𝐈𝐍 𝐆𝐎𝐃 𝐖𝐄 𝐓𝐑𝐔𝐒𝐓 🕋
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 1 month ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 3 months, 2 weeks ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
Ads : @IR_proxi_sale
Last updated 2 months, 4 weeks ago
_مادر ! اولاد به دنیا آوردن فکر می کنی آسان است. نه، وقتی به دنیا آوردم اش می فروشم میخری؟
از این گپ هایش خوشم نیامد.دو باره گفت.
_ای روزا مردم از گشنه گی و فقر اولاد و حتی اعضای بدن خوده می فروشه ، کمی به طرفش خم شدم.
_خجالت بکش هیچ احساسی نداری ؟
پوفی کشید.و مغرورانه.به طرفم میدید
_نه!! وقتی حمید ره به دنیا آوردم خیلی اذیت شدم و پدر خوبش اصلا غم مره نداشت. بوی سگرت و چرس اش تنا نصیبم بود. از همتش بی کاری اش درس خواندن اش و داکتر شدن اشه به باد داد. مه چه کنم ها. ؟ طفلی که ده شکمم است پدرش مره از خانه کشید.گفت اگه کدام کاری کنی.خودت صدمه می بینی. ؟! امید واری که هیچ فکر آینده اشه نکنم. با چه روحی بدی دارم به خاطره شأن زنده گی می کنم. نه. نمی دانی. گلزار، نمی دانی که مادر بودن و مادر شدن یعنی چه...!!
...دلش درد گرفت و بهانه ای کاسه های نا شسته را کرده رفت به آشپزخانه.
حق هم داشت که بگوید طفلم را می فروشم با این اقتصادی که داریم.چه قسم طفلش را به دنیا بیاورد.
هیچ مردی بالا سری ما نیست. از همین حالا همسایه ها پشت سر ما گپ درست کردن. اگر.. و اگر مگر زیاد است چیزی که کم است. انگیزه ی برای زنده گی کردن نیست که نیست.من هم مثل گوهر مجبورم زنده گی کنم. راست می گوید.من از مادر بودن چه می دانم . شاید طفل به دنیا آوردن آسان باشد ولی طفل و بچه بزرگ کردن و ترتیب درست دادن سخت ترین کاری دنیا است.
مثل این شعر مولانا نه ، تو همانی که من دانم
نه، من آنم که تو دانی...
#رمان_خیال_آزادی_
#قسمت_چهارده_
#ژانر_عاشقانه_جنجالی_غمگین_
#با_دست_قلم_نویسنده_زینب_حسینی_ بسیاری از افراد این مسله را نادیده می گیرند هنگام شکست خوردن از چیزی خیال می کنند دیگر پایانی زنده گی ام رسیده و دست از تلاش بر می دارند قافل از این که زنده گی ادامه دارد چه بخواهی چه نخواهی!
من هم دست از تلاش بر نمی دارم برای ادامهی زنده گی ام می جنگم چه در این راه شکست بخورم چه هم نخورم.برای خوشحال نگهداشتن خواهرم و بچه هایش دو باره سر پا میشوم و آماده، نبرد استم.
_دو ساعت است اینجه تنایی فکر می کدم خوابیدی ؟
_نه مقاله نویسی می کدم.
_کاری همیشه گی اته هیچ رها نمی کنی خاله! ولی هالی بیا نان بخوریم. سفره ره گوهر مادرم آماده کده.
_میایوم تو برو.
دروازه را بست و رفت.
دفتر را بسته کرده کنار رادیو ام گذاشتم. .
رفتم که همراه شأن سر سفره غذا بیشنم.
_آمدی خاهر.
_ها، چه پختی؟
_سبزی اسفناج با برنج.
_خیلی خوب است دستت درد نبینه.
حمید غذایش را داشت می خورد
_ها یادم نروه ، مدیریت ما .میگفت یکی تان بیایین مکتبم. گوهر به من نگاهی کرد.
_خاع چرا؟ نگفت برای چه ؟!
_نخیر...
_حتما جلسه والدین است.
به طرف گوهر دیدم. رنگ رویش کمی تازه معلوم میشد.پرسیدم
_خوبی..بد دلتِ قطع شده..؟
_یک کم بهترم . تا آخر ای ماه بعضی وقت ها بد دل میشم. از بوی گوشت خوشم نمی آیه.بد دلم می کنه.
_هان چرا دیشب نگفتی بریت دیگه چیز می پختم..
