?? ??? ?? ????? ?
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 7 months ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 9 months, 2 weeks ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
ads : @IR_proxi_sale
Last updated 5 months, 2 weeks ago
از نوشتههای بدون فکر در مسیر: صبحهایی که ورزش میکنم، صبحهای عجیبی است. در شبی که در خواب گریه کرده بودم، صبحش بیدار میشوم و همینطور که چشمهای ورم کردهام را با پشت دست میمالم و بدن عرق کردهام را در لگ و نیمتنهی ورزشی میاندازم، ورزشم را پلی میکنم.…
از نوشتههای بدون فکر در مسیر:
صبحهایی که ورزش میکنم، صبحهای عجیبی است.
در شبی که در خواب گریه کرده بودم، صبحش بیدار میشوم و همینطور که چشمهای ورم کردهام را با پشت دست میمالم و بدن عرق کردهام را در لگ و نیمتنهی ورزشی میاندازم، ورزشم را پلی میکنم. چهل دقیقه دمبل زدم و حس کردم رگهای پشت چشمم صاف شده و فکرهای اضافهی دور مغزم عرق شده و ریخته روی شکم و زیربغلم.
حالا کتفم درد میکند ولی کشالهی ران، پشت چشم و مغز نسبتا خوشحالی دارم. و یا حداقل ته دنیا و آینده برایم آنقدر ترسناک نیست.
هوس گوشهایم ادل بود. ادل گوش میدهم و فکر میکنم دو چیز هرروز و هرشب نجاتم میدهد: شبها بغل و صبحها ورزش.
از نوشتههای بدون فکر. واقعا بدون فکر: این خاصیت روزهای ابری و بارانی است؟ همین که تمایلات انسانی دارم و ندارم. نمیدانم چطور بگویم. دلم میخواهد کسی با من حرف بزند. فقط او. من ساکت باشم. در عین حال صدا آزارم میدهد. اما دلم معاشرت هم میخواهد. راستش حرفی…
از نوشتههای بدون فکر:
اگر سفر کردن دروازهای جدید برای کشف خودت، دنیایت و جهان اطرافت باشد، من امروز و در سفر وجههای جدید از خودم و علاقهای عجیب در خودم را دیدم: حدس اینکه اگر به چه کسی چه ادویهای سوغاتی بدهم، خوشحال میشود و از آن ادویه استفادهی کاربردی میکند.
.
وسط ادویه فروشی بزرگی ایستاده بودم و یکبهیک اسم آن همه ادویه عجیب و خوشرنگ را میخواندم: ادویه املت، ادویه سزار، ادویه فلان، ادویهی بهمان.
بعد حدس میزدم کدامیک از این ادویهها برای چهکسی است.
میم برای خودش دو نوع ادویه خرید. دقیقا دو ادویهای که مطابق شخصیتش است: ادویه ایتالیایی برای سس پیتزاهایی که درست میکند و ادویهی سالاد سزار چون عاشق سالاد است.
من برای خودم سماق خریدم. چون عاشق مزهی صحیح و بهجای یک ترشی روی گوشت هستم.
برای مادرم ادویه فلافل خریدم. چون مادرم استاد پختن فلافل است و وقتی میخواهد مادر خودش را خوشحال کند، برایش فلافل میپزد.
برای مادر همسرم ادویه کره و سیر خریدم. چون عاشق چیزهای شیک و جدید است. بهنظرم رسید این ادویه هم شخصیت شیکی داشته باشد.
برای مهمانهایمان چوب دارچین خریدم. یکبار دوست همسرم گفت مزهی چاییهای ما را دوست دارم. برای همین وقتی به خانهمان میآید، یک تکهی خیلی خیلی خیلی کوچک دارچین و بهارنارنج در چایش میریزم.
و...
ادویهها جداجدا توی پلاستیک بزرگی هستند. بوی همهشان باهم مخلوط شده و از داخل پلاستیک بوی عجیب جدیدی میآید. بوی خودم و همسرم و خانواده و دوستانم.
