لِنج

Description
-داستان‌‌های لِنجی حیران
.
.
.
https://t.me/HarfinoBot?start=30054da438c4ee8
We recommend to visit

?? ??? ?? ????? ?

We comply with Telegram's guidelines:

- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community

Join us for market updates, airdrops, and crypto education!

Last updated 10 months, 3 weeks ago

[ We are not the first, we try to be the best ]

Last updated 1 year, 1 month ago

FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM

ads : @IR_proxi_sale

Last updated 9 months ago

9 months, 3 weeks ago

-نویسنده‌ی نشئه
آن لحظات را باید ثبت می‌کرد، چون حتی یک درصد هم دلش نمی‌خواست که آن‌ها را فراموش کند. پس قلم و کاغذ را برداشت و شروع کرد به نوشتن. نوشتن از لحظاتی که نمی‌دانست در چه مکانی می‌گذراند. آنجا هرجا بود، روی زمین نبود. خیلی با ارفاق بخواهد بنویسد، روی ابرها بود. حس می‌کرد با او به‌روی سیاره‌ای جدید و کشف نشدنی قدم می‌گذارد. سیاره‌ای که فقط با او دست‌یافتنی می‌شد. حرف از «دست» شد. از دست‌هایش چگونه بنویسد؟ چگونه دست‌هایش را در قالب جمله توصیف کند؟ مگر می‌شود دست‌های فرشته را توصیف کرد؟ آفرین، نمی‌شود. آن دست‌های ظریف و سرخ و کوچک را در دستانش می‌گرفت؛ دقیقاً همان‌جا بود که از خودش جدا شد. به کجا رفته بود؟ نمی‌دانست. حتی از آن سیاره هم جدا شده بود. کجا بود؟ نمی‌دانست. هوا سرد بود اما، با او گرمایی تمام وجودش را فرا گرفته بود که منشأش را نمی‌دانست. می‌گویند بهشت گرم و نرم است، شاید منشأش بهشت بوده. سرخ بود؛ نوک بینی و انگشت و گونه‌ها و لب‌هایش. با هم غذا می‌خوردند و در پوست خودش نمی‌گنجید. دقت کرده‌ای یک چاشنی چقدر می‌تواند یک غذا را خوشمزه کند؟ چاشنی‌‌ای بود که مثالش نیست. چون تا به‌حال غذایی به آن خوشمزگی نخورده بود. طعم بهشت می‌داد، چون چاشنی‌اش از بهشت بود. حرف می‌زد و او، چشمانش باز می‌شد و مثل بچه‌ای که تازه با دنیای بیرونش آشنا شده، با دنیای بهشت آشنا شده بود و به او توجه می‌کرد و محو او شده بود. نشئه بود و دلش نمی‌خواست خداحافظی کند. دلش حریص شده بود و بیشتر او را می‌خواست، دقیقاً مثل یک آدم نشئه. و چه نشئه بودن را دوست داشت؛ نشئه او بودن.

9 months, 3 weeks ago

نشستم زیر برج آزادی و شجریان گذاشتم و چای‌نبات خوردم و حس کردم که یه ایرونیِ تمام عیارم.

9 months, 4 weeks ago

عجب چیزی پیدا کردم!
@bedahe_yz

1 year ago

نوشتن، من را نجات خواهد داد.

