𝐈𝐍 𝐆𝐎𝐃 𝐖𝐄 𝐓𝐑𝐔𝐒𝐓 🕋
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 5 days, 2 hours ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 2 months, 2 weeks ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
Ads : @IR_proxi_sale
Last updated 2 months ago
يه وقتايي به جاي دوست دارم بهش بگو
ازت ممنونم كه برام وقت ميزاري و توي شرايط سخت منو الويت قرار ميدي
ازت ممنونم كه تو شرايط سخت و دلگير به جاي سرزنش كردن و وخيم تر كردن حالم ميشيني كنارم و حالم و خوب ميكني
ازت ممنونم كه به هر شكلي احساستو بهم نشون ميدي و ميخواي بهم نشون بدي چقدر برات مهمم
ازت ممنونم كه مراقبمي ، پشتمي هميشه و همه جوره حمايتم ميكني
روابط ما نياز به توجه داره?
23 , ..
غوغاي رهايي از چنگ را ديده اي؟
من بندم در رها , رهايم از بند ..
? داستان #حقیقی
خانمم همیشه میگفت #دوستت_ دارم
من هم گذرا میگفتم منم همینطور عزیزم...
ازهمان حرفایی که مردها از زنها میشنوندو قدرش رانمیدانند...
همیشه #شیطنت داشت.
ابراز علاقه اش هم که نگو..آنقدر قربان صدقه ام میرفت که گاهی باخودم میگفتم:مگر من چه دارم که همسرم انقدر به من علاقه مند است؟
یک شب #کلافه بود،یادلش میخواست حرف بزند ،میدانید همیشه به قدری کار داشتم که وقت نمیشه مفصل صحبت کنم،
من برای #فرار از حرف گفتم:میبینی که وقت ندارم،من هرکاری میکنم برای آسایش و رفاه توست ولی همیشه بد موقع مانندکنه به من میچسبی...
گفت کاش من در زندگیت نبودم تا اذیت نمیشدی
این را که گفت از کوره در رفتم،
گفتم خداکنه تا صبح نباشی...
بی اختیار این حرف را زدم..
این را که گفتم خشکش زد،برق نگاهش یک آن خاموش شد به مدت سی ثانیه به من خیره شد و بعد رفت به اتاق خواب و در را بست...
بعد از اینکه کارهایم را کردم کنارش رفتم تا بخوابم،موهای بلندش رهابود و چهره اش با شبهای قبل فرق داشت،در #آغوشش گرفتم افتخار کردم که زیباترین زن دنیارا دارم لبخند بی روحی زد ...
نفس عمیقی کشید و خوابیدیم ..
آن شب خوابم عمیق بود،اصلا بیدار نشدم...
از آن شب پنج سال میگذرد و حتی یک شب خواب آرامی نداشته ام...
هزاران #سوال ذهنم رامیخورد که حتی پاسخ یک سوال را هم پیدا نکرده ام ...
میشود
با خود میگویم مگر یک جمله در عصبانیت میتواند یک نفر را...
مگر چقدر امکان دارد یک جمله به قدری برای یک نفر سنگین باشد که قلبش بایستد ؟!!
همسرم دیگر بیدار نشد،دچار ایست قلبی شده بود...
شاید هم از قبل آن شب از دنیا رفته بود، از روزهایی که لباس رنگی میپوشید و من در دلم به شوق می آمدم از دیدنش امادرظاهر،نه...
شاید هم زمانی که انتظار داشت #صدایش را بشنوم،اما طبق معمول وقتش را نداشتم ..
بعدها کارهایم روبراه شد ،حالا همان وضعی را دارم که همسرم برایم آرزو داشت ...
من اما...#آرزویم این است که زمان به عقب برگردد و من مردی باشم که او انتظار داشت...
بعد مرگش دنبال چیزی میگشتم،کشوی کنار تخت را باز کردم ،یک #نامه آنجا بود ،پاکت را باز کردم جواب #آزمایشش بود تمام دنیا را روی سرم #آوار کرد،...
