ترید شاهین 💸 | 🕋𝐈𝐍 𝐆𝐎𝐃 𝐖𝐄 𝐓𝐑𝐔𝐒𝐓
آموزش صفر تا 100 کریپتو 📊
❗️معرفی خفن ترین پروژه ها در بازار های مالی به صورت رایگان🐳
سیگنال فیوچرز و اسپات (هولد) رایگان🔥
با ما باشی💯 قدم جلویی رفیق🥂
𝐈𝐍𝐒𝐓𝐀𝐆𝐑𝐀𝐌 :
www.instagram.com/trade_shahin
Last updated 3 days, 18 hours ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 1 month, 1 week ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
Ads : @IR_proxi_sale
Last updated 3 weeks ago
#part 78? #شیدا گریمور برای آخرین بار براش و روی صورتم کشید. چند قدم عقب رفت و با دقت به صورتم نگاه کرد. با رضایت سرش و تکون داد. - عالی شد دیگه میتونی بری. از روی صندلی بلند شدم و در حالی که سعی در صاف کردن لباسم داشتم گفتم: - مرسی عزیزم زحمت کشیدی در اتاق…
#part 78?
#شیدا
گریمور برای آخرین بار براش و روی صورتم کشید. چند قدم عقب رفت و با دقت به صورتم نگاه کرد.
با رضایت سرش و تکون داد.
- عالی شد دیگه میتونی بری.
از روی صندلی بلند شدم و در حالی که سعی در صاف کردن لباسم داشتم گفتم:
- مرسی عزیزم زحمت کشیدی
در اتاق و باز کرد و لبخند ملایمی زد.
- خواهش میکنم وظیفم بود، موفق باشی
با قدمهای کوتاه از اتاق بیرون رفتم. قبل از اینکه رو صحنه برم نگاهی به افراد داخل سالن انداختم و با دیدن بچهها لبخندی زدم.
ماههابرای این تاتر زحمت کشیده بودیم، خستگیهای ناشی از تایم کاری طولانی رو به جون خریده بودیم تا امروز نتیجهی دلخواهمون و بگیریم. همهی بچههای تاتر خوشحال بودن اما من نبودم، انگار جای یهچیزی یا یه کسی خالی بود.
انتظار داشتن ذره ذره آدم و نابود میکرد اما مگه میشد از کسی که زندگیت به نفسش گره خورده انتظار نداشت؟!
بدون توجه به کودک درونم که برای نبودِ عزیزش با غصه پاهاش و روی زمین میکوبید نفس عمیقی کشیدم، کمرم و راست کردم و بدون مکث روی صحنه رفتم.
تمامِ مدت حتی یک نگاه کوتاه هم به صندلیهای رو به روم ننداختم، به خودم اعتماد نداشتم.
دیالوگهارو مو به مو پشتِ هم ردیف کردم اما به سکانس آخر که رسیدم ناخودآگاه نگاهم به آدمهای داخل سالن افتاد.
لب پایینم و محکم زیر دندون کشیدم و چونم از بغض لرزید. زمان واسم عوض شد، دیگه سوفیایی که واسه خلقش ماهها تلاش کرده بودیم نبود. من بودم، منی که قلبم به جای این این همه آدم دیدنِ یه جفت چشم خاص و نیاز داشت.
تلخندی زدم و رو به بازیگر مقابلم با صدای لرزونی گفتم:
- دلتنگ نمیشی نه؟!
چند ثانیه خیره نگاهم کرد، انگار تعجب کرده بود از دیالوگی که متفاوت با سناریو بود اما سریع خودش و جمع و جور کرد.
- سوفیا!
یه قدم عقب رفتم و کف دستم و بالا آوردم.
- نمیخواد چیزی بگی میدونم دلتنگ نمیشی!
یه قطره اشک روی گونم ریخت و راهش و تا زیر چونم ادامه داد.
- بد کردی ارسلان عادتم دادی، به خودت، به توجههات اما چی شد؟ یهو برنامه جدایی ریختی.
