گیسو خزان 🎯 تارگت

Description
پارت گذاری روزانه 1 الی 2 پارت

تارگت به معنی هدف، نشونه
#Target 🎯


آیدی جهت حق عضویت کانال vip:
@khazan_22
Advertising
We recommend to visit

𝐈𝐍 𝐆𝐎𝐃 𝐖𝐄 𝐓𝐑𝐔𝐒𝐓 🕋

We comply with Telegram's guidelines:

- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community

Join us for market updates, airdrops, and crypto education!

Last updated 5 days, 2 hours ago

[ We are not the first, we try to be the best ]

Last updated 2 months, 2 weeks ago

FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM

Ads : @IR_proxi_sale

Last updated 2 months ago

17 часов назад
17 часов назад

_ اسم دل‌آرا رو بیاری شیرم رو حرومت می‌کنم.
_ اونوقت چرا؟
بازهم ننه سوزنش به من و دل‌آرای بی‌نوا گیر کرده بود.
_ دختری که با تو بشینه تو کارگاه، تخته برش بزنه، میز پیچ کنه، می‌تونه مادر نوه‌های من بشه؟

سعی کردم با خنده تمامش کنم.
_ عوضش سرویس‌خواب نوه‌تو خودش درست می‌کنه.
خوابش را باید می‌دیدم. دل‌آرا کجا من کجا؟

هنوز حرص ننه خالی نشده بود.
_ فکر کردی نمی‌بینم، مدام سرِ بی‌روسری جلوی تو می‌چرخه؟ قروقمیش میاد؟
از ادایی که برای دل‌آرا درآورد خنده‌ام گرفت.
_ نگو، مادر من! اون که همش لچک سرشه.
خودم مجبورش کرده بودم روسری سر کنند، نمی‌خواستم خاک روی موهایش بنشیند.

_ من دیپلم‌ردّی رو چه به دل‌آرا! درس‌خونده‌ست، باسواد، مربی یوگاست.
_ اگه اینهمه کمالات داره، پس چرا چسبیده به تو و کارگاهت؟

_ اگه می‌بینی اومده باهام کار کنه از سر ناچاریه. نمی‌خواد از خونه بیرون بره و چشمش به این کیان‌مهر نامرد بیفته.

هنوز هم دل‌آرا دوستش داشت، با آن همه بلایی که کیان‌مهر سرش آورد، دستبند یادگاری او را از دستش درنمی‌آورد.
ننه ول‌کن قضیه نبود.
_ معلوم نیست با پسر حاج‌عنایت چه بندی آب داده که چپیده ور دل تو توی کارگاه. که آویزون تو شه.

دل‌آرا از دست کیان به من پناه آورده بود.
_ نگو گیس‌گلاب!
_ دهنم رو ببندم، پسرم بره یه زن بی‌ایمون بگیره، خدا رو خوش میاد؟
سجاده را پهن کرد.
_ فؤاد قربون سجاده‌ت بره، خدا قهرش میاد.
چشم‌غره رفت ولی کوتاه نیامد.
_ دختر برات پیدا کردم عین پنجهٔ آفتاب، یه تار موش رو نامحرم ندیده.
_ چی میگی واس خودت، ننه؟
دستی به گلویش گرفت و خواهش کرد:
_ فؤاد، من از دار دنیا فقط تو رو دارم.
وقتی مظلوم میشد دهانم را می‌بست. سکوتم را دید و ادامه داد:
_ من دیروز با زن حاج ضمیریان حرف زدم، دربارهٔ دخترش.
کجا می‌رفتم وقتی دلم جای دیگری گیر بود.
_ تو برو خواستگاری منم، میام.
فهمید سربه‌سرش می‌گذارم، تسبیحش را محکم سمتم پرت کرد.

قبل از اینکه در را باز کنم و نیشم با دیدن دل‌آرا پشت در بسته شود...

سرهمی آبی‌ کار پوشیده بود، موهای فر دور سرش ریخته و از لچک بیرون زده بودند.