در تحملِ بیتابِ تشنگی
میلِ به طعمِ باران را از من گرفتهاند
اما من
شبنم به شبنم
از دعای عجیبِ آب
به کشفِ بیپایانِ دریا رسیدهام.
پس زندهباد امید!
از نوشتههایی که خیلی وقته دارم بهش فکر میکنم:
روی دستم دو دسته گل بزرگ است و یک لیوان چای ماسالا. بهسختی گوشی را بالا آوردهام، در آینه آسانسور لبخندی زدهام و از خودم، از گلها، از ترکیب رنگ کیفم با رنگ گلها عکس گرفتهام. بعد تا وقتی که آسانسور به طبقهمان برسد، عکس را استوری کردهام.
خانهمان طبقه دوم است. معمولا با آسانسور نمیروم. همیشه پلهها را تندتند بالا یا پایین میروم. ترجیحم این است از پاهایم کار بکشم و منتظر آسانسور نمانم. حتی اگر دستم پر باشد. خوشم میآید با دست پر، مهارتم را بسنجم و ببینم چطور میتوانم کلید را از کیفم پیدا کنم، آکاردئون فلزی در را بکشم، کلید را داخل قفل بچرخانم و در باز شود. انگار این یک صحنهی پدرانه است و بازپرداخت این صحنه حس قدرت بهم میدهد.
اما آن روز و چندین روز قبل و چندین روز بعدش با آسانسور میروم. پاهایم نا ندارند. هیچ مهارت دستورزی و پاورزیای درون خودم نمیبینم. نیاز به قدرتی هم ندارم. آسانترین و کوتاهترین مسیرها را انتخاب میکنم. تمام پیامهایم بیجواب است. تمام تماسهایم رد شده. دیر از خواب بیدار میشوم و حداکثر ساعت نه ونیم شب به رختخواب میروم. چنان گرم و طولانی میخوابم که انگار سربازِ مرخصی گرفته از جنگم و هستم. از جنگ برمیگردم و صبح که فکر میکنم دوباره باید از خواب بیدار شوم و مرخصی جنگیام تمام شده، خودم را به خواب میزنم. به مدیرم پیام میدهم میشود امروز نیایم؟ سنگینم. پاهایم سنگینتر. نمیتوانم بیایم.
استوری دیروز آسانسورم هنوز هست. رنگهای قشنگ. گلهای تازه. و لبخند من. این لبخند من است؟ نه. یادم میآید یک ساعت قبل از این عکس زیر باران، دقیقا سر خیابان گاندی، میان شلوغی و همهمه پنیک کرده بودم. دستم را گرفته بودم به دیواری و چنان از اضطرابی که نمیدانستم از کجاست، لرزیده بودم که گویی زمین میلرزد. بعد به میم زنگ زده بودم. گفته بودم پاهایم در خیابان قفل شده. تاحدی آرامم کرد که بتوانم راه بروم و سوار ماشینی شوم تا من را به سر کوچهی خانهام برساند. بین راه یادم افتاده بود که گاهی مادرم میگفت وقتی زیادی غمگینی لابد مغزت سردی کرده. چیزهای گرم بخور. آن لیوان ماسالای در استوری برای همین است. چیز گرمی برای مغز سردی کردهام. نیم قدمی برای بهبودی. کنار کافهی سرکوچه مرد پیری در باران گل میفروشد. یادم افتاد به آن کارگاه تشخیص و درمان که میگفت مراجع را پلهپله به سمت بهبودی ببرید. مثلا فرد افسرده فردای پس از مراجعه به شما، باید پردههای اتاق را کنار بزند. همین. برای خودم که نه، برای خانهام گل میخرم. پلهی اول. همان گلهایی که در استوری است. پس آن لبخند برای چیست؟ شاید اتفاقیست. شاید شرطی شدن برای دیدن دوربین.
