?? ??? ?? ????? ?
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 10 months, 2 weeks ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 1 year ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
ads : @IR_proxi_sale
Last updated 9 months ago
بوزقوش
شعر و صدای
#بابک عارفی
تقدیم به مردم شریف سراب.
**سماور توپراغی
پیرمرد ِخاک فروش داد می زد:
سماور تورپاغی ....قاب قاشیق تورپاغی..... همین صدا بود که رئیس را به فکر انداخت خدمتی به خاک پر گُهر سراب کند.
فورا ازگروه تئاتر ما در اتاقش پذیرایی کرد و گفت:بچه های مراغه فیلم ساخته اند ؛صدا و سیما هم پخش کرده. به هر کدام یک Tvرنگی هم داده.چه نشسته اید که داریم از کاروان توسعه عقب می افتیم.
هر چقدر بودجه لازمه از اینور و اونور تهیه می کنم.منظورش از اینور آقای عبادی فرماندار بود.ولی آنورش را نمی دانستیم کیست؟ آقای بنی فاطمه رئیس هلال احمر که به جمع ما آمد، همه چیز جفت و جور شد.
آقایی هم قول مساعد داد برای فیلمبرداری اثر.ولی کدام اثر؟ اثری در کار نبود.!!!!در به در دنبال اثر و فیلمنامه بودیم که آقای صلاحی گفت: همین نمایشی را که برای مسابقات فرهنگی مدارس آماده کرده ایم؛ همین را فیلمش کنیم. تاریخی و جذاب هم هست.پیشنهاد خوبی نبود ولی چاره ای نداشتیم.
جمعه روزی بود خودمان را با تجهیزات رساندیم به روستای "شیخ سورگون" .قرار شد فیلم با حادثه ی اثر گذاری شروع شود. حسین موفق- مبصر کلاس- سوار بر اسب و شمشیر در کف از پشت تپه به طرف تورج وثوقی شاگرد دوم کلاس فرهنگ و ادب بتازد .بعد کار به کشتی بر روی زمین سوخته بکشد. آن وسط سری بریده شود و از این کارهای بالیوودی.
داستان ما کاملا غم انگیز و تراژیک بود.ولی بعد از تدوینِ آقا بهروز مسئول فنی گروه،کمدی از آب در آمد. روز تماشای فیلم در اتاق رئیس همه از خنده روده بر شده بودیم. رئیس ارشاد نمی خندید و اخم کرده بود. به قول بهروز" در چهره اش این چه کاری بود که من کردمه مخصوصی بود."
تا دلتان بخواهد سیم خاردار و ساعت مچی و چکمه پلاستیکی، لیوان چندبار مصرف و....داخل فیلم تاریخی ما بود. در دور کُند می شد خط سفید هواپیماها را هم در آسمان فیلم دید.آقای بنی فاطمه خواست به رئیس روحیه بدهد گفت: هماهنگ می کنم روی سِن سینما اجرا کنیم.حیفه مردم سراب این شاهکار را نبینند.
همه موافقت کردند چون چاره ای نداشتند . نمی شد از خیر Tvرنگی گذشت.
دکور صحنه تکمیل شده بود که رفتم دنبال چرخ گاری. می خواستم آن پایین ،شوفاژ را پشتش مخفی کنم. صحنه ارکائیستی شود.
پشت سینما کوچه ای بود که چند تا گاریچی زحمتکش داشت.دم درشان از این چرخهای چوبی گاریی دیده بودم.
من و مرحوم هاشم عبدالپور رفتیم و ماجرا را به مردی که در را باز کرده بود و لبخندی بر لب داشت، گفتیم.
گفت : علاوه بر چرخ، هر چیزی که به دردتون می خوره می تونید ببرید. داس و زنجیر و چکش و فانوس .یک بغل هم علوفه برداشتیم.ناگهان فکری به ذهنم رسید.
اگر بتوانم اسب گاری را ساعتی به لوله ی شوفاژ ببندم، صحنه ی محشری خلق می شود. صدا سیما خوشش می آید.از نوع نگاهم به اسب فهمید که خواسته ام چیست.خیلی تیز بود.
گفت :هیچ ایرادی ندارد .شما جلوتر حرکت کنید. من از پشت سر اسب را می آورم.
دم در سینما دهنه را داد دست من.