_ دل‍...‌دلی... تو از کی اینجایی؟
چشم‌های قرمزش... فؤاد بمیرد...
سرش را پایین انداخت.
دستش وقتی دریل را سمتم گرفت می‌لرزید.
_ اومدم بگم دیگه نمیام کارگاه... کیان... کیان زنگ زده... می‌خواد باهام صحبت کنه...

https://t.me/+aHBSn_lvbfIxZDM0
https://t.me/+aHBSn_lvbfIxZDM0

تا حالا دختر نجار دیدید؟
من دل‌آرا، اولین دختری شدم که پابه‌پای فؤاد با تخته و چوب کار می‌کردم.
چرا؟ چون یه مرد قوی و بانفوذ اجازه نمی‌داد هیچ‌جا کار پیدا کنم.
عشق قدیمی من، کیانمهر سپهسالار... هر جا که برای کار رفتم باعث شد سه‌سوت اخراج شم.
اما یه نفر تو نجاری بهم کار داد: فؤاد....
سرش درد می‌کرد برای دعوا... لات نبود، لوتی بود.
نه از کیان می‌ترسید، نه از عاقبت کمک به من...
تا اینکه..

https://t.me/+aHBSn_lvbfIxZDM0

17 часов назад

#پارت۱

- نامزدتو از زندان میارم بیرون اما شرط دارم!!!

مردمک چشمام دودو زد.
با نگرانی نگاهمو بهش دوختم و پرسیدم:
- چـ…چه شرطی؟

لبخند موذیانه‌ای که روی صورتش بود ته دلمو بد جوری خالی کرد.

با غرور لب زد:
- بکارتت مال من!

چیزی از وسط قفسه‌ی سینه‌م سقوط کرد.
قدمی به عقب برداشتم…

عصبی غریدم:
- چی می‌گین آقا کوهیار!!! اصلا متوجه خواستتون هستین؟

دو قدم جلوتر اومد.
پک عمیقی به سیگارش زد و دودش رو تو صورتم داد.

- کاملا متوجه‌ام… پرده‌ت در ازای آزادی نامزدت!

همه‌ی امیدهام ناامید شد.

وقتی پیغام داده بود که می‌تونه عمادمو نجات بده، پر کشیده بودم به اینجا!

هیچ وقت فکرشم نمی‌کردم که انقدر پست باشه.

نمی‌خواستم جلوش گریه کنم ولی چشمه‌ی اشکم بی‌اختیار می‌جوشید وقتی که بریده بریده لب زدم:

- من عمادو دوست دارم… نمی… نمیخوام… با شما…

هر چقدر من داشتم جون می‌دادم اون بیخیال بود.

خنده‌ی بلند تمسخرآمیزی کرد و گفت:
- نکنه فک کردی عاشق چشم و ابروت شدم؟ تو فقط قراره تو تخت من زن شی!!! حالیت شد؟؟

روح از تنم پر کشید…
دلم می‌خواست بزنم توی صورتش بگم درباره‌ی من چی فکر کردی؟
اما نمی‌شد…
عماد باید میومد بیرون از زندان تا بتونه خواهر بیمارشو نجات بده!!!

بدون عماد اون میمرد…

اشکمو پاک کردم و آروم لب زدم:
- به شرطی که هزینه‌ی بیمارستان خواهرشم بدین!!!

مرد ته‌سیگارش رو کناری انداخت و دست به کمربند شلوارش برد:

- قبوله لخت شو...

https://t.me/+01tsFbFbY1FjN2M0
https://t.me/+01tsFbFbY1FjN2M0
https://t.me/+01tsFbFbY1FjN2M0

سروین دختر فقیری که نامزدش عماد به خاطر بدهی خیلی بالا میوفته زندان…
اما اون باید بیاد بیرون تا هزینه‌ی عمل خواهرشو جور کنه
با پیشنهادی که دشمن عماد به سروین میده…
ادامه‌ش
👇🏼****
https://t.me/+01tsFbFbY1FjN2M0

1 неделя назад
1 неделя назад

#پارت_واقعی_آینده👇

-لازانیا بلدی درست کنی؟

نیم نگاهی به هیکل ورزشکاری‌اش می‌اندازم. با گوشه ناخن ابرویم را می‌خارانم و با اشاره به بدنش می‌گویم:

-من کمک سرآشپز این رستورانم و تقریبا هر غذایی رو بگی بلدم، ولی لازانیا جایی تو رژیم غذاییت داره؟

لبخند می‌زند و تکیه به میز و رو من قرار می‌گیرد، دست به سینه می‌شود و سر خم می‌کند، گوش‌های شکسته‌اش که نماد کشتی‌گیر بودنش است بیشتر در رأس نگاهم قرار می‌گیرد:

-تا الان برای مشتری‌های این رستوران غذا درست کردی، حالا یه بار اختصاصی برای من درست کن ببینم چند مرده حلاجی. نگران رژیم منم نباش سرآشپز.

نزدیکش می‌شوم، خیلی خیلی نزدیک، خم می‌شوم و در حالی که سعی دارم تنم به تنش کشیده نشود، چاقو را از پشت سرش برمی‌دارم. از نزدیکی یک‌باره‌ام لبخند رو لبش می‌نشیند و خیال این را می‌کند می‌خواهم در آغوشش فرو بروم.

با لبخند معناداری چاقو را از پشت سرش برمی‌دارم و فاصله می‌گیرم. با ابروهای بالا رفته نگاهم می‌کند و من قارچ‌های سفید و تمیز را روی تخته خرد می‌کنم. سرعت دستانم بالاست و حضور او با وجود اینکه نمی‌خواهم نشان دهم، اما تمرکزم را می‌گیرد وقتی این‌گونه خیره به من می‌شود.

-مواظب دستت باش...

تنها همین حرفش کافی‌ست که چاقو متمایل به انگشتانم شود و در یک آن، قارچ‌های خرد شده آغشته به خون شود. سریع انگشتم را می‌چسبم.

-ببینمت؟ زدی خودت‌و ناقص کردی...

پر حرص نگاه می‌دهم به چشمان نگرانش:

-خب برو بیرون دیگه، هر وقت آماده شد میارم برات.

خنده‌اش گرفته و همزمان که دستم را بررسی می‌کند می‌گوید:

-سرآشپز ما رو باش. بلد نیستی درست کنی و می‌زنی خودت‌و ناقص می‌کنی چرا من‌و مقصر می‌دونی؟

نمی‌توانم بگویم در حضور تو‌ این گونه از خود بی خود می‌شوم. انگشتم را از میان دستش بیرون می‌کشم:

-آخرین باری که دستم‌و زخمی کردم یادم نمیاد. چون حین غذا درست کردن کسی کنارم نیست تمرکز‌م‌و به هم بزنه.

سمت کمد چسبیده در گوشه آشپزخانه می‌رود. چسب زخم بیرون می‌کشد و دوباره کنارم قرار می‌گیرد. همزمان که انگشتم را گرفته و دوباره مشغول بررسی و چسب زدن می‌شود، زمزمه می‌کند:

-پس من تمرکز‌ت‌و به هم می‌زنم آره؟

کارش که تمام می‌شود اجازه فاصله گرفتن نمی‌دهد و دستان پر قدرتش دور کمرم چنگ می‌شود. از فاصله نزدیک بینمان و نفسی که روی صورتم پخش می‌شود، کوبش قلبم به آسمان می‌رسد و او با مهربانی بینی به بینی‌ام می‌مالد. نفس گرفته زمزمه می‌کنم:

-ولم کن، می‌خوام لازانیا رو درست کنم تا بفهمی طعم واقعی غذا چیه!

-من قبلا همه غذاهایی که درست کردی‌و چشیدم سرآشپز.

مشکوک می‌پرسم:

-یادم نمیاد اومده باشی این‌جا و تست کنی.

دستانش روی کمرم بالا و پایین می‌رود و همان نفس اندکم را هم حبس سینه‌ام می‌کند.

-این‌جا نیومدم، ولی چند مدتی به عنوان مشتری می‌اومدم این‌جا و تأکید اکید می‌کردم که حتما جانان خانم اون غذایی که سفارش می‌دم درست کنه!

