𝐈𝐍 𝐆𝐎𝐃 𝐖𝐄 𝐓𝐑𝐔𝐒𝐓 🕋
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 3 days, 2 hours ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 2 months, 2 weeks ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
Ads : @IR_proxi_sale
Last updated 2 months ago
#داستان_سبزیاخاکستری ?⚪️
#قسمت_هفتادوسوم- بخش سیزدهم
اگر قول بدی و یادت بمونه روزی ده بار میگم دوستت دارم نمی خوام ناراحتی تو رو ببینم ؛
دستشو گذاشت روی دستم و گفت ؛ باور کن پریماه تنها چیزی که توی این دنیا می خوام همینه با بقیه ی چیزا کاری ندارم مشکلات همیشه هستن تموم نمیشن پس بی خیالش باش و از لحظاتت لذت ببر ؛وقتی چشم های تو رو اینطور غمگین می ببینم غم عالم میاد به دلم چیز دیگه نمی تونه اذیتم کنه ؛
وقتی وارد کوچه ی باریک خونه شدیم یک مرتبه از کنار مردی رد شدیم که به نظرم رسید رجب باشه ؛ مو به تنم راست شد و فریاد زدم نریمان نگه دار ؛ نگه دار ؛ یکم دنده عقب برو می خوام اون مرد رو ببینم ؛ زود باش ؛
ادامه دارد
#داستان_سبزیاخاکستری ?⚪️
#قسمت_هفتادوسوم- بخش دوازدهم
گفت : پریماه خواهش می کنم شورش رو در نیار بهت که گفتم کاری نکردم یک شکایت بود همین ؛ گفتم تو میگی همین ولی برای اونا سنگین تموم میشه و میفتن به جون هم ؛ حالا بین کی گفتم ؛ تو خودت با این همه گرفتاری حقت نیست دنبال همچین کارای مسخره ای بری ؛ گفت : راست بگو تو واقعا برای چی نگرانی ؟ گفتم : تو ؛ برای تو نگرانم ؛ اینو بفهم من دوستت دارم واقعا جز تو هیچ کس رو نمی خوام ؛ احمق که نیستم نفهمم که خودت چقدر با پدر و اطرافیات مشکل داری نمی خوام قوز بالا و قوز تو باشم ؛ گفت : چشم دیگه بدون مشورت تو کاری نمی کنم ؛ گفتم : منم ساده قبول کردم ؛ تو تا الان چند بار این قول رو به من دادی ولی بازم همون کاری رو کردی که قبلا می کردی مثلا میری به مامانم پول میدی ؛ نریمان من نمی خوام تو به عنوان داماد دیگه این کارو بکنی متوجه شدی ؟خندید و گفت : آره بابا یک بار دیگه بگو که منوو دوست داری دیگه نمی کنم؛ گفتم :هان بازم بچه شدی ؛ خوبه در جوابم نگفتی خاکستری ؛
#داستان_سبزیاخاکستری ?⚪️
#قسمت_هفتادوسوم- بخش یازدهم
گفت : چرا سر چی ؟ گفتم : تلفن کرد حالم خوب نبود تلافیش رو سر اون خالی کردم ؛ گفت : خیلی خب یک چیزی بخوریم خودم می برمت ؛