خانواده اش خواسته بودند که پزشک قانونی ،چیزی به من نگوید تا بیشتر از این نابود نشوم ...
آنشب میخواست بیشتر باهم باشیم تا خبر پدر شدنم را بدهد...
حالا هرشب لباسش را در #آغوش میگیرم و هزاران بار از او #معذرت میخواهم اما او آنقدر دلخور است که تا ابد جوابم را نخواهد داد...
حالا فهمیدم ، گاهی به یک حرف چنان دلی میشکند که قلبی از تپش می ایستد
باید بیشتر #مواظب حرفها بود
#گاهی_زود_دیر_میشود..
گذر زمان آدمارو تغییر میده ...
این اولین جمله ای بود که با دوباره دیدنش اومد تو ذهنم... تغییر کرده بود...اسمش همون بود... چهره ش همون بود ... صداش همون بود... ولی یه چیزایی تو وجودش عوض شده بود... انقدر که انگار یه غریبه رو به روم نشسته بود...
انقدر ذهنش درگیر بود که قهوه ی بدون شکرش رو مدام هم می زد... انگار می خواست وسط فنجون یه گرداب بسازه و چیزی رو غرق کنه... به خودش که اومد دید دارم نگاش می کنم... نگاشو دزدید، درست مثل قدیما... سرش رو انداخت پایین و گفت می دونم منتظری حرف بزنم ولی خودت که بهتر می دونی منم مثل خیلی از آدما نمی تونم حرفم رو به بقیه بفهمونم... نگاش کردم و گفتم، تو حرف بزن فهمیدنش با من...
حرف زد... بهم گفت یادته خیلی سال پیش وسط دانشکده بهم گفتی هر چیزی که از زندگی می خوای کف دستت بنویس... مثل همیشه خودکار نداشتیم... با مداد چشم کف دستم نوشتم و تو مثل فال گیرا شروع کردی پیشگویی کردن... یادته چی نوشته بودم؟ دروغ چرا یادم نبود... گفتم چی نوشته بودی؟!
خندید و گفت همین دیگه یادم رفته از زندگیم چی می خواستم... فقط یادمه اسمت کف دستم بود... همین یکی رو یادمه...
وقتی رفت شروع کردم قهوه ی بدون شکرم رو هم زدن... به گذر زمان فکر کردم... به خودم ، به اون ، به همه ی کسایی که یادشون میره از زندگی چی می خوان... به همه ی کسایی که گذر زمان تغییرشون داده... حالا مدت هاست تو ذهنم یه سوال تکرار میشه... من عوض شده بودم یا اون؟
#حسین_حائریان
هفت سالم بود... تابستان آن سال همه ی رویایم شده بود داشتن یک جوجه رنگی...تا آن روز برای داشتن هیچ چیزی آنقدر اصرار نکرده بودم... اطرافیانم مدام می گفتند به دردت نمی خورد ...نمی توانی نگهش داری...اما من گوشم بدهکار این حرف ها نبود...می خواستم جوجه رنگی داشته باشم ...
در ذهنم تصورش می کردم ...
آنقدر برای داشتنش پا فشاری کردم تا به دستش آوردم...
در یک جعبه ی کوچک بود... به آرزویم رسیده بودم و خوشحال بودم...
برایش آب و دانه می گذاشتم... فکر می کردم او هم مثل من خوشحال است...
همه چیز عالی بود...تا اینکه کم کم ماجرا عوض شد... مدام خودش را به جعبه می زد و تلاش می کرد بیرون بیاید...
وقتی می خواستم با او بازی کنم فرار می کرد...
می گفتم یعنی من را دوست ندارد که فرار می کند؟! روز به روز اوضاع بدتر شد...حالا دیگر من هم از داشتنش لذت نمی بردم چون با چیزی که در ذهنم تصور می کردم فرق داشت ... یک روز صبح بیدار شدم و دیدم دیگر صدای جیک جیکش نمی آید!