دستم و روی قلبم گذاشتم بین نفسهای سنگین شدهام لب زدم:
- من تورو نشناختم اما قطعا تو میدونی من تو آتیش عشقتهم بسوزم جلوتو نمیگیرم نه؟
طبق تمرینی که داشتیم با ترحم نگاهم کرد، دهنش و برای گفتن جملهای باز کرد اما پشیمون شد و عقب گرد کرد.
دیگه وقتش بود به قالب سوفیایی برگردم که عشقش و با دستهای خودش راهی کرد.
رو زمین نشستم و قبل از اینکه سپهر کلا از صحنه بره با عجز گفتم:
- اگر یکروز دختر دار شدی مواظب احساسش باش باشه؟ نزار عاشق آدمی مثل خودت بشه، بد درد داره!
با روشن شدن چراغها و بلند شدن صدای تشویقها از روی زمین بلند شدم.
با پشت دست اشکهای صورتم و پاک کردم. بچهها هم یکی یکی از پشت صحنه بیرون اومدن و بعد از تشکر رو به جمعیت خم شدیم.
خواستم پشت سر سپهر به سمت پشت صحنه برم که با صدا زدن ماهک سر جام وایسادم.
نگاهم و که دید به پشت سرم اشاره کرد. گیج سرم و به عقب چرخوندم.
ناباور به تصویر جلوم زل زدم. چندبار پلک زدم تا مطمئن بشم اون کسی که با یه دسته گل بزرگ رو به رومه امیرحسینِ.
ذوق مریم و دیبا نشون میداد از قبل خبر داشتن.
سرم و کج کردم و با بغض اسمش و زمزمه کردم:
- امیرحسین!
بدون اینکه نگاهش و از روم برداره لب زد:
- مثل همیشه عالی بودی خانمِ خلیق، دقیقا همونجوری که انتظار داشتم.
ما خیلی دلتنگ ادامه رمانیم ????
همینطوری دلم خواست به عنوانِ آخرین پست از خودم بنویسمش?
رمان همچنان ادامه داره و چنل مثل روالِ قبلشه البته تا وقتی کاژه تموم بشه
بعدش دیگه معلوم نیستش
این پست صرفا برمیگرده به ازدواجِ شیدا و کاپل قشنگی که انگار باید قبول کنیم جدی جدی تموم شد(:
ادمین فیلیمو و پیج زودیاک و نمیبخشم که تیزر قسمت آخر و ندادن???
باید ازشون پرسید منتظر گذاشتن این همه آدم چه حسی داشت؟!?
میشه گفت این اولین پارت توی سال جدیده پس حمایت یادتون نره باشه؟??
نظراتتون و هم خوشحال میشم بدونم ماچ بهتون?✨
#part 64✨
#مجـتـبی
با سوالم برای ثانیهای سیبزمینی تو دستش خشک شد اما خودش و جمع کرد و گفت:
- دوسش دارم!
سرم و با تمسخر بالا پایین کردم و اخمهام توی هم رفت.
سرش و بالا آورد و چشماش رو کل صورتم چرخید، پوزخندی زد و محکم گفت:
- دوسش دارم اما نه به اون عنوانی که همه فکر میکنن، متاسفانه یا خوشبختانه برخلاف خواستهی دایی و مامانم من از بچگی آرزوی ازدواج با امیرحسین تو سرم نبود و نیست.
اما به جای اون تو بچگی هرچقدر از مرتضی فاصله میگرفتم همونقدر به امیرحسین نزدیک میشدم و اون و گذاشتم جای برادری که دلم میخواست فارغ از همه چیز پشتم بهش گرم باشه.
نفسم و آروم بیرون دادم و درحالی که از جام بلند میشدم نگاهش کردم و گفتم:
- امیدوارم برداشت بدی از سوالم نکنی اما باید میدونستم تا چه حد میتونی یه آشوبی درست کنی واسه شیدا و امیرحسین
سرش و تکون داد و سکوتی که بینمون ایجاد شد اجازهی این و بهم داد که چند قدم ازش فاصله بگیرم.