با حیرت پچ می‌زنم:

-پس اون شخص تو بودی؟!

لبخند به از روی لبانش به چشمانش هم سرایت می‌کند:

-به عنوان مشتری غذارو با لذت می‌خوردم و حتی پولش‌و هم حساب می‌کردم.

-تو صاحب این کافه رستورانی، چطور غذاهای خودت‌و حساب می‌کردی.

می‌خندد:

-اولش که کسی نمی‌دونست صاحب این رستوران منم، مخصوصا تو...

بهت و حیرتم را از نظر می‌گذارند و با شیطنت می‌گوید:

-همه غذاهایی که درست کردی‌و امتحان کردم به جز یه چیز...

گیج شده از حقیقتی که شنیده‌ام لب می‌زنم:

-چی؟

-طعم لب‌هایی که مطمئنم مزه توت فرنگی می‌دن! خودت اجازه می‌دی یا با بی‌رحمی از زور بازوم استفاده کنم؟

قبل از اینکه جمله‌اش را درک کنم و بفهمم منظورش چیست، سر پایین می‌کشد و لبانش هم‌آغوش لبانم می‌شود...

کافه رستوران بلوط اثری جذاب و خواندنی دیگر از زهرا سادات رضوی 😍*👇***

https://t.me/+IA9ri8giQj4wNjM0
https://t.me/+IA9ri8giQj4wNjM0
https://t.me/+IA9ri8giQj4wNjM0

جانان شکوری، دختری از یک خانواده معمولی هست که در منطقه پایین شهر و قدیمی تهران به همراه خانواده‌اش سکونت داره، جانان کمک سرآشپز در کافه رستوران بلوطِ که زندگی زیبا و ساده‌ش وقتی که صاحب رستوران اعلام می‌کنه که قراره رستوران فروخته بشه و حتی هویت مکان هم تغییر کنه، دگرگون می‌شه و در ادامه ماجراها خواهیم داشت...

« هر گونه کپی و ایده‌برداری از این پارت‌ و رمان‌و ممنوع اعلام می‌کنم و پیگیری خواهم کرد، ممنون می‌شم حق‌الناس‌و رعایت کنید، حتی شما دوست عزیز...»

https://t.me/+IA9ri8giQj4wNjM0
https://t.me/+IA9ri8giQj4wNjM0
https://t.me/+IA9ri8giQj4wNjM0

1 неделя назад

_ این چه شرطیه که آقاجونت گذاشته ؟؟ مگه عهد دقیانوسه ؟؟

پوزخندی زد و مثل همیشه از بالا نگاهم کرد ، پرغرور !!

_ باور کنم ناراضی ؟؟
تو که باید از خدات باشه ؟؟

دلم داشت به خم میپیچید ، انگار توی دلم داشتن رخت میشستن ، با ترس و دلهره لب زدم

_ چرا باید راضی باشم ؟؟

پر استهزا ابرویی بالا انداخت و با نیشخندی گفت :

_ حالا کی گفته وارث من باید از تو باشه که حرص و جوش میخوری ؟؟

یکه خورده نگاهش کردم که با اخم ادامه داد

_ همون آقاجون اگه نبود ، الان داشتی سر چهارراه گدایی میکردی دخترجون !!!
توی گداگشنه کجا و عروس خاندان اخگری کجا !!
با کله افتادی دو ظرف عسل دو قورت و نیم ات هم باقیه ؟؟

با بغض و چشمای پرشده نگاهش کردم که بدون هیچ رحمی ادامه داد

_ برو خداتو شکر کن که آقاجون همچین شرط و شروطی گذاشته وگرنه لیاقت توی پاپتی عروس این خانواده بودن نبود

با قدم های آروم نزدیکم شد و توی یه قدمی ام وایستاد ، دست که بلند کرد ، فکر کردم مثل همیشه میخواد بزنه که وحشت زده توی خودم جمع زدم

اما بجای زدن چونه امو توی دستش گرفت و پردرد فشرد

_ چه حسی داری از یه کلفت ساده رسیدی به این مقام ؟؟

پلک زدم و اشکهام فرو ریختن ، هم از درد و هم از تحقیر ...

