?? ??? ?? ????? ?
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 10 months, 3 weeks ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 1 year, 1 month ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
ads : @IR_proxi_sale
Last updated 9 months ago
چهرهی مخدوش و خونِ نگاهت. میان ایشان و شما شباهتی نیست. بحر خزر پیشروی میکند و به سمت سبلان فرار میکنی. باد از کمرکشِ سبلان میزند اریب. میروی زرتشت را پیدا کنی. سرنوشت را معکوس کن وگرنه از مقصد شروع کردهایم و به مبدا ختم میشویم. طوفان الهی را به جان میگیری و هواپیماها عمود میآیند. پایهها در لجن. با خودگزیدگیها و خردهی لبها میانِ ستارههای پولادین. بوی گشنیز و دارچینِ دستها. لرز و تابِ لیموهای رندهشده و انگشتهای به این نیکی. و ناخنها. چهرهی مخدوش و خونِ نگاهت. مریم و هاجر و حوّا. حوّای پیشپردهها. حوّا وَ گناهِ اِپرایورای. حوّای بزرگترین گناه و بعد این تباهیِ همگانی شروع میشود. حوّا و انارِ نر. چهرهی مخدوش و خونِ نگاهت. ما وُ شما وُ آنها. قوس و لطافتِ گوشها و گوشوارههای ترمه و قرمز و گردنهای بلند. به هیچکجا میرویم. از چهرهی مخدوش به خونِ نگاهت همچنان که باد از کمرکشِ سبلان میزند اریب. بختِ خوش و نغزی که ثوابت از دستت میقاپند. دستهایت مگر شک ندارند؟ شما مگر دوست نداشتید نیآورانِ ایوانِ مداین را؟ شما مگر دوست نداشتید این همهچیز را گفتن در عین حالِ هیچچیز را نگفتن را؟ پردهها را کنار زدند ولی نگاه نکردند یا اگر نگاه کردند به روی شما نیاوردند. مگر گمان کرده بودید مهر و رشک فراوان به اینجا نخواهد رسید؟ وقتی خونِ نگاهت میپاشد روی این سروهای مدیترانهای، وقتی گذشتن سیمانِ چهره را میسازد، وقتی پیری میشوم ناشایست، و موهایت کو؟ کنار میزنم. چهرهی مخدوش و خونِ نگاهت. یقین میشوی آینه شکسته باشد و چشمههای اردویسوره خشک شده باشند. و موهایت کو؟ کنار میزنم. رشکِ بنفشهی هندوکش و کشمیر و شمنهای شکوفههای شیراز. بهارِ بهرام و بهمن و بهآفرید. لامسه از روی گیلاسِ بالاترِ لالهها. و موهایت کو؟ و چهرهی مخدوش و خونِ نگاهت؟ و بادی که از کمرکشِ سبلان میزند اریب؟ و رندهی لیمو؟ و انگشتهای به این نیکی؟ و ناخن؟ و بعد؟ میجنگند کیخسرو و افراسیاب در شب. میبینم و میفهمم و سکوت میکنم. نه خیر! همپای وهمِ هندی و ظهوری و بیدل نیستم. و بعد؟ کنار میزنم؟ و نگاهت را از خونها پاک میکنی؟ و شهوتِ سیاق پلکها را میپوشانی؟ و مژهها را تیزتر میکنی؟ و بعد؟ کنار میزنم؟ و دیگر چه؟ وَ قبل وُ بعد وَ رعد وُ برق؟ و دیگر چه؟ گرگِ باکره و باران و بیابانِ برهوت؟ بحرِ خزر پیشروی میکند؟ به سمتِ سبلان فرار میکنی؟ و کنار میزنم؟ و قبل؟ و بعد؟ و رعد؟ و برق؟ زنهار میخواستند شنید زیرا زیباییِ انقطاع و اضطراب و گسستگی شنیده میشود. خشمگینم از بوی بودنِ خواهشهای تندرستی از کاردستیهای بیپایانِ باختنهای کورِ اصل را رها کردن و فرار و در رفتن و درگیری با مرگ و فرع را دودستی چسبیدن و بازیِ نیمهتمام را باز گذاشتن و رفتن. اما نمیروم. و بعد کنار میزنم. انتظار داری وقتی سود و منفعت و لذتی در کار نیست هیچ دوستی و صمیمیتی هم در میان نباشد، چون نمیدانی از قضا دوستی و صمیمیتِ حقیقی آنجاییست که سود و منفعت و لذتی در کار نیست. و بعد؟ فرار میکنی؟ مرحبا! از جنگ اصلی فرار کرد و جنگهای بزرگ را فراموش کرد و جنگهای کوچک را پیروز شد، زیرا پیروزی در جنگهای کوچک تنها راه فراموشیِ جنگهای بزرگ بود و فراموشی جنگهای بزرگ تنها راهِ فرار از جنگ اصلی بود. مرحبا! به یاد میآوری از خونِ نیاکان و زخمِ پدران فقط خون و زخم به میراث بردهای اما تنها یک گام از نیاکانِ خود جلوتر رفتن را یادت میرود. و هنوز هم بیشتر میافتی. با چهرهی مخدوش و خونِ نگاهت.