با تمام تلاشی که برای بیخیال بودن انجام میدادم یه گوشهی بزرگی از سرم جز ترس هیچی نبود.
بیچارگی و استیصال توی بند بند بدنم پیچیده بود و دو دستی چنگ انداخته بودم به فاصله گرفتن اما میترسیدم از اینکه با تمام این دوریها باز هم مریم جاش و تو قلبم حفظ کنه.
مرجان که کنارم وایساد پلکهام و روی هم فشار دادم.
سرش و به سمت شونش خم کرد و با لبخند ریزی گفت:
- من که مشخص شد از چی فرار میکنم اما تو از چی فرار میکنی که از صبح تا شب خودت و تو کار خفه میکنی آقای شفیعی؟
انگار بهم برق وصل کردن و شوک دادن، نگاهش کردم و گفتم:
- چرا فکر میکنی از چیزی فرار میکنم؟!
شونش و بالا انداخت و به نیمرخم خیره شد.
- از صبح تا همین بیست دقیقه قبل یکسره بدون استراحت کار کردی، حتی بینش غذا هم نخوردی. اره اینکه یکی برای پیشرفتش تلاش کنه عادیه اما اینکه به طبیعیترین چیزایی که نیاز داره بیاهمیت باشه یعنی با کار کردن زیاد میخواد از چیزی فرار کنه!
سکوتم و که دید چند قدم برداشت و رو به روم وایساد و گفت:
- گاهی وقتها لازمه بدون توجه به اینکه چی میشه با یکی حرف بزنی من میتونم امشب همون آدم باشم واست. یعنی بزارش جای اینکه امروز از دست پیشنهادهای تکراری خانوادم نجاتم دادی، مطمئن باش تمام حرفهای امشبت و وقتی پاهام و از این در بیرون گذاشتم از ذهنم پاک میکنم، دفعه بعد که ببینمت هیچی یادم نمیاد.
سرم و به سمت عقب خم کردم و با مکث لب زدم:
- از خودم فرار میکنم!
نگاهِ گیجش باعث شد تلخ بخندم.
نفسی کشیدم و با پوزخند ادامه دادم:
- از فکرهای توی سرم فرار میکنم وقتی کار میکنم انگار تو محیطی امن خودم و قرار میدم که اون فکرای مزخرف تو سرم نیاد، باید انقدر کار کنم که وقتی میرسم خونه جونی واسه فکر به خط قرمزها نداشته باشم.
به کنار پیشونیش دست کشید و گفت:
- مطمئنم هیچوقتهم این کار موفق نبودی
نفس تو سینم حبس شد و مغزم تلنگر زد.
چه حقیقت تلخی رو در عرض یکثانیه تو صورتم کوبیده بود.
چند قدم نزدیک اومد و چشماش و به چشمام دوخت.
- چون راه و اشتباه میری، فرار کردن کی راهحل بوده که الان نجات دهندهی تو باشه؟! نمیدونم اون خط قرمزهایی که ازش حرف میزنی چیه و به خودم اجازه نمیدم راجبش ازت سوالی کنم مگر اینکه یکروز اگر باهم صمیمیتر شدیم خودت بخوای بگی اما متاسفم که باید بگم با فرار کردن هیچی درست نمیشه.
به داخل اشاره زد و ادامه داد:
- واقا تو همچین زندگیای میخوای؟ اینکه فقط کار کنی به امید اینکه وقت برای فکر کردن نداشته باشی؟! باور کن آسیبی که از فکر کردن میبینی خیلی کمتر از آسیبیه که از اینجوری زندگی کردن میخوری.
شاید وقتی به خونه رسیدم به حرفهاش فکر میکردم اما الان تنها قدردان نگاهش کردم.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- من میرم تو ماشین برو وسایلات و بردار بیا برسونمت
نوچی کرد و گفت:
- نمیخواد زحمت بکشی خودم میرم اینجوری دوچرخم میمونه اینجا
با خیز نگاهش کردم و لب زدم:
- فکر نمیکنی که اجازه میدم این موقع شب خودت تنها بری؟ تو بخاطر شرطی که من گذاشتم اینجایی پس مسئولیتت با منه.
