𝐈𝐍 𝐆𝐎𝐃 𝐖𝐄 𝐓𝐑𝐔𝐒𝐓 🕋
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 4 days, 2 hours ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 2 months, 2 weeks ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
Ads : @IR_proxi_sale
Last updated 2 months ago
برای خش خش برگهای درخت آرزوهایمان در پاییزهای غروبزده
دخترک میپرسد:« مامان امروز چندم شهریور است؟» میگویم:« سی و یکم.» با خوشحالی جیغ میزند و میپرسد:« فردا اول مهر است؟ تقویم رومیزیام را یک ورق جلوتر ببرم؟!» او به اتاقش میدود تا تقویمش را ورق بزند؛ من به حسرت همه ورقهایی که تند تند بر تقویم زندگی زدم، گوش به ترانه پاییز میسپارم. خاطرم به همه پاییزهایی سفر میکند که با ذوقِ کودکی و نوجوانی و جوانی ورقشان زدم تا در دلتنگی غروب رنگِ زندگی به پاییزی دیگر برسم.
روزهای بعد از چهل سالگی، به گمانم پاییزِ زندگی هر آدمی است؛ جایی میان تابستان و زمستان؛ جایی میان جوانی و پیری. همان فصلی است که دوستش دارم؛ با همه دلتنگیاش. همان فصلی که انگار زمان کم کم کند میشود تا به ایستایی زمستان برسد. از داغیِ رنگارنگ تابستان که به کندیِ غروب زدهٔ پاییز سرازیر میشوی، کم کم بر همه تند تند دویدنها، و عرق ریختنها، و رو به بالا پرواز کردنها خنده میزنی.
پاییز زندگی آدمها همان فصلی است که بادبادک رؤیاهایت را از آسمان به زمین فرو میکشی؛ رؤیاهایت را از بهشت آسمانی به همین نیمه جهنم زمینی فرا میخوانی و در تعلیقشان غوطه میخوری. با خودت خلوت میکنی و واژههای دورِ روزهای دورِ تقویمها را ورق میزنی: آزادی، آرمان، مبارزه، هدف، پیروزی، قهرمان…
و به خش خش له شدنشان زیر پای عمرِ رفته گوش میسپاری.
پاییز که میشود کوله بارت از بهار و تابستان آنقدر سنگین است که گامهایت را کند میکند؛ حالا راحتتر میتوانی روی نیمکتی لم بدهی و بیشتاب، برگهای آرزویت را، که رقصان بر زمین میافتند، تماشا کنی و کجخندی بر لبت بیاید از همه آرزوهای دوری که که داشتی؛ و نشد. چای تلخ سرد نشده همین لحظههای پاییزی را مزه مزه کنی و با خودت بگویی خوشبختی واقعی همرنگ پاییز است؛ نارنجی غروب زده ملس؛ همانقدر نزدیک و دور…
پاییز عمرت که میرسد بهشت آدم و حوا را به افسانهها وا میگذاری و بهشتت میشود همان بوی غروب جمعه خانه؛ بوی خورشت قیمه ناهار شنبه که روی گاز قل میزند، با پس زمینه صدای جیغ دخترکی که با پدرش بازی میکند!
و خوشبختی انگار همین قاب است؛ همین قدر پاییز!
دکتر سمیرا رزاقی
متخصص رادیوآنکولوژی
از بیمارستان که به خیابان زدم و ویترین مغازهها را یکی یکی و سرسری از نظر گذراندم، مادر جوانی بودم که میخواست همراه دخترکش ورزش و شنا کند و مجبور بود از همین یکی دو ساعتهای آخر روز قبل از رسیدن به خانه برای خریدِ هرچه لازم بود استفاده کند.
خسته از بار خستگی همه آدمهایی که شمردم و نشمردم، به خانه که رسیدم،
دوباره باید پنج ساله میشدم و همبازی خیالهای دخترک.
دوباره باید زن خانهداری میشدم در دغدغه ناهار فردا.
دوباره باید خانم جوان مبادی آدابی میشدم در فکر مهمانی آخر هفته.
آخر شب وقتی در حسرت نوشتن، قلم به دست میگرفتم نویسندهای بودم که دلش میخواست وقت داشته باشد کتاب دومش را بنویسد و همه قصههای نگفتهاش را قلم بزند.
روز به آخر میرسید و آدمهایی که درون من باید میدویدند و میرسیدند، به آخر نمیرسید…
و این قصه هر روز و به تعداد همهٔ ما، زنهای این سرزمین ادامه دارد…
دکتر سمیرا رزاقی
متخصص رادیوآنکولوژی
به بهانه روز پزشک
من یک پزشک زنم؛
در میانهٔ همین مدرنیتهٔ بلاتکلیفماندهٔ سنتزده!
