?? ??? ?? ????? ?
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 2 months, 1 week ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 4 months, 3 weeks ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
ads : @IR_proxi_sale
Last updated 3 weeks, 2 days ago
+تا وقتی پسرم اینجاس تو یه غریبهای
_ ما اونو به پارک جیمین میشناسیم نه کانگ
کانگ مین با عصبانیت دستش را روی میز کوبید و از جا بلند شد فریاد زد: خفه شو . اون همیشه کانگ جیمین بوده و خواهد بود .اون پسر منه
همه از ترس ساکت شده بودند و حتی صدای نفسهای کسی نمیآمد . جیمین دست کانگ را گرفت و او را نشاند :آروم باشین
کانگ به جونگکوک اشاره کرد:تو
جونگکوک نگاهش را به او داد و منتظر نگاه کرد
_دوست داری چطور بمیری؟
جیمین عرق سرد را روی ستون فقراتش حس میکرد .اصلا برای این مصیبت آماده نبود و نمیدانست چه کار باید انجام دهد ،دلش میخواست به طریقی پسرک را نجات دهد . جونگکوک قلبش در گوشش میتپید و لحظهای چهره جینا و جیهیون از مقابل چشمانش کنار نمیرفت اما در آخر با خود فکر کرد کانگ به کسانی که به او التماس میکنند رحم نمیکند. پس نباید اینکار را انجام دهد . دل را به دریا زد نگاهی به جیمین کرد که نگرانی را با وجود تلاشش برای بیحس نشان دادنش در چهرهاش میدید .کانگ گفت : نگفتی ؟
نگاهی به مرد کرد و پاسخ داد:همونطوری که تو قراره بمیری
لحظهای زمان ایستاد . انگار همه در حال تلاش بودند که جمله جونگکوک را برای خودشان توضیح دهند و در صورت نیاز از فوران خشم مرد فرار کنند . چند ثانیه در سکوت و لحظات مشوش گذشت که ناگهان قهقهه کانگ به آسمان رفت . جیمین به وضوح لرزش زانوهایش را حس میکرد .
نگاهی به لیوانی که روی میز کانگ بود کرد . واقعا نیاز داشت جرعهای آب بنوشد . کانگ آرام شد که جونگکوک با چهرهای در هم رفته گفت: آروم . چه خبرته
کانگ با ناباوری گفت: میدونی جلو کی نشستی؟
جونگکوک که انگار چیزی برای از دست دادن نداشته باشد گفت:اممم. یه آدم؟
_خوشم اومده ازت .
+ همه از من خوششون میاد
_با من کار کن
جونگکوک و جیمین گیج نگاهشان را به کانگ دادند . انتظار همچین چیزی را نداشتند . جونگکوک مکثی کرد و با ناباوری و خشم گفت:چی باعث شد فک کنی با یکی مث تویی که مدام تهدیدم به مرگ کردی کار کنم؟
کانگ پوزخندی زد:چون کار میکنی . قبول نکنی میکشمت . شک نکن جئون
جونگکوک از میان دندانهای چفتشدهاش غرید:برو به درک پیرمرد
_ببریدش انبار و به کارلوس بگین بره حالیش کنه دنیا دست کیه
جیمین مضطرب و در حالی که سعی میکرد خودش را کنترل کند گفت:نه...این ریسکه . ممکنه کسی بفهمه . اصن چرا بکشیمش . نی...
کانگ نگاهی به جیمین کرد و به میان حرفش آمد:خودت بکشش کانگ جیمین
...
یکسال بعد
.
.
.
