?? ??? ?? ????? ?
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 10 months, 2 weeks ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 1 year ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
ads : @IR_proxi_sale
Last updated 9 months ago
بیست و دو سالِ پیش، در خروجیِ تهران، ماشینمان خراب شد و خاموشِ خاموش ماند. به تهران برنگشتیم. زنگ زدیم به یک یدککش که تا قم ببردمان. آفتاب میرفت که کمانش را به زه کند. قم عینِ ماهیتابه میگداخت. پدر جوش آورده بود. نشست در سایهی تعمیرگاه و سیگاری گیراند. تعمیرکار همینطور که دستهای چرب و چیلش را با دستمال پاک میکرد گفت: بله، واشِر زده. چن روزی کار میبره. پدر زیرِ بار نمیرفت. قم همیشه برایش شهری بینراهی بود. دوغِ آبعلیاش را که میرفت بالا، گاز را لوله میکرد تا تهران. اما این بار به تور افتاده بود. خانهای گرفتیم در میثم تمار. صبح که آفتاب سفره انداخت، جمکران بودیم. مسجدِ کوچکی وسطِ یک بیابانِ محض. هنوز محقر بود و رازآلود. آفتاب تند شد. چشمم سفیدی میدید فقط. خواهرم افتاد. همه دویدند و گرهِ روسریاش را شُل کردند و به صورتش آب پاشیدند. آرامآرام سرحال شد. مادر میگفت که حتماً امام زمان را دیده. من باورم نمیشد، اما حسادت نیز قلبم را میخورد. اگر دیده بود چه؟ چند روز پشتِ سرِ هم نمازِ امام زمان خواندم تا من هم آن نورِ مهیبِ وسیع را ببینم. سه روز نماز حتماً کم بود. ماشین را گرفتیم و برگشتیم. نومیدی درختِ عرعری شد و بیخ کرد. جمکران هی کِش آمد و من هی دور شدم. انتظار آهنی شد و من آب رفتم؛ در حدی که دیگر نرفتم. فقط بوی قم که میخورد زیرِ دماغم، سر برمیگرداندم سمتِ چپِ جاده تا گنبدِ فیروزهای را یک نظر ببینم و تمام. دیگر او هیچ جا نبود، تا این که بالاخره پس از رسوبِ سالها، یک لحظه دیدمش. خواهرم را برده بودند بیمارستان. بچهاش دیر به دنیا آمده بود و نفس نداشت. تا تهِ دالانی تاریک دویدم و ناگهان او را دیدم که در انتهای اضطراب و یاس، بیصدا ایستاده و عالَم توپِ پینگپونگی بود کفِ دستش.
امروز فِس بودم، عین یک توپِ سوراخ. دمِ غروب بیدار شدم. چشمم دلدل میکرد. رخت و ریختم را مرتب کردم و رفتم چهارباغ. زیرِ صدای دوپسدوپسِ کافه، فاطمه بحثِ خودکشیِ پوراحمد را وسط کشید. خیز برداشتم چیزی بگویم اما درد از چشمانم رفت بالا و سرم را کوبید. خودم را جمع کردم و گفتم: قانونِ طبیعت اینه که هر موجودی خوراکِ یه موجودِ دیگه میشه. غمِ خیلی بزرگ باید بیاد و غمای کوچیکو بخوره و گر نه دورمون پر میشه از غمایی که به کار نمیان و فقط کلافهمون میکنن. پارسا گفت: اینا که عینِ خیالشون نیس. هر روز یه ویروس جدید، یه فلاکت جدید. بازم هی بنر رو بنر میچسبونن. جشن، عزا، جشن، عزا. خالهبازیه مگه؟ گفتم: خوشخیالن بندگونِ خدا. ما دیگه به عقب برنمیگردیم. بابابزرگِ منم که فوت کرد، از ارزشِ جهان یه ذره کم شد. سیدو کشتن مردِ حسابی. کم کسی نبوده به قرآن. اون وقت انتظار داری این چایی طعمِ قبلو بده؟ سرم خیلی درد میکرد و دلم به هم میخورد. زیرِ پوستم مورمور میشد. هم دلم میخواست بمانم و هم میل به حرف زدن نداشتم. گفتنِ هر جملهای مثلِ کشیدنِ خون از توی رگهایم بود. هر حرفی که میزدم جایش میماند و کبود میشد. سیر بودم از هر چیزی. معده و مغزم از آشغال اِشباع بودند. میخواستم هر دوشان را با چاقو بکَنم و بیندازم جلوی سگ. دلم میخواست زود ماهِ رمضان از راه میرسید و مرا از شرِ غذا رها میکرد. بلند شدم و زدم بیرون. توی راه هی غیبت کردم. میخواستم انتقامِ حال بدم را از یک کسی بگیرم؛ هر کسی. حس کردم لبهایم سنگین شده و وَرَم کرده. دهانم ماسیده بود و دیگر نمیشد باهاش حرفهای خوب زد.