به دوچرخهاش اشاره زدم و با خنده ادامه دادم:
- نگران ایشون هم نباش بیست و چهار ساعت خونه رو اجاره کردیم برای همین میتونی فردا بیایی ببریش.
کوتاه اومد و سرش و تکون به نشونه موافقت تکون داد.
- پس اجازه بده من برم وسایلام و بردارم و با بچهها خداحافظی کنم زشته بیخبر بریم بنده خداها از صبح خیلی بهم لطف داشتن.
کلید ماشین و از جیبم در آوردم و گفتم:
- باشه من داخل ماشین منتظرتم.
بلافاصله ازش جدا شدم به سمت ماشین رفتم و پشت فرمون نشستم.
کلافه دستم و چند بار پشتِ سرهم به صورتم کشیدم، سرم و به صندلی تکیه دادم و پلکهام و روی هم گذاشتم.
بخاطر ژانر درام و پایانش اول نمیخواستم امشب بزارم واستون اما در آخر گفتم نظرتون و بپرسم و این شد که این وانشات و گذاشتم
هرکاری کردم نشد کوتاهتر از این بنویسم امیدوارم خوشتون بیاد?*?
ریاکشن و نظراتتونم فراموش نکنید✨***
#part 48✨
#مجتبی
نگاهم برای بار هزارم تو این چند روز به عکسی که چند ماه قبل کلِ اکیپ باهم گرفته بودیم کشیده شد. مریم و عبدالله انقدر از هم دور وایساده بودن که حتی تصورِ باهم بودنشون رو نمیکردی.
شاید هم من کور بودم و متوجه نشدم، مگه موقعی که بهش میرسیدم چشمام جز خودش چیزی میدید؟
یکثانیه کافی بود تا حرفاش راجب علاقش به عبدالله یادم بیاد، گوشی رو قفل کردم محکم روی مبل پرت کردم.
عضلات صورتم سخت شد و انگشتام و محکم تو موهام کشیدم و زمزمه کردم:
- یه پا احمقی مجتبی!
صدای زنگِ گوشی که بالا رفت نگاهی بیخیال به سمتی که گوشی رو پرت کرده بودم انداختم.
حتی نگاه نکردم کیه، درست مثل این چند روز میدونستم اگه اون گوشی رو باز میکردم سیلِ پیامها و تماسها رو سرم میریخت.
بلند شدم و به سمت آشپزخونه رفتم و یه لیوان آب برداشتم و همش رو با یه حرکت سَر کشیدم.
با صدای در اخمام توهم رفت، نفسم و محکم بیرون دادم و لیوان و روی میز گذاشتم و به سمت در رفتم. دستگیرهی در رو پایین کشیدم و بازش کردم.
امیرحسین بود که با حرص توپید:
- معلومه این دو سه روز کدوم گوری هستی که حتی جواب اون تلفن بیصاحاب هم نمیدی؟
نگاهش به لباسِ چروک شده و موهای بهم ریختم که خورد با بُهت گفت:
- این چه سر و وضعیه؟
از در فاصله گرفتم و صدای گرفتهای گفتم:
- بیا داخل
بدون اینکه منتظر بمونم به سمت مبل رفتم و نشستم، امیر حسین در و بست و اومد رو به روم نشست. چند ثانیه خیره نگاهم کرد و بعد با نگرانی پرسید:
- چت شده تو؟
پوزخندی گوشهی لبم نشست، واقا باید چی تعریف میکردم؟ این بدبختی رو باید چطوری بیان میکردم که عمق دردِش مشخص باشه؟!
وقتی دید حتی نگاهش نمیکنم صداش رو کمی بالا برد:
- مجتبی با توهم، دو سه روزه اون گوشی رو جواب نمیدی اصلا من هیچی خبر داری شیدا از نگرانی حال نداشت؟ الانم که در و باز کردی میبینم سر و وضعت این شکلیه!