#hera
#pt16
#msf
╭────────────────
╰─► ๛ @kookminmagic ๛
_ گفتی خواسته لوت بده
+ مال قبله . با هم کنار اومدیم
_چطوری؟
+درس دادن . و خب... یه مدت با من زندگی کردن
_انتظار داری باور کنم؟
+ حقیقته
کانگ پوزخندی زد:میدونم . آمارتو داشتم
مکثی کرد و ادامه داد :ولی به نظر بیشتر از حقالسکوت به هم نزدیک شدین . اینو چطور توضیح میدی کانگ جیمین؟
آخرین امتحان پایانترم را دادند و هر کدام به سمت کاری رفتند . جونگکوک به دفتر و جیمین سراغ کار همیشگیاش . جونگکوک او را امیدوار کرده بود که نیاز نیست مدت زیادی ادامه بدهد با همان مدارک میشد کارش را تمام کرد . در راه برگشت از دفتر بود . با خودش گفت که قبل از رفتن به خانه مقداری دونات بخرد تا بعد از شام با جیمین بخورند . بعد از خرید دو دونات شکلاتی از مغازه بیرون آمد و به راه افتاد .
کمی جلو تر حس کرد شخصی به دنبالش میآید و در حال تعقیبش است . گفتههای جیمین به ذهنش آمد که گفته بود:در هر حالت اهمیت نده و عادی رفتار کن
پس سعی کرد به خودش مسلط بشود و کار اشتباهی نکند . تنها نفس عمیق میکشید و به راهش ادامه میداد . تصمیم گرفت با اتوبوس برود . نزدیک ایستگاه اتوبوس کسی به او تنه زد و باعث شد موبایلش به زمین بیافتد. خم شد و موبایلش را برداشت . سر بلند کرد تا شخص مقابلش را ببیند .اما چهرهاش خیلی نزدیک بود . خواست عقب بکشد که تیزی را روی شکمش حس کرد . مرد کاملا عادی و با لبخندی گفت:تکون بخوری دل و رودهاتو رو زمین میریزم
جونگکوک تنها عرق میکرد و مضطرب نگاهش را به مرد قوی هیکل مقابلش داده بود . مرد ادامه داد:مث بچه آدم راه بیافت . اینطوری کسی هم آسیب نمیبینه . جونگکوک به راه افتاد و مرد هودیاش را میکشید تا دستش که با چاقویی روی پشت پسر بود را پنهان کند. هربار که جونگکوک میخواست کند تر راه برود . چاقو را روی پشتش فشار میداد و باعث میشد پسر ادامه دهد . بالاخره با زور او را در ماشین نشاند و به راه افتاد .
با پوزخندی گفت:رئیس منتظرته
و با چشمبندی چشمهایش را بست . و دستانش را با طنابی به هم پیچید.نمیدانست چه مدت در راه بودند . اما متوجه بود که از جایی به بعد را در جاده خاکی رفتند .این را از تکانهای شدید ماشین میفهمید. ماشین ایستاد و پیادهاش کردند. هنوز هم چشمانش بسته بود و فقط او را میکشیدند . او بردند و در جایی روی زمین انداختند . زانوهایش درد گرفت و باعث شد صورتش مچاله شود .
قفسه سینهاش میسوخت . حس میکرد اکسیژن ندارد . با کوبیده شدن در از جا پرید. او را تنها گذاشته بودند؟رفتند؟کلافه و ترسان سعی کرد از اطرافش چیزی درک کند . اما با موفق نشدنش شروع کرد به فریاد زدن و کمک خواستن . کسی پاسخش را نمیداد. نگران بود . نگران خانوادهاش . هیونگهایش ، جینا ،جیهیون و... جیمین . حتما نگرانش میشدند و به دنبالش میگشتند. این مسئله هم باعث در خطر افتادن جان خودشان میشد . دلش میخواست به طریقی به خانوادهاش برساند که سالم است و نیاز به نگرانی نیست . در افکارش غرق بود و باعث شده بود از نگرانی و بیتابی چشمانش پر شود .مدام با خود زمزمه میکرد: الان چیکار کنم؟... چجوری بگم که خوبم؟... نکنه اتفاقی براشون بیافته... جینا و جیهیون...
