𝐈𝐍 𝐆𝐎𝐃 𝐖𝐄 𝐓𝐑𝐔𝐒𝐓 🕋
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 1 month ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 3 months, 2 weeks ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
ads : @IR_proxi_sale
Last updated 2 days, 19 hours ago
⛓گرهگاه تو کجاست؟
گاهی ناامید شو. ناامید از بهبود اوضاع، از هر آن کس که دوستش داری و هر آنکه دوستت دارد. ناامید شو از برقراری صلح و آرامش، از کنار رفتن تبعیضها و از نابودی فقر. ناامید شو از گذران زمستان، از رسیدن بهار و عبور از هوای همیشه ناپاک. ناامید شو از آمدن نجاتدهنده، از رستن از بند ستم و از آرزوی آزادی بدون ترس.
ناامید شو از هرچه امیدناک است و اینک بنگر چه چیز تو را به زندگی گره زده است. برای من این دستاویز «نوشتن» است؛ نوشتن است که بهانهای میشود برای بودن و ادامه دادن. تنها آفریدن مخلوقی تازه و افزودن چیزی به این جهان است که مانعی میشود از گسستن بند اتصال من با زیستن. تا به حال اندیشیدهای گرهگاه تو کجاست؟
🟣میترا جاجرمی
⬛️اینستاگرام
⬛️ سایت
امروز گفتم
به الف گفتم میدانستی من عاشق برفم؟ نمیدانست. سکوت شب برفی. وسوسهیی عمری. به ب گفتم ۳۶ تا ماژیک ریختهام روی میز تا ببینم کدام رنگ در مزایدهی چشمانم پیروز میشود. به پ گفتم اگر از اثری کلاسیک دو تا ترجمهی خوب موجود باشد، هر دو را همزمان میخانم، اولْ فصلِ اول یکی و سپس فصل اول آن یکی. عیشیست. به ت گفتم رعد و برق میزند اما شرمسارم اگر همان واکنشِ تکراری همیشه را داشته باشم. زندگیِ شاعرانه یعنی هر بار صدای صاعقه شنیدی، فکری نو در سر بپرورانی. به ث گفتم گاهی میاندیشم بزرگترین لذت آدمی در طفره و اهمال است. نوعی لذت بیمارگونه که بر سایر لذتها چیره میشود. به جیم گفتم به کلمهها که دل میبازی زندگی دلبازتر میشود. به چ گفتم مروج روش تحقیق باش. با آموزاندن آن همه چیز را آموزندهیی. به ح گفتم برای کارگاه هفتهی بعدم اسمی ساختهام که خودم را به وجد میآورد. به خ گفتم برای کارم به مصدری تازه نیاز داشتم. مصدرِ تککلمهیی برای فعل. تا کلمهی مناسب را نیابم شتابم کم است. به دال گفتم دلم برای درختی تنگ است که نمیدانم روی کدامین تپه تنها مانده. به ذال گفتم دوست داشتی تنها نسخهی خمیرنشدهی کتابی قدیمی و ممنوعه بودی؟ به ر گفتم انگشتان دست بیش از انگشتان پا دلتنگ میشوند. به ز گفتم تو هم با دیدن میز فلزیِ خاکستری هوس میکنی برای آینده نقشههای بزرگ بکشی؟ به ژ گفتم کمطاقتیهایم را هم دوست دارم. کودکیام را یادآوری میکنند. به سین گفتم اسفالت بیرحمترین تداعیگر خاطرات است.
شاهین کلانتری
🏠اتاق ورونیکا
سال ۱۹۷۳ است. سوزان و دوست پسرش در رستوران هستند. زن و مردی جاافتاده آنها را میبینند و به سوزان میگویند که او شبیه دختری دوستداشتنی به نام ورونیکا است که سالها پیش مرده و از او خواهش میکنند به دیدار خواهر دختر که رو به مرگ است بیاید و خودش را جای ورونیکا جا بزند تا زن را خوشحال کند.