و ساعتی بعد در حالیکه سفارش های لازم رو به اقدس خانم می کردیم که چطور مراقب خانم باشه رفتیم بطرف خونه ی ما ؛سرراه مقداری میوه و شیرینی خریدم و دوتا ماشین اسباب بازی برای فرید و فرهاد ؛ و چند شاخه ی گل برای مامانم ؛نریمان پرسید : بهم بگو چرا اینقدر اوقاتت تلخه ؟ گفتم : نمی دونم ؛ حالم خوب نیست یک طورایی از زندگی بیزار شدم ؛ به هر طرف نگاه می کنم یک چیزی هست که آزارم میده ؛ امروز رفتم خونه ی خواهر من شاهدم که چقدر برای اومدن سارا خانم و بچه ها زحمت کشید ولی با چه خجالتی بچه هاش رو آورد توی عقد ما ؛ چرا باید اینطوری باشه ؛ بعد اومدم خونه حال روز خانم خیلی ناراحتم می کنه ؛ و حرفای پدرت ؛ و کارای مامانم ؛ گفت : تو برای اینکه از یحیی شکایت کردم هنوز ناراحتی ؟ گفتم : نه نمی فهمی من از بی عقلی مامانم ناراحتم اون باید درایت داشته باشه که نداره ؛ چرا از تو می خواد براش از این کارا بکنی من خجالت زده میشم می فهمی ؟
داستان سبز یا خاکستری
نوشته ی ناهید گلکار
راوی مریم افشاری
قسمت شصت و هشتم
@nahid_golkar
#داستان_سبزیاخاکستری ?⚪️
#قسمت_شصت و هشتم- بخش سیزدهم
روز بعد با چند ضربه به در اتاقم از خواب پریدم و پرسیدم کیه ؟ نریمان گفت : پریماه میشه بیام ؟ فورا از تخت پایین اومدم و دستی به سرم کشیدم و گفتم : بیا ؛ در رو باز کرد و گفت :صبح بخیر خانم ؛ خواب بودی ؟
گفتم: صبح توام بخیر ؛ ساعت چنده ؟
گفت : ببخشید ولی من باید برم سرکار نمی تونستم بدون خداحافظی برم ؛
گفتم : صبحانه نخوردی ؛
گفت : توی کارگاه یک چیزی می خورم نگران نباش چند روزه کالری رو هم باز نکردم مشتری هامون می پرن ؛ بهت زنگ می زنم شاید فردا با هم یک سر رفتیم خونه ی خواهر ؛ ببینم چی میشه ؛
گفتم : صبر کن نریمان یک خواهش دارم ؛
گفت : در مورد یحیی می خوای سفارش کنی ؟
در حالیکه واقعیتش همین بود حرفم رو عوض کردم و گفتم : نه بابا یحیی کیه ؛ می خوام شب دیر نیای من می ترسم خانم حالش بد بشه ؛
گفت : چشم حتما زود میام ؛ چیزی لازم داری بگیرم
گفتم : حالا تلفن کن اگر چیزی خواستیم بهت میگم ؛ دیر نکنی ؛
اومد توی اتاق و در رو بست و گفت : باشه ولی یک شرط داره بزاری گونه ات روببوسم ؛
ادامه دارد
#داستان_سبزیاخاکستری ?⚪️
#قسمت_شصت و هشتم- بخش دوازدهم
ولی اگر عاقلانه بخوام حرف بزنم ,؛ حالا زدیش بعدش چی میشه ؛ نه ارزشش رو نداره خودمون رو تا این حد کوچک کنیم ؛صدای عصای خانم رو شنیدم و فهمیدم بیدار شده فورا خودمو جمع و جور کردم و گفتم: نزار خانم متوجه بشه ؛ گفت : نه خیالت راحت ؛
خانم اومد و پرسید کی بود زنگ زد ؟ یادم رفته بود دوشاخ رو بکشم و خوابیدم ؛ پریماه تو باید این کارو می کردی ؛ این روزا سر و گوشت می جنبه دیگه حواست به من نیست ؛ گفتم : ببخشید خانم چشم دیگه دقت می کنم ؛ نریمان گفت : اصلا وصلش نکنین شما که همیشه همین جا حرف می زنین ؛ پرسید : نگفتین کی بود زنگ زد ؛ از سارا خبر داری ؟ منتظر تلفن اون بودم ؛ نریمان گفت : خانم صفایی بود ؛ عمه که زنگ نزده ولی نادر تماس گرفت و گفت که حالشون خوبه ؛ راستی پریماه نادر امروز می خواد طرح ها رو ببره پیش آقای سیمون گفته خبرشو میده ؛ من و نریمان جلوی خانم تظاهر می کردیم که آرومیم ولی هر کدوم به نوعی عصبی و ناراحت شده بودیم ؛ من می گفتم که حرف مردم برام مهم نیست ولی اینطور نبود می خواستم نریمان رو آروم کنم که کاری دستمون نده ؛ دلم نمی خواست دیگران در مورد من این حرفا رو بزنن ؛