به محض ورود اسب، بهروز نعمانی شیطنت کرد و آهنگ خیر مقدمی که خودش با ارگ ساخته بود نواخت.
اسب روی دوپا ایستاد تا تشکر کند.
من در رفتم.هاشم بلندتر بود دهنه را گرفت.بهروز رقص نورش را به کار انداخت.اسب که به هیجان در آمده بود؛ یادش افتاد که لگداندازی هم بلد است.
سه چهار تا صندلی را زد و نابود کرد.هاشم اگر دهنه را ول می کرد،تلفات می دادیم.
اسب راربستیم به لوله ی شوفاژ.بهروز را آرام کردیم. تعداد تماشاگران خارج از انتظار شد.اسب به آرامش رسیده بود و داشت علوفه می خورد.ناگهان بدون اطلاع قبلی دُمش را برد بالا و تاپ، تاپ ....
مردم شروع کردند به خنده. هاشم فورا کاغذ و خودکاری برداشت و فضولات جمع شد. تماشاگران می خندیدند. و کف می زدند. اسب خواست روی دوپا بایستد و تشکر کند.لوله شوفاژ را از جا کند. آب زد بالا و حیوان رم کرد . بلوایی به پا شد.از سوراخی که فیلم پخش می شد.یک نفر داد می زد اضتلالی.... اضتلالی.منظورش درب اضطراری زیر سِن بود که معلوم هم نبود کجای جهان باز می شود .با هزار بدبختی اسب را وادار کردیم وارد دالان اضطراری شود.هاشم اسب را هل می داد؛ من هاشم را.دالان پر از گالن های گازوئیل بود و کلی حلقه های فیلم و پوسترهای مسئله دار.
با یه وضعی من و اسب و هاشم و پوسترهای مسئله دار از بغل مغازه ی آقای قهری خوشنویس زدیم بیرون.
سماور تورپاغی....قاب قاشیق تورپاغی...پیر مرد خاک فروش بود .آن هم چه خاکی به قول برادرم "کائولند". از این خاک آهکی یا آتشفشانی برای براق کردن سماور و ظروف فلزی استفاده می کنند.من که در این فکرها بودم هاشم را نمی دانم.اسب هم انگار با اسب پیر مرد خاک فروش آشنا در آمد و داشتند رو بوسی می کردند و....
صحنه به محاصره ی مردمی در آمد که دوان دوان خود را به خروجی اضطراری رسانده بودند. مردمی که هنوز هم فراموش نکرده اند روزی در سراب تئاتر بر سینما پشت پا زد.
به قلم:بابک عارفی**
https://t.me/babak_arefii
**ابرو کمان من
طوفانی ام،به اسکله ها اتکا مکن
سکان نگاهدار و تنت را رها مکن
صد ها جزیره در دل من نا پدید شد
ای قایق حقیر تو خود را فنا مکن
آعوش باز کرده برای تو این غزل
یا اعتماد کن تو به این عشق یا مکن
دیوانه ی ز سنگ تو لنگم تمام عمر
مانند کودکان به همین اکتفا مکن
میخانه ی خراب خیابان رخوتم
گرد از تنم نگیر و نثار هوا مکن
بگذار مست مست بمیرم در این سکوت
انگشت بر دهان بفشار و صدا مکن
ابرو کمان من قلق از قلب من گرفت
فرصت نداد تا که بگویم:خطا مکن**#بابک_عارفیhttps://t.me/babak_arefii
**" رحیم "
(روایتی از جنبش دهقانی رازلیق)
فرماندار عینکش را برداشت. روی پاشنه ی پا ی چپ چرخید و گذاشت زیر گوش رئیس جنگلبانی سراب.صدای سیلی در نگهبانی شنیده شد.
-پدر سوخته مگه نگفتم دستور از بالاست.این مرتیکه سالانه پانصد راس گوسفند به دربار هدیه می دهد . ده بار از استانداری زنگ زده اند سراب چه خبر است.؟چرا غائله را نمی خوابانید؟
رئیس جنگلبانی گفت:قربان شما خودتان امر فرمودید مراتع رازلیق رو در اختیار حضی اوغلی قرار دهیم.
ریئس اداره ی ثبت که نگران بود رطوبت شلوارش معلوم شود ،جا به جا شدوگفت: به فرموده شما برای حضی اوغلی سند صادر کردیم.کار کمی پیچیده شده.