_ الان توی پوست خودت نمی گنجی نه ؟؟

با بغض لب زدم

_ بسه ...

خم شد روی صورتم ، اونقدری که نفسهای داغش و روی لبهام میتونستم حس کنم و حال بدم تشدید بشه

لبهاشو جمع کرد و متفکر لب زد

_ چطوره یه کتاب بنویسی ، مثلا راز موفقیت یک کلفت ...؟؟
هوووم ؟؟ نظرت چیه ؟؟

از شدت درماندگی هق زدم ، روی لبهامو بوسید و گفت :

_ گریه چرا خوشگلم ؟؟

بریده بریده لب زدم

_ تمومش ...کن ...

لبهاشو روی لبم مالید و با لحن بم و خماری لب زد

_ چطوری تمومش کنم ؟؟ روی تخت ؟؟

حالت تهوع و سرگیجه ای که داشتم داشت شدت میگرفت ، خواستم ازش فاصله بگیرم که دستش دور کمرم نشست و مانع شد

لب روی لبم گذاشت که عقی زدم ، با خشونت پسم زد و ...

https://t.me/+vVc8FqYNipg5Yzg8
https://t.me/+vVc8FqYNipg5Yzg8
https://t.me/+vVc8FqYNipg5Yzg8
https://t.me/+vVc8FqYNipg5Yzg8
https://t.me/+vVc8FqYNipg5Yzg8

🔞 پارت واقعی _ کپی ممنوع 🔞

3 месяца назад

#نبرد بین شاهزاده اجنه و موجودی ناشناخته!
با قدرتم سعی کردم مغزشو متلاشی کنم اما خیلی قوی بود!
- نمیتونی شکستم بدی جن کوچولو! این منم که ریشه موجودات کل دنیا رو میخشکونم!

پوزخند زدم.
+منم همون جنیم که بهشتو به زمین میارم! نابودی تو، بهشت زمینه!
https://t.me/+hymKUtKCCB1jODQ0
https://t.me/+hymKUtKCCB1jODQ0

3 месяца назад
3 месяца назад

_ حاجی دختره چموش بازی در میاره
نذاشته آرایشگر دست به صورتش بزنه

عصبی از جا بلند شد به طرف اتاقی که دخترک درآن بود رفت

زیر لب غرید

_ آدمش میکنم

در اتاق را با ضرب باز کرد و دخترک گوشه اتاق لرزید

_ اینقدر تخم پیدا کردی که چموش بازی در میاری برای من حرومی؟

پروا ترسیده پلک زد
ناپدری اش بی‌رحم بود اما کم نیاورد

_ من بخاطر بدهکاری های تو شوهر نمیکنم

همایون با تمسخر پوزخند زد

_ آرایشگاه نرفتی تا شایان‌خان پسندت نکنه؟
عیب نداره کوچولو ... اتفاقا شایان‌خان هم بدون آرایش دوست داره!

منتظر راهی برای خلاصی از دست او بود که او را به عنوان پیش کش به یکی از رئیس هایش تقدیم کرده بود!

کمربندش را دور دستش پیچید

خون در رگهای دخترک یخ بست

_ شوهر؟ کی گفته قراره شوهر کنی؟
فکر کردی شایان‌خان عقدت میکنه؟
تو رو به عنوان هم خوابه و کلفت هم قبول کنه باید کلاهتو بندازی بالا!

پروا وحشت زده عقب رفت
خودش را به طرف پنجره کشاند

میمرد بهتر از این بود که با یک پیرمردِ هوس باز ازدواج کند

قبل از آنکه خودش را از پنجره پایین بی‌اندازد همایون از پشت گوشه لباسش را گرفت و کنارش کشید

امان نداد دخترک بیچاره به خود بیاید و با مشت و لگد به جانش افتاد

تنها جایی که مواظب بود کتک نزند صورتش بود

صورت زیبایش را لازم داشت!