سوزان درخواست آنها را با تردید قبول میکند. زوج پیر او را به خانه و اتاق ورونیکا میبرند. اتاقی که از ۳۵ سال پیش دستنخورده باقی مانده است. لباسهای ورونیکا را به سوزان میپوشانند و از او میخواهند لهجهی ورونیکا را تمرین کند. همهچیز خوب پیش میرود، زن و مرد مهربان به نظر میآیند، تنها کسی که مخالف این کار است، «لاری» دوست پسر سوزان است. او طبقهی پایین منتظر میماند تا اگر مشکلی پیش آمد، به کمک سوزان بشتابد.
سوزان از این بازی خوشش آمده، اما به محض اینکه در اتاق بسته میشود، همهچیز تغییر میکند، آنها به سال ۱۹۳۵ برمیگردند و حالا او خود ورونیکا است.
▶️نمایشنامهی «اتاق ورونیکا» داستانی هیجانانگیز، دلهرهآور و سرشار ازتعلیق و غافلگیری است. نویسنده با شخصیتپردازی دقیق و صحنهپردازی هنرمندانه آنچنان حس کنجکاوی شما را تحریک میکند که حتا یک لحظه هم نمیتوانید دست از خواندن بکشید. هرچه جلوتر میروید، بر حس ترس و دلهرهی شما افزوده میشود، به دنبال انگیزهی شخصیتهای شرور میگردید، با سوزان همذاتپنداری میکنید، دچار تردید میشوید که حقیقت چیست و حدسهایی میزنید، اما نویسنده همهی حدس و گمانهایتان رانقش بر آبمیکند و با پایان داستان، مات و مبهوت بر جا میمانید. «اتاق ورونیکا» از آن دست داستانهایی است که تا مدتها با شما میماند و ذهنتان را بهچالش میکشد.
📌برداشتهای من از داستان
✔️وقتی کسی مرتکب جنایتی میشود، نباید از ترسآبرو فرد را پنهان کرد یا بر گناه او سرپوش گذاشت. بسیاری از این افراد دارایاختلالات روانی هستند و نیاز به درمان دارند؛ اگر تحتِنظر نباشند هم برای خود و هم برای دیگران خطرناک هستند و ممکن استفجایعبیشتری بار آورند.
✔️انسانهای بد و شرور هم دچار عذابِوجدان میشوند. آنها هم ته دلشان میدانند که کار وحشتناکی کردهاند و این احساس تمام زندگیشان را تحتِتأثیر قرار میدهد. آنها مدام دنبال راهی هستند که پلیدی را از وجودشان بزدایند تا از عذابی که میکشند رهایی یابند. در این راه، ممکن است به جنون دچار شوند و دست به اعمال وحشتناکی بزنند.
✔️شاید توصیهی «به غریبهها اعتماد نکن» کلیشهای و نخنما به نظر بیاید، اما میبینیم که در بسیاری از مواردمصداق پیدا میکند و افراد زیادی در زمانهای مختلف به دلیل اعتماد بیجا ضربه میخورند و حتا جانشان را از دست میدهند. اینکه سنوسالی از کسی گذشته، مهربان به نظر میآید یا نسبت به ما محبت نشان میدهد، دلیل خوبی برایقابلِاعتماد بودن او نیست. شاید بهتر باشد وقتی هنوز کسی را بهدرستی نمیشناسیم، از خانواده و دوستان و همکارانش اطلاعی نداریم، با او به هر جایی نرویم و اجازه دهیم زمان بگذرد تااطلاعات بیشتری کسب کنیم.
اجازه ندهیم کسی با سوءاستفاده از احساسات ما کنترلمان را به دست بگیرد. عواطف قوی مثل دلسوزی زیادمیتواند چشمهای ما را به روی حقیقت ببندد و باعث شود تصمیمهای بدی بگیریم. در این موارد، بهتر است کمی از موضوع فاصله بگیریم تا بعد از فروکش کردن احساساتمان بهتر بیندیشیم.
