گیسو خزان 🎯 تارگت

Description
پارت گذاری روزانه 1 الی 2 پارت

تارگت به معنی هدف، نشونه
#Target 🎯


آیدی جهت حق عضویت کانال vip:
@khazan_22
Advertising
We recommend to visit

𝐈𝐍 𝐆𝐎𝐃 𝐖𝐄 𝐓𝐑𝐔𝐒𝐓 🕋

We comply with Telegram's guidelines:

- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community

Join us for market updates, airdrops, and crypto education!

Last updated 1 month, 3 weeks ago

[ We are not the first, we try to be the best ]

Last updated 4 months, 1 week ago

FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM

ads : @IR_proxi_sale

Last updated 1 week, 1 day ago

3 weeks, 2 days ago
3 weeks, 2 days ago

-چهار دست لباس درست و حسابی نداری که مجبور باشی هر روز گوشه‌ی حموم چنگ بزنی بهشون.

از شنیدن صدای مادرشورهرش هول کرد و تا ایستاد کمرش به شیر آب خورد و نفسش از شدت درد بند رفت.

-یه مشت لباس کهنه و بدردنخور از خونه بابات جمع کردی آوردی که آبروی منو جلو در و همسایه و فامیل ببری؟

دل ساره از درد مچاله شده بود. لباس‌هایش بو گرفته بودند و چاره‌ای نداشت.
اگر نمی‌شستشان آبرویش می‌رفت.
لب‌هایش را گزید و با بغض نالید:

-معذرت... می‌خوام.

-معذرت خواهی تو چه به دردم میخوره؟ اون پدر و مادر بی‌فکرت با خودشون نگفتن یه ذره فکر آبروی من و پسرم باشن تو دوست و آشنا... نگن عروس پاپتی‌شون از پشت کوه اومده؟

بغض ساره از حرف از شنیدن حرف‌های مادرشوهرش ترکید.
با همان دست‌های کفی اشک‌هایش را پاک کرد و شنید:

-ببین کی بهت گفتم... اگه دو روز دیگه محمدرضا سرت هوو نیاورد... آخه یه ذره زنیت نداری دل پسرم خوش باشه بهت.

قلبش مچاله شد و می‌خواست زمین دهان باز کند و ببلعدش.
حق داشتند. دختر فقیری که از روستا آمده بود، برایشان کسر شان داشت.

-مگه تو این خونه ماشین لباسشویی نیست که تو این سرما تو نشستی توی تشت رخت چنگ میزنی؟

هر دویشان از دیدن قامت محمدرضا متعجب شدند.
ساره دلش برای حرفی که شنیده بود گرفت.
سرش را پایین انداخت و مدینه جواب پسرش را داد:

-چی بگم والا... این دختره همه چیزش مسخره‌ست... فکر کرده اینجا هم دهات خودشونه نشسته رخت و لباس چنگ میزنه.

اخم تند و تیز محمدرضا سمت مادرش روانه شد.
دست ساره را گرفت و غرید:

-خاکبرسر من بی‌غیرت کنن که حواسم به رخت و لباس زنم نبوده... ارج و قربش و بردم زیر سوال... شما هم اگه دلتون به حال آبرومون می‌سوخت جای کنایه زدن میبردینش خرید تا هر چی که لازم داشت بخره.

روی ترش کرده‌ی مدینه سمت پسرش برگشت و تند گفت:

-واه واه... همینم مونده با این پامو بذارم تو بازار... نما نماش کنم همه ببینه چه غربتی شده عروس خونه‌ی مهرورزها.

دست ساره را از شدت خشم فشرد و دنبال خودش کشاند.
روبه مادرش غرید:

-پس دیگه حق ندارین برای چهارتا تیکه پارچه تو سرش بزنید... من برای لباس تنش و داراییش نگرفتمش که حالا به فکر هوو اوردن سرش باشم.

یک نفس و خشمگین تا اتاقشان پیش رفتند و محمدرضا توجهی به صدا کردن‌های مادرش نکرد.

روی تخت نشستند و دخترک هنوز هم درد داشت و هق‌ هقش به گوش محمدرضا رسید:

-مادرتون حق داشت آقا... خودم دیروز که مهمون داشتن شنیدم منو با خدمتکارتون اشتباه گرفتن... مادرتونم اصلاً روش نشد بگه عروس این خونه‌ام.