ساعتهای روز که سلانه سلانه روی هم سوار میشوند و آماسکرده و سنگین به غروب نزدیک میشوند، من به آدمهای بیشماری فکر میکنم که از صبح بودهام و حالا دیگر نیستم!
اولِ صبح، در تاریک روشن خانه، ساعت موبایل که لجوجانه زنگ میزد و چشمهای چسبیده به خوابم را به بیداری میخواند، هنوز همان دخترک حرف گوش کن نوجوانی بودم که دلش میخواست بالاخره یک روز فارغ از همه درسها و امتحانهای دنیا تا لنگ ظهر بخوابد و اضطرابِ کارِ نکردهای بیدارش نکند.
لجاجتِ ساعت که دست از سرِ بازیگوشیِ رویاهایم برنداشت، به ناچار بیدار شدم و خانم خانهدار منظمی شدم که کارهایش را در ذهنش لیست میکرد تا قبل از ترک خانه خیالش از غذای ظهر و لباسهای روی بند و ظرفهای توی ظرفشویی راحت باشد.
چایی را که دم کردم، مادر مسئولیت پذیری شدم که تند تند ظرف غذای دخترک پنج ساله را برای مهد کودک آماده میکرد و همه هستههای سیاه هندوانه قاچ شده را خارج میکرد تا دخترک غر نزند که چرا هندوانهها این همه هسته دارند!
تخم مرغ که توی ماهیتابه جیلیز ویلیز میکرد و نیمرو میشد، همانطور که شعله زیر قابلمه برنج را تنظیم میکردم، آشپز سختگیری بودم که میخواست مطمئن باشد دانه برنج نه زیادی نرم شده نه حتی کمی زِل.
دخترک را که از خواب بیدار میکردم، همبازی پنج سالهای شده بودم و صدای میو میو در میآوردم تا به ذوق گربه عروسکیاش، که توی بغلش خوابانده بود، با خوش اخلاقی بیدار شود.
جلوی آینه که لباس میپوشیدم، خانم جوان امروزی خوشپوشی بودم که مشغلههای متعدد زندگی او را از ظاهرش غافل نکرده بود.
همانطور که ادا اطوار دخترک را یکی یکی به جا میآوردم، کتاب و دفترهایم را توی بگ پارچهای چیدم تا اگر نیم ساعتی زودتر از کار بیمارستان فارغ شدم به عادت همیشه چند ورقی کتاب غیر پزشکی بخوانم و زن روشنفکری باشم که از حال و هوای زمانهاش عقب نمانده.
بعد از هزار رفت و برگشت دخترک به اتاقش، وقتی بالاخره کوله پشتی او و کوله بار خودم را روی صندلی عقب ماشین گذاشتم و روی صندلی راننده جا خوش کردم، راننده قانونمداری شدم که در عین حال میخواستم به راننده مرد شاسی بلندِ سیاه پشت سرم حالی کنم دست فرمانم به اندازه همه رانندههای پایبند مقررات آنقدر خوب هست که چراغ زدنهای بیوقفهاش را بیخیال شوم و نگذارم به جرم رانندگی زنانهام! مجبورم کند کنار بگیرم تا بتواند سرعت مجاز را رد کند و سبقت بگیرد.
دخترک را که به مهد کودک سپردم، همانطور که آلبوم علیرضا قربانی را برای هزارمین بار پلی میکردم، به یادم میسپردم قبل از شروع درمانگاه از دستیار کشیک دیشب، احوال مریض بستری را بگیرم و یادش بیندازم جواب آزمایشات امروزش را به من هم اطلاع دهد.
به درمانگاه که رسیدم و مانتو درآوردم و روپوش پزشکیام را پوشیدم دوباره آنکولوژیستی شده بودم که باید پرونده همه سی چهل بیمار قدیمی و جدید را ورق بزنم؛ حواسم به آزمایش پروستات پیرمرد مؤدب سرطان پروستات باشد؛ ذهنم از عوارض شیمیدرمانی مادر جوان کنسر روده غافل نماند؛ گریههای پیرزن کم طاقت شده کنسر پستان را هم مرهم باشم.
وسط پروندهها و داروها و بیمارها، استادی هم بودم که یادش بماند نکتههای آموزشی بیمار لنفوم را، که درمانش با بقیه لنفومها فرق میکند، به دستیار جوانش گوشزد کند.