فریاد حاجی غنی تا نگهبانی می آمد.
- جناب فرماندار این مرتع میراث نیاکان ماست. طبق قانون شما حق ندارید تصرف کنید.
فرماندار عینکش را روی تقویم انداخت سال ۱۳۴۷ درشت تر شد.
-به من بگو این رحیم عارفی کیه که دم از قانون می زنه.توی این شهر قانون منم.بهش بگو دست از این کارا برداره والا...
حاج غنی گفت : رحیم حرف بدی نمی زنه .شما برخلاف قانون خودتون عمل می کنید.
رئیس ثبت گفت : کدام قانون.؟ رئیس جنگلبانی گفت : منظورش اصلاحات ارضیه.
صدای سیلی دوم به اتاق نگهبانی رسید و رازلیقی ها نگران شدند.
عصر در مسجد روستا دوازدهمین جلسه شروع شد. رحیم گفت: قوی باشید و اصلا نترسید .دو کار باید انجام بدیم. نخست تنظیم شکایت و ارائه به دادگاه.دوم حرکت به کوهستان و بیرون راندن احشام حضی اوغلو از چراگاه .پیرمردی که مدام چپق می کشید گفت: من آشنا دارم . رشوه رو جمع کنید بدین به من. مسائل حل میشه.
حاج غنی گفت:حضی اوغلی قبلا رشوه کلانی به استانداری و جنگلبانی داده .با رئیس ثبت هم که رفیق و خانه یک هستند.
رحیم گفت : ما فردا صبح به طرف چراگاه حرکت می کنیم .باید جلو ظلم ایستاد.حرف ظلم که شد ، آقا بابا روضه ی علی اکبر خوند و همه گریه کردند غیر از پیر مردی که چپق می کشید.
صبح ، دو هزار نفر آماده بودند برای پس گرفتن مراتع اجدادی به سمت سبلان حرکت کنند.
سالی بود که کشاورزان به خاطر استراحت دادن به زمین های رازلیق علوفه کاشته بودند و نیاز به چراگاه نداشتند .ریش سفیدان چراگاه را اجاره داده بودند و حالا دلشان برای" یئلی یورد" و چشمه ساران " اورتا یورد" تنگ شده بود.
حضی اوغلی یکی از بیگ های ایل شاهسون ، با پرداخت رشوه به مقامات، تمام مرتع را به نام خود به ثبت رسانده بود و کار بیخ پیدا کرده بود. در کوچه لطف الله راه می رفت و می گفت : می خواستیم با پول اجاره ی مرتع راه رازلیق تا سراب رو بازسازی کنیم.
هیئت هایی که برای مذاکره با حضی اوغلی می رفتند دست از پا دراز تر بر می گشتند .حضی اوغلی سند گرفته بود.
رازلیق ۶۰۰ خانوار بود و همه ی این ۱۲ هزار نفر حقی از مرتع داشتند. اما حضی اوغلی به پشتوانه ی دربار زیر بار نمی رفت . مدام با اسب انگلیسی اش شخصا در مرتع می چرخید و به چوپان هایش امر و نهی می کرد.
روزی که جوانان مرتع را تصرف کردند و اسب حضی اوغلی را کشتند، ژاندارمری دخالت کرد. همه چیز مثل یک جنبش به سرعت اتفاق افتاد.
خبر دخالت ژاندارمری تمام مردم رازلیق را به مرتع کشاند.جنگ شکل گرفت. رحیم با پیراهن خونین روی سنگی ایستاد و با جوانان صحبت کرد .ژاندارم ها هوایی زدند وحمله کردند دستگیرش کنند. مردم رازلیق دورش حلقه زدند و مانع شدند.فریادهای بلند رحیم به سیلدریم ها می خورد و منعکس می شد.دگمه های پیراهنش کنده شده بود و مشتش در هوا بود.
- اصلاحات ارضی یعنی گرفتن زمین از اربابان و تحویل آن به رعیت.نه اینکه از دوازده هزار نفر بگیری و بدهی دست یک نفر...
حرفهایش منطقی بود و در دل ها نفوذ می کرد .
ناگهان فلاخن های حضی اوغلی شروع به کار کردند و باران سنگ از آسمان بارید.
