خداییش ما شمالیا خوبیما. یه لحظه حال کردم با خودمون.

حالا به مامامون دیشب گفتم فردا نمیام مرخصی ام.
میگه: باشه خوش بگذره.
این که این زن بای دیفالت فکر کرده من آدم خوش گذرونی ام و علت مرخصیم صرفا جشن و سروره‌ جالبه.
نمیدونم از کجای من چنین چیزی برداشت کرده بعد از ۹ ماه =))))

تا حالا تراپی ای رفتین که به حدی لِه بشید بعدش که نیاز داشته باشید یه روز مرخصی بگیرین؟
دلم میخواد به تراپیستم بگم بابا پدرسگ من رو ول کن. بیا به بقیه برینیم با هم.

وسطش واقعا حس کردم دشمن خونیم جلوم نشسته. پفیوز -___'

معاون سوم‌راهنماییم بهم پیام تبریک داده. واقعا هیجان زده شدم.

یه جایی از کانال داشتن و روزمره‌نویسی هست که آدم می‌دونه بعدا قراره این نوشته‌ها و حرف‌ها براش دردسر بشه اما می‌نویسه چون نیاز داره تخلیه شه.

حواس آدم باید جمع باشه تو رو برای خودت میخواد یا برای پزشک بودنت.
من امروز فهمیدم برای پزشک بودنم میخواست.

گاهی فکر میکنم همه‌ش دارم گول میخورم.

در این جمعه ی سنگین، حرومش نکنید. خدا رو خوش نمیاد.

یواش یواش دارم اون نیاز به سفر رو که خرخره ت رو میگیره حس میکنم.
فعلا دستاش نزدیک گلومه. شاید یه هفته ی دیگه برسه به گلوم.

دردناک ترش چیه؟!!
نوشته پزشک زیبایی!!!!!

کسی که بهانه ی کشیک هاش این بود که من خرج زن و بچه دارم و یه روز به من میگفت میرم بنایی و یه روز به اون یکی میگفت میرم اسنپ.
الان نوشته پزشک زیبایی.
همینه که از کار زیبایی بدم میاد.
هر ننه قمری حرف میزنه تو این رشته.