-از خیابان می‌گذرم، اما این بار، دستی نیست که من را نگه دارد.
The End
-TheyBothDieAtTheEnd

- هاوئی هرگز احساس تنهایی نکرده بود، چون می‌توانست هر موقع دلش خواست، آنلاین شود و در میان پیام‌هایش غرق شود. اما احساسات میلیون‌ها نفر با عشقی که یک نفر آن را هدیه می‌کند از زمین تا آسمان فرق می‌کند!
-TheyBothDieAtTheEnd

- زندگی را نباید تنها زندگی کرد، حتی در روز آخر.
-TheyBothDieAtTheEnd

- تصورش را بکنید _ گشت زدن در زندگی‌ای که هرگز فرصت زندگی کردنش را پیدا نکردید!
-TheyBothDieAtTheEnd

- در آینده، روفوس یک گزارشگر سفر شده بود و من هم معمار ساختمان. با هم خال‌کوبی کرده بودیم. با هم به کنسرت‌های زیادی رفته بودیم که او یادش نمی‌آمد کدام اتفاق در کدام کنسرت افتاده است. ته دلم، آرزو کردم کاش این‌قدر خلاق نمی‌شدیم، چون این خاطرات تقلبی از دوستی‌مان احساس فوق‌العاده‌ای داشت.

- دنیا تبدیل شده بود به دنیایی از خشونت و ترس که در آن بچه‌ها بدون آنکه فرصت زندگی کردن داشته باشند، می‌مردند و او اصلاً دلش نمی‌خواست سهمی در این دنیا داشته باشد.
پریدن، خیلی راحت به نظر می‌آمد...
-TheyBothDieAtTheEnd

- اگه درست زندگی کنی، یه روز هم بسه!
-TheyBothDieAtTheEnd

- خطر باید تو رو بترسونه و خداحافظی کردن باید سخت باشه، وگرنه بی‌ارزش می‌شه!
-TheyBothDieAtTheEnd

- اگر کمی بی‌توجه‌تر بود، احتمالاً زندگی راحت‌تر و شادتری داشت.
-TheyBothDieAtTheEnd

-مشکل ما اینه که عمل نمی‌کنیم و فقط عکس‌العمل نشون می‌دیم، مخصوصاً وقتی که می‌فهمیم داره وقتمون تموم می‌شه.
-TheyBothDieAtTheEnd