?? ??? ?? ????? ?
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 10 months, 3 weeks ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 1 year, 1 month ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
ads : @IR_proxi_sale
Last updated 9 months, 1 week ago
در باب روزه گوید:
ای صنم سرخ لب روزه تو را زرد کرد
جفت بُدی با طرب روزه تو را فرد کرد
بود دلت گرم عیش روزه برانگیخت جیش
گرم در آمد به طیش عیش تو را سرد کرد
روزه به صد توش و تاب کرد به گیتی شتاب
یک تنه چون آفتاب با همه ناورد کرد
از تن جانها به درد روزه برانگیخت گرد
آنچه به نامرد و مرد مینتوان کرد کرد
خیز و به شادی گرای مدحت خسرو سرای
مدحت او را خدای داروی هر درد کرد
قاآنی
ادریس! سردت شده است. کلاهت را پایینتر کشیدهای.
لرزیدهای.
سردت شده است. انگشتان دستت، انگشتان پایت و نوک بینیات از سوز سرما سوختهاند.
ادریس! کمکم سرما تمام تنت را گرفته است. بیحسی و کرختی کاری کرده است که دیگر دستانت مال خودت نباشد؛ پاهایت مال خودت نباشد. ضربان قلبت کند شده است. خون در رگهایت از دویدن افتاده است. گیج شدهای و شاید خواب گرما را هم دیدهای. خودت را کنار بخاری، خودت را زیر پتو، خودت را در آغوش مادرت، خودت را در آغوش همسرت احساس کردهای. شاید هم دخترک یا پسرکت را بغل کردهای و دستان کوچکش را گرفتهای و گذاشتهای روی بینی یخ بستهات. گمان میکنی که داری او را میبوسی، اما حواست نیست که مردهای ادریس!
ادریس! تو مردهای و من روی کاناپه با زیرپوش رکابی برای تو سوگنامه مینویسم. تو مردهای و همین لحظه عدهای نظریهپرداز از فلاکت ما معنویت بیرون میکشند.
باور میکنی ادریس؟ تو مردهای و عدهای بالا رفتن نرخ ارز و طلا را جشن گرفتهاند. سخت است، اما باور کن که خوشبختی عدهای در یخزدن توست.
تو مردهای و یک روز ما نیز مثل تو سردمان میشود و سرانجام در آغوش بیکسی میمیریم.
حضور
حالا سرک کشیده در ایواناند، سر شاخههای نور که میگفتی
قد میکشم دوباره و میچینم از میوهٔ حضور که میگفتی
سرگرم رفتن و تپشاند امشب سرشار پویش و روشاند امشب
امشب چقدر حال مرا دارند آن جادههای دور که میگفتی
من شور شورهایم و شیرینم، منشور شورهای نخستینم
در من چه جامهاست که می گردند، لبریزم از بلور که میگفتی
از دور دست روشن آبادی بادی پر از ترانه و آزادی
در نی وزیده است که آورده است اورادی از زبور که میگفتی
با رقص برگ و رنگ در ایوانم دانستم ابتهاج نمیدانم
زانو زدم که ذوق بیاموزم در دستگاه شور که میگفتی
با این همه ترنم و تابیدن، تابیدن و ترانه درخشیدن
کم کم به جویبار عدم پیوست اوقات سوت و کور که میگفتم
قصیدهای از ملکالشعرا بهار در شرح یک ترور اشتباهی
(پیشنوشت:
محمد یحیی کیوان قزوینی (۱۲۶۴ش -۱۳۰۴ش) متولد قزوین معروف به «واعظ قزوینی» و «شیخ یحیی واعظ» روحانی و روزنامه نویس بود که در آستانهٔ خلع سلطنت قاجاریه در تهران ترور شد. وی صاحب دو روزنامهٔ رعد و نصیحت بوده است.
قزوینی برای رفع توقیف روزنامهاش به تهران میآید و بعد هم به مجلس شورای ملی میرود. از قضا همان روز ملکالشعرا بهار در مجلس سخنرانی میکرده است و #خونیان قصد ترور وی را داشتهاند، اما به اشتباه واعظ قزوینی روزنامهنگار را هدف قرار میدهند. میگویند واعظ قزوینی با بهار دوست بوده و به لحاظ ظاهری نیز به او شبیه بوده است. ترور قزوینی یک روز قبل شاه شدن رضاخان بوده است.