_خیر استه. ..
امشو هم اذیت شدی دیگه دست خوده به کار خانه نمی زنی خودم استم.
_او رقم نمیشه. دیگ و خمیر با مه. دیگه هایش با تو ، درست.؟
_خوب پس هر قسم راحتی. فقط نمی خوایوم اذیت شوی.
حمید لبخندی زد و توبه گفته.ما ره خنداند.
_وای خدا شما دو تا هنوزم ده خانه پدر تان استید هیچ کلان نشدید. هه هه
_ههههه آری مثل این که همی قسم است. اما امان از مادر ات.
_مه چه قرصی تو ره دارم.هه
_راستی مادر!
حمید به من نگاهی که از روی خجالت بود کرد.
_مه ده یک کار گاهی تولیدی نخ بری خود کار پیدا کدم. می خوایوم پول به دست بیاروم.و ده خرج خانه کمک خاله ام باشم.
گوهر برای اولین بار بود که از دهان او«کلمه ی مادر » را می شنود
می دانستم دلش با شنیدن این کلمه پر از شادی و کمی غمگین میشود.
_کار اش سخت است بچیم! نه نمیشه. به درس هایت رسیده نمی تانی.
دست زیر چانه برد.
گپ که از کار شد هر سه ما از غذا خوردن دست کشیده بودیم. خیلی وقت است دنبال کار می گردم اما پیدا کرده نمی توانم.
_ بیبیم که خاله ام هر بار تحقیر تر شوه، امروز پا اش و سرش صدمه دیده. خدا می دانه چه بلا سرش بیایه ده آینده. مه تحمل دیدن رنج خاله ام از ای بیشتر ندارم.
قاشق را کنار گذاشتم.
_نه حمید جان لازم نیست تو باید درس بخوانی ، یاد ات نروه اول درس ات مهم است.خودم کار بلاخره پیدا می کنم. فعلآ با همی حالت مجبور استیم مدارا کنیم. ده ضمن مادر ات حامله ست نیاز داره مراقب اش باشی. تو بهتر است به مادر ات برسی تا نان آوردن و کار کدن.
حمید نگاه اش التماس آمیز بود. غمی بی سر پرست بودن من و مادرش کمر او را در این سن کم خم ساخته بود. او می خواست.درس و مکتب را رها کند و مشغول کار شود. و این خودش بزرگ ترین آسیب به آینده اش خواهد بود. و من هرگز دوست نداشتم. او بی سواد و کم تجربه و بی دل به بار بیاید.
با نیستی و نادری حاضر استم بسازم ولی حمید را از تعلیم محرم نکنم. با یک وعده غذا هم که شده. او باید ادامهی درس هایش را پیش ببرد. . غرق افکارم بودم که با صدای حمید به خودم آمدم.
_خاله کار اش بد نیست هااا ! پولی خوبی میدن می تانوم درس مه بخوانم.
_حمید جان خاله گپی که زدم یک و دو نکو . گفتم کار نمی کنی! یعنی نمی کنی.
سکوت چون ماری تازه از شکار بر گشته با شکم نه چندان خالی به لانه اش رفته . هر سه بدون سر وصدا یا کدام اعتراضی غذا خود را خوردیم.
_هالی کی مکتب مه میایه.؟
_مادر ات!
به طرف گوهر نگاه کرد.
_نمیشه او که ...! حامله ست. و نه، ریشخند میشوم.
دو باره شروع کرد.داغ گذشته را به رخ مادرش داشت یاد آوری می کرد.
گوهر چیزی نگفت و مشغول جمع آوری کاسه های نا شسته شد. چه می خواست بگوید. اصلاً گپی برای گفتن نداشت.حقیقت تلخ است. و گوهر هم مجبور بود با این تلخی صبر خود را آزمایش کند.
_بس کو...! همراه مادر ات میروی.فامیده شد ،
از سری سفره بلند شد و بیرون رفت.
_بانش عادت می کنه ، تا کی تو باشی. تا آخر عمر که نمی تانی.همراهش باشی!
خودم را کنار کشیدم.
_تو ، هم کمی صبر کو. کمی خوبی کو. خود گذری ره یاد بگیر ، مثلاً قرار است صاحب یکی دیگه هم شوی. خندید و گویی پس از سال ها می خندد ، اما ده دقیقه پیش این طور خنده نمی کرد. ملایم و از تی دلش بود. اما اکنون. از آن خنده های که تضاهر به خوشحال بودن می کند. کرد.