هوا عینِ چاقو سرد است. گردنم باز است. سرما گازم میگیرد. میدوم در تاریکیِ گنبدخانه. چشمهایم به تاریکی خو میکند. یکریالیای هستم افتاده در تهِ کاسهی کعبداری. زنگِ مسِ دیوارها آمیخته با سرمایی که دیگر رام شده. کبوتری از روزنی میپرد به روزنی دیگر و قطرِ گنبد را خط میاندازد. صدای پرَپَرش کلفتتر میشود و شُره میکند. از همین دور معلوم است که کمربندِ گنبد کلماتی است به خطِ کوفی؛ دستنیافتنی و آسوده و مغرور. ستونهایی مامورند که این آیات را هزار سال سرپا نگه دارند؛ هر کدام به قاعدهی فیلی. وفا توی بغلم محو شده. من هم احساس میکنم که درونم را سکوتی قَدَرقدرت و غیور پُر کرده. اضطرابِ مواجهه با بنایی رفیع و مُعظَم خودش را از گلویم میکشد بالا. گنبدخانه، خودِ خواجهنظامالملک است؛ آهنی و سوهانخورده و همیشهپیر. به مسجدجامع آنطور نگاه میکنم که ملکشاهِ جوان به خواجهی طوسی: پدری بدونِ تکیهگاه و تنها و مجبور به ایستادن. به وفا میگویم: یه یاعلیِ بلند بگو. چشمش دورِ گنبدِ سیاهروشن میچرخد. میگویم: میدونستی که هر چی اینجا بگی، تبدیل به گنجیشک میشه و میره اون بالا میشینه؟ وفا از بنا خجالت میکشد، انگارِ که از مردِ غریبهای. صدایش میخزد زیرِ شالگردنش. میگویم: دس بکش به این دیوار ببین چقد سرده. دست میکشد و سرما رگهایش را تکان میدهد. میگویم: اون نورو بگیر تو دستات تا گرم شی. هر کاری میکند نور فرار میکند. میخندم. سبکِ سبکم. صدای دَنگدَنگِ بلندگو میآید. دلم میخواهد صدای اللهاکبر مثلِ پرچمی یکدفعه بلند شود. بیمقدمه بودنش را دوست دارم، از جا کنده شدنش را؛ عینِ قیامت، عینِ اذانهای مدینه. اذان باید تیزِ تیز باشد. نباید گلو را خطخطی کند. یک ضربه و تمام.
امروز هیچ رقمه نمیکشیدم. مدرسه را بنا بر حکمِ سازمانِ نوسازی زرهپوش کردهاند. شیشههای رنگی با نورِ رقاصی که اواسطِ روز روی میزها پهن میشد، خفه شده. حوضِ آبی که منبرِ شاهنامهخوانی بود و در مهرماهِ دوبهشکِ اصفهان خنکایی زیرِ پوستها میانداخت، صاف شده. بچههای بیتاب و عصبی و کمحافظه و بیدقت، مدام میلُنباندند و یکریز وراجی میکردند و هی ترمز میکشیدند وسطِ درس. خُلق نداشتم. حس میکردم هر کوششی بیفایده است و مُضحک. از خودم حرصم گرفته بود؛ از این که علیالدوام دارم زورِ الکی میزنم برای تغییر دادن و آخرش هیچِ هیچ. آمدم بیرون. معاونِ مدرسه گفت: ببین چه وضعی شده! گفتم: میخوان فرسودهمون کنن. نقشهی جدید اینه. رفتم گوشهای و نشستم به خواندنِ سفرنامهی اروپای داستایفسکی. بچهها هم وِل. زنگ که خورد چند نفر ماندند. لَم داده بودم و خالیِ خالی. گفتند و گفتند. میخواستند دلداریام بدهند شاید. یکیشان گفت: شما از زندگیتون راضیاین؟ سکوت کردم چند ثانیه. حرفم را توی دهانم چرخاندم و گفتم: نه. یکی دیگرشان گفت: هدفتون چیه؟ تو زندگی دنبالِ چی هستین؟ گفتم: راضی بودن.
《در این فصلِ کوتاه که به زودی به تابستانی خشک و سوزان منتهی میشود، فراوانیِ گلِ سرخ در اصفهان حیرتآور است. صبح به محضِ این که درِ اتاق را میگشایم، باغبان، با شتاب، دسته گلِ سرخی را که تازه چیده شده و هنوز از اثرِ شبنمِ شبهای ماهِ مه مرطوب است، برای من میآوَرَد. در قهوهخانهها، با چایِ معمولی که در فنجانهایی کوچک میآورند، گلِ سرخ نیز همراه است. در کوچهها، فقرا نیز به مردم گل تعارف میکنند.》این خطوط که هنوز بوی خوش میدهند از پیِر لوتی است؛ کسی که در عهدِ مظفری، اصفهان را دیده و عاشقش شده؛ آنقدر که سفرنامهاش را "به سوی اصفهان" نام نهاده. این توصیفات جوری در کامِ فرانسویها شیرین نشسته و حافظهشان را آکنده که آنها را واداشته تا عطری بسازند هَمبویِ آن گلها. اما چرا؟ چه چیزی در شهرِ کویریِ ماست که در فرانسهی سرسبزِ او نیست؟ شاید زیباییِ شعلهور، دور و محجوبی که فقط در دلِ کمبود خانه میکند. درخششی که فقط با پرستاریِ دائمی میتوان زنده نگاهش داشت. آنچه چشمِ سیاحِ فرانسوی را پر کرده و شامهاش را نواخته، گل نیست؛ خیالِ گل است.