منشی گروه که وارد درمانگاه شد و کاغذ تایپ شده سوالات امتحان را روی میزم گذاشت معلمی شدم که سوالها را چک میکرد تا برای امتحان درست تایپ شده باشند و همزمان در ذهنم سبک سنگین میکردم سوالها برای دانشجوهای پزشکی زیاد سخت یا حتی زیاد هم آسان نباشد.
وقتی برادرِ زنِ جوان مبتلا به سارکوم، که متاستازهای ریه متعدد دارد و چند روزی است با تنگی نفس شدید بستری شده، شرح حال روزهای سختِ خواهرش را میداد، من وسط همه آدمهایی که از صبح بودم و نبودم، انسان ناتوانی شدم که علم هم برای یاری به زن جوان به کمکم نمیشتافت؛ و چارهای جز تسلیم، و انتقال خبر بد به همراهِ بیمارِ جوانم نداشتم.
ویزیت مریضها که تمام شد، به اتاق مسئول بخش پریدم و در مورد تعویض قطعه خراب شده دستگاه رادیوتراپی بیمارستان پرس و جو کردم؛ مسئول فنی بخش بودم و باید در جریان اتفاقات روزانه بخش قرار میگرفتم.
بعد از ظهر که خودم و درمانگاه و منشی، همه از بارِ تن دهها بیمار سرطانی از نفس افتاده بودیم؛ و برای دوباره نفس تازه کردن، چای مینوشیدیم؛ من رمانها و کتابهایم را روی میز درمانگاهم چیده بودم و دوباره همان دخترک بیست ساله عشقِ رمانی شده بودم که با کلمهها خستگی به در میکند.
غمگین که میشوم، با دستمال و اسپری میافتم به جان کمدها و قفسهها. به کتابها که میرسم، ساعت و تقویم از کار میافتند. یکی یکی برشان میدارم؛ ماههای خورشیدی و میلادی، و سالهای تقویمی، و سدههای تاریخی رنگ میبازند. تقویمم عوض میشود: سالی که این کتاب را خواندم؛ همان سالی بود که به همه باورهای قبلیام شک کرده بودم! کتاب بعدی را در فصل دوستیهای ناب دانشجویی خواندهام انگار! این یکی را ببین: همان ماهی بود که شور تغییر در سر داشتم! این یکی را انگار هنوز هم باردارم، نفهمیدم تاثیر کتاب بود یا هورمونها، که به قول قدیمیها جن زدهام کرده بود!
قدمت ندارند هیچ کدام! این یکی هنوز هم صفحههایش بوی روزهای تابستانی را میدهد که کنکور قبول شده بودم؛ بوی سرخوشی! این کتاب شب است؛ شب کشیکهای بخش روانپزشکی؛ همان شبی که برق رفته بود، و صدای آدمهای بستری در بخش… و شمعی که میلرزید …
صفحههای یکی مضطربم میکند؛ اضطراب بازجویی و دادگاه و وکیل و قاضی به جانم میاندازد. رنگ سبز جلد این کتاب، حس تسلی دارد؛ تسلی استراحت وسط درس خواندنهای پر استرس روزهای قبل از امتحان.
یکی دیگر را بو میکشم هنوز بوی بخش شیمیدرمانی زیرزمین نمازی از صفحههایش نرفته؛ روزهای کشیک رزیدنتی خواندمش حتماً. پشت جلد این یکی را میخوانم و شور عشق جوانی به جانم میافتد؛ همان عشقهای بیفرجام تکرارناپذیر! حتی بوی عطری خاص در سرم میچرخد… خاص!
هیچ کدام را یادم نیست چه ماهی بود یا چه سالی یا چه روزی یا چه سنی از من؟! تقویم ننوشته کتابهایی که خواندهام تقویم حس و حالهای درونم هست.