عید یعنی بهانه ای برای دلداری آنان را که دوستشان داریم ✨*❤️?*
الهی این ماه رمضان که گذشت.
خداوند ما را شامل حال رحمت خویش قرار داده باشد. از تقصیرات و گناه های ما گذشته باشد.**
عید سعید فطر بر همه شما عزیزان مبارک باد ?✨
ناگهان دروازه حویلی باز شد مردی با قامت بلندش و صورت اعصبانی اش با گفتن :«مادر عروسی نمی کنم هر وقت خودم خواستم در باره زنده گی ام تصمیم گیری می کنم و به هیچکس اجازه مداخله نمی دهم....»این را گفت و دروازه را محکم بست و از مقابل من گذشته به طرف پایین کوچه رفت بدون اینکه مرا ببیند ، یا چیزی بگوید یا اصلا مرا ندید .!! نخیر ژاله تو آنقدر قد کوتاه هم نیستی که از دید آدم ها محو شوی..ساک دستی سیاه رنگ به دستش بود رفت و سوار تاکسی شد. ناراحت شدم اما گناه او هم نبود و در خانه با اهل خانواده اش در گیری داشته حتماً و اگر نه با اخترام شاید مرا راهنمایی می کرد....
به خودم آمدم دیدم دروازه بسته است آهی کشیدم و با بی صبری در را تک تک زدم.طولی نکشید یک زن با قد کوتاه شال سیاه رنگ به سرش بود لباسی سفید به تن داشت..چشمانی بادامی شکل ،ظاهری زیبا..با لبانی خنده.
_سلام خانه آقای سجادی همینجا ست ؟من از طرف احمد آمدم لبخند زد و مرا در آغوش گرفت و با احترام زیادی به داخل خانه دعوت کرد..
✨?
#رمان_دنباله_عشق_
#قسمت_پنج_
#نویسنده_زینب_حسینی_
#ژانر_عاشقانه_غمگین_
✨?
خدا را هزار بار شکر کردم که خانواده خوبی نصیبم کرده اگر چه همیشه مرا تشنه محبت مادر و برادرانم قرار داد و در حسرت داشتن آنها سوختاندم اما ،پدری مهربانی و خواهر نازی برایم بخشانده است شکر می کنم عمه م خاله های دلسوز و فداکار و برادر چون احمد دارم دیگر هیچ غمی نمی تواند زانو مرا خم کند
.همراه احمد خدا حافظی کردم خیلی سفارش داد که مراقبم باشم و غذا های سالم بخورم شب ها گرسنه نخوابم با هر کی دست دوستی دراز نکنم و هزار پند و نصیحت های دیگر. امید مرا تا ایستگاه موتر های که به طرف کارته چهار می رفت رساند . سوار یک تاکسی شدم امید کرایه را حساب کرد و می خواست برود گفت
_خوب دختر ماما جان آنی رسیدی بخیر یادت خو است احمد چه گفت ؟
_چرا که نه تشکر به زحمت شدی امید جان.
_خیر باشه مراقبت باشی تاکسی ران عجله داره. مه هم میروم دعا کو بتانوم بروم کنر،
_امین میشه ان شالله خدا نگهدار رفتی سلام مه برسان.
_حتما برو به سلامت.
خدا حافظی کرده دفترش رفت یادم رفته بود بگویم امید در یکی از دفاتر دولتی کار می کند و قرار است کارش را انتقال بدهد به کنر و خدا کند کارش راه بگیرد و بتواند برود کنار عمه ام شأن.
احمد گفته بود وقتی کابل رسیدی مستقیم به کارته چهار برو آنچه من خانواده ای را می شناسم که میتوانند تو را کمک کنند و ها تا وقتی که پوهیتون خود را تمام نکردی خانه آنها می باشی،
نمی دانم کی استن و چه قسم آدم ها می باشند ولی احمد زیاد تعریف شأن را کرد زمانی که احمد خورد بود و خانه ام شأن در کابل زنده گی می کردند همسایه دیوار به دیوار بودند.
نام کلان خانه یعنی پدر شأن آقای سجادی نویسنده و کارگردان تئاتر در یکی از نمایشگاه های خود کابل می باشد.
یک دختر و یک بچه دارد. و گاهی شده که برای کسانی که از ولایات های دور به کابل بروند کمک می کند.
از این که دانشگاه خود را اینجا قبول شدم بسیار حسی رضایت بخش و خوشی داشتم اما نمی دانستیم تقدیر چه چیزی های را برایم قرار است رقم بزند.
