roman_macani_2917

Description
قربانی? (پایان)
تقاص?(پایان)
نفس آخر?(در حال تایپ✍️)

آیدی اینستاگرام:
@roman_macani_2917
Advertising
We recommend to visit

𝐈𝐍 𝐆𝐎𝐃 𝐖𝐄 𝐓𝐑𝐔𝐒𝐓 🕋

We comply with Telegram's guidelines:

- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community

Join us for market updates, airdrops, and crypto education!

Last updated 1 month ago

[ We are not the first, we try to be the best ]

Last updated 3 months, 1 week ago

FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM

Ads : @IR_proxi_sale

Last updated 2 months, 3 weeks ago

9 months, 1 week ago

درود
میدونم از غیبت زیاده من شاکی اید ولی سعی میکنم برای امسال بیشتر باشم و پارت بزارم براتون ، اصلا یکی از هدف های امسالمه...
سال نوتون مبارک زیبا رویان ❤️

9 months, 3 weeks ago

✯نَفَسِ آخَر✯
"صفحـہ شصت و هفتمـ"
بـہ روایـتـ رُهّـام:

سرمُ به پشتی صندلی تکیه دادم و پلکامُ روی هم گذاشتم .
مژه هام که روی گونم سایه انداخت آرامشِ غیر قابل وصفی تک تک اجزای بدنمُ در بند کشید اما....
کاش این آرامش پایدار بود :)

با رسیدن صدای جیغ لاستیک ها روی آسفالت هول شده چشمامو باز کردم ...
سرم سمت صدا چرخید
نگاهم روی موتوری ای متوقف شد که با اسلحه ای که به دست داشت به داخل ماشین نشونه گرفته بود ...
انقدری شُکه شده بودم که نمیتونستم واکنشی نشون بدم .
انگار زبونم قفل کرده بود ، انگار بعد از ۲۹ سال زندگی کردن بلد نبودم حرف بزنم .
فقط تونستم دستمُ از عقب روی به شونه ی امیر برسونم و بهش چنگ بزنم اما دیگه خیلی دیر شده بود ...
ماشین متوقف شده بود ...
خبری از موتوری نبود ...
گوشم از صدای بلند شلیک گلوله سوت می‌کشید و خیسی خونُ روی دستم حس می‌کردم...
در عرض چند ثانیه گلوله از اسلحه شلیک شد و دیگه خبری از صاحب اسلحه نبود ...

حالا این امیر بود که سریع از ماشین پیاده شدو به محض اینکه درِ ماشینُ باز کرد فریادی کشید و نفس‌ُ از بغلم جدا کرد ...
چی داشتم میدیدم ؟! لباسِ سفیدِ نفس حالا به رنگ خون در اومده بود و پاره بود؟!
اون دخترک من بود که پلکاش روی هم افتاده بود؟!
نگاهم به سمت دستم چرخید ، خیال میکردم‌گلوله به دستِ خودم خورده که خیسی خونُ حس میکنم اما اون خون ‌... خونی که لباسمو کثیف کرده بود ، خونِ نفسم بود ...
از شدت شُک حتی نمیتونستم نفسُ از بغل امیر بگیرم ...
امیر مدام اسمِ نفسُ فریاد می‌زد و روی گونه های سفید دخترکم ضربه های آرومِ دستشو فرود می آورد تا هوشیارش کنه ...
نفس اما انگار خواب بود ، توی یه خواب عمیق که حالا حالا قصد دل کندن ازشُ نداشت ....
با به حرف اومدن مادر امیر که از خواب پریده بود و با استرس از بین دوتا صندلی به عقب نگاه می‌کرد ، امیر دست از تلاش برای بیدار کردنِ نفس برداشت: نکن امیر ، بسه ، بغلش کن بیارش جلو ، خودتم بشین پشت فرمون ، سریع باید بریم بیمارستان... زود باش بچه از دست رفت ...
امیر سریع تکون داد و نفسُ که روی صندلی های عقب دراز کش کرده بود با دستای لرزونش برداشتُ به آغوش مادرش سپرد و به سمت بیمارستان راه افتاد ...