محمدرضا از سر حرصش فریاد زد:

-بی‌جا کرده هر کی به تو بی‌احترامی کرده.

ساره با التماس و دلی پردرد نالید:
-آقا... من جز شما کسی رو ندارم... اگه طلافم بدید یا با کس دیگه‌ای ازدواج کنید... دق می‌کنم.

محمد متعجب دستانِ دخترک را گرفت.
-این چه حرفیه اخه بچه؟! عقلم کمه؟ گوش میکنی به حرف اینا!؟

اما ساره بی توجه به حرفش همان طور که زار می‌زد لب زد.
-آقا...میشه...میشه...یکم‌‌....پول ...بدید..

محمد کلافه شده بود از گریه هایش
نچی کرد و موهای سیاهِ دخترک را پشتِ گوشش فرستاد.
زیبا بود اما زیادی افتاب مهتاب ندیده.

مهربان نگاهش کرد و گفت:
-پول می خوای چیکار؟!

-یکم لباس بخرم... به خودم برسم... دیگه باعث خفت و بی‌آبروییتون نشم.

حرف‌هایش آستانه‌ی تحمل محمدرضا را شکاند.
دلش برای این همه سادگی و مظلومیت دخترک می‌سوخت.
دستش را پیش برد و روی صورت ساره گذاشت:

-من تو رو برای همین بِکر بودن و سادگی‌هات انتخاب کردم... فکر کردی نمی‌تونستم برم دنبال این پلنگ‌هایی که همه جاشون عملیه و هفت قلم آرایش دارن؟

چشم‌های دختر لبالب اشک شد و با من من کردن، پرسید:
-پس... پس... چرا شبا ازم دوری می‌کنید؟ چرا روی تخت نزدیکم نمی‌شید و پشت بهم می‌خوابید؟!

این را گفت و نفهمید چ بلایی سر محمد اورد.

در واقع محمدرضا فقط مراعات سن و سال دخترک را کرده بود و که بود که بفهمد چه حالی دارد که کنار زنش بخوابد و اما انگشتش به او نخورد.

هیچان زده لب زد.
-واقعا ساره...تو ...تو دوست داری با من باشی؟ یعنی.....

و این کوبیده شدن لب های ساره روی لب های محمد بود که حرفش را بردید و ....

https://t.me/+AcF9PVh8lwI0ODM0
https://t.me/+AcF9PVh8lwI0ODM0
https://t.me/+AcF9PVh8lwI0ODM0
https://t.me/+AcF9PVh8lwI0ODM0

3 weeks, 2 days ago

رقیبم بود....!

من یک طراح بی نظیر بودم، یک معمار خلاق و او صاحب یک شرکت ساختمانی !

خیلی عجیب شکست خوردم و بدهی بالا آوردم... نمی‌دانستم اشتباه کارم کجا بود ..!

اما سختی اش وقتی بود که مجبور شدم کمکش را برای نرفتن به زندان بپذیرم!

سخت بود ،اما چاره ای نداشتم... بابا حسن بیمارستان بود و من نباید زندان میرفتم ..!

اما من آن وقت نفهمیدم از او رکب خوردم!

او از اینکه روزی ردش کردم کینه کرده بود ،مرا ورشکست کرد تا خود دستم را بگیرد و این بار با لبخند مغرور پیشنهاد بی شرمانه اش را بدهد..!

-خب فادیا خانم ..!بیا جلو ببینم چی تو چنته داری ؟ببینم دلبریتم مثل طرحات خوب هست؟ ببینم از رقیبات توی این تخت سر تری..؟

دستم مشت می‌شود از اینکه باید برای دادن بدهی ام #همخوابه‌اش باشم ...!

او همه چی را از من گرفت ...!
گفته بود روزی مرا با خاک یکسان خواهد کرد !

او تمام آنچه برای یک دختر آن هم من ارزشمند بود از من گرفت و بدی اش آنجا بود که عاشقش شدم ...!

مرا بد زمین زد بد ...!