🔗نسخهی الکترونیکی کتاب را میتوانید در فیدی پلاس بهرایگان بخوانید.
🙏 با سپاس از استاد کلانتری گرامی بهخاطر معرفی این کتاب خوب.
🛑میترا جاجرمی
💙آبی
گفت: شعرهایت چه رنگیست؟
گفتم: آبی
گفت: آبیِ آسمان یا آبیِ دریا؟
گفتم: آبیِ چشمهای تو
🌞میترا جاجرمی
⏳نیم ساعتِ پُربرکت
مدتها بود میخواستم کمی زودتر بیدار شوم تا وقت بیشتری برای رسیدگی به کارهایم فراهم کنم، اما نمیشد که نمیشد. شبها تا دیروقت بیدار بودم و صبحها خسته و خوابآلود. هفتهی پیش بهخاطر انجام کاری مجبور شدم چند روزی نیم ساعت زودتر از خواب برخیزم. همین سی دقیقهی ناقابل فرصت بیشتری برای پیادهروی، نوشتن، مطالعه و حتا وقت گذراندن با خانواده در اختیارم گذاشت.
تنها نیم ساعت به روزم افزوده بودم، اما انگار این نیم ساعت به تمام فعالیتهایمتسری پیدا کرد. یک ساعت بیشتر راه رفتم. یک ساعت بیشتر نوشتم، یک ساعت بیشتر خواندم و یک ساعت بیشتر وقت همراهی با دیگران پیدا کردم. درواقع نیم ساعت زودتر بیدار شدن تبدیل شد به چهار ساعتمفیدکار و فعالیت.
باید بپذیریم ذهن صبح فعالتر و کاراتر از ذهن شب است. با اینکه شب را خیلی دوست دارم، اما حتا دو ساعت اضافهبیداری در شب به پای نیم ساعت صبح نمیرسد. نوشتن را باید در صبح انجام داد که ذهن آزاد و تازه است. شب را میتوان اختصاص داد به دیدن فیلم یا خواندن کتابهایی که نیاز به تمرکز بالایی ندارند و این نکته را باید آویزهی گوشمان کنیم: گاهی انگیزههای درونی زور کافی ندارند که ما را به انجام کاری وادارند، پس بایداجباری بیرونی ایجاد کنیم.
🌞میترا جاجرمی
*🏠*عمارت مگنولیا
«عمارت مگنولیا» به روایت قصهی دو دختر جوان در دو بازهی زمانی متفاوت میپردازد. «آنجلیکا» دختر جوانی است که بهعنوان مدل مجسمهسازی کار میکند. او بسیار زیباست و الهامبخش کار تندیسگران مشهور است. مجسمههای او در کل شهر به چشم میخورد و اسم و رسمی برای خود به هم زده است. با مرگ مادر آنجلیکا و درگیر شدن او در یک ماجرای قتل، دختر جوان مجبور به فرار میشود و سرنوشت او را به عمارت مگنولیا میکشاند. آنجلیکا هویتش را پنهان میکند و بهعنوان دستیار شخصی خانم خانه شروع به کار میکند، اما ماجراهایی اتفاق میافتد که مسیر زندگی او را بهکلی تغییر میدهد.
حدود چهل سال بعد دختر جوانی به نام «ورونیکا» که اتفاقی شروع به کار مدلینگ کرده، برای گرفتن عکس به همراه گروهی از مدلها و عکاسان وارد عمارت مگنولیا که الان تبدیل به موزه شده، میشود و اتفاقی در عمارت گیر میافتد. او به همراه «جاشوا»، پسر جوانی که کارشناس موزه است در عمارت حبس میشود. سال ۱۹۶۶ است، برق شهر قطع شده و گوشی و اینترنتی هم وجود ندارد که سرگرمشانکند. حوصلهشان سر میرود و شروع میکنند به جستوجو در عمارت. سرنخهایی از یک معما مییابند و با حل کردن معما، پرده از راز جنایتی چهلساله برمیدارند.