با صدای باز شدن در به یکباره افکارش ساکت شدند و هوشیار شد . صدای پیچید:بازش کنید و بیارینش .
حس کرد که دستش باز شد و دو نفر او را بلند کردند اما هنوز چشمهایش بسته بود . سعی میکرد دستش را جدا کند اما با فشار بیشتری او را نگه میداشتند. درد به سراغش آمده بود و اذیت میشد . با شنیدن صدای در او را به سمت راست هول دادند و باعث شدند که روی زمین بیافتد . با آخ بلند دست راستش را به زانویش رساند و با دست چپش چشمبندش را باز کرد . با اخم برگشت : وحشی
اما آن دو نفر مقابلشان را نگاه میکردند. جونگکوک برگشت و آن سمت را نگاه کرد . شخصی روی صندلی لم داده بود و نگاهش به او بود .مرد حدود ۵۰ سال سن داشت و موهایش جوگندمی بودند . صورتش چین و چروک زیادی داشت و به نظر قد کوتاه میآمد.جونگکوک با همان اخم گفت: تو کی هستی که منو اینجوری آوردی اینجا؟
...
_هوی ، کری؟با توام
+خیلی پررویی . شایدم خیلی شجاعی ...یا احمق
_تو کی هستی؟
+ اربابت
_ هه ...خب آقای ارباب ... چرا منو آوردی اینجا؟
+ جئون جونگکوکی . درسته؟
_ به تو ربطی نداره
لگدی نثار پهلویش شد که با درد روی زمین خم شد اما صدایش را خفه کرد : با رئیس درست حرف بزن احمق
+نه نه... خوشم میاد ازش . شاید نکشتمش
جونگکوک نگران شد .اما سعی کرد نشان ندهد : چیکارم داری؟
در همین لحظه صدای در پیچید و با صدای کفش فهمید شخصی وارد اتاق شد .
نگاهش را بالا آورد . تازهوارد نزدیک ارباب شد و کنارش ایستاد. وقتی برگشت زمان هم ایستاد . جیمین بود؟هر دو با بهت خیره به یکدیگر بودند . هر دو توان صحبت را از دست داده بودند . فقط نگاه میکردند. جونگکوک نگران و جیمین نگرانتر. بالاخره کانگ سکوت را شکست:همین بود که اذیتت میکرد؟
جیمین بالاخره به خودش آمد و به سختی نگاهش را ار جونگکوک گرفت . سعی کرد عادی و بیحس همانطور که کانگ انتظار دارد پاسخ دهد:در حدی نیست که اذیت کنه
#hera
#msf
#pt16
╭────────────────
╰─► ๛ @kookminmagic ๛
╭──────────────
سلام به روی ماهتون
پست جدید تقدیم به شما ❤?
مثل همیشه منتظر کامنت های زیباتون هستم ??
╭─────────────
╰─► ๛ @kookminmagic ๛
لطفا اینو نگید . بفرمایید خواهش میکنم
بالاخره جونگکوک راضی شد که با آنها برگردد . در راه نامجون سوالاتی در مورد خانواده اش پرسید و جونگکوک هم گفت که با ۳ پسر دیگر زندگی میکند .
بالاخره به خانه رسیدند . پسرک بعد از خداحافظی و انداختن نگاهی به جیمین که هنوز هم غرق در افکارش بود به خانه رفت . با سر و صدا و خوشحالی از کار جدیدش وارد خانه شد . که با نگاه خیره و نگران ۳ پسر مواجه شد . هر سه به سمتش آمدند و به زخمش اشاره میکردند . جونگکوک اما شاد بود:میگم بهتون . دونات خریدم با هم بخوریم
یونگی با نگرانی و عصبانیت گفت: بگو کی این غلطو کرده تا برم پدرشو بیارم جلو چشمش
هوسوک با نگرانی گفت: خیلی درد داری کوک؟
جین گفت:باید بشوریش و ضد عفونیش کنی
جونگکوک با لبخند نگاهی به ۳ پسر کرد که الان جای خانوادهاش بودند خیره بود :من خوبم. میرم لباسمو عوض کنم و میام میگم چی شده
بعد از دوش گرفتن وارد هال شد و بقیه با نگاه منتظرشان در حالی که دور میز شام نشسته بودند خیرهاش بودند .جونگکوک نگاهی به شام کرد و با خنده گفت: اول بخورم بعد بگم؟
یونگی اشارهای به صندلی کنارش کرد و با همان جدیت گفت : بشین اینجا.بخور
بعد از شام جونگکوک شروع به توضیح کرد ،از همان ابتدا که پارک جیمین را شناخت تا لحظه قبل از پیاده شدن از ماشینشان .
