?? ??? ?? ????? ?
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 8 months, 2 weeks ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 11 months ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
ads : @IR_proxi_sale
Last updated 6 months, 4 weeks ago
از ذهنم بیرون نمیره :)
❤️?❤️?❤️?
|مجید|
بعد شام روی مبل تک نفره نشسته بودم و غرق افکارم بودم
غرق اتفاقات اون سه روز
که با گرفته شدن جام شرابی به سمتم سرمو بالا آوردم.
به تارا که با لبخند عمیقی نگاهم میکرد نگاه کردم.
جامو از دستش گرفتم و تشکر کردم.
کنارم نشست، در حالی که شرتبشو مزه مزه میکرد و به رقص گندم و حامد نگاه میکرد گفت: بگم به خوشحالیشون حسادت میکنم آدم بدیم؟
به نیم رخش نگاه کردم.
- نباید وارد زندگیم میشدی!
چرخید سمتم.
همونطور که خیره نگاهم میکرد، باقی جام شرابشو سر کشید.
لباش که از جام فاصله گرفت زمزمه کرد.
تارا: وقتی دیدمت راهی جز باهات بودن برام نذاشتی!
نگاه ازش گرفتم و پوزخند زدم.
- عشق؟
خودشو کشید سمتم.
تارا: آفرین...تو که عشقو تجربه کردی...میفهمی چی میگم نه؟
یک نفس شرابو سر کشیدم.
خواستم چیزی بگم که خدمه در گوشم زمزمه کرد.
" آقا گفتن تو اتاقشون منتظرتون هستن."
جام شرابو روی میز گذاشتم و از جام بلند شدم.
با اخم گفت: کجا میری؟
به اتاق بالا اشاره کردم.
- امر کردن به حضورشون برسم!
بدون اینکه منتظر جوابش بمونم به سمت پله ها رفتم.
تقه ای به در زدم و وارد اتاق شدم.
طبق معمول اتاقش تاریک بود و به جز چند تا چراغ کوچیک چیزی روشن نبود.
× فکر کردی چون با دختر راد ازدواج کردی میتونی هر غلطی دلت خواست بکنی؟
جلوی پنجره ایستاده بود و دستاشو توی جیب شلوارش گذاشته بود.
وقتی سکوتمو دید چرخید سمتم.
با قدم های کوتاه به طرفم اومد.
- متوجه منظورت نمیشم.
روبروم ایستاد.
× چرا دختر افشاری رو آوردی خونه خودت؟
خیره نگاهش کردم.
- به تو ربطی داره؟
× هر غلطی میکنی به من ارتباط داره!
نگاهمو میخکوب چشماش کرده بودم.
با تحکم گفتم: ربطی به شما نداره. نه الان نه هیچ وقت دیگه ای. توی کارای من دخالت نکن!
با تعجب از کلماتی که ازم شنیده بود نگاهش رو روی صورتم چرخوند.
× پس میخوای با ادیب واشقانی وارد جنگ بشی؟
روبروش ایستادم، در حالی که یقه جلقیشو مرتب میکردم گفتم:
- اگه لازم باشه چرا که نه...هر بلایی خواستی سرم آوردی...بخاطر خودم نه بخاطر بهاره یکاری میکنم خودت خودتو خلاص کنی
در حالی که بدون حرفی و توی سکوت نگاهم میکرد از اتاقش خارج شدم.
|مجید|
تارا جلوی آیینه مشغول آرایش کردن بود
روی کاناپه نشستم و مشغول چک کردن ایمیل ها شدم
تارا: نمیخوای حاضر شی؟
بدون اینکه نگاهش کنم گفتم: کار دارم
گردنبند اش دستش گرفت و سمتم اومد
تارا: خودت کار کردن منو ممنوع میکنی خودت پایبند قانون خودت نیستی... چیکار کنیم مجازات تعیین کنیم؟
لپ تاپ کنار گذاشتم
- ولی تو معتاد کارِتی...منو با خودت مقایسه نکن
گردنبند تو دستش گرفت سمتم
از دستش گرفتم برا بستنش بلند شدم و رو به روش وایسادم
دستش سمت یقه ام آورد تا مرتبش کنه
تارا: درسته...ولی من به غیر کار معتاد یکی دیگه ام هستم آقای واشقانی
پوزخندی زدم
- بچه پررو
با ورود به محوطه امارت دستمو دور کمر تارا حلقه کردم و کشیدمش سمت خودم.
با لبخند دستشو دور بدنم حلقه کرد.
تارا: مگه اینکه وقت نمایش داشته باشمت!