کتاب «عمارت مگنولیا» داستان جالب و سرگرمکنندهای را روایت میکند. داستان دو زن با زندگیهای عجیب و غیرِمعمول که در اوج داستان به هم میرسند. تنها نقطهضعف کتاب پایانبندی آن است؛ انگیزهی قاتل خیلی آبکی است و آنچنان که باید انتظارات خواننده را برآورده نمیکند. شاید بهعنوان یک کتاب جنایی پیشنهاد دندانگیری نباشد، اما قصهی متفاوتش در خور توجه است.
✅ برداشتهای من از کتاب
✅زندگیهای غیرِمعمول همیشه برایم جذاب بودهاند. شاید هیچوقت نیندیشیدهام که کار یک مدل چقدر میتواند سخت و طاقتفرسا باشد. مدل تندیسگری ساعتها بیحرکت میایستد یا مینشیند تا مجسمهساز بتواند تندیسش را بسازد. او سرچشمهی الهام یک هنر والاست، اما ما فقط هنرمند و مجسمه را میبینیم و شاید هم سرزنشگرانه به مدل بنگریم و او را زن درستکاری ندانیم. آیا زمان آن نرسیده که کمی بیشتر عمیق شویم و در قضاوتهایمان تجدیدِنظر کنیم؟
✅در زمانهای گذشته که خبری از گوشی و اینترنت نبود، آدمها برای فرار از بیحوصلگی، وادار به خلاقیت میشدند و از سر ناچاری کاری میکردند. در داستان میبینیم که بیحوصلگی پسر و دختر جوان را به اندیشیدن وامیدارد. آنها میکوشند ذهنشان را به کار اندازند تا ارتباطی بین سرنخها بیابند و پاسخ معما را بیابند. آنها همدیگر را نمیشناسند، اما همین تلاش برای شکست دادن بیحوصلگی به هم نزدیکشان میکند و رابطهی دوستانهای بینشان شکل میگیرد. اما برای ما چنین امکانی فراهم نیست. به محض آنکه اندکی بیحوصله میشویم، موبایلمان را برمیداریم و در شبکههای اجتماعی غرق میشویم. اجازه شکوفایی به نیروی خلاقیتمان نمیدهیم، پس هیچ نوآوریای در کارمان دیده نمیشود. سرمان همیشه در گوشی است، توجهی به آدمهای اطرافمان نداریم، هر روز از نزدیکانماندورترمیشویم و توانایی عمق بخشیدن به ارتباطات عاطفی را نداریم. اگر میخواهیم رشد کنیم، باید ساعتهایی از اینترنت و گوشی فاصله بگیریم وآگاهانه بیحوصلگی را بپذیریم.
✅در نقش پدر یا مادر، آزادی بیشتری به فرزندانمان بدهیم و میل به کنترلگری را در وجودمان سرکوب کنیم. بپذیریم که کودکمان با ما تفاوت دارد و آزاد است راهی را که دوست دارد برگزیند، حتا اگر مورد پسند ما نباشد.
🔗نسخهی الکترونیکی کتاب را میتوانید از کتابراه یا طاقچه تهیه کنید.
🛑میترا جاجرمی
⬛️اینستاگرام
⬛️ سایت
✅شریک لحظهها
-عاشق چشماشی؟
+نه.
-پس حتماً لبخندشو دوست داری.
+بازم نه.
-آهان، عاشق زنگ صداش شدی.
+اصلاً.
