?? ??? ?? ????? ?
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 10 months, 3 weeks ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 1 year, 1 month ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
ads : @IR_proxi_sale
Last updated 9 months, 1 week ago
دو پارت جدید ??
نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و گفتم
_خوب چه ربطی داره ؟!
جوابمو نداد و حرفش رو ادامه داد
_ مشکلات جزئی داشت بزرگ میشد و مشکل گرگینه ها و خوناشام ها با شما و جادوگر ها بیشتر . اونا مخالف شکار کردن بودن و ما هیچ چاره ای نداشتیم . با اینکه از انسان ها تغذیه نمیکردیم و از حیوانات واسه رفع عطشمون استفاده میکردیم اما باز هم مخالفت میکردن و مانع شکار کردن حیوانات میشدن ...
همین طور یکی یکی پشت سر هم مشکلات چیده شد و راه رو برای دوستی بست .
دیگ هیچی نگفت که گفتم
_خوب ؟!
_تا اینکه شایعه ای بین همه قبایل پیچید ، مثل اینکه یکی از بزرگ ترین جادوگر ها پیش بینی کرده بود که یه دختر اب افزار همه رو از بین میبره ،تمامی قبایل ها .
اول سران قبیله های دیگ رو میکشه و بعد انسان ها رو از وجودمون آگاه میکنه و هممون رو از بین میبره .
اروم گفتم
_ اون دختر اب افزار منم درسته ؟!
اروم سری تکون داد و گفت
_ همه قصد نابود کردنت رو داشتیم .
_از کجا معلوم که اون جادوگر راست میگفت ؟! بالفرض هم راست بگه من تنهایی چیکار میتونم بکنم ؟!
_ترنج ما نمیتونستیم ریسک کنیم . تصیمیم گرفته یودن قربانیت کنن ... همه متحد شدن برای جلوگیری از این اتفاق اما مسئله این بود رییس قبیله اب پدرت بود ...
وارد کلبه که شدیم متوجه شدم که حق با هاکان . خیلی داغون بود .رو زمین نشستم . تختی چیزی نبود که بخوام استراحت کنم .
با دیدن ظرف ابی رو به روم به هاکان نگاه کردم و اروم ظرف آب رو ازش گرفتم .
اب رو خوردم ، درد شکمم تقریبا کم شد اما هنوزم تیر میکشد و اما همین که اون درد اولیه رو نداشتم باعث شد کمی حس بهتری داشته باشم .
_ ازت ترسیدم !
گیج سرم رو بالا اوردم و نگاهش کردم و گفتم
_چی ؟!
تو چشمام زل زد و گفت
_وقتی قدرتت رو دیدم ، وقتی توانایی هات رو دیدم ، وقتی دیدم با اراز چیکار کردی یه لحظه همه وجودم رو ترس گرفت ... تو خیلی خاصی ...
_ واسه همین میخواستی منو بکشی ؟!
نگاهم نکرد اما گفت
_اگر من اینکار رو نمیکردم یکی دیگ میکرد . تو باید کشته میشدی .
الان وقت گریه نبود .
برای اولین بار داشت این قضیه رو تعریف میکرد و نمیخواستم با گریه کردن این موقعیت رو از دست بدم
_منظورت چیه ؟!
هیچی نگفت که نالیدم
_بگو تا بدونم چه خبره دورم . اراز فقط زیر گوشم خونده که تو قاتل پدر و مادرمی .
صداش رو که شنیدم همه حواسم رو دادم بهش
_ همه با هم درگیر بودیم . هم گرگینه ها ، هم شما و هم ما خوناشام ها ، هم جادوگر ها . هیچ قبیله ای با قبیله ی دیگ کنار نمیومد .
ببخشید بچه ها ?
تا میخوام یه پارت رمان بنویسم یه اتفاقی میوفته و نمیشه ?
سرعتش به عنوان خون آشام خیلی زیاد نبود و این به خاطر این بود که خیلی وقت بو که خون نخورده بود.