و گرچه بخشش لطفیست با رنگِ مدهامّتان و آمیخته به فراموشیِ آموخته، گفتند بخشش نزد ایشان هیچ جایی ندارد.
بخشش یک لطف است و یک بزرگواری و یک فراموشی و یک یادآوری و یک آیندهبینی. لطف در حق خویشتن، بزرگواری در حق دیگری، فراموشیِ دیگری، یادآوری به خود و آیندهبینی از منظرِ سرمدیت. زیرا اگر بخشش نباشد هر کنشی کامیکازه است، برای به زمین کوبیدن دیگران نخست باید خود را به زمین کوبید. بخشش لطف است در حق خود و شرطی ضروریست برای آزادگی خود. و بخشش بزرگواریست، زیرا با بخشیدن و فراموشی خویشتن را فراتر مینهیم از آنچه میبخشیم و در جامهی قاضی حکم میکنیم به بخشش دیگری، و بخشش کار همگان نیست. زیرا همگان میبخشند از فرطِ ناتوانی ولی بخشش ضروریست برای لطف به خویش زیرا اینهمه انتقامهای سهمگینتر از ناخشنودیِ نخستین هزینهی خود را تحمیل میکند بر آنکه انتقام میگیرد. و یادآوریِ بخشش آنجاست که آینده را به خود یادآوری میکنیم که به جز ردپای گذشته هیچ میراثی ندارد و به غیر از فراموشی چیزی نمیبینم از آن منظر سرمدیت و دیگر نه آیندهای در کار است و نه گذشتهای. به هر انسانی حق میدهم اگر بابتِ کوچکترین تجربهی احساس ضعف در کل زندگیاش بخواهد تمامِ انسانها را به قتل برساند. و تو بر حق هستی اگر بابت شنیدن یک جمله بخواهی یک جهان را به آتش بکشی. اما در نزد من بخشش لطفیست با رنگ مدهامّتان. زیرا اگر بنا بر انتقام باشد چیزی از آنها باقی نخواهدماند، و گرچه این را دوست دارم اما دوست ندارم برای دیگریِ نابودشدنیِ ضعیفتر اینهمه توان و زمان هرز شده باشد. و بخشش واقعیبودن است. و انتقام حاصلِ تفریقِ واقعیت از خیال است. و واقعیبودن را بیشتر دوست میدارم. هر واکنشی ردِ درونماندگاریست و نتیجهی اوهام. و بخشش تنها کنشِ واقعیست، زیرا نزد ما کنش است و واقعی است.
و بخشش لطفیست با رنگِ مدهامّتان و آمیخته با فراموشیِ آموخته. اما نخست باید این ابدیتِ تاریکیِ درونی افروخته شده باشد.
چرا میبخشی؟ چون اگر بنا بر انتقام باشد دوست دارم چندین برابر انتقام بگیرم و در این صورت چیزی از کسی باقی نمیماند و این مهم نیست اما باید خودم را نادیده بگیرم. چرا میبخشی؟ چون بخشش را از کسی نیاموختم و اگر ببخشم از عدم آفریدهام. چرا میبخشی؟ چون دیگران نمیبخشند ولی من دیگران نیستم. چرا میبخشی؟ چون هیچکس آنقدر بزرگ و همپایهی من نیست که بخواهم از او انتقام بگیرم. چرا میبخشی؟ چون یا باید هر انسان زندهای را ببخشم یا باید از هر انسان زندهای انتقام بگیرم. چرا میبخشی؟ چون انتقام کار کوچک و آسانیست ولی بخشش کار بزرگ و سختیست و من کار بزرگ و سخت را بیشتر دوست دارم.