مصدومان را به غاری در آن نزدیکی منتقل کردند. ژاندرم ها عقب نشینی کردند و آذوقه ها را بردند.
کم کم بوی کبابِ اردوگاه حضی اوغلی پای ارتش را هم به ماجرا باز کرد. تصمیم گرفتند یکی یکی جوانان را دستگیر کرده تنبیه کنند.
ورودی روستا "میوه" خانم با داسی در دست جلو ژاندارمها را گرفته بود و از جلو ماشین کنار نمی رفت .با قنداق تفگ زدند و بی هوش شد.رحیم به مادرش گفت در گوش میوا بگویید خود را به مردن بزند. شایع شد که میوا مرده است .یک نفر فریاد زد نامرد ها . روستائیان تکرار کردند و تا شهر دویدند . نزدیک بهداری رحیم که دستگیر شد، جماعت موج برداشت و ریخت روی ادارات .تلگرافخانه و دادگاه به تصرف رازلیقی ها در آمد. فرماندار را که گروگان گرفتند، رئیس جنگلبانی با شلوار خیس فرار کرد.
فرمانده ژاندارمری کتک مفصلی خورد . رحیم آزاد شدو میوه بلند شد نشست. آقابابا اذان گفت و سراب به هیجان در آمد.
حالا رازلیقی ها قهرمانشان را بر دوش گرفته بودند و شهر زیر پایشان می لرزید.
روزی بود که علامه امینی از دنیا رفت.حضی اوغلی فرار کرد و مرتع آزاد شد.
به قلم بابک عارفی.**
(توفیق)
ایمپریال بهترین هتل در تمام توکیو بود.دولت میخواست برای مسابقات جهانی 1954سنگ تمام بذاره.هتل مشرف بر توکیو ساخته شده بود و سر جای خود به آرامیِ می چرخید.
توفیق می دانست که ژاپن و ایران همزمان به مشروطیت و پارلمان رسیدند. حالا با دیدن این میزان از تمدن و آبادانی و مقایسه آن با اوضاع عقب مانده ی ایران متاسف می شد.
ژاپنی ها ترتیبی داده بودند که پنج قهرمان کشتی سر یک میز باشند.شاید روی رفتار قهرمانان تحقیق می کردند. از این چشم بادامی ها بعید نبود.
جهانبخت به "آندربری" قهرمان المپیک گفت: یه چیزی بهت میگم نخندیا .آندربری دستشو گذاشت روی قلبش و گفت:قول
جهانبخت گفت :این صحنه رو که دور هم نشسته ایم ؛انگار من قبلا دیده ام.سالها قبل همینجا با هم کشتی گرفته ایم انگار.
آندربری گفت:حتما خوب نخوابیدی .کسر خواب داری پسر.
جهانبخت گفت :توی فنلاند هم قبل از مسابقه چنین حس عجیبی بهت داشتم.می دونستم بهت می بازم.اما الان نه.
"گایازو"کشتی گیر روس بشقاب رو با اشتها کشید جلوش وگفت:میتونه تاثیر وزن کم کردن هم باشه.شنیدم خیلی اذییت شدی تا وزنت بیاد رو ۶۷ کیلو.
روی میز انواع غذاهای ژاپنی رو چیده بودند.
یه تکه ی کوچیک از گوشت مرغ برداشت و گفت: چربی واسه کبدم ضرر داره.برم بخوابم.
گانبور کشتی گیر ترک لبخندی زد و گفت:حالا کجا با این عجله؟ بگو ببینیم نتیجه ی این چهار تا کشتی چی شد.؟!
توفیق گفت : همه تون رو بردم .شوخی نمی کنم.
"کوبل"کشتی گیر آلمانی صندلی شو کشید کنار "گایازو "گفت: این که چیزی نیست. ما یه رفیق داریم آلمان اهل فلسفه و ایناست. میگه ما داخل یه داستانیم.میگه این احساس رو داره.فکر کنید یه نفر یه جایی نشسته و اتفاقات اطرافمون رو می نویسه.این حرف هایی هم که می زنیم ،اون میذاره دهنمون .جالبیش اینه که هر کی قهرمان داستان خودشه. یه اختیاراتی هم داره.مثل ماهی توی تنگ.