نمیتونستم باور کنم که چه بلایی سرم اومده ، مغزم توانایی تحلیل صحنه ای که جلوی چشمم رخ داده بودُ نداشت ....
گلم جلوی چشمم پر پر شده بود و من کاری از دستم ساخته نبود :)

من نتونستم مراقب امانت یلدا باشم ...
من نتونستم مراقب امانت یلدا باشم ...
من‌نتونستم مراقب امانت یلدا باشم ...

ادامـہ خواهد داشـتـــ༻

10 months, 1 week ago

✯نَفَسِ آخَر✯
"صفحـہ شصت و ششمـ"
بـہ روایـتـ امـیـر:

نفس عمیقی کشیدم : مامان نفسُ دوست داشتی؟
سری به معنای مثبت تکون داد که ادامه دادم: از دست دادن آدمی که به هرنحوی بهش وابسته باشی سخته ، نبودش نابودت میکنه ولی ازت یه آدم قوی می‌سازه...
نبودِ یلدا از تو یه رهام هادیان ساخته که الان کوهِ استواریِ که نفس بهش تکیه کرده !

لبخندی روی لبش نشوند و بهم نزدیک تر شد و تنمُ به آغوش کشید
با صدای آرومی زیر گوشم زمزمه کرد : چقدر خوبه که هستی دلیل حالِ خوب رهام :)
با شنیدن حرفش کیلو کیلو قند تو دلم آب شد ...

خواستم چیزی بگم‌که با صدای عمو رجب به اجبار از هم‌جدا شدیم : رهام جان بابا ، امیر جان بیاید دیگه نفس میخواد شمعشو فوت کنه ‌‌‌
از جامون بلند شدیم و پشت سر عمو رجب وارد ساختمون پرورشگاه شدیم ...

نفس پشت میز نشسته بود و مهرسام کنارش بود ، انگار بعد از منو رهام آدم مورد علاقه ی نفس مهرسام بود ...
پسر بازه ای بود و موهای قهوه ای و صورت گردی داشت .
نمیدونم توی وجودش چی داشت که منم مثل نفس جذب خودش کرده بود...!

همونطور که با رهام کنار نفس میشستیم با اشاره به نفس و مهرسام دم‌گوشش گفتم : تبریک میگم آقای هادیان ظاهرا دخترتون از همین‌الان دامادتونُ انتخاب کرده .

خنده ای کرد و همونطور که ویشگونی از رون پام‌میگفت رو به جمعیت گفت : خب خب نفس خانم قراره شمعشو فوت کنه ...

توجه بچه ها با ذوق به سمت نفس جمع شد و همه کنارش ایستادن و همه با هم شروع کردیم به شمردن اعداد .
نفسم‌ چشماشو بست و بعد از آرزو کردن شمعُ فوت کرد ...
.
.
.
.
نگاهی به ساعت ماشین انداختم که ۱ با مداد و نشون میداد
مامان انقدر خسته شده بود که روی صندلی شاگرد خوابش برده بود
رهام و نفس هم صندلی عقب کنار هم‌ نشسته بودن و سکوتِ ناشی از خستگی همه بعد از یه شب فوق العاده توی ماشین حاکم بود.
برای از بین بردن سکوت خطاب به نفس گفتم : چه آرزویی کردی موقع فوت کردن‌ شمعت خانم خوشگله؟
خنده ی قشنگی سر داد و با هیجان گفت: آرزو کردم بابا رهامم همیشه ی همیشه پیشم باشه . تازشم شما ام پیش بابا رهامم باشی که حالش خوب باشه و دیده(دیگه) نفسش ندیدله(نگیره) ...

دورت بگردم زیر لب زمزمه کردم و حواسمو دادم به رانندگیم ...
کاش خدا صدای نفسُ میشنید ، کاش همیشه مراقب رهام بود ، کاش هیچ وقت رهامو از ما نگیره ، منو نفس بدونِ رهام هیچیم ، هیچ!

ادامـہ خواهد داشـتـــ༻

10 months, 1 week ago

✯نَفَسِ آخَر✯
"صفحـہ شصت و پنجمـ"
بـہ روایـتـ رُهّـام:

با شنیدن حرفش لبخند تلخی روی لبم نقاشی شد و نگاهمو دوختم به زمین : به شش سال پیش فکر میکردم ، به شبی که اولین بار نفسو گذاشتن توی بغلم ، به شبی که مادرش به من سپردش ، به شبی که مادرشو از دست داد . میدونی اونشب خیلی تلخ بود ولی نتیجش قشنگ شد !

