𝐈𝐍 𝐆𝐎𝐃 𝐖𝐄 𝐓𝐑𝐔𝐒𝐓 🕋
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 1 month ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 3 months, 2 weeks ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
ads : @IR_proxi_sale
Last updated 1 day, 19 hours ago
کلاغ سیاه
امشو دل دِریا هم مثل مو غپین، مثل وقتایی که تو بچگی دلُم سی شیفت ظهر مدرسه خَلپوس میشد، مثل وقتی که برگِی امتحانی سفید بید و مو از اسمُم که سیاهیِ برگه بید و بوی خوش کاغذ رو از ذهنُم پاک میکِرد، حالُم بد میشد؛ انگار که زهروک زده باشِدُم. مو نمیترسُم از هیچی، از چوب آقِی ناظم هم نمیترسُم. بزن بیمروت! بزن که مو بچهی همو آدمیُم که نه گَلاف بی و نه صیاد، ولی دساش کَلکَل بید از شلاقی که روزگار زِدِش، بزن بیمروت! دلُم پُرِن از همهچی، از مرغ نِنَم که جمعهها سهم بِچِهی فامیل بید. مرغ ننم هم بعد مردن دلش با مو نبی که مونو سیر کنه، آخ آخ زونی بغل گرفتُم وقتی دِییم(مادربزرگ) دیگه هیچ وقت سیم نگفت شاد اومدی، خشو اومدی، مو هم ایقدر نرفتُم پیشش و نرفتُم تا رفتن یادُم رفت، یادُم رفت که کیچهی ما خاکی بید و فحش و سروصدا سر تیرمویهبازی بچهها، آخرین نت بتهون بید سی مو و حسرت بازی نکردن و داد زدن وسط کیچه و صدا صدا و غارِه دادن مثل شیرو، صِدِی شیرو هنی تو گوشُمه که موهی میفروخت. شیرو گرمش بید و یه روز کف خاک مثل موهی دیر او(آب) ایقدر تقلا کرد تا جون داد.
آخ دلُم پُرِن سی تمام جمعهی که جمعه نِبیدَن قبر بیدَن، جمعه وقتی خوب بید که دییم دِسِش ری سِرُم بید و رودخونه او داشت، و مو از ترس مردن، حسرت یه دل سیر، شِنو کردن رو تو دل خوم نهادُم.
میدونُم دیگه هیچ غروب دریی سی مو قشنگ نی، سی خاطر ایکه خیلی وقتِن سر تل عاشقون سی چیشِی قِشَنگش نگفتُم سیش میمیرُم. ای او بخاد تا خود کشتی رافائل غوص میکنُم، ای او فقط بخواد، فقط بخواد، سیش صیاد میشُم و هرچی مروارید کف دِریا رو ری گَردِنِش میریزُم، سیش عاشق میشُم، عشق میشُم، بوشهر میشُم، دِریا میشُم، شالو میشُم و سیش میخونُم، ای بوشهر بعد ایکه تل عاشقون رو رُمبوندن دیگه بوشهر نشد، دیگه هیچ چیشی سی خاطر عشقش خیس نشد، دیگه دست هیچکی تو دسای هیچکی نرفت، دیگه هیچی نشد، دیگه بوشهر سی مو بوشهر نشد، شُدُم یه جاشو که ناخداش مرد و جِهازش هم لاهام کِرد.