روزی که قرار بود با مهشید برای پروژه به یزد بروم برنامه تغییر کرد و به خانه برگشتم به خانه ی من و او ....

اما آنچه در خانه ام، در اتاق خوابم، زیر سقف آن دیدم باعث شد جهنم را تا همین حالا که یک سال از آن شب می‌گذرد تجربه کنم و هر روز در آتش بسوزم!

قلبم یخ زده بود ...

دست به چهار چوب گرفته بودم و شاهد پیچیده شدن تنه برهنه ی شوهرم با تن برهنه ی زنی دیگر بودم ...

کیف از دستم روی زمین افتاد ...همان لحظه سرش را از گردن آن زن بیرون آورد و باورش نشده بود ...

-فادی..عزیزم...

نمیدانم چطور در را پیدا کردم ...

بعد از آن را یادم نمی آید اما حالا در گوشه ای از دنیا زندگی که فقط نفس میکشم ...!

مهشید گفته کل ایران را وجب به وجب گشته گفته دیوانه شده ..

خب بشود مگر آنچه دیده ام را می تواند از ذهنم پاک کند ..!؟

https://t.me/+Y9z1WaAlmeVkNmI0

https://t.me/+Y9z1WaAlmeVkNmI0

https://t.me/+Y9z1WaAlmeVkNmI0

4 weeks, 1 day ago
4 weeks, 1 day ago

– نذاری دختر پوراندخت آویزونت بشه.

صدای صحبت دو مرد پام‌و بالای پلّه سست کرد. به جاش گوشم تیز و قلبم تند شد!

– کی؟ دل‌آرا رو می‌گین؟

کیان‌مهر بود و عموش. پشت به من داخل حیاط وایستاده بودند.

– مگه اون زنیکه‌ی نمک‌نشناس دختر دیگه‌ای هم داره؟

مادرم‌و زنیکه صدا کرد؟!

– نه خان عمو!

کجا بود اون کیانی که وقتی کسی به من، تو می‌گفت دهنش رو پر از خون می‌کرد!

- بهتر! همون یکی‌ام زیادیه! نسل مفسد هر چقدر کمتر باشه جامعه سالم‌تر می‌مونه.

مفسد!
کاسه‌ی حلوا نذری‌ توی دستم به لرزه افتاد. مشکل مادرم بود یا من؟

– تا به گوشم رسوندن دوروبر دختره می‌پلکی، دلم آشوب شد، پا شدم اومدم اینجا از خودت بپرسم.

- نه خان‌ عمو! اشتباه به عرضتون رسوندن!

دوباره کیان‌مهر!
ایندفعه بلند خندید. قاه‌قاه… شبیه به صدای خندونش وقتی در گوشم با عشق می‌گفت: «آخ دلی، دلی… دلیِ من… چجوری دل بردی از من… که وقتی نیستی نفس ندارم من».

- می‌گن با این پسرعموش فؤاد می‌ره سر کار.

می‌گن؟ خودم بهش گفتم، همین دیشب.

- همون لات آس‌وپاس به دردِ دامادیِ پوران و دخترش می‌خوره!

پیرمرد پوفی کشید.
- پا جای پای مادرش پوران گذاشته! آخه زن رو چه به کابینت‌سازی!

سرم حسی نداشت پر از وزوز گذشته و حال بود. به دیوار تکیه زدم بلکه سنگینیش کم شه، بدتر شد، صدای ناله‌ی قلب بی‌چاره‌م از لای آجرهای خالی می‌گذشت و توی سرم نبض می‌زد.

- اگه دختر پوراندخته، حتماً پشت این قصه‌م یه نقشه‌ای داره.

- بی‌عّفتایِ خدانشناس! خیال کردن دوباره می‌تونن اسم و رسم سپهسالارها رو عَلَم دست محل کنن. مگه از روی نعش من رد شن...

- دور از جونت خان عمو!

صدای روضه از داخل خانه می‌اومد، مدّاح با سوز می‌خوند و زن‌ها سینه می‌زدن امّا روضه‌ی منِ خوش‌خیالِ سیاه‌بخت همینجا جلوی چشمام بود.

پس فؤاد راست می‌گفت کیان از سر کینه خامم کرده!