مسیری که میرفت برام زیادی آشنا بود، بعد کمی فکر کردن متوجه شدم که داره به سمت پایگاه خودشون میره یعنی پایگاه خون آشام ها
با عجله گفتم
_ نه اونجا نرو هاکان
نگاهی به من کرد و گفت
_ اونجا جامون امنه کسی نیست ما رو تهدید کنه
با غم سری تکون دادم و گفتم
_تو رو نمی کنه اما من رو چرا ، تهدید میکنه. همه میدونن که من میخواستم تو رو بکشم
_ نگران چی هستی تا وقتی که من باشم آسیبی به تو نمیرسه ؟!
رو خواستم پا فشاری کردم گفتم
_ نه هاکان من به اونجا نمیام
وقتی دید واقعاً نمی خوام به اونجا برگردم بدون حرف راه رو کج کرده و به سمت دیگ ای رفت .
اول سعی کردم هیچی نگم فکر میکردم عصبی شده اما کم کم برام سوال شده بود ببینم داریم کجا میریم.
با صدای آروم گفتم
_ داریم کجا میریم؟!
صدایی ازش نیومد پس دوباره گفتم
_ داریم کجا میریم ؟!
نگاهی به من کرد و گفت
_یک کلبه اینجا هست مال من نیست، یعنی مال من و ماهان و ماکان
با کمی استرس گفتم
_ اگر به اینجا هم بیان چی؟!
سری تکون داد و گفت
_ بیشتر از ۵۰۰ ۶۰۰ ساله که به اینجا نیومدیم حتی فکر کنم خراب شده باشه هرچند گاهی اوقات کسی رو برای بازسازی و تعمیر به اینجا می فرستادیم .
دیگه هیچی نگفتم حدوداً یک ربع بعد گفت رسیدیم با دیدن
کلبه روبروم آروم گفتم
_منو بذار رو زمین.
_ نه بزار بریم تو کلبه یکم استراحت کنی درضمن بیت بریم تا کمی بهت آب بدم شاید بهتر شدی
سری تکون دادم و گفتم باشه ، با خوردن آب شاید که نه حتما بهتر میشدم
خواستم بلند بشم و جلوش رو بگیرم اما شدت ضربه ای که به شکمم زده بود اونقدر زیاد بود که دوباره افتادم رو زمین . اشک هام از درد زیاد شروع به ریختن کرد .
اراز به سمتم اومد ، نزدیک و نزدیک تر میشد و من هیچ کاری نمیتونستم بکنم .
پاش رو اورد بالا ، پاش رو طوری بالا برده بود که مطمئنا با پایین اومدنش مستقیم میخورد تو سرم و بعد ...
بعد ؟!
به بعدش نرسید چون هاکان با تمام توانش زنجیر هارو پاره کرد و به طرف آراز حمله ور شد .
اونقدر نیرو نداشت که در برابر اراز مقاومت کنه چون چند وقت بود خون نخورده بود و اخرین باری که خون خورده بود موقعی بود که من دستم رو بریده بودم .
تمام سعیم رو میکردم تا بتونم رو پاهام بایستم . درد زیادی داشتم و نمیتونستم مانع ریزش اشکام که بخاطر درد بود ، بشم .
دستم رو به دیوار یخی پشت سرم بند کردم که یخ های تیز و برندش باعث شد دستام رو کمی اذیت کنه اما دردش نسبت به دردی که در شکمم حس میکردم تقریبا هیچ بود .
تقریبا ایستادم که اراز ، هاکان رو با شدت به زمین کوبوند . دیگ نمیشد ...
چاره دیگه ای نداشتم ...
داشت میکشتمون ...
چشمام رو بستم رو نفس عمیقی کشیدم با خون افزاری سرجاش ثابتش کردم و بزور نشوندمش...
به محض انجام اینکار دیوار های اطراف به وسیله آتش افزار های دیگ خراب شد ...
با خراب شدنشون اول از همه با فرشاد چشم تو چشم شدم که ناباور لب زد
_ ترنج !!!
صدای پر از زجر و درد آراز بعد ترنج گفتن فرشاد بلند شد
_کمک !!
هاکان سریع به سمتم اومد و کمرم رو گرفت و گفت
_باید بریم !
و با سرعت فوق العاده سریعی از اونجا دور شد ...
?? ??? ?? ????? ?
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 10 months, 3 weeks ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 1 year, 1 month ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
ads : @IR_proxi_sale
Last updated 9 months, 1 week ago