-پس چی؟ عاشق چیش شدی؟
+عاشق لحظههایی شدم که با اون میگذرونم. عاشق وقتایی که از کتابایی که خوندم براش میگم. عاشق موقعهایی که از زمین و زمان شاکیام و اون آرومم میکنه. عاشق ساعتایی که با هم خیالپردازی میکنیم. عاشق وقتایی که به کمک هم یه مشکلو حل میکنیم. عاشق لحظههایی که با همدیگه یه چیز تازه خلق میکنیم. عاشق دقیقههایی که با هم فکر میکنیم. من عاشق این لحظههام؛ عاشق تموم لحظههاییکه با «نوشتن» شریک میشم.
🐌میترا جاجرمی
⬛️اینستاگرام
⬛️ سایت
*🌟*کمدتکانی
امروز فرصتی دست داد تا به مرتب کردن کمدم بپردازم. با تلی از لباسها روبهرو شدم که سالها بود بیاستفاده مانده بودند. برخی را هرگز نپوشیده بودم و بعضی دیگر هم از مد افتاده بودند. حتا برای خرید لباس جدید جایی نبود. با این حال، دلِ دور انداختنشان را نداشتم، انگار که با نخی نامرئی به من متصل بودند. اما تا کِی میشود لباس روی لباس انبار کرد. دلم را به دریا زدم و لباسهای اضافی را جدا کردم. سخت بود، اما در پایان احساس رهایی کردم.
برخی کارهایی که میکنیم، عادتهایی که داریم، برنامههایی که تماشا میکنیم و رابطههایی که ادامه میدهیم مشابه همین لباسهای بیکاربرد هستند؛ به درد زندگی امروزمان نمیخورند. باید از شرشان خلاص شویم، حتا اگر بهشان احساس دلبستگی داریم. گاهی باید از دست بدهیم تا بیشتر و بهتر به دست آوریم.
🟠میترا جاجرمی
⬛️اینستاگرام
⬛️ سایت
💔وانهاده
«وانهاده» داستانی است نوشتهی «سیمون دوبووار» که در قالب یادداشتهای روزانهی یک زن نوشته شده است. «مونیک»، زنی چهلوچهارساله، خانهدار و دارای دو فرزند دختر است. او تمام زندگی و جوانیاش را صرف همسر و فرزندانش کرده است. زنی است که تا همین چندی پیش احساس خوشبختی میکرد؛ فقط از اینکه همسر پزشکش بیشازحد کار میکند گِله داشت.
مونیک خوشحال است که دو دخترش را بهخوبی تربیت کرده و آنها هرکدام به راه دلخواهشان رفتهاند و حالا او میتواند خلوت بیشتری را با شوهرش تجربه کند. اما ناگهان همهچیز به هم میریزد و مونیک متوجه خیانت همسرش میشود. دنیای زن فرو میریزد، اما نمیخواهد بپذیرد که مرد دیگر عاشقش نیست، پس هر کاری میکند تا او را به زندگی مشترکشان برگرداند. مونیک باور دارد این فقط یک هوس گذراست، شوهرش او را دوست دارد و سرانجام از معشوقهاش خسته شده و به سوی او باز میگردد.
مونیک نمایندهی قشری از زنانی ساده و عامی است که تمام وجودش را صرف خانوادهاش کرده و زندگیاش را به بودن همسرش گره زده است. مونیک شخصیتی وابسته دارد و مدام در انتظار تأیید گرفتن از دیگران است. تا امروز میپنداشته بهترین همسر و مادر دنیا بوده، اما اکنون با واقعیتهای تلخی روبهرو شده که نمیتواند باورشان کند.
او دودستی به ویرانهی زندگیاش چسبیده و حاضر نیست رهایش کند. او میکوشد با همسرش رفتار مهربانانهتری داشته باشد و او را آزاد میگذارد تا با معشوقهاش وقت بگذراند. او میپندارد با این روش همسرش بالاخره متوجه اشتباهش میشود و خود واقعی معشوقهاش را میبیند. ما بهعنوان خواننده احساسات مونیک را کاملاً درک میکنیم، اما از زیادهرویهای احساسیاش هم حیرتزده میشویم.