1 year ago

سیزده سالم بود و اون، یک سالش. از بچگی و سرلاکی بودنش که پرهای کوتاه و ریز و ناهموار داشت، بزرگش کرده بودم تا یک سالگیش که پرهای پرپشتِ خاکستری و زرد و نارنجی داشت و بالغ شده بود. رابطه عاطفی عمیقی باهاش داشتم و بهش وابسته بودم. هر روز صبح به شوق دیدنش، از خواب پا می‌شدم و در قفسش رو باز می‌کردم. انگاری، اونم مشتاق دیدن من بود. هنوز دستم به در قفسش نمی‌رسید که صدای بلند سوت زدنش کل خونه رو بیدار می‌کرد و از این وَر قفس به اون‌ وَر قفس، از این شاخه به اون شاخه وول می‌خورد و منتظر بود در قفس باز بشه. در قفس رو که باز می‌کردم، مثل یک عقاب از قفس میومد بیرون و دور تا دور اتاق رو می‌چرخید و بعد راست می‌نشست روی شونه خودم. لاله گوشام رو با نوکش بالا پایین می‌کرد و خودش رو به گردنم می‌مالوند. میومد روی دستم و سرش رو اونقدر پایین و خم می‌کرد که به افتادن نزدیک می‌شد و می‌خواست که گردنش رو نوازشش کنم. بعد از چند دقیقه نوازش، شروع می‌کرد: « بوس بده، بوس بده، بوس بده. بدو، بدو، بدو!» آب و دونش رو عوض می‌کردم و احساس مسئولیت زیادی می‌کردم. یک روز صبح مثل همیشه بلند شدم و رفتم سمتش. صداش نمیومد و انگاری، شوق نداشت. روی یک پا و روی یکی از شاخه‌های قفسش با پرهای پُف و یک چشم بسته و یک چشم باز، وایساده بود. عجیب بود. حال منم مثل اون، گرفته شد. هر چه می‌گذشت، بی‌حال تر می‌شد. کار به جایی رسید که دیگه تعادل وایسادن رو هم نداشت. توی گوشی در کنار قفسش مشغول بودم که به یکباره صدایی شنیدم: «تَپپ!» گریختم و مثل برق قفس رو نگاه کردم. از شاخه افتاده بود روی کف قفس. تکون نمی‌خورد اما ضربان داشت و چشماش آروم باز و بسته می‌شد. سریع با بُبام بردیمش دامپزشکی. دامپزشک، خیلی بی‌خیال و عادی و در عرض ده ثانیه نگاهش کرد و گفت:«هیچیش نیست، کمی تقویتی ببر بدش فردا خوب می‌شه» گفتم: « مگه‌ می‌شه، این به شب نمی‌کشه» با همون غرور گفت: « تو میدونی یا من؟» برگشتیم خونه. گذاشتمش روی زمین و کنار قفس و مشاهده می‌کردم. هر ثانیه که می‌گذشت، بیشتر مثل یک چوب خشک می‌شد. بعد از دو سه ساعت، دیگه کاملا مثل چوب خشک شده بود و فقط قلبش، مثل پرنده وحشی‌ای که میخواد از قفس فرار کنه و خودش رو به قفس می‌زنه، به پوستش می‌زد. من فقط نگاه می‌کردم. اشک توی چشمام جمع شده بود و به دامپزشک فحش می‌دادم و خودم رو سرزنش می‌کردم. کاری از دستم بر نمیومد و این، عذاب‌آور بود. فقط منتظر تموم شدن این صحنه بودم و مردنش رو تماشا می‌کردم. سرعت ضربه زدن قلبش کم شد. دیگه هر چهار ثانیه یکی ضربه میزد و بعد از دو سه تا ضربه زدن، دیگه نزد. تمام کرده بود. اشکام بند نمیومد و موهای تنم سیخ شده بود. بعد از ده دقیقه اشک ریختن، اشکام رو با پشت دستم پاک کردم و زیرش رو گرفتم و باهم رفتیم سمت باغچه خونه. زیر درخت پُر خار کُنار رو با بیلچه کندم. برای آخرین بار نگاهش کردم و پَر بلند و زرد رنگش رو چیدم. خاکش کردم و پرش رو روی قبرش گذاشتم. اون روز، هیچوقت فراموشم نمی‌شه.

1 year ago

خرافات. راستی که این کلمه عجیب نیست؟ اگر کسی به مسیحیت یا اسلام اعتقاد داشته باشد می‌شود به او گفت مؤمن ولی اگر کسی به اخترگویی یا جمعه‌ی سیزدهم معتقد باشد فوراً به او می‌گویند خرافاتی. کی حق دارد به باورهای دیگران بگوید خرافات؟
-دنیای سوفی؛ یوستین گوردر
پ.ن: واقعا به خودت همچین حقی میدی؟ :)

1 year, 1 month ago

رطب با کشک نخوردی بفهمی یعنی چه.

1 year, 1 month ago

شب‌بیداری رو دوست دارم اما به کارای روزم نمی‌رسم اینطور.

1 year, 3 months ago
1 year, 3 months ago

تموم شد؛یه چیز دیگه شروع شد.

We recommend to visit

?? ??? ?? ????? ?

We comply with Telegram's guidelines:

- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community

Join us for market updates, airdrops, and crypto education!

Last updated 10 months, 3 weeks ago

[ We are not the first, we try to be the best ]

Last updated 1 year, 1 month ago

FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM

ads : @IR_proxi_sale

Last updated 9 months ago