البته عدهای گویند خود واعظ قزوینی هم روزنامهنگاری منتقد بوده و ترور او چندان هم اشتباهی نبوده است؛ والله اعلم.
بهار این قصیده را پس از این ماجرا و به یادبود محمد واعظ قزوینی سروده است.)
شب چو دیوان به حصار فلکی راه زدند
اختران میخ بر این برشده درگاه زدند
راهداران فلک بر گذر راهزنان
به فراخای جهان ژرف یکی چاه زدند
چرخداران سپهر از مدد بارخدای
آتش اندر تن اهریمن بدخواه زدند
خاکیان نیز به برچیدن هنگامه دیو
بر زمین بانگ توکلت علی الله زدند
خصم درکثرت و قانونطلبان در قلت
به قیاسی که تنی پنج به پنجاه زدند
چارده تن به فضای فلک آزادی
نیم شب همچو مه چارده خرگاه زدند
خواستند اهرمنان تا ز کمینگاه مرا
خون بریزند از این رو ره و بیراه زدند
ناگهان واعظ قزوین به کمینگاه رسید
بر سرش ریخته و زندگیاش تاه زدند
خبر آمد به مهادیو که شد کشته بهار
زین خبر دیوچگان خنده به قهقاه زدند
بار دیگر خبر افتاد که زنده است بهار
زان تغابن نفس سرد به اکراه زدند
رهزنان راه زنند از پی نان پاره و زر
لیکن این راهزنان راه پی جاه زدند
بیدقی راه نه پیموده وزیری شد و گفت
تا دغلپیشه وکیلان بعری شاه زدند
بازیای بود سراسر به خطا و به دغل
وین از آن بود که شطرنج به دلخواه زدند
خاک در دیدهٔ صاحبنظران افکندند
قفل خاموشی یک چند بر افواه زدند
پیه بد نامی یک عمر به تن مالیدند
بند بر دست و زبان و دل آگاه زدند
خویش را قائد و سردار و مقدم خواندند
تا بدین حیله قدم بر زبر .... زدند
... مولای وطن آمد و بر درگه وی
کوس ما فی یده کان لمولاه زدند
دوحهٔ فقر و عنا غرس نمودند به ملک
لوحهٔ عز و غنا بر سر بنگاه زدند
این گدا مردم نوخاسته بیزحمت و رنج
قفل بر گنج پر از تنسق و تنخواه زدند
سفلگانی که به کاغذ لغشان کاغذ نه
بر در خاتم و زر پردهٔ دیباه زدند
گرسنه محتشمان حلقهٔ دریوزهگری
نیمشب بر در پیلهور و جولاه زدند
*
بر تو ای واعظ مسکین دل من سوخت از آنک
#خونیان بر تو چنان ضربت جانکاه زدند
ره دیرینه نهادی و گرفتی ره قوم
لاجرم ره به تو، آن فرقهٔ گمراه زدند
تا شدی فتنهٔ دیوان سلیمان صورت
مر تو را در حرم قدس به شب راه زدند
عوض موعظت و پند شدی صاحب «رعد»
زان رهت برق فنا برتن چون کاه زدند
شدی از قزوبن تا تمشیت رعد دهی
جای رعدت به جگر، صاعقه ناگاه زدند
به مراد دل درگاهی بردرگه داد
رفتی و دشنهٔ ظلمت به جگرگاه زدند
به هوا خواهی قومی شدی از ره که نخست
در تغنی ره مرگ تو هواخواه زدند
کشتهٔ وجه شبه گشتی و این بی بصران
بَدَل من رهت از جملهٔ اشباه زدند
آن سگان بودند آمادهٔ آزردن ماه
عفعفی کرده و پنهان همه شب آه زدند
ماه و ماهی چو به سه حرف شبیهاند به هم
پنجه بر ماهی مسکین بَدلِ ماه زدند
رُستن و رُستن
به نام مرگ به کام زندگی
خوشبينانه و ساده دلانه گمان میكنم آنها كه از مهلكههای زيادی گريختهاند و زنده ماندهاند، مرگ راحتی خواهند داشت یا مرگ را به راحتی میپذیرند؛ چون هر مهلکه به نوعی «تمرین مرگ» است. من هم از مهلكههای چندی گريختهام؛ پس به مرگی راحت اميد بستهام . سعی میكنم چند مورد از اين مهلكهها را برای خودم فهرست كنم.