همسر مونیک شخصیتی خودشیفته دارد. او کسی است که خیانت کرده، اما مونیک را مقصر اصلی این اتفاق میداند. از اینکه مونیک به کارش زیاد توجه نمیکرده شکایت دارد، او را فردی کنترلگر میداند که زندگی دخترهایشان را نابود کرده است. و به خود حق میدهد که دیگر او را دوست نداشته باشد و با زنی که او را درک میکند، وقت بگذراند. او زندگی دوگانهای را در پیش گرفته و میکوشد هر دو زن را راضی نگه دارد.
مونیک سرگشته و مضطرب است. مدام بین گذشته و حال سفر میکند و روزهای خوبشان را مرور میکند. او دیگر نه خودش رامیشناسد و نه همسرش را. تلاش میکند تا از خلال خاطرات این سالها به درک درستی از خودش برسد، اما بیفایده است. به دیدن دخترهایش میرود و از آنها میپرسد آیا او مادر بدی بوده و عامل بدبختی آنها، اما باز هم پاسخی قطعی نمیگیرد. مونیک آشفته است. غذا نمیخورد. حمام نمیرود و فقط در اندیشههایش غرق شده. دیگر نه کتاب میخواند، نه موسیقی گوش میدهد و نه به سینما و تئاتر میرود. اینها کارهایی بودند که تنها با حضور همسرش معناپیدا میکردند. با خیانت او، زندگی مونیک خالی شده و روزبهروز بیشتر به سمت انحطاط میرود.
✔️برداشتهای من از کتاب
✅خیلی از زنهایی که زندگیشان را به همسر و فرزندانشان گره میزنند، بعد از بزرگ شدن بچهها یا جدایی از همسر دچار خلأ بزرگی میشوند و احساس تهی بودن میکنند. باید معنایی برای زندگیمان بسازیم کهوابسته به وجود دیگران نباشد. هر کدام از ما جدا از زندگی خانوادگی و روابطی که داریم، باید روی فردیت خود کار کنیم و بدانیم که بهخودیخود و بهعنوان یک انسان باارزشیم و باید برای رشد و تعالی خود وقت بگذاریم.
✅مقصر دانستن طرف مقابل، مجوزی برای خیانت نیست. اگر مشکی داریم و یا حتا دیگر همسرمان را دوست نداریم، وظیفه داریم به او بگوییم. خیانت در هیچ شرایطی پذیرفته نیست، چون بار سنگین این تحقیرو احساس ناکافی بودن، ضربهی بزرگی به طرف مقابل وارد میکند و حتا ممکن است بهکلی زندگیاش را نابود کند. اگر رو در رو حرف زدن برایمان سخت است، شاید بهتر باشد بنویسیم. وقتی مینویسیم راحتتر و آزادانهتر آنچه را در دل داریم بیان میکنیم بدون اینکه نگران واکنشهای طرف مقابل باشیم.
✅استفاده از گزینگویه و جملههای فلسفی میتواند بر جذابیت داستان بیفزاید به شرط آنکه در بافتاری مناسب به کار رود و نویسندهبضاعت فلسفی کافی داشته باشد.
✅نوشتن در قالب یادداشتهای روزانه باعث همذاتپنداری شدید با قهرمان داستان میشود، انگار که داریمدفتر خاطرات شخصیت را میخوانیم و به رازهایش پی میبریم. خواندن داستان وانهاده به همان اندازه برایم هیجانانگیز و جذاب بود که مطالعهی یک داستان جنایی و پر از معما. آنقدر غرق در داستان شدم که یک نفس خواندم و تمامش کردم. به این نتیجه رسیدم که اگرنوع روایت جذاب باشد، حتا داستان تکراری زنی که مورد خیانت قرار گرفته میتواند هیجانانگیزترین قصهی دنیا باشد.