میانِ بزرگان درخشش مراست
چو بخشایش و داد و بخشش مراست
گرچه خاقانی درست میگوید که:
سروِ آزاد را جهانِ دورنگ
رنگِ مدهامّتان نخواهد داد
اما جواب خاقانی معلوم است: سروِ آزاد را به گرفتنِ رنگِ مدهامّتان از جهانِ دو رنگ حاجتی نیست. رنگِ مدهامّتان ذاتِ سروِ آزاد است.
اثبات میکند که قضاوت بر اساس ظاهر افراد درستترین و دقیقترین کار است، متروی تهران. طرزهای نشستن و نگاهکردن و چشم در حدقه چرخاندن و ایستادن. مثلا این عزیز دلی که جلویم نشست و از بس زل زدم بهش ترسید و چشمش را در گوشی دوستش فرو کرد، دختر معصومی بود با خالِ بالای لبِ بالایی، با کتانیهای سفید که جلویش سیاه شده بود و بندهایش را خرگوشی بسته بود ولی آنقدر بلند است که هنوز هم قاعدتاً زیر کفش میرفت و به محض اینکه در ایستگاه میدان محمدیه پیاده شد بندهایش را باز کرد و از نو بست. ته دلم گفتم: نگفتم؟ ده دقیقه به اطوارت نگاه کردم خودتو از خودت بیشتر شناختم. تازه تمرکز زیاد نداشتم و داشتم ریانا گوش میدادم.
به قول هراکلیتوس که میگفت: حواس شاهدان خوبی نیستند وقتی عقل پشتیبان آنها نباشد. متروی تهران جذاب است، موسیقی میشنوی و استنتاج میکنی. چون ظاهر گفتار است. کفشها جملهای هستند و بندهای کفشها جملهای هستند و جینها جملهای هستند و تیشرتها و عینکها جملهای هستند، همگی در وصفِ شخصیتِ صاحبشان. ولی اگر بنا باشد دقیقتر گفته شود: اینها لباس و ظاهر نیستند، اینها بیانِ عمیقترینهای شخصیتاند، به شرطی که این آدم روبرویی اصلن شخصیت و هویت داشته باشد. ظاهر افراد بیانِ چکپوینتهای زندگیشان و واکنشهایشان است. تو میبینی؟
لباسها برای پوشیدن نیستند بلکه برای گفتن هستند.
تو میبینی؟ نه خیر! من نه میبینم و نه میفهمم و نه علاقهای به فهمیدن آدمها دارم چون در نهایت نه دیدن و نه فهمیدن و نه آدمها مهم نیستند. اما وقت را باید پر کرد، و طبق آنچه مردم میگویند شخصیت انسان از پیچیدهترین و بیمنطقترین پدیدهها است، و من حتی علاقه ندارم با آنها حرف بزنم و از بالا و پایین و تغییر لحن و نظم گفتاریشان شخصیتشان را بفهمم پس فقط نگاه میکنم و میبینم. نه خیر! تو میبینی! هیچ انسانی پیچیده نیست. ذاتِ هر انسان چیست؟ ارسطو اگر بود سلیقهی پوشش هر فرد را عرض و قابلتغییر و غیرقابلتحصیل و ناشناختنی میدانست؟ نه خیر! تو میبینی! عرض بیانِ وجودِ جوهر است و شخصیت هر انسان و نفس هر انسان جوهر است. پس هر چیزی که از یک انسان میبینی و میشنوی و میفهمی و براساس آن قضاوت میکنی، البته اگر صلاحیت قضاوت داشته باشی و اهلِ شناخت باشی، درست است، چون حتی اگر غلط باشد بیانِ جوهر را فهمیدهای ولی صرفن ذیل قاعدهی اشتباه تصدیقاش کردهای و این هم بیانِ جوهرِ خودِ توست.
تو میبینی! پس بین ظاهرها و باطنها هیچ تناقضی نیست، مگر اینکه متفاوت باشند و از قصد ظاهرِ معکوس یا مغلوط بسازند و آن را هم یا از روی مازاد نمایشها یا از روی دقت و نظم مکانیکی و غیرانسانی و کمال ماشینیاش میتوان فهمید.
شخصیتهای نمایشی و دکورها چه زیاد هستند، و هیچ شخصیتی حتی در جهان خودش شخصیت اول داستان نیست. عجب جهان عجیبی! انتهای سوبژکتیویته به اینجا میرسد، به متروی تهران، انتهای سوبژکتیویته به اینجا میرسد که هیچکس هویت ندارد. هویتها سطل آشغال است. تو میبینی! پس ظاهرها را ببین!