فرشته اسم کافه را گذاشته: «خانه». اگر فرشته هم نمیگفت، این اولین تعبیری بود که بعد از کمی نشستن در آن خانهی سفید با درهای سبز (به قول متولیان کافه) به ذهن هر مهمانی متبادر میشد. برای من شبیه خانهی زندایی اشرف بود، همان گلیمها، همان مبلهای قدیمیِ چوبی، با دیوارهای زرد و گربهای که طلب محبت از مردمانِ اشتباه میکرد. زندایی اشرف «دوستت دارم.» بلد نبود. ساده بود. کم میخندید. عشق را به زبان و رسم خودش، آنگونه که از کودکی یاد گرفته بود، بذل و بخشش میکرد. و دیوارهای خانهاش، تابلوهای بزرگی را حمایل میکرد که اغلب کوبلنبافیهای پرنقشونگار خودش بودند. دیوارهای کافه اما خلوتتر بودند؛ کافه، زندایی اشرفی نداشت که برایش کوبلن ببافد، اما قربانصدقههای زندایی را میتوانستی جا به جای دیوارهایش بخوانی. همانگونه که به من میگفت: «داغِت نِبینُم.» با همان لحن که به محمد میگفت: «دورِت گَشْتُم.» زندایی دلش میخواست درِ خانهاش همیشه باز باشد و بساط مهمانداریاش به راه باشد. نمیتوانستی وقتی از کوچهاش رد میشوی به سلامی بسنده کنی و راهت را بکشی و بروی بیآنکه حداقل سه-چهار استکان از چاییِ زندایی را بخوری. خانهی زندایی یک راحتیِ غیرقابل توصیفی هم داشت، از محدود مکانهایی بود که وقتی ترکش میکردی و به خانه برمیگشتی در دلت یا به زبان نمیگفتی هیچجا، خانهی خود آدم نمیشود! بسکه خانهی زندایی اشرف برای ما، خودِ خانه بود. برخلافِ زندایی که همیشه باید کول به کولش مینشستی و میگذاشتی هر چهقدر که دلش بخواهد حین حرف زدن، دستش را به نشانهی تایید گرفتن از تو، هی روی پایت بزند، من از گرد نشستن خوشم میآمد. حالا که سنم بالاتر رفته بیشتر ضرورت گرد نشستن و تماشای جمع را حین اختلاط درک میکنم. لابهلای عکسهای گردِ ما، ثریا عکسهایی فرستاده که سهنفری روی مبل تنهایی در گوشهی کافه نشستهایم، روی عکسها که زوم میکنم میبینم زندایی اشرف آمده و بالای سر ما یک قاب چسبانده و رفته؛ روی قاب نوشته: «جَمُّمْ بیشین.»
فرشته اسم این کافه را گذاشته: «خانه». من تایید میکنم و زیر لب میگویم: «خانه». ثریا یک خاطرهی روشن و دور که صرف حضور در این مکان کذایی برایش رقم زده را تعریف میکند و من با لبخند توی دلم میگویم: «خانه، خانه، خانهی سبز.»
اسم این کافه اما «جار» است. در معرفی خودشان نوشتهاند: «جار، برای جار زدنِ زندگی است.»
تو که تا اینجا را خواندهای اما میدانی، جار را معانی دیگری هم تعریف میکنند؛ جار به معنی بانگ و فریاد است، چلچراغ است، همسایه است، نگهبان و در زبان کوردی به دفعه یا زمان میگویند؛ در آن پستوها، جار یک تعبیر دیگری هم دارد که متروک مانده و دست برقضا من از دیگر معانی دوستتر دارمش و میخواهم جار را اینگونه بهخاطر بسپارم: «کِشَنده». همچون خانهی خودِ آدم که به هر رنگ و لعابی باشد، چه هموار و چه ناهموار، چه عاشقش باشی یا خیلی دوستش نداشته باشی، تو را در نهایت به سمت خودش جذب میکند.
"امیدهای واهی، بعدا منجر به ناامیدیهای عمیقتر میشه."
تابستونه، فصل شادی و خنده | بچهها توی کوچه، گرم بازی، مثل چندتا پرنده | فصل شنا، میون حوض پر آب | فرار از لحظههای خسته خواب...