جهانبخت یاد حرفای معلم ورزش افتاد.این جمله رو بارها آقای ابوالملوکی توی باشگاه نیرو بهش گفته بود.
چند تا مثال هم زده بود که فقط تخته سنگه یادش بود.خواست تعریف کنه.اسم مجسمه سازه یادش نیومد. داوینچی بوده یا میکل آنژ.؟
وقتی مردم می پرسن : استاد از این سنگ بزرگ چی میخوای بسازی؟ میگه من نمیتونم چیزی بسازم ازش. توی این تخته سنگ یه اسب گیر افتاده .من می بینمش شماها نه.
باید به دقت قسمتهای اضافی هیکل داخل سنگ رو بتراشم بریزم پایین تا اسب بیاد بیرون و ببینید.
آقای ابوالملوکی گفته بود: توفیق ، نمیخواد از خودت قهرمان بسازی پسر. همین حالا یه قهرمان بزرگی درون تو زندگی می کنه.چیزای اضافی رو اگه دور بریزی خودشو نشون میده.یکیش همین چند کیلو وزن اضافیه.یا علی بگو پاشو بدو پسر. دبیرستان رو دور بزن.
اگه معلم ورزش براش وقت نگذاشته بود و نمی بردش باشگاه ثبت نام کنه، آیا باز هم قهرمان کشتی می شد؟! عمرا..
معلمای خوب حق بزرگی به گردن آدمهای موفق دارن.
"کوبل" زد به شونه اش و گفت :غذات سرد نشه دلاور.
مسابقات که شروع شد.روز اول کوبل از آلمان و" گایازو" از روس رو شکست داد.روز دوم به راحتی از سد "عثمان گانبور" گذشت و قهرمان المپیک" آندر بری "رو مغلوب خودش ساخت و با افتخار اولین مدال طلای ایران در مسابقات جهانی کشتی رو به گردن آویخت.
توی قهوه خانه های سراب جای سوزن انداختن نبود. همه دور رادیو ها حلقه زده بودند و مسابقات رو دنبال می کردن .این مراسم فقط یه قانون داشت .هر کی سیر و پیاز خورده بره بیرون. سوت زدن و شادی کردن و چایی خوردن، هم آزاد و مفته.
توفیق وقتی شنید مردم سراب چقدر شادی کردن به خاطر کسب اولین مدال طلای ایران،اشک ریخت و یاد مادرش آنا خانم افتاد .
حالا توی بیمارستان رویال در لندن رو قطرات شیشه ی سرمی که بالا سرش چکه می کرد، .روزی بارانی رو می دید که پسر بچه ای در سراب، زنبیل سبزی رو از دست مادرش گرفت و تا خونه آورد.پدر تشویقش کرد و گفت: اوغولدی. جهانبخت پهلوانی شده. ماشاالله.
همون روز اولین روز پهلوانیش بود. تشویق پدر کار خودش رو کرده بود.
بارون که بند اومد از آنا خانم پرسید : جهانبخت یعنی چی؟ -یعنی بخت و اقبالت بلنده. یعنی مشهور میشی و کل سراب بهت افتخار می کنه.
یاد بلغارستان و ۱۹۵۸ توکیو افتاد.وقتی مردم سراب رو خوشحال می دید احساس می کرد همه ی اون آدمهای دوست داشتنی داخل یه عکس بزرگ توی آغوش سبلان جمع شدن. مدال رو انداختن گردن سبلان. برای ی همه جا هست .مادر و برادرش هم هستن.آخه اونا هم میخواستن با مردم سراب توی جشن باشن ولی یرقان امانشون نداد.
مهندس که شد مادر گفت:کشتی بسه حالا باید تشکیل زندگی بدی پسرم.
- مادر جان الان وقتش نیست.
رئیس اداره طرح و بررسی وزارت دارایی شده بود.وقت نداشت.
ولی هیچ پهلوانی رو حرف مادرش چیزی نمیگه .
۱۸ ماه پس از ازدواجش؛
۲۸ اردیبهشت ۱۳۴۸ دنیاشو عوض کرد و در ذهن و قلب دوستداران ایران زمین ماندگار شد.
روحش شاد.
به قلم :بابک عارفی
?? ??? ?? ????? ?
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 10 months, 2 weeks ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 1 year ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
ads : @IR_proxi_sale
Last updated 9 months ago