به مینو که به استقبالمون میومد نگاه کردم و لبخند زدم.
نزدیکش که شدم، از تارا فاصله گرفتم.
مینو دستشو دور گردنم حلقه کرد و بغلم کرد
در گوشم زمزمه کرد: دلم برات تنگ شده بود
بغلش کردم
- مفتخر نیستیم وسط سفرهای خارجیتون یه سر هم به ما بزنین؟
ازم فاصله گرفت و با تردید لبخند زد.
میدونستم!
سخت بود با ادیب واشقانی توی یه خونه زندگی کردن! خواه ناخواه مجبور بودی به فرار و گریز.
تارا و بغل کرد و بوسیدش.
با صدای گندم چرخیدم که پیداش کنم.
گندم: مامان اجازه میدی بیان خونه بعد ماچ و بغلو شروع کنی؟
همونطور با لبخند نزدیکم شد.
دستمو دور بدنش حلقه کردم و پیشونیشو محکم بوسیدم.
گندم با نگاه عمیقی جزئیات صورتمو از زیرنظر گذروند، بعد زیرلب زمزمه کرد: خوبی؟
پلکامو به نشونه تایید روی هم فشردم.
تارا که به سمتش اومد یکم ازم فاصله گرفت.
تارا: خیلی وقته ندیدمت گندم.
دستشو به طرف گندم دراز کرد.
لبخند تصنعی و تردید گندم برای دست دادن باهاش از صد فرسخی مشخص بود.
نوک انگشتاشو که کف دست تارا گذاشت صورتمو به سمت مخالف چرخوندم که متوجه خندم نشن.
گندم: خوش اومدی.
نگاه تارا بین منو گندم چرخید و بدون حرفی وارد امارت شد.
گندم گردنشو کج کرد و وقتی فهمید به اندازه کافی ازمون دور شده چرخید سمتم و شروع کرد به درآوردن اداش.
گندم: خیلی وقته ندیدمت و مرض.
زدم زیر خنده. دست به کمر داشت حرص میخورد.
گندم: وای یعنی قراره کل شب این عفریته رو تحمل کنم؟
در حالی که میخندیدم با تکون دادن سرم تایید کردم.
با صدای بابا که به طرفمون میومد، جفتمون صاف وایسادیم.
بابا نگاه گذرایی بهمون انداخت و با اخم گفت: بیاین تو.
و به طرف سالن رفت.
منو گندم بهم نگاه کردیم و همزمان کلافه نفسامونو بیرون دادیم.
پشت سر بابا وارد امارت شدیم.
دور میز شام جمع شده بودیم.
تارا کنارم نشسته بود
جو میز جوری سنگین بود که گندم به منی که رو به روش بودم نگاه نمی کرد.
با اشاره دست مینو خدمه هارو غذاهارو آوردن.
تارا دستشو دراز کرد که بشقابمو بگیره و غذا بکشه که قبلش گندم بشقابمو برداشت.
گندم: مثل همیشه سوپ دیگه؟
با خنده ای که قورتش میدادم تایید کردم.
گندم بشقابمو جلوم گذاشت و بشقاب حامدو برداشت.
زیرچشمی به تارا که با حرص نگاهمون میکرد نگاه کرد و لبخند زد.
با صدای بابا که مخاطبش من بودم. سرمونو بالا آوردیم.
با تمسخر گفت: از باری که باخته بودی چه خبر؟
خودمو مشغول سوپ جلوم کردم.
- مجید واشقانی باخت نمیده.
صدای پوزخندشو شنیدم.
× باری که مجبور باشی گروگان گیری کنی که دوباره پسش بگیری با باخت برابری میکنه!
سرمو بالا آوردم و نگاه تیزمو به تارا دوختم.
جز ما دو تا کسی از این ماجرا اطلاع نداشت.
با چشماش سعی داشت بهم بفهمونه که چیزی نگفته.
بابا با تحکم گفت: تارا چیزی نگفته. منو احمق فرض نکن!
کلافه قاشقمو توی بشقاب انداختم و نفسمو بیرون دادم.
مینو رو بهش گفت: این بحثا باشه بعد شام؟
نگاه ادیب روی تک تکمون جابه جا شد و بعد توی چشمای مینو ثابت موند.
