?? ??? ?? ????? ?
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 7 months ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 9 months, 2 weeks ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
ads : @IR_proxi_sale
Last updated 5 months, 2 weeks ago
شبیه نهنگی هستم که بَبری را مورد مشاهده قرار میدهد. بَبر هر روز صبح از خواب بیدار میشود. و به دنبال شکار میرود. حالا که خانواده ای هم دارد و توله هایی، به شکار بزرگتری هم نیاز دارد. تا از خود و خانواده ی خود محافظت کند. گاهی موفق است، و گاهی بدجوری به در بسته میخورد. شکار ابدا ساده نبود. این را وقتی برای اولین بار با آن مواجه شد فهمید. و قرار نیست همیشه موفقیتآمیز باشد. این را همان بار اولی که از پَسِ گلهای برنیامد فهمید. ببر شکاری کرد، و از آن خورد، و به خانوادهی خود خوراند و زیر درختی خوابید. تا دوباره از صبح همین کار را تکرار کند. از آغاز در پایان خود خفته بود. نهنگی هستم که ببری را مورد مشاهده قرار میدهد. و هرچه فریاد میزند:"خودت را نجات بده. داری تکرار میشوی، بی آنکه جلو بروی." اما کسی صدایم را از زیر آب نمیشنود.
بلبلی زینجا برفت و باز، گشت
بهر صید این معانی بازگشت
بالاخره یک روز خواهی فهمید همه چیز یک خواب بود. یک خواب منحصر به فرد. که دیدی و تمام شد و گذشتی. فرصت برای همه بود. که انتخاب هایی داشته باشند. و تو انتخابت را زندگی میکنی. درست مثل من. وقتی بمیریم، به تو نشان خواهم داد که از آغاز میدانستی پایانت چگونه خواهد بود. وقتی بمیریم دیگر همه چیز بی معنی خواهد شد. اما یادم خواهد ماند، وطن را وقتی کسی آن را نمیخواست، گردن اش نگرفتی. و آن را پس زدی. تو قرار بود بروی و برایمان خبر بیاوری. تو را خودمان با دستهای خودمان از فرودگاه امام پرواز ات داده بودیم. تو قرار بود ققنوس شوی و برگردی. که خودمان را نجات بدهی. اما بهرحال تو رفته ای. و قرار هم نیست که دیگر برگردی. این را هر دوی ما خوب میدانیم. مثل کبوتری که لانه اش را ترک کرد و هرگز برنگشت، حالا از تو فقط خاطره ات در دل جنگل مانده.
نوشته بود: من زندگی کسی را میخواهم که دردها زنگ خانهاش را میزنند، و جواب نمیشنوند، و میروند. زندگی کسی که اتفاقات خجالت میکشند اثری بر او بگذارند. نمی دانست، نشانی حسین را میدهد. یا او که نوشت: به هرچیزی، که آسیبی کنی، آن چیز جان گیرد، چنان گردد، که از عشقش بخیزد صد پریشانی، حسین را دیده بود که اینچنین دقیق شرحش میداد؟
نمی دانم. فروید معتقد بود: وسعت شخصیت هرفرد به بزرگی مسئله ایست که میتواند او را از حالت منطقی خارج کند. عزای کسیست که داغ میدید، دوباره برمیگشت، که روحیه ی سپاه و زنان و کودکان بهم نریزد. که انگار هرچه زخم میخورد، قوی تر میشد. عزای حسین است.
دلم رگبار باران هاست. شبیه روزهای ابری رامسر، گرفته ام. زندگی در این بدن سه بعدی دارد مرا مصرف میکند. هربار که زندگی شادی کوچکی به من هدیه میدهد، همزمان باید انتظار از دست دادنش را هم در خودم به وجود بیاورم. این همراه با رنج است. در پس تمام آرزوهای محالم ، زندگی را دیدم که نشسته بود و منتظر بود ببیند من چه چیزی را دوست دارم، تا سریعا گوشه ای، در خلوتی یقه ام کند و نشانم بدهد که رییس کیست. و زمان کوتاه است. و چیزی با خود نخواهی برد. که اگر لبخند زبان مشترک انسان ها بود، دل کندن رنج یکسان آدمیست. و سلام خانم پرتقال، که هروقت تو را بو کردم انگار میان جنگل پرتقالی، سرم را لای شاخه ها برده ام و فراموشم شد که برگردم. من به تو دل نمیبندم، نه چون تو لایق دلبستن نیستی، که هرکه تو را دید آشفته ات شد، به تو دل نمیبندم چون این جهان هرچیزی که دوستش داشتم را از من گرفت و بغضی به من هدیه کرد. بغضی که چشم هایم را تنگ تر کرد، صدایم را لرزاند اما ، نتوانست مرا بگریاند. چون من هم زندگی مردی را خواستم. که رنج درِ خانه اش را کوبیده باشد، جواب نشنیده باشد، و رفته باشد.