*** پینوشت: در آن روز گار زنده ماندن هم چندان به صرفه نبود. زن همسايهٔ ما هر وقت میخواست از خانه بيرون برود، بچهٔ سه، چار سالهاش را با طناب جلوی درخانهشان میبست. البته طناب را به يكی از پاهايش گره میزد نه دور گردنش!
*** تك مضراب: چايكوفسكی يك هفته پس از آغاز سمفونی شمارهٔ شش خود به دليل بيماری وبا درگذشت!
پرت شدن از پشت بام: پنج ساله بودم كه نيمه شب طوفان مرا از روی پشت بام برداشت و پرت كرد وسط باغچه! در ميان آسمان و زمين بودم كه بيدار شدم. حتی لحظهٔ افتادنم روی زمين را هم به ياد دارم؛ اما نه مُردم نه زخمی شدم!
*** پيوست: اگر آن بچهای كه پايش ليز خورد و از ارتفاع نيم متری سقوط كرد، زنده مانده بود، الان هم سن بنده بود!
ديفتری: دوازده ساله بودم كه ديفتری گرفتم. اگر چند ساعت ديرتر به دكتر میرسيدم، خفه میشدم . ما آن زمان بيمه نبوديم. اصلا نمیدانستيم بيمه چيست. از قمیها میپرسم: آيا هنوز دكتر داور قانونی متخصص گوش و حلق و بينی طبابت میكند؟كجاست؟ دكتر قانونی نجاتم داد. و البته كاری كرد كه تمام داروهایم رايگان تمام شود!
ياد آوری: بيمه شدن در آن سال ها به صرفه نبود، ولی حالا بدون آن نمیگذارند زندگی كنيم!
۵. افتادن شیء سنگين روی تنم: آسفالتكارها مالهای دارند سنگين و قطور كه با آن آسفالت را روی زمين، ببخشيد روی پشت بام! پخش میكنند. داشتند پشت بامی را آسفالت میكردند. مالهٔ آنها كه با چسبيدن قير و آسفالت سنگين تر هم شده بود، از بالای ساختمان سه طبقه افتاد روی من. فقط عمرم به دنيا باقی بود كه همان لحظه خم شده بودم تا چيزی را بردارم. ماله به جای سر، در كمرم فرود آمد! اطرافيان گمان كردند كه مردهام؛ اما گوش شيطان كر، از اين حادثه هيچ نشانی در تنم نمانده است.
ارجاع به «يادآوری» بالا: بيمه هم نبودم!
۶. تركش: تصور كنيد از اين همه خمپاره كه پيش پايت يا پشت سرت منفجر میشود، درست يك تركش عدسی بخورد انتهای ران مبارك و شريانت را قطع كند و درجا از هوش بروی. بعد، از بخت بد يا خوب! همان لحظه ماشينی از آنجا گذر كند كه اتفاقا سرنشينش از دوستان توست و او با همان ماشين تو را از شلمچه برساند به يك بيمارستان صحرايی در ماهشهر!
***هامش: گلوله وقتی از بيخ گوشت میگذرد،"وزّی" صدا میکند، مثل يك زنبور درشت بیمروت! دهها گلوله از بيخ گوشم گذشته است!
میتوانم به اين فهرست چند مورد ديگر را هم بيفزايم. آدمی هرلحظه و هرجا دارد از مرگ میگريزد. به ازای هر تصادف، هر بيماری كشنده، هر سنگی که از بلندايی سقوط میكند و هر گلولهای كه در جايی از جهان شليك میشود، خداوند يك امكان مردن را از ما دور كرده است. میگويند: عاقبتبهخيری نعمت بزرگی است؛ من اما توقعم از خداوند زياد است. عاقبتبه خيری را به همراه زندگی و مرگی راحت از خداوند میخواهم.