نخواهند که هویت انسان را با مثالها و ایدهها بسنجند و بگویند همه فرشته هستند ولی چون از خود بیگانه شدند پس به ته جهنم سقوط کردیم، انسان یک زخم است و یک تباهی. زخمِ تو چیست و تباهیِ تو چیست؟
مینشینم در متروی تهران و به کیوتایّت و تودلبروایّت و لشبازایّت و منظمایّت و خوشگلایّت مصداقهای جنس لطیف چشم میدوزم، ریانا میخواند، و من استنتاج میکنم:
Y'all should know me well enough
این متون اوستایی و پهلوی را میخوانم[گاهان و یشتها و متون پراکندهی پهلوی] و حس میکنم به خانه باز میگردم و به جهان باز میگردم، یا در بیانی عکسِ بیانِ آن بیفروغِ نافرّخزاد: انگار هیچوقت سرد نخواهد شد.
پرسید دانا از مینوی خرد که: خرد بهتر است یا هنر یا نیکی؟
مینوی خرد پاسخ داد: خردی که نیکی با آن نیست خرد نیست؛ و هنری که با آن خرد نیست هنر نیست.
بساطتِ شهودیِ عجیبی دارند این متون. نه با این عقلانیتِ روزمره و تمدنِ امروز هماهنگاند و نه با تجربههای شخصیِ زیسته. تناقضِ اصلی در اینجاست که این متون با عقلِ من و احساسِ من تناقضِ بنیادین دارند اما باز هم به طرزی شهودی حس میکنم درست و دقیق و ظریفاند.
این راستی و نیکی چیست که همهجای این متون به چشم میخورد؟ و با این نیکی و راستی تا کجا میتوان رفت به غیر از آتن و روم و چهها میتوان کرد به غیر از آتشزدنِ معبدِ آتن و در هم کوفتنِ سه قیصرِ روم؟
نیکی و راستی در نهایت آیا هیچ معنایی دارند؟ عقلم میگوید نه و احساسم میگوید نه اما شهودهایم... قالوا بلی!
از بعضی شعرهای براهنی یه احساسات و عواطفی فوران میکنه که بعد از خسرو و شیرین کسی از اونایی که همه میگن بزرگن و فلانن و بیسارن هیشکی نتوسته خیال و تصور هم بکنه. اونایی هم که از براهنی بیزارن، شبا اول شعراشو میخونن و اشک میریزن و بالشتشونو به جای دوستدختر/دوستپسرشون…
باید با چوب مقدس سرو، سروکار داشته باشی یا به نحوی کار کرده باشی یا سوزانده باشی تا عطر حیرتانگیزش را دریافته باشی. چوب جادویی که وقتی داغ و داغتر شود از رزین خوشبویش دهها نُت عطر میپراکند. و آن لحظه است که این شعر برایت در حد سرودی روحانی در ستایش سرو جاودان جلوه کند. م.
شعر سرو
برای رز نیمکینز پتوسکی
اگر ماهی سرخ میکنی سرو بسوزان.
اگر سگ پیر بدبو داری سرو بسوزان
اگر دشمن خانهات را رها کرد، سرو بسوزان
اگر دوستی سررسید، سرو بسوزان
اگر طفلی بدنیا آمد سرو بسوزان
وقتی نور ذهن خاموش شد، سرو بسوزان
به احترام یاد مردگان، سرو بسوزان
شاخه سبز یا چوب خشک سرو بسوزان
این دود الهی است، ترق ترق میسوزد و میپیچد و بالا میگیرد
تنفس خاک است که به قلبت آزاد نفسکشیدن میبخشد.
۲۵ آوریل ۱۹۹۱
جیم هریسون
راستگفتن، تیزچنگی در کمانگیری و نیک اسبراندن، اینهاست برتریهای سهگانهی پارسیان. - هرودوتوس حتی اگر هرودوتوس این وصف را دربارهی فنیقیان یا مصریان به کار گرفته بود باز هم جای تأمل داشت. پارسیان[ که واضح نیست هرودوتوس برای اشارهی دقیق به چه گروه یا…
راستگفتن، تیزچنگی در کمانگیری و نیک اسبراندن، اینهاست برتریهای سهگانهی پارسیان. - هرودوتوس حتی اگر هرودوتوس این وصف را دربارهی فنیقیان یا مصریان به کار گرفته بود باز هم جای تأمل داشت. پارسیان[ که واضح نیست هرودوتوس برای اشارهی دقیق به چه گروه یا…
?? ??? ?? ????? ?
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 10 months, 3 weeks ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 1 year, 1 month ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
ads : @IR_proxi_sale
Last updated 9 months ago