مرد میانسالی روی موتور نشسته بود و زن کمرش را سفت گرفته بود که نیفتد. مرد ساختمانی را نشان داد و دوتایی زدند زیر خنده. حرف میزدند و میخندیدند و سرعتشان طوری بود که نمیشد سبقت گرفت. دو تا ماشین هم پشت سر من میآمدند. با خودم فکر کردم این خیابان نهایتاً پانصد متر است. میتوانم بوق بزنم، خندهشان را قطع کنم، راه باز شود، خودم و پشتسریها گازش را بگیریم و حدود سی ثانیه زودتر به مقصد برسیم. از طرفی هم میتوانستم این سی ثانیه را دندان روی جگر بگذارم تا برسیم به سر خیابان و بشود سبقت گرفت. از خودم پرسیدم آیا در مقصد برای من اجابت مزاج کردهاند؟! پاسخ منفی بود! پس راه دوم را انتخاب کردم و تا آخر خیابان از دیدن خندههای قشنگ زن و مرد میانسال روی موتور لذت بردم...
وقتی به گذشته فکر میکنی چی میبینی؟ تصویر. مغز که یک چیز سه بعدیه چطور میتونه خاطراتت رو (یک تصویر مجازی رو) به تو نشون بده؟ با فکر کردن. مغز برای این کار ذهن رو میسازه. پس مغز فکر میکنه و در نتیجه ذهن رو میسازه. من امروز فکر کردم صبح اگه توی لحظهی قبل اینکه از اتاق برم بیرون و بعد از اینکه برای آخرین بار پیرن و شلوار و کمربندمو مرتب کنم، میتونستم ببینمت، خنده میومد روی لبم. از این فکرشم الان خنده اومد روی لبم. از همون اولشم راستش دلم برات تنگ شده بود. مغز و ذهن و اینا اضافه کاری بود.
جواب داد: تو هم همینطور. همیشه جواب مواظب خودت باش را همین طوری میداد. گفت تو هم همینطور. درحالیکه توی قلبش یه دوسِت دارم جا موند. رفت، اما دلش منتظر برگرد بود.
تولدم است. این چیزیست که نوزدهم فروردین هر سال اتفاق می افتد. بادمجون خریده ام، زیاد. از اینها که من گفتم یک کیلو، گفت دو کیلو بکشم سر راست بشه؟ سه کیلو کشید. سر راست شد. قرار است آخر شب کشک بادمجون درست کنم. برای خودم. و تو. که آن هم برای خودم است. برای تو هم که غذا درست میکنم به همان اندازه که برای خودم، لذت میبرم. من برای آدمهای محدودی حال غذا درست کردن دارم. نمیدانم این جمله از نظر دستور زبان درست است یا نه. ولی من حال غذا درست کردن کم دارم. گاهی خودم هم در این محدوده جا نمیشوم. و برای خودم هم چیزی درست نمیکنم. یک خانم جدید آورده ام خانه. خانم میگل. یک سرخ کن بدون روغنِ چینی یا نمیدانم کجایی. تا به حال کسانی که خانم میگل را دیده اند به دو دسته تقسیم شده اند. دسته اول فکر میکنند بخاطر مصرف کم روغن و سلامتی اش خریده ام. دسته دوم صدایش میزنند ایر فرایز. دسته ی دوم را بخاطر کلاسشان جدا کرده ام. بعد دلیل من برای خریدن خانم میگل؟ اینکه زود و یکسان و یکجورِ خوبی کتف و بال، سیب زمینی و بادمجون را کباب میکند. و از همه مهم تر اینکه نیازی نیست مدام به او بگویم چکار بکند و چکار نکند. خودش بادمجون را میگیرد، میبرد، یک ربع بعد کبابی و خوشمزه می آورد، تا بقیه ی کارهایش بشود. اگر شمعی داشتم روی کشک بادمجون میگذاشتم. و اگر آرزوی قبل از فوت کردن شمع هم داشتم، قطعا آن تقسیم میتوز بود. که تقسیم شوم. که بخشی از خودم را پیش امیرعلی جا بگذارم. و بخشی را به تلافی تمام آن سالهای سخت به مادرم بدهم. و باقیمانده ام را به تو میدادم، تا روی پاهایت بخوابانی.
برایم نوشته بودی گاهی میخواهی هرچیزی که هستی را بگذاری زمین و بروی. اگر مادری. اگر همسر هستی. همه را بگذاری توی یک صندوقچه و بروی. این نامه برای توست. که دِلَت احتمالا گرفته است.
امروز یه پرنده رو دیدم که داشت روی زمین پر از برف دنبال دونه اینور اونور میدویید. اول فکر کردم چه پرنده ی کسخلی میتونه باشه. از قبل باید دونه انبار میکرد. الان لای برف دنبال چی میگردی آخه جوجه؟ بعد فکر کردم شاید اینم غافلگیر شده بچه. بعد ته مونده ی نون ساندویچم رو ریختم یه گوشه. بعد فکر کردم پس بقیه شون چی؟ اگه بقیه شونم غافلگیر شده باشن؟ حالا غم نون گنجیشکای توی برف گیر کرده هم آوار شده بود روی غصه های دیگه م. بعد دیدم یه گوشه ای، که شبیه باغچه بود، برف نمیشینه اون گوشه. یه چیزی سایه بوم شده بود. گنجیشکا داشتن اون گوشه غذاشونو از توی خاک در میوردن. اگه دلت گرفت گریه کن. زمان میگذره. اونیکه برای گنجیشکا سایه بود، برای تو هم سایه میشه. تو هم یه جور گنجیشکی. فرقی نداری.
?? ??? ?? ????? ?
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 7 months ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 9 months, 2 weeks ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
ads : @IR_proxi_sale
Last updated 5 months, 2 weeks ago