آیا با آمدن به کابل زنده گی من رنگ و رونق خواهد گرفت؟ می توانم آینده ام را آنطور که خودم دوست دارم رویایش را به واقعیت تبدیل کنم ؟!! غرق فکر و اندیشه های خویش شده بودم. و دعا می کردم بتوانم زحماتی چندین سالی خودم را جبران کرده و ضایع تلفی نکنم. شب های که تا صبح با درس خواندن سحر شد از وقتی غذا خوردن و دیگر وظایف ام گذشته درس و کتابم را اولویت قرار می دادم تا شاگرد لایقی در مکتب باشم ....
سرک عمومی را طی کرده به سری کوچه رسیدم به اطرافم نگاه انداختم همین جا است.
تابلوی کنار یک دکان نصب کرده بود. نوشته رویش را خواندم کارته چهار اما نمی دانستم خانه شأن کجاست ؟!
به دکان رفتم پیرمردی روی نیمکت نشسته بود، دفتری در دستش را ورق می زد . به چهره می آمد با سواد باشد عینکی هم روی موهایش بود. اول سلام دادم و او سر از ورق زدن بر داشت گویا خوب موقع به دادش رسیده بودم چون وقتی اولین بار در حال ورق زدن دیدمش خیلی بی حوصله و خسته به نظر می رسید اما با شنیدن صدا من به یک باره گی لبخندی روی لبانش نمایان گشت و ایستاده شد جوابم را علیک کرد.پرسیدم:
_ببخشید آدرس خانه آقای سجادی ره می دانید.شنیدم زیاد نام دار است و همه می شناسندی شأن مه نو اینجه آمدم و یادم رفت آدرس خانه شانه بگیرم کدام نمبر هم از ایشان ندارم.خواهش می کنم کمکم کنید.
تی ریش خود را با یک دستش مالید و مانند کدام دانشمند فهمیده به تفکر رفت.
_سعی ست با مه بیاید!
از دکان بیرون بر آمدیم.
انگشت اشاره اش را به طرف چپ دکان اش نشانه گرفت و با مهربانی لب باز کرد.
_کوچه ره آخر کو خانه دست راست ، دروازه آبی کلان. ها از هر کس بپرسی بریت میگن دخترم.
تشکری کرده راهی شدم و مثل گم گشته ها سر گردان پشت خانه می گشتم.
زیاد خسته شده بودم و هوا هم گرم بود تشنه هم شدم.تمام وجودم عرق کرده بود و احساس می کردم از میان آتش می گذرم.کف پاهایم مور مور میشد و درد می کردند.
به هر خانه که می رسیدم به رنگ دروازه ها می دیدم.گشته گشته ، پیدا کردم..
دروازه آبی رنگ.و کمی زنگ زده هم بود دو طبقه منزله معلوم میشد و با دیزاین قشنگی.به ساخت ساختمان خانه زیاد توجه نکردم چون خیلی خسته بودم.
در را تک تک زدم هنگام در زدن کمی هم استرس گرفتم و به دلم گفتم کی دروازه را باز کند اگر اشتباه آمده باشم چه ؟؟اول چه گفته وارد خانه شوم..و ده ها مقاله چینی دیگر به ذهنم خطور می کرد.
به دلم تمکین میدادم. آرام باش ژاله!!؛
چیزی خاصی که قرار نیست پیش بیاید.
من که صد سال از عمرم گذشته می دانم چه می گویم. آدم هرچه پیرتر می شود باید ذوق بیشتری برای شناختن قدر زندگی نشان دهد. آدم باید قریحه ی ظریفی پیدا کند، باید هنرمند بشود. در
ده سالگی یا بیست سالگی هر احمقی از زندگی لذت می برد. اما در صد سالگی، وقتی آدم دیگر رمق جنبیدن ندارد باید مغزش را به کار بیندازد تا از زندگی کیف کند…
@booksri23
?لیستی از بهترین کانالهای تلگرام
برای رشد ?
برای آگاهی بیشتر?
⬅برای عضویت در هرکدام روی اسم شان کلیک کنید ⬇⬇
♻️تبادلات علمی،پژوهشی و فرهنگی ممتـــاز
?????
@Mumtaz_2024
@Mumtaz_2024
تقدیم به شما.?