"سفر به شب تولدِ نفس"

لیوان یک بار مصرفی از کنار آب سردکن برداشتم ، پرش کردم و یه نفس سر کشیدم بلکه نفسام منظم بشه.
به سمت صندلی های فلزی پشت اتاق عمل قدم برداشتم و نشستم ...
بعد از یه عملیات پر دردسر حالا مجبور بودم‌ پشت این در بشینم و منتظر آغاز بدبختی یه آدمِ دیگه ...!
امیدوارم این بچه ای که الان داره به دنیا میاد برخلاف خیلیای دیگه حداقل زندگی خوبی داشته باشه ...
با باز شدنِ درب اتاق عمل رشته افکارم‌پاره شد ...
از جام بلند شدم و قدم های سستم و به سمت تختی که از اتاق عمل بیرون اومد کشیدم ...
نگاهی به صورت رنگ پریدش انداختم . کاش حداقل مادر خوبی باشه برای بچش ....

بعد از بردنش تخت کوچک تری رو بیرون آوردن . دستامو روی تخت گذاشتم و متوقفش کردم .خیره شدم به چشمای بسته ی اون موجودِ کوچولو که خیلی شبیه مامانش بود ...

سرمو به سمت‌پرستار چرخوندم وگفتم: دختره یا پسر؟
لبخندی زد و گفت: دختره !

شنیدن همون یه کلمه از زبون پرستار کافی بود تا قند توی دلم آب بشه . من عاشق دختر بودم و حالا یه دختر کوچولوی خوشگل با موهای کم‌پشتِ بور که یاد امیر مینداختم روبه روم بود :)!

بدونِ برداشتن نگاهم از روی موجود دوست داشتنیِ مقابلم خطاب به پرستار گفتم: میشه بغلش کنم ؟

پرستار سری تکون داد و تنِ کوچیکِ اون فرشته رو به دستم‌ سپرد ...
از ترسِ به زمین افتادنش دستام‌میلرزید اما همین‌که سرشُ به سینم چسبوند آروم شدم . انگار تازه میتونستم‌نفس بکشم .
این‌کوچولو دلیل نفس کشیدن من بود :)
.
.
.
"۴ ساعت بعد از عمل "

با شنیدن صدای ناله ای از خواب پریدم . سرم و به سمت تختی که یلدا روش خوابیده بود چرخوندم که با چهره ی جمع شده از دردش مواجه شدم . ..
دستی به صورتم کشیدم و هول شده گفتم : آروم باش . ال... الان دکتر...
وسط حرفم‌ پرید و گفت : م..مراق...مراقب... ب...بچ...بچم... ب..اش !

خواستم چیزی بگم‌که با شنیدن صدای بوق دستگاه ها حرف تو دهنم ماسید ...
سرمُ به سمت مانیتور چرخوندم‌که با خط های صافش مواجه شدم ...
نه نه نباید قلب یلدا از تپیدن خسته میشد!
نه نه اون هنوز به دخترکش شیر نداده ، هنوز بغلش نکرده ...

نگاهمو دوباره به سمت صورت یلدا سوق دادم که ایندفعه با چشمای بستش مواجه شدم و قطره اشکی از روی گونم‌گذشت ....

"پایان فلش بک"

ادامـہ خواهد داشـتـــ༻

10 months, 3 weeks ago

✯نَفَسِ آخَر✯
"صفحـہ شصت و چهارمـ"
بـہ روایـتـ امـیـر:

همه دور نفس جمع شده بودن و وقت فوت کردن شمع ۵ توسط نفس برای ورود به ۶ سالگی بود ...

نفس مدام اطرافو نگاه می‌کرد ، انگار دنبال کسی می‌گشت. نگاهش که به من خورد گفت: بابام کوجاس(کجاست) عمو؟

با شنیدن حرفش تازه متوجه نبود رهام شدم ... حالا منم مثل نفس مدام نگاهم تو فضا میچرخید تا اثری از رهام پیدا کنم که یهو از پنجره دیدمش که توی حیاط بود ...

