معاون اجرایی با تفنگ اسباب‌بازی‌ای که از بچه‌ها گرفته اومده تو دفتر میگه می‌رید کلاس‌هاتون یا شلیک کنم؟

جدی این جا دیوونه خونه‌ ست.

امروز معلم ورزش‌شون بالاخره تقریبا کامل داخل حیاط برده‌شون.
رفتم توی دفتر مدیر و معاون و از پشت پنجره، در حالی نسیم می‌وزید و پرده‌ها رو تکون می‌داد بهشون نگاه کردم.
به حرکاتشون، به دویدن‌هاشون، به اونایی که بازی نمی‌کردن و کنار نشسته‌بودن، به بچه‌هایی که با یه تی‌شرت نازک می‌دویدن، به اونایی که با کلاه و کاپشن می‌دویدن نگاه کردم.

به خاطر تحلیل‌های روز چهارشنبه، خدا من و دوست‌علی را سنگ خواهد کرد.
شب به خیر.

چهارشنبه توی راه اردو بچه‌ها دونه‌دونه شروع کرده‌بودن به پرسیدن سوالای عجیب‌غریب و تعریف کردن خاطره‌های واقعی و غیرواقعی.
حسین گفت: آره خانم؛ اون خواهرم که رفته فلان جا و اون یکی خواهرمم عروس شده.
فکر کردم دیدم به مامان این بچه نمی‌خوره دختری داشته باشه که ازدواج کرده باشه.
پرسیدم: یعنی مامان تو یه دختری دارن که ازدواج کرده؟
گفت: نه خانم! بابام دو تا زن داره.

با سرعت به سمت ماشینش رفت. از پشت پنجره‌ی ماشین، رو به داخل ماشین گفت: مامان یکم منتظر بمون؛ برا بابام قرآن بخونم.
سگ کوچک سفیدرنگ با دقت به صورت زن نگاه کرد. زن جوان هم به سمت مزار پدرش دوید.
سگ گاهی روی صندلی‌های ماشین راه می‌رفت و گاهی هم خسته می‌شد و یک جا می‌نشست.

- در بهشت رضا.