نود درصد ما آدما هیچ حرفی باهم نمیزنیم و همه‌چیز میگیم تا حرف نزنیم.

منم همینطور ویرگو، منم امیدوارم امشب که سرمو گذاشتم روی بالشت فردا صبح دیگه بیدار نشم.

صبح ساعت هفت بیدار شدم و لباسامو پوشیدم، وسایلمم جمع کردم و تقریباً یه ربعی میشه که از خونه‌ش زدم بیرون و از ساعت هفت تا هشت و نیم داشتم نازشو توو مزایده به گرون‌ترین قیمت ممکن میخریدم فقط برای اینکه ارزشش بیشتر از این حرفاست.

تو فقط از چشمم نیافتادی تو از چشمم پرت شدی اما دست و پاهات نشکست و متأسفانه هنوز میتونی راه بری در عوض شکستن متداوم دلت باید تاوان منو پس بده.

promise you never losin
im a real player.

همزمان هم جنگ هست و هم جنگ نیست.
برعکس تمام کلیشه های تاریخ در اینجا هیچ آژیر و انفجاری به صدا درنمی‌آید.
شهرها در آتش فرو میروند بی‌آنکه شعله‌ای‌‌ باشد.
عده‌ای‌‌ هم روزانه مجروح می‌شوند و عده‌ی کثیر دیگری هم کفن می‌شوند.

به یک نتیجه‌ی فوق رسیدم اینکه اکثر پشیمونی هام بابت تصمیم ها و انتخاب های اشتباه نیست در واقع بابت انجام کار درست برای آدم اشتباهه.

با تکیه بر نیروی نفرت سرپا بود.
آجر هایش را بر پایه نفرت بنا می‌کرد.
خانه‌ای از جنس نفرت خلق کرد و همزمان نفرت را مینوشید و هر روز آن را به تن می‌کرد.
نفرت را لقمه میگرفت و بطری بطری آن را مینوشید.
در رگ های پوسیده‌ و خشکش جای خون، نفرت جریان داشت.
در دلش انباری از نفرت رخنه کرده بود.
نفرت را در جای جای تن فرسوده‌اش کاشته بود.
هر روز نفرت از آدم ها را پیوسته و بیشتر از قبل به رگ هایش تزریق می‌کرد.
آه، آدم ها.
وقتی رنج زیادی را بر روی دوشت میگذارند سراپا نفرت می‌شوی.

a feeling that's too painful to bear.