پشت آدم خندان در استوری، چه سایهی سیاهی ایستاده؟ کارمند خوشحال روی صندلی از چه جنگی برگشته و بعد از ساعت کاری به خط مرزی کدام جنگ میرود؟ آنکه در تاکسی سرش را تکیه داده به پنجره و موبایلش را اسکرول میکند بار چندم است که کودکش سقط میشود؟ زنی که گل میخرد، پیرمردی که گل میفروشد چندبار امروز به خودکشیشان فکر کردهاند؟ او که در کافه ایستاده و منتظر آماده شدن نوشیدنی گرمش، چندبار نامه استعفایش را در مغزش مرور کرده؟ جهان درون هرکسی چطور با عکسهایش، با پیامهایش، با حضورش در اداره و مهمانی و خیابان دیده میشود که آدمهای دور و نزدیک از بیجوابی پیامهایشان، از جواب کوتاه و شاید سردی که شنیدهاند، از کنسلی دیدارها دلخور و دور میشوند؟
عطیه میرزاامیری
تیتی عزیزم!
دوستداشتنی و امن بودن آدما به میزان محبتی که میکنند نیست. به میزان وقتاییه که حواسشون هست، رفتار یا گفتاری نداشته باشند که دل کسی شکسته بشه.
#تیتی
از نوشتههای یهویی و تقدیم به زهرا دوست سفید من که رنگ درون آدمها را بلد است:
پارسال تابستان که دربهدرِ اجاره کردن خانه بودیم، هیچ منطقهی خاصی مدنظرمان نبود چون من و میم هیچ شغلی نداشتیم و برایمان در ابتدا مهم نبود در چه منطقهی مشخصی دنبال خانه باشیم. از غرب تا شمال و از شرق تا مرکز دنبال خانه میگشتیم. در سه روز متوالی نزدیک هفتاد خانه را دیدیم. هیچکدام خانهی ما نبود. نورش، پنجرههای دلگیرش، رنگ دیوارهایش، نچسب بودن آنی خانه و هزارچیز دیگر میزد در ذوقمان و ما راهمان را میکشیدیم به امید پیدا کردن خانهای دیگر در جایی دیگر. بلاخره خانهای که میخواستیم پیدا شد. نورش، پنجرههایش، درختان پشت پنجرههایش و هرچیز دیگری را که میخواستیم، داشت. اما چیز مهمی دیگری هم این خانه داشته که تا همین امروز که پشت سیستم در شرکت نشسته بودم، کم دیده بودمش و اگر دیده بودم کم شُکرش را کرده بودم.
زهرا، دوست صمیمیام همسایهمان است. خیلی اتفاقی وقتی خانه را گرفتیم متوجه شدم. روزهای زیادی در پی غریبی و اندوه ،دوان دوان سمت خانهاش رفتهام و همیشه او بوده که پناهم داده و حتی نانم داده و از ایمانم نپرسیده! خیلی اوقات برای خوردن چایی، برای دردودل، برای پر کردن تنهایی سمت خانهاش رفتهام و در خانهاش به رویم باز بوده. امروز وقتی زنگ زد و تلفنم تمام شد آنچه از ذهن و دلم گذشت را توییت کردم: «دوست صمیمیم ، همسایهمون هم محسوب میشه. اون هفته زنگ زد، لازانیا درست کردم بیاین از سرکار شام باهم باشیم.
امروز که زنگ زد و گفت «سوپ کدو حلوایی درست کردم. سرراهت بیا بگیر ازم» حس کردم چه خوشبختی عظیمی دارم و ازش غافلم.»
آنه، قدر لحظه را میدانی؟
فلوبر در جایی نوشته است: "حماقت آدمها از نحوه نتیجهگیریشان معلوم میشود." این استدلال چندان قابل اثبات نیست، مگر در مشاجرهها و نزاعهایی که در آنها میشود آدم احمق را از روی وسوسه آخرین حرفی که به زبان میآورد شناسایی کرد.
قلبت را به تپش وادار/ آملی نوتومب
?? ??? ?? ????? ?
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 7 months ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 9 months, 2 weeks ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
ads : @IR_proxi_sale
Last updated 5 months, 2 weeks ago