حالا که عرض سهروز، هم آخرین دیکتهی کلاس اولت رو نوشتی، هم هفتساله و گندهبک شدی، هم جشن الفبات رو به چشم دیدم و راستیراستی باورم شد که باسواد شدی و شوربختانه و نیکبختانه دیگه هیچ نیازی به من نداری تا شبها برات چندین و چندتا قصه بخونم تا خوابت ببره؛ حالا که انقدر مستقل و صاحبنظر و برای من آدم شدی، دلم یه جوری شده پسر؛ هی تو دلم قربونصدقهی قد و بالای بلوریات میرم و کم مونده عین ماهسیرت روت ورد بخونم و سرم رو سیصدوشصت درجه بالا-پایین کنم تا فوتهام به چهارستون بدنت و موهای دماسبیِ طلاییات بوزه، هم یهو به خودم میام میبینم دوشنبهست و وقتی جعبهی وسایلت رو که از مدرسه تحویل گرفتیم باز میکنم بغضم میاد، دفترت رو که سر پا باز میکنم و چشمم میافته به دیکتهی خداحافظیات و میخونمش، همینجور اشک و غمه که تا زیر پوستم میاد بالا. هی به خودم میگم این اطوارا چیه دختر؟ و میرم پی کارم. بعد فرداش به خودم میام و میبینم سهشنبه ست، رفتم برای تولدت از این شطرنج خفنا بخرم تا عین آدم این تابستون رو بشینیم بازی کنیم، تا تو قلعههام رو فتح کنی و من سربازها و اسبهات رو گروگان بگیرم و غرق همین افکار و اوهام، وقتی دارم تو خیابون میدوئم که زودتر برسم فروشگاهه، یهو پاهام خالی میشن، قدمهام کند میشن، یاد شمعی میافتم که قراره فوت کنی و با غمبرکزدهترین قرنیههای دنیا که وسط اون همه آب دودو میزنن تا غرق نشن، زیر لب میگم: «بزرگ نشو لامصب، دِ آخه به کجا چنین شتابان لعنتی؟» حالا هی شما بهم بگید تهش یه خواهر هستی دیگه، مامانش که نیستی این همه احساساتی میشی، از طرفی این حوادث کاملا مترقبه هم مقارن شده با پریودی و جنون و شرهی هورمونهات و واویلا و بیا خودتم، خودت رو جدی نگیر حضرت عباسی. باشه قبول! ولی شما که نمیدونید، من امروز یهو به خودم اومدم دیدم داریم از جشن الفبایی برمیگردیم که از چند روز قبل، دوتایی لباسهایی که میخواستیم بپوشیم رو هم انتخاب کرده بودیم و کلی حواسمون بود که خواهر و برادری ست و شیکوپیک باشیم، با اون صداهای گوشخراشمون کلی وسط خونه سرود الفبا تمرین کرده بودیم و هارهار خندیده بودیم، با تصور جشن الفبا و قر و فرهامون کلی خوش گذرونده بودیم؛ ولی وقتی تموم شد و تو ماشین نشستیم که بیایم خونه، انگار غم گردش دوران رو شونههای جفتمون سنگینی میکرد، من که خودم یه چیزهایی دستگیرم شده بود از قبل، ولی انگار اونم فهمیده بود که خردسالیاش دیگه برنمیگرده و کمکم باید تو یه لیگ دیگه بازی کنه. گفتم: «بهرادی امشب برای من قصه میخونه؟» گفت: «آبجی، بعد از چندتا روز دوباره باید برم مدرسه؟» گفتم: «صدتا روز، یا وقتی که تابستون تموم بشه.» پرسید: «تابستون کی شروع میشه؟» گفتم:« دو دقیقه صبر کن.» و تندی آهنگ تابستونه رو دانلود کردم، آهنگ که پخش شد، گفتم: «بیا، دکمهاش رو زدم، از همین الان تابستون شگفتانگیزمون شروع شد پسر!»
مو بلدوم از نقش جهان تا دریای دیلم سیت کِل بکشوم. بلدوم سر جومه بلوچی ملیله دوزی کنُم. بلدوم تُرنه قشقایی بزنوم. مِینا بختیاری ببندوم. بِرنو بندازوم رو شونُم دستمال هفت رنگ ببروم بالا. بلدوم دامن چین چین تالش بپوشوم تا دم صبح سیت «بلامیسر» بگوم. بروم سر…
مو بلدوم از نقش جهان تا دریای دیلم سیت کِل بکشوم. بلدوم سر جومه بلوچی ملیله دوزی کنُم. بلدوم تُرنه قشقایی بزنوم. مِینا بختیاری ببندوم. بِرنو بندازوم رو شونُم دستمال هفت رنگ ببروم بالا. بلدوم دامن چین چین تالش بپوشوم تا دم صبح سیت «بلامیسر» بگوم. بروم سر مزار شجریان حافظ بخونوم. مو بلدوم خون گریه کنم و بالا سر یه ایل جنازه کردی برقصوم. بلدوم بروم بندر دستوم حنا بذاروم. بلدوم بروم پای دنا وایسوم اینقدر گریه کنُم که اشکام قندیل ببندن. آخرش بلدوم برگردوم سر جا اولُم سی خودوم گور بکنُم بروم بخوابُم توش...
𝐈𝐍 𝐆𝐎𝐃 𝐖𝐄 𝐓𝐑𝐔𝐒𝐓 🕋
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 1 month ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 3 months, 2 weeks ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
ads : @IR_proxi_sale
Last updated 1 day, 19 hours ago