به سمت حیاط پا تند کردم . پشتش به من بود و متوجه حضورم نشد انگار ...

بهش که نزدیک‌تر شد یه بوی تندی به مشامم رسید
اون بو... بوی سیگار بود؟!
دستمو روی شونش گذاشتم‌که ترسیده به سمتم برگشت و سیگار از دستش افتاد
نمیدونم از عصبانیت بود یا از استرس ولی صدام میلرزید : تو ... تو سیگار میکشی رهام؟!

دستی با کلافگی به صورتش کشید و گفت : همیشه نه فقط وقتایی که بهش نیاز دارم .

کنترل صدام دیگه دست خودم نبود !
بی توجه به اینکه کجاییم شروع کردم داد کشیدن سر کسی که جونش از همه ی دنیا برام‌ مهم تر بود و اون حالا داشت با جون خودش بازی میکرد
امیر : میفهمی چی داری میگی رهام؟ میفهمی داری چیکار میکنی؟ تو نمیدونی چقدر این‌کوفتی واسه ریه ات ضرر داره ؟ تو نمیدونی ممکنه چه بلایی سرت بیاره؟ تو همینجوریش نفست به زور بالا میاد بعد سیگارم میکشی ؟ خوشت میاد من و نفسُ نگران کنی نه؟ خوشت میاد عذابمون بدی نه؟ اصلا میدونی وقتایی که حالت بد میشه من و اون بچه چقدر نابود میشی...

با حبس شدنِ تنِ لرزونم بین دستاش حرفم قطع شد
سرم روی قفسه سینش قرار گرفت و ریتم قشنگِ ضربان قلبش مشغول نوازش کردنِ پرده ی گوشم شد...

نمیدونم چقدر گذشت که دیگه عصبی نبودم ، صدای قلبش و گرمای آغوشش آرومم کرده بود ولی هنوز نگرانیم برای حالش برطرف نشده بود !

از بغلش بیرون کشیدتم ولی انگشتاش هنوز دستامو بین خودشون حبس کرده بودن ...
لبخندی روی لبش نشوند و با آرامشی که همیشه توی صداش وجود داشت گفت : هعی پسر آروم ! شانس آوردی اون تو کلی سر و صداعه و کسی حرفاتو نشنید !

نفس عمیقی کشیدم : چرا اومدی بیرون؟

نگاهی به اطراف انداخت و گفت: نمی‌دونم چرا اون تو هوایی نبود ، اونجا داشتم خفه میشدم انگار !

ناخود آگاه پوزخندِ صدا داری سر دادم: آهان پس حتما سیگار باعث شد بتونی بهتر نفس بکشی نه؟!

دستامو ول کرد و روی نیمکت فلزی ای که کنارمون قرار داشت نشست : نیاز داشتم‌که آروم بشم ...!

جلوی پاش زانو زدم و دستمو گذاشتم روی زانوش : رهام من مردم که با سیگار خودتو آروم میکنی؟!
گوشام گیرنده های شنوایی شو از دست داده که حرفاتو توی خودت نگه میداری ؟!

دور از جونی زیر لب گفت که از جام بلند شدم وکنارش نشستم: چرا خوب نیست ماه‌ِ شبای تاریکم ؟
با شنیدن حرفم لبخند تلخی روی لبش نقاشی شد و نگاهشو دوخت به زمین : به شش سال پیش فکر میکردم ، به شبی که اولین بار نفسو گذاشتن توی بغلم ، به شبی که مادرش به من سپردش ، به شبی که مادرشو از دست داد . میدونی اونشب خیلی تلخ بود ولی نتیجش قشنگ شد !

ادامـہ خواهد داشـتـــ༻

10 months, 3 weeks ago

✯نَفَسِ آخَر✯
"صفحـہ شصت و سومـ"
بـہ روایـتـ امـیـر:

با صدای نفس رشته ی افکارم دریده شد : عمو امیر کجایی؟
سرم و تکون دادم و گفتم: هیچی عمو همینجا ام . لباستو عوض کن لباس عروستو بپوش و بیا بریم ‌.