با استاد پاکنژاد داریم در میدان قدم میزنیم. نزدیکِ ظهر است. میرسیم به پشتمطبخ یا به قولِ پیرمردها پُشمُطبِق. با چای گلویمان را تر میکنیم. کاسبها جلو میآیند و احترام میکنند. کبوترها جولان میدهند زیرِ آفتابِ بیآزارِ پاییز. فیلمبردارمان میگوید که همهشان چاهیاند جز یکیشان که تهرانی است. روی سکوهای سردِ مسجدِ امام مینشینیم. استاد یک بسمالله نشانم میدهد که تک افتاده وسطِ مرمرِ یکپارچهای. عجیب است که ندیدهامش. میگوید که اینجا موقوفاتِ مسجد را نوشته بودهاند و بعدها طمعکاران با تیشه تراشیدهاندش و فقط بسمالله را باقی گذاشتهاند. یادِ عهدنامهی پیامبر و قریش میافتم و موریانههایی که فقط نامِ خدا را نخوردند. از آن موریانهها تا این موریانهها فرق بسیار است البته. استاد میگوید: واسه همینِس که یوم نیمیکونن مُغازا. منظورش این است که بعضی کاسبها که مالِ وقف را بالا کشیدهاند، کارشان نمیچرخد. چهار قدم برمیداریم و مینشینیم؛ عینِ کبوترها. تا میرویم برای ضبط، پیرمردی مورچهوار بهمان نزدیک میشود. اشاره میکنم که نیاید. لبخند میزند و میآید توی کادر و یک گوشه مینشیند. به آرامی اشاره میکنم که بلند شود. دستش را تکان میدهد که یعنی برو بابا. کار را نگه میدارم. میرود سمتِ استاد به خوشوبش. هممحلهای بودهاند. کلی قربانصدقهی هم میروند. میروم پیشش. میگوید: قشنگ بودن. قشنگ بودن. هر دوستا (دو سه تا) بِرادِر. آقاشونم خُب بود. یه خونه داشتن. مام یه خونه داشتیم. سِداَحمِدیون نیشِسّه بودن، مَچِّدی موتابا. زندگی معمولی. خیلی ساده. ماشینی گُنده میخَیما، ماشینی نیمیدونم چیچی میخَیما، اصه این خَبِرا نبود. راسّی آبروشون داشتن. خُب بودن. خُب بودن. شمارهاش را میگیرم که هفتهی آینده بنشینم و به حرفهایش گوش بدهم. میگوید: خونهمون هِمینجاس. هَشبِهِش نیشِسِّیم. صُبا دو دور دوری میدون میچرخم، شبام دو دور. دَوومَم به همینِس.
اینها را نفرستادم که در جمع خودمانیمان خودی نشان دهم. و اصلاً مگر میشود در جهانِ شوخیدستی و همستربازی و فلافل با نان بزرگ چهل و پنج تومان، به پاچهخواری چهارتا بچه بینوا بالید؟
این دستخطها به من میگویند که باید در همین راه بمانم؛ در جایی بیاجر و بیصدا. این خطهای خرچنگ قورباغه میگویند ما برای کسی که خشی به ساختارهای گچی بیندازد دلمان میتپد؛ حتی اگر سطحی و کمدوام باشد.
اگر از من بپرسید میگویم که هیچ کار خاصی نکردم و هیچ - ابداً هیچ - برنامه خاصی نداشتم. فقط احساس کردم که آتشی در جانم افتاده و باید بال بال بزنم تا کمی خنک شوم.
هیچ خانوادهای از من تشکر نکرد و برای مدرسه هم ذرهای اهمیت نداشت که دارم چه میکنم. بعضی از بچهها فقط از سر و وضعم خوششان آمد که شبیه معلمها نبود، بعضیها از شوخیهایم که خاص مدارس پسرانه است، بعضیها از این که برگههاشان را هیچوقت تصحیح نکردم، بعضیها از این که گفتم چای مدرسه مزه شاش میدهد، بعضیها از دیر آمدنم و عده کمی هم از این که وسط درس به جاده کربلا میزدم و گودرز را به شقیقه ربط میدادم.
خوشحالم؛ نه برای یک میلیون و دویستی که دستمزد میگرفتم؛ بلکه برای بچههایی که اگر همه حرفهایم را فراموش کنند، هرگز از یادشان نمیرود که ادبیات مشتی خزعبل گردگرفته نیست؛ آن چیزی است که ما را بالاخره نجات خواهد داد و کشتی پارهپارهمان را دوباره به آب خواهد انداخت.
?? ??? ?? ????? ?
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 10 months, 2 weeks ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 1 year ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
ads : @IR_proxi_sale
Last updated 9 months ago