چرخیدم سمتش و با خشم و حرص نگاهش کردم و داد زدم:
- چی میخوای بشنوی تو؟ درد و بدبختی من شنیدن داره؟
هیچی نگفت و فقط خیره بهم نگاه کرد، کلافه نفسم و بیرون دادم و لب زدم:
- من این چند وقت اعصاب ندارم داداش بیا برو خونت
خودش و کمی جلو کشید و گفت:
- مگه تو، تو اون روزهایی که حتی حوصله خودمم نداشتم من و ول کردی که الان بیخیال بلند شم برم خونم؟
چند ثانیه مکث کردم و درحالی که به رو به رو خیره شده بودم آروم گفتم:
- اون شبی که از خونت رفتم صبحش رفتم محل فیلمبرداری مریم میخواستم ناهار ببرمش بیرون همونجاهم تمام احساسی که بیخِ گلوم رو چسبیده بود و بهش بگم اما گفت یه قرار مهم داره، شبش بهم زنگ زد تا برم خونش.
از اینجا به بعد گفتنش سخت بود، دستم مشت شد و برای هر کلمهای که از دهنم در میومد جون میدادم:
- تا اومدم دهنم و باز کنم بگم عشقش چه بلایی سرم آورده از علاقش به یه نفر دیگه گفت
ناباور نگاهم کرد، بغض به گلوم چنگ زد:
- باختمش امیرحسین
با تعجب لب زد:
- مطمئنی؟ مریم چطور انقدر یهویی از یکی خوشش اومد
لبخند دردناکی زدم:
- مگه من فهمیدم کی شد یه تیکه از قلبم؟
با ناراحتی نگاهم کرد و آروم گفت:
- راهِ حلش اینه خودت و به این حال و روز بندازی؟
چشمام و محکم روی هم فشار دادم و با صدای خش داری گفتم:
- باید باور میکردم مریم تو این دنیا حقِ من نبود
با مکث گفت:
- تونستی باور کنی؟
تلخندی زدم و با صدای لرزونی گفتم:
- خوشحال بود، چشماش یه برقی داشت که هیچوقت ندیده بودم و من برای خوشحال بودنش حاضرم پا روی قلبم بزارم
با اشاره به قلبم لب زدم:
- از اینجا هرکاری کنم، سالها هم که بگذره بیرون نمیره
میدونستم چشمام کاسهی خون بود، انگشتم و بردم بالا و چند بار محکم به شقیقم زدم:
- اما از اینجا بیرونش میکنم تا مبادا نامرد بشم و وقتی قلبش و داده به یکی دیگه داده چشمام برای یکثانیههم معنادار روش بچرخه.
بدون حرف بلند شد و اومد کنارم نشست و برادرانه بغلم کرد.
ازم فاصله گرفت و دستش و رو شونم فشار داد و گفت:
- میدونی که تنها نیستی، ولی باید به خودت بیایی میدونی چه کارهایی هست که باید انجام بدی؟
پوزخندی زدم و کفِ دستم و به صورتم کشیدم :
- نگران نباش برای اینکه مدام قلبم نخواد ادا در بیاره هم که شده از این خونه بیرون میزنم!
نفسش رو با صدا بیرون داد و ناراحت نگاهم کرد و تنها سرش رو تکون داد.
ترید شاهین 💸 | 🕋𝐈𝐍 𝐆𝐎𝐃 𝐖𝐄 𝐓𝐑𝐔𝐒𝐓
آموزش صفر تا 100 کریپتو 📊
❗️معرفی خفن ترین پروژه ها در بازار های مالی به صورت رایگان🐳
سیگنال فیوچرز و اسپات (هولد) رایگان🔥
با ما باشی💯 قدم جلویی رفیق🥂
𝐈𝐍𝐒𝐓𝐀𝐆𝐑𝐀𝐌 :
www.instagram.com/trade_shahin
Last updated 3 days, 18 hours ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 1 month, 1 week ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
Ads : @IR_proxi_sale
Last updated 3 weeks ago