غلیظ شدن اخم بین ابروهاش نشون میداد که ناچار به پذیرفتن شده!
|بهاره|
دست چپش دور بدنم حلقه کرد و منو به خودش چسبوند
سرم رو شونه اش گذاشتم
گرمای بغلش حس خوبی بهم میداد
صدای موج دریا با صدای خنده های پناه قاطی شده بود
- پناه مامان مراقب باش
خم شد موهام بوسید
مجید: چیکار بچه داری...بزار بازی ش بکنه من خودم مراقبشم
نگاهش کردم
- من چی؟
مجید: تو چی؟
- مراقب من نیستی؟
با لبخند نگاهم کرد
مجید: ببینم تو همین الان به بچه مون حسودی کردی؟
- نمیتونم؟
هنوز لبخند داشت
به پناه که داشت از دریا لذت میبرد نگاه کرد
منو بیشتر به خودش نزدیک کرد
مجید: چجوری میتونی حسودی کنی وقتی میدونی همه من متعلق به توعه
با صدای رعد و برق چشمام باز کردم
چشمم به پناه افتاد
یه دستش روی صورتش خوابش برده بود
|مجید|
بطری شراب برداشتم و سمت کاناپه رفتم
تارا با اخم چشمش رو صفحه لپ تاپ بود
نزدیکش شدم
لپ تاپ بستم
سرش بالا اورد
- نگفتم پیش من کار نکن؟
صفحه لپ تاپ باز کرد
تارا: مهمه
دستم بردم سمت لپ تاپ که مچ دستم گرفت
تارا: تو این سه روز تنها بودی؟
جا خوردم
میدونستم خیلی زود میفهمه
ولی انتظار نداشتم به روم بیاره مثل همه این سه سال که چیزی نگفته بود
- پس بگو چرا یهویی برگشتی
دستم ول کرد
تارا: ناراحت شدی از برگشتنم؟
بطری باز کردم و لیوانش پر کردم
لیوان سمتش گرفتم
- بهاره اینجا بود
بی تفاوت لیوان از دستم گرفت و سر کشید
کنارش نشستم
برگشت سمتم
- بخاطر اینکه آرشام بارم تحویل بده ...
انگشتش گذاشت رو دهنم
تارا: باشه
- تارا...
چشماش به چشمام دوخت
تارا: مجید...
آب دهنش قورت داد
تارا: اگه بفهمم بهت نزدیک شده...اون دختره رو زنده نمیزارم
پوزخند زدم
- تو که برات مهم نبود
تارا: مهم بود...مهمه...تو نمیخوای قبول کنی
- ما قول و قرار...
حرفم قطع کرد
تارا: یادمه...میشه بری میخوام کار کنم
|بهاره|
از پله ها پایین رفتم
چشمم به دود اطراف کاناپه افتاد
- امیرعلی؟
از رو کاناپه بلد شد و سمت آشپزخونه حرکت کرد
- چرا نرفتین؟
صندلی میز ناهارخوری رو به زور کشید و روش نشست
امیرعلی: بهار خواست بخاطر پناه بمونیم
رو به روش نشستم
- مستی؟
چیزی نگفت
سیگارش از دستش گرفتم و پک عمیقی بهش زدم
امیرعلی: آرشام زنگ زد
- چی میگفت
امیرعلی: نگرانت بود
پوزخندی زدم
- مرتیکه عوضی
امیرعلی: قهری باهاش؟
- دوسش ندارم
سیگار دیگه ای برا خودش روشن کرد
امیرعلی: منکه گفتم ازدواج نکن
- راه دیگه ای بود مگه؟ اون همه فشار رو من بود...مگه من خواستم...من که داشتم میرفتم دنبال مجید
خندید
امیرعلی: که پناه نقشه ات خراب کرد
خندیدم
- بچه پررو مثل مجید...
آرنجش رو اپن گذاشت
امیرعلی: هیچ وقت منکر نگاه های آرشام بهت نمیشم...ولی دوست داشتم با مجید باشی...اون آدم عاشق تریِ
زمزمه کردم: دوسم داره مگه نه؟ مجید و میگم
سرش تکون داد
امیرعلی: آخر این قصه خوب نیست بهاره
از صندلی بلند شد
امیرعلی: میرم بخوابم
گریه نمی کنم...?
خیلی قشنگهه روژین??
کاپل تراز ❤️???
https://t.me/delluna_baharjid/11552 ولی مجید همه رنگای کفش سامبا داره فک کنم??
|بهاره|
-یه آدمِ کثیف که کشتن بقیه براش مثل آبِ خوردن بود!
به قطره اشکی که از گوشه چشمش سر خورد نگاه کردم، داد زد:
+ لعنت بهت چرا اومدی؟!
چرا پاتو گذاشتی تو زندگیم هان؟
چرا یه کاری کردی منی که یه لشکرو حریف بودم اسمت بیاد زانوهام سست بشه؟
چرا شدی نقطه ضعفم لعنتی؟
عصبی بودم.