باید خودم‌و نشون می‌دادم‌، باید از خودش می‌پرسیدم، باید عذرخواهی می‌کرد، از من نه، از مادرم...

- خلاصه که سفارش نکنم مواظب خودت باش. دختره جوونه، خوشگله، خامت نکنه.

خان عمو که برای خداحافظی شونه‌ی کیان رو فشار می‌داد، روی پله‌ی آخر بودم.

- دست شما درد نکنه خان عمو!

دستاش‌و توی جیبش انداخت و صاف‌تر وایستاد. نیم‌رخ ته‌ریش‌دارش‌ حتی توی تاریکی هم جذاب بود!

- یعنی من‌ انقدر ذلیل و بدبخت شدم که خامِ دختری شم که مادرش صیغهٔ بابام بود؟

مادرم؟ مادر من؟ صیغهٔ پدر کیان؟ پدر مردی که تمام بچگی‌م بودم، دلیل زندگیم، امیدم، عِش…

- دلی! تو اینجایی؟ بیا حاج خانوم دنبالته…

در خونه که باز شد، سرم وحشت‌زده عقب‌جلو شد، کاسه از دستم افتاد و هزار تیکه شد، درست مثل قلبم…

- دلی! تو…

سر دو مرد عقب چرخید، کیان با تعجب نگاهم می‌کرد.

- از کی اینجا بودی؟

صداش چرا می‌لرزید! مگه براش مهم بود از کی اینجام؟

- با تواَم! می‌گم از کی اینجا بودی تو؟!

داد زد، بلند و با عصبانیت… پای مردونه‌ای که با تردید طرفم برداشته بود رو می‌دیدم، از پشت چشم‌های تارم که مدام پر و خالی می‌شد.
- گولم زدی!

اون جلو می‌اومد و من عقب می‌رفتم. سرم‌ با ناباوری می‌جنبید.

- چی می‌گی! چه دروغی!
- تو گولم زدی؟!
- این دختر چی میگه، کیان؟!

حتی سؤال خان عمو هم پاش‌و عقب نکشید.
- نمی‌بخشمت کیان!

این‌و گفتم و هق‌زنان دویدم.
- وایستا دلی! وایستا لامصّب… می‌گم وایستا…
نموندم، تندتر دویدم، چنگی به دستگیره‌ی آهنی در حیاط زدم. تا در باز شد...

https://t.me/+fzInyavjW0g0YjFk
https://t.me/+fzInyavjW0g0YjFk
https://t.me/+fzInyavjW0g0YjFk

4 weeks, 1 day ago

شوهرش ازش می خواد بهش کمک کنه که به عشقش برسه😭💔

- می خوای باهاش ازدواج کنی؟

با لحن سردی جوابم را داد:
- می دونی که دوستش دارم.

می دانستم. خوب می دانستم!

تمام روزهایی که غم از دست دادن نازنین خانه نشینش کرده بود را خوب به خاطرداشتم.
- برای همین می خوای من و طلاق بدی؟

- باید از هم جدا بشیم!

- آرش ما بچه داریم...!

آرامش و مهربانی از صدایش رخت بربست.
- من هیچ وقت بچه نمی خواستم!

راست می گفت بچه نمی خواست... این را وقتی فهمیدم که خبر بارداریم را به او دادم!

وقتی با فریاد از من خواست تا سقطش کنم. ولی من دخترکم را سقط نکردم...!

آب دهانم را قورت دادم. نهایت خفت بود، ولی باید تلاشم را می کردم.
- باشه، باهاش ازدواج کن ولی من و طلاق نده. من قول می دم کاری به زندگیت نداشته باشم. همین که هر چند روز یه بار به من و آذین سر بزنی برامون کافیه.

- نمی شه. نازنین قبول نمی کنه. اولین شرطش برای ازدواج با من جدایی از توئه.

بغضم را قورت دادم و گفتم:
- آرش من نمی.........