🔗نسخهی الکترونیکی کتاب را میتوانید از فیدیبو تهیه کنید.
🌞میترا جاجرمی
🤷♀️من را چه به میانسالی
در کارگاه «منداستان» هستم. استاد شروع میکند به خواندن کتاب «وانهاده»؛ یادداشتهای روزانهی زنیمیانسال که مورد خیانت واقع شده و از احساسات و کشمکشهای درونیاش مینویسد. همه در حال همذاتپنداری با زن هستند، من اما نه. واژهی «میانسال» در سرم زنگ میزند: میانسال، میانسال، میانسال.
زن تقریباً همسنوسال من است. یعنی من هم یک زن میانسالم؟ به گذشته کشیده میشوم و به تصویری که از کودکی از زن میانسال در ذهن داشتم، جان میبخشم: زنی متأهل با بچههای بزرگ، نسبتاً چاق با موهای کوتاه، پوست درحال شل شدن و چروکهای رو به افزایش. زنی که بهمیانهی راه رسیده، به خودش توجهی ندارد، یادگیری را کنار گذاشته، در روزمرگی غرق شده و چشمبهراه است تا فرزندانش ازدواج کنند یا بچهدار شوند. احتمالاً رابطهاش با همسرش رو به سردی گذاشته و از سر عادت و اجبار با هم زندگی میکنند.
زنی که در میهمانیها لباسهای پُر زرقوبرق میپوشد، یک پایش را روی پای دیگرش میاندازد و درحالیکه مدام گردنبند تازهاش را لمس میکند یا از داماد و عروسش گله میکند یا پزشان را میدهد. در خودمدقیق میشوم: نه شوهر دارم نه بچه، چاق نیستم، جز خط خنده و چند چروک ریز زیر چشمهایم، اثری از پیری و زوال در جسمم نیست. موهای بلندی دارم، لباسهای آنچنانی نمیپوشم، از چنین جمعهایی بیزارم و از همه مهمتر تشنهیآموختن و تجربه کردنم. نه، من شباهتی به تصویرکلیشهای یک زن میانسال ندارم.
خردسال، میانسال، کهنسال ... . این تقسیمبندیها را اصلاً دوست ندارم؛ بهنوعی القاکنندهی نقشهای خاص است. انگار که وادارت میکند کارهای خاصی را انجام دهی و از برخی فعالیتها بپرهیزی: «سنوسالی ازت گذشته این چه طرز لباس پوشیدنه؟ سر پیری و معرکهگیری؟ تو این سن باید به فکر نماز و روزهات باشی، حالا دیگه فیلت یاد هندستون کرده؟ واسه خانمی به سن تو این جور حرف زدن زشته و ...» اما چه کسی میداند من بهراستی چند سالهام؟ به خودم که مینگرم، هیچ تفاوت محسوسی با شانزدهسالگیام ندارم؛ تصورم این است که هنوز درابتدای راهم، پس میتوانم امیدوار باشم
به تجربهی یک رابطهی عاشقانه
به کسب دانش و مهارت
به دوستی با آدمهای همدل
به پیشرفت در نویسندگی
به تبدیل شدن به آدمی تأثیرگذار
به جستوجو برای یافتن پرسشها
به سفر کردن به دور دنیا
به گوش سپردن به آهنگهای نو
به خواندن کتابهای تازه
و به کشف کردن تا پایان عمر.
واژههای سالدار را دور میریزم و تنها یک عبارت را برمیگزینم: «کمسنوسال». نه من یک زن میانسال نیستم، من روحی کمسنوسالم با امیدهای بسیار.
🟡میترا جاجرمی
𝐈𝐍 𝐆𝐎𝐃 𝐖𝐄 𝐓𝐑𝐔𝐒𝐓 🕋
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 1 month ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 3 months, 2 weeks ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
ads : @IR_proxi_sale
Last updated 2 days, 19 hours ago