داستان سبز یا خاکستری
نوشته ی ناهید گلکار
راوی مریم افشاری
قسمت شصت و سوم
@nahid_golkar
#داستان_سبزیاخاکستری ?⚪️
#قسمت_شصت و سوم- بخش سیزدهم
می دونم بهم نمیاد ولی واقعا خجالتی هستم ؛شالیزار در رو باز کرد و گفت ، آقا براتون چای ریختم ساراخانم میگه بیان سرد نشه ؛
در حالیکه از اتاق بیرون می رفت گفت : بیا بریم مثل اینکه مامان بزرگ حالا ؛ حالا ها بیدار نمیشه ؛ و اینو بگم من باور نمی کنم تو خجالتی باشی ؛
نریمان که رفت من مدتی پیش خانم موندم داشتم فکر می کردم ؛زندگی من داشت لحظه به لحظه تغییر می کرد و عجیب ترین اتفاقی که افتاده بود همین علاقه ی خانم به من بود اینکه هر چیزی رو فراموش می کرد جز اسم منو ؛ شاید باور کردنی نباشه منم نسبت به اون همینطور بودم ؛
یکشنبه بیست و هشتم آذر ماه سال 1342 همه چیزآماده بود ؛یک روز بارونی و سرد در میون جمع دو خانواده من و نریمان در مقابل عاقد نشستیم؛
ادامه دارد
#داستان_سبزیاخاکستری ?⚪️
#قسمت_شصت و سوم- بخش دوازدهم
گفتم :چرا اینطوری می کنی؟ خوب میشن ؛ نگران نباش ؛ تازه اگرم حالشون خوب نبود اشکالی نداره همه با هم مراقب هستیم ؛ گفت : من فردا می خواستم تو رو ببرم لباس بخری ؛ خرید هامو بکنیم ؛ گفتم : لباس چی ؟ گفت : یک دست لباس سفید که می خوای ؟ گفتم : آهان ترسیدم فکر کردم میخوای لباس عروسی بپوشم ؛ خودم یک دست کت و دامن کرم رنگ داشتم اونو آوردم ؛ گفت : پریماه ؟ میخوای لباس عروس بپوشی ؟ با عمه سارا میریم و می خریم ؛ گفتم : نه اصلا ؛ تازه مگه قرار نشد خودمونی باشه ؟ نیازی به این کارا نیست ؛ گفت : گاهی فکر می کنم اصلا برات مهم نیست خیلی عادی با همه چیز بر خورد می کنی ؛ذوق و شوقی نشون نمیدی ؛ مثلا دیشب اصلا حرف نزدی ؛ انگار برات فرقی نمی کرد ؛ گفتم : بی خودی از خوت حرف در نیار؛ دختر باید سنگین و رنگین باشه ؛ هیچ با خودت فکر کردی که ممکنه خجالت کشیده باشم ؟ خندید و گفت : تو ؟ خجالت ؟محاله ؛ گفتم : به خدا باور کن خجالت می کشیدم زبونم بند اومده بود ؛
داستان سبز یا خاکستری
نوشته ی ناهید گلکار
راوی مریم افشاری
قسمت شصتم
@nahid_golkar
𝐈𝐍 𝐆𝐎𝐃 𝐖𝐄 𝐓𝐑𝐔𝐒𝐓 🕋
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 3 days, 2 hours ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 2 months, 2 weeks ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
Ads : @IR_proxi_sale
Last updated 2 months ago