اما خب چون باید با دلیل حرفم را بزنم عرض میکنم که: اصولاً انار را و هر میوهٔ دیگری را آفتاب خوشمزه میکند، نه آب. هرچه آفتاب درخشانتر، ميوههاي آن اقليم نيز خوش مزهتر. البته كه كيفيت آب در مزهٔ ميوهها تاثير دارد؛ اما نه به اندازهٔ آفتاب! اگر از تمام اين نوشته همين يك نكته دستگيرتان شده باشد، بايد خدا را شاكر باشيد و... بگذريم. مثلاً شمال ایران مهد مرکبات است، اما کیست که پرتقال دزفول یا بم را خورده باشد و باز هم بگوید پرتقال شهسوار؟ درخت انار در شمال هم محصول میدهد اما انصافا انار شمال با انار ساوه قابل قیاس است؟ بگذریم؛ فلذا انار مناطق کویر و حاشیهٔ کویر خیلی خوشمزه است. انار استان یزد و انار روستای ما بهترین انارهای ایراناند؛ اگر در اين فقره ترديد داريد، فقط میتوانم برايتان متاسف باشم؛ همين!
انار شیراز هم خیلی خوب است؛ به ویژه دانههای انارهای شیرازی بسیار خوشرنگ و پررنگاند.
مهمترين و آخرين سؤال: چگونه انار خوب را از انار ناخوب تشخيص دهيم؟
*شرح موقعيت
وانتی محل جار میزند: انار؛ آی اناري ... انار ساوه. بالای كُپهٔ انارهايش چند عدد انار را قاچ كرده و گذاشته است كه دانههايشان چشم و دل را میبرند. انصافا گذر از اين موقعيت تقوای زاهدان و عابدان را میخواهد كه ما نداريم. در اين لحظه چه بايد كرد؟ شما از اين فروشنده انار میخريد يا نه؟ میدانم كه جوابتان مثبت است؛ اما بنده از شما میخواهم كه عجله نكنيد؛ دست نگهداريد.
پيش از آنكه به فروشنده بگوييد: «آقا پنج كيلو انار بده.» يكي از همان انارهاي قاچ شده را برداريد؛ به پوستش نگاه كنيد و آن را با انارهای ديگر فروشنده مقايسه كنيد. اگر رنگ پوستش شباهتی به ديگر انارهاي اين آقا نداشت، تا كلاه گشادي سرتان نرفته است، از محل دور شويد؛ اما اگر شبيه آن انار در بساط فروشنده موجود است، آن وقت با رعايت موارد زير به جای سه كيلو، عجالتا سه چهار عدد انار بخريد. انارهار را به خانه ببريد؛ قاچ كنيد اگر پسنديدید؛ آن وقت برگرديد و به جای پنج كيلو ده كيلو از آن بار بخريد ضرر نمیكنيد. اما مواردي كه بايد رعايت كنيد:
انار رسيده و پوست نازك، پوست صافی ندارد(برخلاف هنداونهٔ رسيده كه كاملا بايد صاف و براق باشد) بلكه به گونهاي است كه انگار دانههاي آن زير پوستش جا نميشوند. اي بسا اصطلاح «در پوست خود نگنجيدن» از همين جا باب شده است. انار رسيدهٔ دانه درشت، معمولا به جاي كروی بودن، حجمي چند وجهی به خود میگيرد. انار را با سيب اشتباه نگيريد كه سطحی صاف و بيدست انداز دارد؛ به قدري كه زنخدان يار شبيه آن است يا برعكس، البته به نظرم لُپ يار بيشتر بيشتر از چانهاش شبيه سيب است؛ اينطور نيست؟ علاوه براينها براي احتياط و اطمينان، هر اناری را كه انتخاب ميكنيد، در دستتان بگيريد؛ بعد با انگشت شست مبارك پوست آن را فشار دهيد. اگر انار مرغوب باشد؛ حتما تركيدن دانهٔ آن را زير شست خود احساس ميكنيد. حتي خيلي كه دقيق شويد، ميتوانيد اندازهٔ دانههاي انار را نيز حدس بزنيد. بديهي است كه اين عمليات بايد دور از چشم فروشنده انجام شود. اگر دليل اين فقره را نمیدانيد؛ اصلا ابتدا از انار خريدن صرف نظر كنيد؛ سپس از زندگی در اين شهر هزار و يك رنگ!