. #رومان_عشق پنهان❤️
#پارت_پنجم آخیر
#نوسینده_دݪ?بࢪ
وقت که ایران رفت مه همرایش مسج میکردم اما بعد د اونجه بلاکش کردم دوباره از ایران امد ازم ناراحت بود چون میگفت چرا بازم بلاکم کردی خو بعد چند ماه برم مسیج کرد ناراحت بود اما بعد چند مسیج عادی شد بسیار شله بود که باهم بریم رستورانت اما مه قبول نکردم مثلی اسرار کرد خی زنگ بزنیم گپ گفتم اصلا ای توقع را ازم نکنی بعدش خفه شد مام بلاکش کردم مه د قصه کسی نبودم و دختری بودم که همیش بین مغز و قلب مغزم را انتخاب میکردم قلبم پشت مصطفی میمیرد اما بازم بلاکش کردم ازم این بار بسیار ناراحت بود دلم بسیار بریش تنگ شده بود مه بریش مسیج کردیم بسیار به خوشی باهم حرف زدیم در اول کم کم ناراحت بود اما از بین رفت مره همیشه شیشک میگفت خوب مه بریش کفتم بسیار مردم میاین خواستکاری ایتو نشه که مره بتن گفت اگه میگی امروز مادر مه روان کنم کفتم نی بان به مقصد ات برسی بعد هرچی قسمت بود قسمت کسی تغیر داده نمیتانه بعد گفتم بریش که بلاک ات میکنم تا کسی نفامه و چند گپ خوب بریش گفتم و دوباره بلاکش کردم واقعا ایقدر. زیاد بلاکش کردم ده بار بیشتر ??اما هیچ خوب تقریبا ۸ سال همتو عاشقم بود در این ۸ سال مه هیچ همرایش رویه خوب نکردم همیشه بلاکش میکردم و هیچ وقت نکفتم که دوستت دارم اونم دگه برم مسیج نکرد همیشه د تیک تاک پست های غمگین میکرد اما برم مسیج نمیکرد بعد یک سال به جرمنی رسید د ای یک سال از همه هیچ خبر نداشتیم که یک روز مادرش خواسگکاری امد و یاد کرد که به پسرم مصطفی دیلا را میخایم واقعا از خوشی نمیفامیدم چی چی کنم مادرم گفت به پدرش میگم چند بار امدن پدرم هم راضی شد بلاخره نامزد شدیم ? بعد نامزدی بریش گفتم که از چی وقت دوستش داشتم و چقدر دوستش. داشتم ایقدر عاشق هم بودیم که تشنه دیدار و گپ زدن باهم بودیم بسیار عروسی با شکوه گرفتیم و کار های مه هم د یک سال جور شد رفتم جرمنی و حالی هم بسیار زندگی خوش داریم عشق ما چند برابر شده هر روز بیشتر از دیروز عاشق یش میشم و خداوند را شکرگذارم بابت همچین هدیه ??
تشکر از وقت تان خداوند همه عاشق ها پاک به هم برسانه
چشمانش پر بود از اشک
لبانش از ترس زیاد می لرزید
گیسوانش آشفته و خودش بی قرار تر
با دیدنش دلم لرزی عجیبی گرفت. او هر قدم که از من دور میشد،من به او یک قوم نزدیک تر میشدم، بالاخره دل به دریا زده جویای حالش شدم گفتم:
_سلام خوردترک چرا گریه داری کسی چیزیگفته؟
نگاهش که به من خورد
غمی دورن چشمانش عمیق ترین جای قلبم را به درد آورد. گویی تمام غم عالم را به دل او خدا بخشیده باشد. قطره های درشت اشک هایش زالا بی زالا چکید روی گونه هایش. لب باز کرد و با دلخوره ی سوزناک ی گفت:
_مادرم... را یاد کردم پدرم میگوید او پیش خدا رفته،حتما جای دوری ست نه؟ دیگر بر نمی گردد؟!
صدایش می لرزید. بازوهایش بد تر از صدایش بود...
با شنیدن کلمه ی مادر یادم افتاد من هم چون او مادری ندارم تا در آغوشم بگیرد و غرق بوسه ام کند. غم دلم را بخورد با مهربانی دستهای لطیف باریش اشک هایم را پاک کند.
آری همه ما تا زمانی که چیزی را از دست ندادیم قدر آن را نمی دانیم.
𝐈𝐍 𝐆𝐎𝐃 𝐖𝐄 𝐓𝐑𝐔𝐒𝐓 🕋
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 1 month ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 3 months, 2 weeks ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
Ads : @IR_proxi_sale
Last updated 2 months, 4 weeks ago