میان حرفم پرید:
- ببین سحر تو معنی عشق رو می فهمی. تو می دونی آدم عاشق برای رسیدن به معشوقش هر کاری می کنه!
پس این کار رو برام بکن...!
عشقی رو که این همه سال ازش دم می زدی رو ثابت کن. کمکم کن بی دردسر به نازنین برسم.

https://t.me/+pFKduydtbl5iMmM0

https://t.me/+pFKduydtbl5iMmM0

1 month ago

یه رمان جذاب براتون آوردم از نویسنده‌ی پروژه آخرین جاسوس🤩
داستان یه دختر اجتماع گریزه که تصادفا باعث بیدار شدن یه موجود دویست ساله میشه و کلی دردسر برای خودش درست می‌کنه که خوندنش خالی از لطف نیست😉
رمان آتش‌زاد، فانتزی و عاشقانه
برای خوندنش، زودی عضو شو👇😍
https://t.me/+qsAYt6ixYe5mNzg0

1 month ago
1 month ago

- تو واقعاً آقازاده‌ای؟

دخترک دیوانه!
تکخندی به سؤال پر از شیطنتش زدم،

- پس چرا شبیه آقا‌زاده‌ها نیستی؟!

آفتاب سر ظهر عجیب داغ میزد.
دستی به پیشانی خیسم کشیدم و بی‌خیالِ عوض کردن تایر دوچرخه‌‌اش سرم را بلند کردم.

-مگه آقا‌زاده‌ها چه شکلی‌ا‌ن؟

نگاهش از لباس گشادم تا موهای بلندی که پشت سرم بسته بودم چرخ خورد.

- نه یقه آخوندی، نه انگشتر عقیق، نه تسبیح، دستتم که…

- دستم چی؟!

تا سرپا شدم حرفش را خورد، صورت سرتقش دوباره گل انداخت،

- هیچی!
- نکنه چپه؟ شایدم کجه…

همانطور که دستم را بالاوپایین می‌کردم یک قدم جلو برداشتم، دستپاچه سرش را پایین انداخت و مشغول نوازش چرم کهنه‌ی زینش شد اما نگاه بلایش…به نقش سیاه دور مچم بود.

- نه خیلی‌ام قشنگه فقط… عین دفتر نقاشی سوره، پر از خط‌خطی‌های بی‌سر و تهِ…

خندیدم، بلند…از ته دل…صدای قهقه‌‌ام تیله‌ها‌ی شیشه‌ای‌اش را بالا کشید.

- به اینا میگن تتو دخترجون!

دخترک چه میدانست آن خط‌خطی سیاه روی دستم نقاشیِ تلخ آخرین آغوشش قبل از آن اتفاقِ نحس است…

- اون باباحاجی بداخلاقت میدونه تتو زدی دانا خان؟!

او کج‌کج‌زنان لب می‌جوید و چشم‌های دلتنگم با ولع میان طوسیِ چشانش چرخ می‌خورد و دلم...

دلِ دلتنگم حسرت آغوشش را داشت، هوای بوسیدنش!

- نه انگاری این دوچرخه درست‌بشو نیست! بهتره پیاده برم تا صدای بابا و سوره در نیومده!

دو دستش روی دسته‌های دوچرخه نشست و با خنده دورم زد.

- ممنون آقا‌زاده کوچیکه!

همین! یک تشکر خالی؟! برود و دوباره گمش کنم؟

- ساچلی؟

تا چرخید بگوید بله! صورتش را قاب گرفتم و بی توجه به نگاه گردشده‌اش بی‌قرار روی صورتش خیمه زدم وُ…

https://t.me/+cP2gU8pM55RhYWE0
https://t.me/+cP2gU8pM55RhYWE0

مجبور شدن ازدواج کنن و وقتی داشتن عاشق میشدن جداشون کردن.
حالا سال ها گذشته و اون ها هنوز رفیقن ولی چی میشه اگه رقیبی بیاد وسط؟
https://t.me/+cP2gU8pM55RhYWE0

1 month, 1 week ago
We recommend to visit

𝐈𝐍 𝐆𝐎𝐃 𝐖𝐄 𝐓𝐑𝐔𝐒𝐓 🕋

We comply with Telegram's guidelines:

- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community

Join us for market updates, airdrops, and crypto education!

Last updated 1 month, 3 weeks ago

[ We are not the first, we try to be the best ]

Last updated 4 months, 1 week ago

FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM

ads : @IR_proxi_sale

Last updated 1 week, 1 day ago