غمگین که میشوم، آلیس میشوم در سرزمین کتابهایم؛ به جای صبح و ظهر و شب میگویم: به وقت صفحه بیست کتاب آبی؛ به وقت صفحه هشتاد و هشت کتاب سبز! به جای فصل بهار و تابستان و …، فصلهایم میشود: همان فصلی که این کتاب را با فرشته از کتابفروشی روبروی دانشکده پزشکی خریدم؛ به وقت رمانها و دوستیهای لذیذی که فراموشم شدند. تقویمم میشود همان روزی که روی مبل نسکافهای خانه قدیمی مان لم داده بودم و زیر جمله این کتاب خط میکشیدم ! حتی رنگها هم عوض میشوند؛ نمیدانم چرا کتابی را که سبز لجنی است، بنفش میبینم؟! این کتاب قرمز هم مطمئنم که خاکستری است…
گاهی باید آدم غمگین که میشود جایی داشته باشد تا خودش و امروزش را در آن گم کند ؛ بلکه دوباره پیدا شود …
دکتر سمیرا رزاقی
متخصص رادیوتراپی و آنکولوژی
از روزهای دور و نزدیکی که خیلی زود گذشت، تافتهٔ جدا بافتهای بودم که در خوشیها و گردشها و عروسیها و عیش و نوشها، کنج عزلتی داشتم با کتابها و درسها! هنوز کودک بودم؛ هنوز نوجوان؛ هنوز خیلی جوان که عادت داده بودم خودم را به بستن چشمهایم بر هوسهای شیرین لذت. همسالانم به بازی بودند یا مهمانی یا دورهمیهای وسوسه برانگیز خانوادگی و دوستانه، و من همیشه غائب! درس داشتم؛ امتحان داشتم؛ المپیاد داشتم؛ کنکور داشتم. دوباره …درس داشتم؛ امتحان داشتم؛ کشیک بودم. دوباره … درس داشتم؛ امتحان داشتم؛ کشیک بودم؛ طرح بودم؛ کیلومترها از خانه به دور؛ از خانواده به دور؛ خانه به دوش! به خودم که آمدم تخصص تمام شده بود و سالهای جوانی هم! حالا دیگر اگر هم وقت داشتم یا فراغتی، تافتهٔ جدا بافتهای بودم که عزلتِ تنها نشینی، عادتم شده بود؛ و مهمانی و عیش و نوش؛ عارم! من مانده بودم و تنهاییهایی که ترک برنمیداشت.
شرح کوتاه کنم؛ سالها چشم بستم بر هر آنچه دل گوید تا به راه عقل باشم و برسم به امروزی تکیه بر مسند استادی! گلایهای ندارم که راهِ خودخواسته رفتهام؛ و منتی بر کسی نیست! دلم اگر میسوزد، بر خودم نیست؛ شرم دارم از دانشجویانم؛ همین جوانهای شایستهای که اکثراً دور از خانه و خانواده، لذت بر خود حرام کردهاند و به سختی روزگار میگذرانند تا سالهای جوانیشان با گرفتن تخصص به سر رسد. نگاهِ هنوز معصومشان، خار بر دلم شده که به کدام راه معلمشان باشم؟! به سنتِ استادان سپیدپوش پزشکم، به خدمت به خلق، رهنمونشان باشم؟!
من این روزها گلایه دارم از مردمی که از مرزهای شرق تا مرزهای غرب ایران، پزشکشان بودهام؛ از سراوان تا اهواز…
گلایه دارم بر مردمی که ناخواسته دشمن از خودی ساختند و راه سلطه بر قدرت و فساد آسان کردند. نمیدانم کجای روزهای سخت طبابت، همان آدمهایی که جان فرسوده بودیم برای سلامتشان، طردمان کردند از خودشان؟! نمیدانم از کجای جوانیهای به سختی طی شده مان، ما پزشکان دشمن مردم شدیم؛ و بر ناخوشیهامان دل خنک کردند؟!
گلایه دارم که هزار خنده و طعنه شنیدهام از مرگ همکار نخبه متخصص جوانی که قربانی فساد ما و جامعه مان شده است. گلایه دارم حتی از عزیز نزدیکی که بعد از خودکشی همکار فوق تخصصمان پیام داده بود پزشکان هم پول دارند هم منزلت اجتماعی، این یکی حتماً اراده نداشته…!
آری! من امروز زبانم بند آمده بود که دانشجویانم را به کدام آینده امید دهم؟! به همان تنهایی اجتماعی تاریک و سیاهی که دسته دسته در آن فرو میرویم خودخواسته و ناخواسته؟!
جامعه مان از کی شقه شقه شد و پایکوبی کرد بر مرگ نخبه ها و نابغه هایی از درون خودش ؟! از کی نخبه کشیها، دل آدمها را خنک کرد و بجای اشک، طعنه به چشمشان راه داد ؟!
آی مردم!
به خودتان بیایید !
ما پزشکان و شما غیر پزشکان ، تنهایانی هستیم؛ همه مان اسیر همین جامعه، همین حکومت!
ما، سرزمینی دور و تنها در غباریم!
چیزی به غیر از غم، به غیر از هم نداریم …
دکتر سمیرا رزاقی
متخصص رادیوتراپی و آنکولوژی
𝐈𝐍 𝐆𝐎𝐃 𝐖𝐄 𝐓𝐑𝐔𝐒𝐓 🕋
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 4 days, 2 hours ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 2 months, 2 weeks ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
Ads : @IR_proxi_sale
Last updated 2 months ago