خواست چیزی بگه که از جام بلند شدم همونطور که به سمت در اتاق میرفتم گفتم : من قول میدم برای همه ی دخترای خانه ی ماه ام از این لباسا بخرم که ناراحت نشن ...

بعد از پایان حرفم منتظر جوابش نموندم و از اتاق خارج شدم ‌که با دیدن مامان جلوی در که منتظر ما بود لبخندی روی لبم نشست . شبیه یه تیکه ماه شده بود ، جلوتر رفتم و جلوی ویلچرش زانو زدم : خیلی خوشگل شدیا مونا خانم ندزدنت یه وقت ؟!

ویشگونی از دستم گرفت و گفت: کم زبون بریز بچه ، بریم؟
سری تکون دادم و گفتم : بریم!
.
.
.
ماشینو جلوی در خانه ی ماه پارک کردم و پیاده شدم .
بعد از برداشتن ویلچر مامان از صندوق عقب و کمک کردن به مامان همراه با نفس، سه نفری به سمت ورودی خانه ی ماه راه افتادیم . ...

توی حیاط هیچ خبری نبود ، همه جا ساکتِ ساکت بود و انگار نه انگار که امشب اینجا تولده !

با صدای نفس رشته‌ی افکارم پاره شد: عمو مگه امشب تبَبود(تولد) من نیست؟
امیر: اره عمو تولدته ولی نمیدونم چرا هیچ خبری نیست شاید ...

به درِ ورودی سالن رسیدیم .
همونطور که حرف میزدم خواستم درو باز کنم که در باز شد .
صدای آهنگ و جیغ بچه ها بلند شد و این رهام بود که با کیکی که توی دستش بود جلوی در ظاهر شد ...
نفس جیغی زد و یه دور، دور خودش چرخید . انگار دنیا رو بهش دادن وقتی برف شادی توسط یکی از بچه ها روی سرش ریخته شد...

همه ی بچه ها دورش حلقه زده بودن
امشب همشون خوشحال بودن
همشون درد بزرگ پدر و مادر نداشتن یادشون رفته بود و از ته دلشون میخندیدن و میرقصیدن...

چقدر قشنگه دنیای بچه ها !
کاش... کاش منو رهامم هنوز همون امیر و رهام ۴و ۶ ساله بودیم
کاش هیچ وقت بزرگ نمیشدیم:)
کاش هیچ وقت وارد دنیای آدم بزرگا نمی‌شدیم...
تو دنیای اونا هیچی قشنگ نبود ،
بزرگ شدن سخت بود
همه ی اون زیبایی ها و قشنگیای دنیای بزرگ تر ها خیال واهی ای بیش نبود ...
هیچ چیز، هیچ وقت اونجوری ای که فکر می‌کردیم نبود و پیش نرفت ...!
بزرگ بودن خیلی سخت بود !
کاش میشد برگردم به گذشته ی شیرینم ...

ادامـہ خواهد داشـتـــ༻

11 months, 2 weeks ago
roman_macani_2917
11 months, 2 weeks ago
**امشب میماند به یادگار***?‍♀***

امشب میماند به یادگار?‍♀
19 دی ۱۴۰۲ | قزوین
?****

برای نگاه هایی ک به همدیگر کردید،برای چشمانی که برق میزد برای یکدیگر،برای افتخاری ک به یکدیگر کردید،برای حسی ک برای همخوانی با آهنگ یکدیگر کردید،برای بودنتون در کنار هم تا همیشه?****

12 months ago

و در سومین روز از دی ماه تو آغاز شدی ،
وجودت به دنیا هدیه شد و ما چه خوشبخت بودیم که در دوره ای زیست میکنیم که تو در آن هستی !
طلوع تو در جهان برای ما برکتی بی بدیل از جانب خداوند بود...
تولدت مبارک خورشید جان ❤️

We recommend to visit

𝐈𝐍 𝐆𝐎𝐃 𝐖𝐄 𝐓𝐑𝐔𝐒𝐓 🕋

We comply with Telegram's guidelines:

- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community

Join us for market updates, airdrops, and crypto education!

Last updated 1 month ago

[ We are not the first, we try to be the best ]

Last updated 3 months, 1 week ago

FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM

Ads : @IR_proxi_sale

Last updated 2 months, 3 weeks ago