از خودم از مجید از این زندگی!
یقشو محکم گرفتم و تکونش دادم.
- تو زندگی منو نابود کردی مجید الان طلبکارم هستی؟
|مجید|
یقمو ول کرد.
پشت به چرخید و ادامه داد.
- داشتم زندگیمو میکردم اون ور دنیا.
بابامو کشتی عکسای لحظه به لحظه شکنجه شدنشو برام فرستادی!
چرخید سمتم.
با صدای بلند گفت:
- تا خواستم به زندگیم برگردم فیلم فرستادی از شکنجه کردنش!
چجوری تونستی؟؟
با تعجب بهش نگاه کردم.
از کدوم فیلم حرف میزد؟!
نزاشتم ادامه بده.
+ از کدوم فیلم حرف میزنی؟
وسط اشکاش عصبی خندید.
- خرابکار فراموشکارم میشه؟!
مچ دستاشو گرفتم و تکونش دادم.
خیلی جدی به چشماش زل زدم.
+ فقط بگو کدوم فیلم؟
داد زد.
- میخوای بگی تو نبودی که از لحظه به لحظه شکنجه کردن بابام فیلم گرفتی و برام فرستادی که بهم ثابت کنی تا آخرین روز زندگیم باید زجر بکشم؟!
گوشام سوت میکشید.
دیگه نمیشنیدم چی میگه!
مچ دستامو ول کردم
کلافه دستی به پیشونیم کشیدم.
با گام های بلند طول و عرض اتاقو طی میکردم.
کارِ خودش بود، واشقانی!
بدون اطلاعِ من.
حتی منم بازی میداد که به هدف خودش برسه.
دیگه چیزی برام مهم نبود.
یا اون زنده میموند یا من!
کتمو از روی مبل برداشتم، خم شدم و از زیر مبل اسلحمو که توی جاسازش گذاشته بودم برداشتم و پشت کمرم گذاشتمش.
با قدم های بلند خودمو به در رسوندم.
قبل ازینکه درو باز کنم بهاره روبروم به در چسبید و مانعم شد.
|بهاره|
به رگ گردنش که باد کرده بود نگاه کردم.
- کجا میری؟
عصبی پلکاشو روی هم فشرد.
+ برو کنار بهاره.
میرم جفتمونو از شر آدمی که اسمش بابامه نجات بدم.
برو کنار!
با جدیت توی چشماش زل زدم و شمرده شمرده گفتم.
- تو... همچین کاری... نمیکنی!
بازومو گرفت.
+ چرا؟
-چون من میگم!
عصبی خندید.
+ از کِی تا حالا مدافعِ بابام شدی؟
انگشتمو جلوی صورتش گرفتم.
-حق نداری آسیبی به کسی که حقِ منه از بینش ببرم بزنی!
توی سکوت چند دقیقه نگاهم کرد.
همونطور که بهش خیره بودم، خودمو بهش چسبوندم.
دستمو پشت کمرش کشیدم و اسلحشو لمس کردم.
اسلحه رو برداشتم و انداختمش گوشه اتاق.
کلافه نگاه ازم گرفت و دستی به پیشونیش کشید.
کنار دیوار روی زمین نشست.
کنارش نشستم.
سرشو به دیوار پشت سرش تکیه داد و چشماشو بست.
چند دقیقه توی سکوت گذشت.
بعد چند دقیقه در حالی که چشماش هنوز بسته بود با صدایِ آروم گفت:
+ هیچی نمیتونم بگم بهت جز اینکه من اگه میدونستم دختر اون آدم تویی یا حتی همچین چیزی از من الان میخواستن، جون خودمو میدادن ولی نمیزاشتم اتفاقی براش بیفته...!
دوباره چند دقیقه سکوت شد.
مثل خودش سرمو به دیوار پشت سرم تکیه دادم.
- اومده بودم بگم این مجیدو پذیرفتم...
مجیدِ مغرورِ عاشقو!
چشماشو باز کرد، سرشو چرخوند سمتم و به نیم رخم خیره شدم.
ادامه دادم:
- تو راست گفتی مجید.
میخوام زندگی کنم!
حتی اگه شده دو روز... توی بغلت بخوابم و بیدار شم، چشمام توی چشمای مردی که همه جوره کنارمه قفل بشه.
سرمو چرخوندم و به چشماش خیره شدم.
قطره اشکی سمج از گوشه چشمامون سر خورد.
- اومدم بگم میخوام پیشت بمونم...
?? ??? ?? ????? ?
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 8 months, 2 weeks ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 11 months ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
ads : @IR_proxi_sale
Last updated 6 months, 4 weeks ago