_ حاجی حاجی دارودسته شایان‌خان رسیدن

پسرجوان گفت و همایون نفس نفس زنان دست از لگد زدن به جان دخترک برداشت

_ تن لش اینو جمع کن بیارش تو سالن شایان خان ببینتش

گفت و خود دوان دوان به طرف ورودی رفت و تا کمر مقابل او خم شد

مقابل مردی که تنها سی و دو سال سن داشت اما در همین سن رئيس تمام کارگاه های آن منطقه بود!

_ خیلی خوش اومدید آقا .. قدم روی چشم من گذاشتید

شایان از چاپلوسی اش اخم کرد
البته که بعد از گم شدن یادگار عمویش، همان که از بچگی ناف بریده ی او بود ،
کسی خنده به صورتش ندیده بود ...

بادیگاردِ دست راستش خشن توپید

_ کجاست اون پیش‌کشی که گفتی برای آقا داری؟

همایون هیجان زده به طرف سالن اشاره کرد

ثانیه ای بعد پسرجوان دست پروا که جانی در تن نداشت را کشید و وارد سالن شد

نگاه شایان‌خان به جسم ظریف دخترکی که نایی در تن نداشت افتاد

با نیشگونی که همایون از بازوی دخترک گرفت با درد سرش را بالا گرفت و پلک هایش بی‌اختیار باز شدند

ابروهای شایان‌خان با دیدن دخترک بالا پرید ...

بادیگارد هایش اما به طرف همایون حمله کردند

_ مردک احمق این دختر اصلا جون تو تنش داره که به آقا پیش کشش کردی؟

قبل از آنکه لگد محکمی به شکم همایون بکوبد شایان‌خان از جا بلند شد

_ صبر کن عماد

جلو رفت و کنار دخترک لرزان ایستاد

پروا سرش را پایین انداخته و تمام تنش از فکر به اینکه قرار بود امشب با کدام پیرمرد بخوابد می‌لرزید

چه میدانست که مردی که او را پیشکشش کرده اند همان پسر عمویی است که پانزده‌ سال پیش تمام شهر را برای پیدا کردنش وجب زده است!

شایان جلوتر رفت

دخترک زیبایی خیره کننده ای داشت،
و البته که به چشمش بشدت آشنا بود!
نگاهش یک دم از عسلی های به اشک نشسته ی او جدا نمیشد!

این دختر را میخواست!

_ عماد؟

_ جانم آقا؟

_ پاداش همایون رو بهش بده و دختره رو بیار!

هر دو بادیگارد حیرت زده پلک زدند
باور اینکه رئیسشان بعد از پانزده سال حاضر شده حتی نیم نگاهی به یک دختر بی‌اندازد برایشان غیرقابل باور بود!

پروا هراسان سر بلند کرد

آن مرد بلند قامت ، همان که رئیس همه اینها بود او را با خود می‌برد؟

قبل از آنکه برای فرار تقلا کند تن ظریفش روی شانه های يکی از بادیگاردهای آن مرد افتاد و به طرف ماشین غول پیکرش رفتند

به دستور شايان دخترک را صندلی پشت ماشین، کنار دست خودش گذاشتند و به طرف عمارت رفتند

درحالی که هیج کدامشان نمی‌دانستند دو هفته بعد که شایان‌خان بفهمد این دخترک که از حالا از ضرب کتک های همایون جان در تن نداشت همان دخترک نشان کرده اش است، چه قیامتی به پا خواهد کرد ....

https://t.me/+X7iMmVvb_jozNDQ8
https://t.me/+X7iMmVvb_jozNDQ8
https://t.me/+X7iMmVvb_jozNDQ8

3 месяца, 1 неделя назад
We recommend to visit

𝐈𝐍 𝐆𝐎𝐃 𝐖𝐄 𝐓𝐑𝐔𝐒𝐓 🕋

We comply with Telegram's guidelines:

- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community

Join us for market updates, airdrops, and crypto education!

Last updated 5 days, 2 hours ago

[ We are not the first, we try to be the best ]

Last updated 2 months, 2 weeks ago

FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM

Ads : @IR_proxi_sale

Last updated 2 months ago