انار و چیزهای مهم دیگر
حالا که مختصر و مفید با انار و انواع آن و طرز خرید انار آشنا شدید، احتمالا دوست داشته باشید اين ميوه را بيشتر بشناسيد. پس بخوانید:
انار و ادیان
الف) انار در یهود: انار در کتاب مقدس جزو هفت میوهٔ مقدس است. احتمالا میپرسید: آن شش میوهٔ دیگر کدام است؟ عرض میکنم: به زودی دربارة آنها مینویسم؛ البته به شرط حيات و توفيق الهي.
در کتاب مقدس نقل است که وقتی موسی قاصدهایی را برای شناسایی وضعیت سرزمین مقدس فرستاد، آنان با انار برگشتند. به نظر من این یعنی در سرزمین مقدس انار هم هست؛ شايد هم اين قاصدان ميخواستند به قوم يهود بگويند: اگر انار می خواهيد بسمالله!
در کتاب خروج هم میخوانیم که روی پیراهن کاهن اعظم انار نقش بسته است که بنده معنای آن را نمیدانم. فقط متوجهم که انار چقدر مهم است.
نقل است كه تاج حضرت سلیمان هم طرحی به شکل انار داشته است.
ب) انار در مسیحیت: در این باره چیز زیادی نمیدانم فقط در نقاشیهایی که تصویر کودکی مسیح را ثبت کردهاند، در دست مسیح یک عدد انار دیده میشود؛ یک عدد انار سرخ.
ج) انار در اسلام
در قرآن کریم سه بار نام انار آمده است. دو بار به انار زمینی اشاره شده است و یک بار هم به بهشتی بودن انار. پس انار میوهٔ بهشتی است و يكي از جاذبههاي بهشت.
که اینطور!
عباس يك موتور یاماها صد آلبالویی خريده بود و دوست داشت دنيا را با آن زير پا بگذارد. يك روز به من گفت: «ميای بريم تهران؟ بريم سينما؟ عشق و حال ؟...» من هم از خدا خواسته گفتم: «بريم!». بعد جادهٔ قم را گرفتيم و رفتيم و رفتيم تا به تهران رسيديم و بعد هم آمدیم ميدان راه آهن. از آنجا هم خیابان ولیعصر را گرفتيم و رفتيم تا تجريش . تجریش که رسیدیم، عباس گفت: «خیلی گرسنهام. قبل از سينما بريم ناهار بخوريم». يك رستوران شيك پيدا كرديم و رفتيم غذا سفارش داديم و با لذت خورديم؛ اما هنگام پرداخت صورت حساب آه از نهادمان برآمد؛ از بس غذاها گران بود.
كمی كه از رستوران دور شديم، عباس گفت: «نگران نباش من جبرانش كردم!» و بعد از جيبش يك جفت نمكدان نقره را كه از رستوران بلند كرده بود، بيرون آورد و گفت: «به نظرت چند میارزه؟»
نمکدانها برق میزدند....
:
برای محمود حکیمی که رفته است!
چند خبرگزاری نامشهور نوشتهاند: «محمود حکیمی درگذشت.»
و من افتادهام به پریشانگویی. سی سال گذشت از اولین دیدارم با او. اینهمه دیدار را چگونه بنویسم؟
میگفت: «مجلس ختمم رو تو مسجد فخرآباد بگیرید.»
بعد ادامه میداد: «البته شنیدهام مسجد نور به خانوادههای هنرمندان و نویسندگان تخفیف میده...»
هربار که میآمد، با نقل چندین خاطره از بزرگان علم و سیاست، عمیقاً ما را به خنده وامیداشت. چه خاطرات نابی....
بعضی از خاطرات را با تبصرهٔ «این رو دیگه جایی نقل نکنید.» برایمان تعریف میکرد. حالا او نیست و خواهم گفت که «همسر کدام سیاستمدار از فروشگاهی در لندن سرقت میکرد و توجیه میکرد که مال کافر بر مسلمان حلال است!
چقدر خوب صدای فخرالدین حجازی و هاشمی و... را تقلید میکرد!
بهشتی، یزدی، یدالله سحابی، عزتالله سحابی، و ... را از روزگاری میشناخت که به تاریخ پیوستهاند.
بدترین کار سیاستمداران را «شکنجهٔ مخالفان» میدانست و با نفرت از شکنجهگران یاد میکرد.
