𝐄𝐌𝐀𝐑𝐀𝐓 𝐒𝐀𝐋𝐀𝐑

Description
Insta: @emaratsalarr
We recommend to visit

?? ??? ?? ????? ?

We comply with Telegram's guidelines:

- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community

Join us for market updates, airdrops, and crypto education!

Last updated 8 months, 1 week ago

[ We are not the first, we try to be the best ]

Last updated 10 months, 3 weeks ago

FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM

ads : @IR_proxi_sale

Last updated 6 months, 3 weeks ago

1 year, 5 months ago

از امروز پارت گذاری شروع خواهد شد

1 year, 5 months ago

گویا چند نفری نتوانستند وارد لینک شوند ، از طریق این لینک وارد شوید

1 year, 5 months ago
1 year, 5 months ago

درود
دوستان چند نفری که رمان رو دنبال می‌کنند ، برای خواندن ادامه فصل اول و فصل دوم باید عضو چنل vip شوند.
متقاضیان در گفتگوی ناشناس پیام بدهند من براشون لینک چنل vip رو میفرستم.

1 year, 5 months ago

#پارت_صد‌یک

مژده ۱۶ سالش بود که پدرش رو از دست داد، همونروزا با نیما آشنا شد. اون موقع داداش ۱۹ سالش بود، نتیجه رابطه احمقانشون فرزاده.
مژده راضی نمیشه بچشو بندازه، نیما ام اون زمان قدرت کافی نداشته که بتونه مژده رو راضی کنه، پس توسط یه روحانی صیغه اش کرده و اونم تو خونه پدریش به همراه فرزاد زندگی میکرده.

چهار سال بعد از فرزاد ، غزاله بدنیا میاد. مژده بی اطلاع نیما بدنیاش میاره و از نیما فرار میکنه و به شهر همدان میره.

وقتی نیما به قدرتی میرسه، خودشو به هر دری میزنه تا مژده رو پیدا کنه، غزاله رو که میبینه ، فکر میکنه زنش از مرد دیگه ای بچه دار شده.!

فرزاد رو می بره و میده دست یه زن پیر که بزرگش کنه.

مژده اصرار میکنه که با غزاله آزمایش DNA بده و نیما رو هر جوری شده راضی میکنه‌
نیما که مطمئن میشه هر دو بچه های خودشن، مژده رو میفرسته آلمان پیش مادرش و خرجشونو تا چند ماه فقط میفرسته و بعدش ازش خبری نمیشه.

مژده تا زمان مرگش به نیما وفادار بود و ۲۷ ساله داره تنهایی بچه هاشو بزرگ میکنه، فرزاد ۱۱ سالش بود که نیمارو اعدام کردن.

الان ۲۷ سالشه ، خیلی با نیما فرق میکنه، شبیه مژده اس ، هم اخلاق هم رفتارش.

اما غزاله، مثل نیما پر طمع و بد اخلاقه ، راستشو بخواین حتی منم نمیتونم تحملش کنم...

1 year, 5 months ago

امروز پارت گذاری نداریم

1 year, 5 months ago

#پارت_صد‌
شاهرخ گفت: من از اول بهت گفتم این نیاد ایران ، اما متاسفانه تو هیچ وقت به حرفای من اندکی ارزش قائل نیستی .

سام گفت: یه چهار ثانیه ، دهن زیباتونو ببنید، قضیه امروزو تعریف کنم. ساکت شدیم که شرو کرد...

#سام
دو سال از رفتنم به آلمان نگذشته بود که توی شرکتی که کار میکردم، خانمی به اسم مژده عیوضی مشغول به کار شد.
ازاینکه یه ایرانی تو غربت پیدا کرده بودم ، خوشحال شدم.

سمتش رفتم و با هم دوست شدیم.
میگفت شوهرش توی ایران صیغه اش کرده بود ، وقتی بچه بودن.
بعد بدنیا اومدن بچه دومشون شوهرش فرستادتش آلمان ، چون از طرف مادری اهل آلمان بوده، ازش میخواد بچه هارو اینجا بزرگ کنه.

خودشم نیومده بهشون حتی سر بزنه.
دو سال قبلم از زندان بهش زنگ زده خبر اعدامش رو داده و دیگه هیچ خبری ازش نشده.

تعجب کردم از حرفاش ، اسم شوهرش رو پرسیدم گفت: نیما... نیما آقایی

یه لحظه خون تو رگام یخ بست ، نیما داداش تو چیکار کردی!