همه متفکر بودند که یونگی ناگهانی گفت:میخوای خودم بیام بزنمش؟
جونگکوک خندید:نه هیونگ اگه دیدم داره ادامه میده خودم میزنم
_نهههه تو نزن.تو قراره وکیل بشی. نمیشه که خودت جنگ و دعوایی باشی . هر وقت خواستی بگو به خودم
جونگکوک با لبخندی خرگوشی گفت: باشه هیونگ .
هوسوک گفت: جونگکوک عزیزم نیاز نیست خیلی باهاش ارتباط نزدیکی داشته باشی . فقط در حدی که بتونی کارایی که میخوای رو انجام بدی، بیشتر نه
جین : دیگه کارت افتاد تو اون دفتره؟
_ آره
جونگکوک کمی مکث کرد: زشت نیست فردا اینطوری برم دانشگاه؟
جین : چطوری؟
کوک: با یه دهن زخمی
هوسوک: فدا سرت . از قصد که نکردی .فوقش ماسک بزن
کوک: هوووم .من برم بخوابم؟
بعد از شب بخیر گفتن وارد اتاق شد و بعد از کمی مرور روز عجیبش با حضور آن پسرک عجیب به خواب رفت ......
هر دو پسر از جا برخاستند و بیرون رفتند .
کنار درختی ایستادند که جیمین طلبکارانه گفت:فک نکن میخوام ازت عذرخواهی کنم
_ انتظارشو از آدمی مثل تو ندارم . چه برسه فکر کردن
جیمین بی توجه به تیکه جونگکوک گفت: ممنون که پیش هیونگم چیزی نگفتی
جونگکوک با تعجب نگاهش را به جیمین داد . انگار که چیز عجیب و غریبی دیده باشد با چشمان درشت ، تنها سر تکان داد .
افکار مختلفی به ذهنش خطور کردند . حس میکرد جیمین کودکی باشد که فقط با لجبازی میخواهد خودش را بزرگ جلوه دهد اما سر وقتش بلد است مودب باشد . حس میکرد رازهای مختلفی در مورد جیمین وجود دارد که دوست دارد کشفشان کند . پسرک کنارش هنوز هم نگاهش را به جونگکوک نداده بود و پیدا بود غرق فکر کردن است.جونگکوک واقعا لحظهای حس کرد که دوست دارد به او کمک کند . خواست نزدیکش برود و با او صحبت کند اما بعد با یادآوری پنجول کشیدن گربه کنارش منصرف شد . در همین افکار بود که با صدای نامجون به خودش آمد:ممنون ازتون آقای جئون .
جونگکوک با احترام سر خم کرد: خواهش میکنم . موندم تا از شما خداحافظی کنم و برم.
_ میرسونیمتون
+ممنون مزاحم نمیشم
#msf
#pt3
#hera
╭──────────────
سلام به روی ماهتون
پست جدید تقدیم به شما ❤?
مثل همیشه منتظر کامنت های زیباتون هستم ??
╭──────────────
╰─► ๛ @kookminmagic ๛
?? ??? ?? ????? ?
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 2 months, 1 week ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 4 months, 3 weeks ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
ads : @IR_proxi_sale
Last updated 3 weeks, 2 days ago