ادعا میکنم که آثار محمود حکیمی در شصت سالهٔ اخیر بیشترین شمارگان داشته است و به لحاظ تاثیر بر مخاطب در صدر ایستاده است. تعداد آثار او از دویست عنوان گذشته است.
تیراژ کتابهای عصیان، وجدان، نقابداران جوان و اشرافزادهٔ قهرمان او شاید به میلیون هم رسیده باشد (با احتساب چاپهای غیر رسمی).
چه بسیار نویسندگان و هنرمندانی را میشناسم که با آثار محمود حکیمی به مطالعه و بعد به نویسندگی علاقهمند شدهاند.
میگفت: «بی عشق بازرگان نتوان انسان شد.» بعد با صدای بلند قهقهه میزد.
به سیاست علاقه داشت. اصلا به اشارهٔ مرحوم بهشتی و ... تحصیلات در فرنگ را رها کرده بود تا در حوزهٔ فرهنگ یاور آنان باشد، اما خیلی زود راهش را از سیاسیون جدا کرد. خیلی از دولتمردان وامدار او بودند. با بسیاری از آنها خاطره داشت. از حقگویی ابایی نداشت و اگر زبان و مرام حقطلبانهاش نبود، بهترین موقعیتها را برای کسب کرسیهای سیاسی داشت، اما او تا آخر عمر یک نویسندهٔ آزاده باقی ماند.
محمود حاجحکیمی همیشه وعدهٔ آخر شهریور را به ما میداد. حالا آخر شهریور است!
#محمود_حکیمی
https://www.instagram.com/p/DAI05Cgq_8g/?igsh=eXh4cGt6eDU2N253
:
شرح یک عکس
_آوردی؟ بیستودو میلیون نقده؟ بستهبندی شده است؟
پیرمرد کیسهاش را بالا آورد و گذاشت روی میز خانم منشی و گفت:
_بله، تو همین کیسه است، بیست میلیونه ولی. به خانم دکتر گفتم که به من تخفیف بدن.
پیرمرد لهجه داشت، اما نفهمیدم از کدام شهر خودش را رسانده است به مطب خانم دکتر در خیابان منظرنژاد، بالاتر از میرداماد تهران.
خانم منشی که سعی میکرد مثل یک پزشک متخصص حرف بزنذ، گفت:
_ پس بشین تا نوبتت بشه. خودت پول رو ببر برای خانم دکتر. ببین قبول میکنه یا نه.
چند دقیقه بعد یک دختر خانم نوجوان با مادرش از اتاق خانم دکتر بیرون آمدند و رسیدند جلوی میز خانم منشی.
منشی از آنها پرسید:
_خانم دکتر چی گفتن؟ راجع به هزینه با شما صحبت کردن؟
مادر جواب داد:
_بله گفتن هفت میلیون؛ گفتن هزینهٔ من واسه عمل سنگ کیسهٔ صفرا هفت میلیونه.
منشی ادامه داد:
_بله، یک روز قبل از عمل هفت میلیون نقد بستهبندی میکنید و میآرید اینجا.
هیچوقت در زندگیام با افراد باند قاچاق مواد مخدر روبهرو نشدهام، اما مکالمات امروز پزشک و منشی و بیماران تصویر آنچه از این جماعت در فیلمها دیده بودم، زنده کرد.
هر توضیح دیگری بر این متن اضافه است. فقط وقتی به خانه رسیدم، همسرم گفت:
_ اگه توی مترو یا ترمینال یه دزدی کیسهٔ این پیرمرد رو از دستش میقاپید...
نکتهٔ مهم: این خانم دکتر جراحیهای خود را در بیمارستانهای دولتی یا شبه دولتیانجام میداد.
پینوشت: در زندگیام بارها در بیمارستان بستری شدهام و آنقدر پزشک شریف و انساندوست دیدهام که حسابش از دستم دررفته است. سعدی گفت:
«وَ ما اُبَرِّیُ نَفسی وَ لا اُزَکّیها
که هر چه نقل کنند از بشر در امکان است»
#یک_ماجرای_واقعی
#پزشک_خوب
https://www.instagram.com/p/C_7qgrnqwUq/?igsh=MTIwMjAyaGNjZWJrNA==
?? ??? ?? ????? ?
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 10 months, 3 weeks ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 1 year, 1 month ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
ads : @IR_proxi_sale
Last updated 9 months, 1 week ago