به مژده گفتم همه داستانو.
گفت: تا امروز با همه سختیا عاشقانه نیمارو می‌پرستیدم ، اما امروز، دیگه تموم شد نیما برام.

به بچه ها نگو عموشونی ، بعنوان رفیق کنارم باش ، نمیخوام کسی که از وجود من خبر داشته باشه...

1 year, 5 months ago

#پارت_نود‌نه
سام به جای چهارروز ، دو روز بعد برگشت ایران.
همه منتظرش بودیم.

وقتی اومد ، محکم بغلش کردم واقعا دلم براش تنگ شده بود...
یه پسر و دختر باهاش بودن ، دختره آلمانی حرف میزد ، فارسی بلد نبود.
اما پسره با لحجه اما خوب فارسی صحبت میکرد و لحجه فوق العاده جالبی داشت.

هممون سوالی نگاهشون میکردیم که سام گفت: معرفی میکنم ، فرزاد و غزاله آقایی.

  • چی؟! آقایی؟

_بچه های نیمان ، مادرشونو دوماه پیش از دست دادن.
میشناختمشون اما موقعی فهمیدن من عموشونم که مادرشون مژده ، فوت کرد .
حالا آوردمش ایران باید در مورد مسئله مهمی باهاتون حرف بزنم.

بچه ها این دو نفر شاهرخ و دلبرن، دلبر دخترعموی من و پدرتونه ، شاهرخ هم همسرشه و البته دوست صمیمی پدرتون.

اون دختر پسری که میبیید بچه هاشونن ، شهنام و دلارام.

شاهرخ با اینکه تو چهرش تعجب و گیجی موج میزد، با لبخند به فرزاد و غزاله تعارف کرد که رو مبل بشینند و از فرشته خواست که ازشون پذیرایی کنه.

با سام به اتاق کار شاهرخ رفتیم.

به محض بسته شدن در گفتم: این چه مسخره بازی از خودت در آوردی.
اصلا شوخی جالبی نیست سام، اصلا.

1 year, 5 months ago

#پارت‌_نود‌هشت

چراغ اتاق کارش روشن بود واردش شدم که گفت: چرا نخوابیدی؟

،+خب تو ام نخوابیدی!
فرصتو غنیمت شمردم ، میخوام راجب سام حرف بزنم. چرا مخالفت میکنی با اومدنش؟

کتاب توی دستش رو روی میز گذاشت و گفت: همونجا میخوای وایستی دلبر؟
بیا بشین رو پام حرف بزنیم.

نشستم که گفت: جفتمون از حس سام نسبت به تو خبر داریم، چرا ۱۶ ساله ازدواج نکرده؟
فقط بخاطر توعه دلبر ، من نمیتونم ترو ، زندگیمو ، به عشق اون ببازم.

اون داره میاد که ترو ببره ، الان آب از آب گذشته ، نه نیمایی هست نه اثری از آدماش .

الان بهترین وقته واسه بردن تو به آلمان و دور کردنت از من.

اینو نمیخوام ، فکر اینم که من طلاقت بدمو از سرت همون روز ازدواج برای همیشه بیرون کردم.
ازدواج با من ، یه بلیط بدون برگشته ، یه طرفه تا آخرین لحظه زندگیت. نمیزارم کسی خرابش کنه ، نه سام نه هیچکس دیگه.

(منم سامو دوست داشتم ، خیلی زیاد، اما هیچ وقت جرعت فکر کردن به ترک کردن شاهرخ و رفتن پیش سام رو نداشتم)

گفتم: امکان نداره ، اصلا یه درصد فکر کن چیزایی که تو میگی درست باشه،من باهاش نمیرم و هیچ اتفاقی قرار نیست بیوفته.
هم اینکه شاید واقعا چیز مهمی میخاد بهمون بگه شاهرخ.
لطفاً اذیت نکن بزار بیاد.

سرشو تو گردنم گذاشت و بوسه کوتاهی کرد.
با حالت خماری گفت: باشه هر چی تو بگی ...

We recommend to visit

?? ??? ?? ????? ?

We comply with Telegram's guidelines:

- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community

Join us for market updates, airdrops, and crypto education!

Last updated 8 months, 1 week ago

[ We are not the first, we try to be the best ]

Last updated 10 months, 3 weeks ago

FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM

ads : @IR_proxi_sale

Last updated 6 months, 3 weeks ago