من ماندم و یک بغض... بغضی که می گفت چرا هیچوقت از خودم نپرسیدم او هم می خواهد برای من باشد؟ می خواهد بماند ؟
حالا پس از سال ها جواب سوالم را از زندگی گرفته ام...
حالا می دانم به زور خواستن پشیمانی می آورد...
می دانم دوست داشتن یک طرفه جواب نمی دهد... حتی اگر همه چیز را برایش فراهم کنی... چون هر کسی برای خودش دنیایی دارد...
دوست داشتن ما نباید باعث شود کسی را به اجبار از دنیایش دور کنیم...
کسی که از دنیایش دور می شود دیگر زنده نمی ماند...
#حسین_حائریان
...
همیشه فکر می کردم هر کسی که وارد زندگیم می شود باید برای همیشه بماند...
شاید برای همین بود که هیچوقت از آدم های زندگیم ناراحت نمی شدم و سعی می کردم برایشان سنگ تمام بگذارم...
فکر می کردم آن ها را باید به هر قیمتی نگه دارم...
حتی به قیمت اینکه بیشتر وقتم را برایشان بگذارم و انرژیم را خرجشان کنم ...
بارها و بارها اتفاق می افتاد که از رفتارهایشان از حرف هایشان از فکرهایشان می رنجیدم ولی سکوت می کردم تا آن ها را در زندگیم حفظ کنم...
هر چه می گذشت بیشتر از کسی که می خواستم باشم فاصله می گرفتم...حتی اگر مقصر نبودم خودم را محکوم می کردم تا در ذهنم تیره نشوند ... آنقدر مثل آن ها فکر کردم که دیگر چیزی از خودم باقی نماند...کاملا تغییر کرده بودم...اما این تغییر را تحمل می کردم ...
تفاوت ها و اشتباهاتشان را می دیدم و خودم را توجیه می کردم...ناراحتی هایم را پنهان می کردم و با خودم می گفتم باید در زندگی ام بمانند..
اما همیشه اینطور است که هر تحملی یک روز تمام می شود...
یک روز چشم هایم را باز کردم و دیدم حالا نه کسی را برای خودم نگه داشته ام؛ نه دیگر خودم هستم...
آن روز بود که فهمیدم آدم ها را نباید به هر قیمتی نگه داشت...همه برای ماندن نمی آیند ؛آدمی که می ماند جنسش با دیگران فرق دارد...برای ماندنش مجبور نمی شوی خودت را تغییر دهی...
فهمیدم برای نگه داشتن آدم ها نباید خودت را زیر پا له کنی... آدم ها باید با دلشان بمانند نه با جسمشان...
#حسین_حائریان
ما انسانِ انتظارهایِ بیپایانیم. انسانِ چنگزده به شب در رخوتِ بیخوابی، انسانِ در گریز از تنهایی و پناه بُرده به تنهایی.
هر روز را به صبحِ روزِ بعد واگذار میکنیم. ما انسانِ تعویقایم. انسانِ به تعویق افتاده در آرزوها؛ آرزوهایی که پوسیدهاند مثل زنجیرهای تاریکی ..
یادت نره زندگی کوتاهتر از اینه که زمانت رو هدر بدی تا یک نفر رو قانع کنی دوستت داشته باشه!
تمام میشود و آفتاب میتابد
غمی نبوده به عالم که ماندنی باشد ..
ناراحتي من بلاخره رفع ميشه ارزش از دست رفته ي تورو چيكار كنم؟
𝐈𝐍 𝐆𝐎𝐃 𝐖𝐄 𝐓𝐑𝐔𝐒𝐓 🕋
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 5 days, 2 hours ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 2 months, 2 weeks ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
Ads : @IR_proxi_sale
Last updated 2 months ago