رمان های آنلاین

Description
🦋

پارت گذاری:١۶ الی ١٨ جز ایام تعطیل
(حداقل ١٠ پارت) 😍
ارتباط با ادمیـن:
@miiiiisss_pm




برای فوروارد رمان های صوتی، pdf و موزیک و.. به کانال زیر مراجعه کنید⬇️
https://t.me/roman_kade_PDF
Advertising
We recommend to visit

𝐈𝐍 𝐆𝐎𝐃 𝐖𝐄 𝐓𝐑𝐔𝐒𝐓 🕋

We comply with Telegram's guidelines:

- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community

Join us for market updates, airdrops, and crypto education!

Last updated 1 month ago

[ We are not the first, we try to be the best ]

Last updated 3 months, 2 weeks ago

FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM

Ads : @IR_proxi_sale

Last updated 2 months, 4 weeks ago

10 months, 3 weeks ago

رمان #عشق_ارباب
قسمت سیصدوشصتم

دیگر چیزی نفهمیدم .. برایم مهم نبود که دکتر ها سعی در زنده نگه داشتن میلاد هستن....همین اسم کافی بود نفس سنگینم را از سینه ام
خارج کنم و با پس زدن او ...به طرف اتاق ستاره بدوم ... به اتاقی که می دانستم به راحتی آنجا خوابیده ... لباسها ي مخصوصم را ازتنم خارج
کردم و بی توجه به درد زانویم و به تنه ها ي که به همه می زدم خودم را به اتاقش رساند ... با نبودن نگهبانها زانوهایم شروع به لرزیدن
کرد و در باز اتاق و ملافه ا ي که از در اتاق خارج شده بود ...چشم دوختم....ضربان قلبم شروع به کند و کند زدن کرد ..
با همان قدم ها ي لرزان...قدمی برداشتم و نگاهم را به در اتاق خالی و خونی که بر رو ي ملافه ریخته بو د دوختم ...قدم دیگر ي برداشتم و
نگاهم را به تخت خالیش دوختم ... با دیدن سرم افتاده و خونی که بر رو ي ملافه بود دانستنش مشکل نبود که او را با همان سرم به دست با
زور با خود برده بودن ...
گوشی ام شروع به زنگ خوردن کرد ...اما بی توجه به زنگش قدم هایم را برمی داشتم که ستاره از گوشه کنار ي خارج شود این باز ي
مسخره را دوست نداشتم .... این باز ي که زندگی ام را از من بگیرد دوست نداشتم ..من فقط..
بختیاری : بردنش
"بردنش"چه کلمه ي راحتی بود بیانش ... که از دهان او خارج شود ... دستانم را مشت کردم و با خشمی به طرف بختياري که پشت
سرم ایستاده بود برگشتم و او را محکم به دیوار زدم و با خشمی غریدم
- کـجاســت ...
بختیاري غمگین نگاهم کرد ...غمگین و پر از ترس ..این چشمها را در چشمان او دیده بودم ...چشمانی که همانند عشقم بود ..همانند کسی
که حالا کنارم نبود ... یقه اش را گرفتم و اور امحکم به دیوار کوبیدم و بلندتر غریدم
- میگم اون کــجاست
بختیاری بی حرف نگاهم می کرد بی. آنکه حرفی بزند ... دستم را با عصبانیت بالا بردم ...اما با دیدن آن چشمها صدا ي مهربانه ستاره
یاداوري تمام حرفاهایش شد" خان عمویی که براي من الگوي همه چیز بود... یک معلم خوبی.. ک حامی خوب و حتیی ک پدر
خوب"...دستم پایین و پایین تر آمد ...با دلخور ي و خشم عقب رفتم ...عقب و عقبتر و نالیدم
- بردنش ...بردنش ...اما چرا...
تکیه ام به دیوار دادم و با دست لرزانم را در موهایم فرو بردم
- چطور بردنش ...پس اون نگهبانها تو اینجا چیکار می کردي...
نگاهش کردم که همانند من با قدمی لرزان به طرفم قدم برداشت..و با صدایی که نگرانی در آن هویدا بود به آرامی گفت
بختياري : نمی دونم ..نمی دونم اما باید هرچی زودتر بریم
نگاهش کردم و دستم را بر رو ي قلبم که ضربانش را احساس نمی کردم گذاشتم و نالیدم
- کجا برم ...کجا باید دنبالش بگردم ...من حت نمی دونم اون پس..
هنوز حرفم تموم نشده بود که باز صدا ي زنگ گوشی ام بلند شد ... غمگین بودم و بی فکر ...حتی نمی تونستم افکارم یک جا جمع کنم ...
بی حال دست در جیب بردم و به گوشی که زنگ می خورد از جیب خارج کردم و کنار گوشم گذاشتم ...صدا ي خنده هایی با صدا ي فریاد
ستاره در گوشم پیچید... ....نفس کشیدن را از یاد بردم ..سرم را بالا گرفتم که بختیاري لبخند تلخی زد و گفت

بختياري:باید بریم...
باز صدا ي فریاد ستاره همراه با صدا ي فریاد ساشا در گوشم پیچید و صدای آن شخص را که هیچوقت فکر نمی کردم آنقدر به من نزدیک
باشد در گوشم پیچید که گفت
- منتظرتم ارباب که بیای عروست رو ببر ي و جشنی راه بندازي

ادامه دارد..

@roman_online_667097

10 months, 3 weeks ago

رمان #عشق_ارباب
قسمت سیصدوپنجاهونهم

عشقم اعتراف کردم ...اعتراف کردم که داشته باشمش ...برا ي همین همه استقبال کردن ...و ما یکی شدیم ....شاید برا ي رسم و روسوم
مسخره دو خانواده ای... شاید هم فقط براي دل شاد دو جوون
چشمانش را باز کرد و نگاهم کرد
میلاد : آتوسا برایم معجزه بود شایا چطور می تونستم از این معجزه بگذرم..چطور می تونستم از هستیم بگذرم
- پس چی شد ...چرا اینطور شد ...چرا از هم پاشیدین
میلاد : حسودا نذاشتن ..نذاشتن عشقمون پا برجا بمونه ...داغ کینه شون اینقدر زیاد بود که به راحتی همه چیز رو از هم پاشیدن...تن
زندگیمو به بازي گرفتن و از من گرفتنش ..همونطور که مهتاب رو از تو و ستاره گرفتن ...همونطور که مهتاب زجر کشیدو دم نزد
..خواهرت اونم برا ي آبرو ي من ..برا ي آبرو ي تو ...رفت و تن به ازدواجی داد که خودش خواهانش نبود اما مجبور بود...براي سلامتی
آروین مجبور بود
_مجبور چرا .... میلاد کی اجبارش کرد
پوزخند ي زد
میلاد : اجبار از خودش ..از جنینی در بطنش براي بی آبرو نشدن...برا ي بی پدر نشدن اون بچه ا ي که آتوسا می خواست از زندگیش انتقام
بگیره
با تعجب نگاهش کردم و با خشمی که سعی در کنترول آن داشتم با دندانها ي ساییده شده غریدم
کی با خواهرم همیچن کار ي کرده میلاد ... کی می خواسته با زندگی هامون باز ي کنه
میلاد : یکی به خودم نزدیکتر یکی.. به تو نزدیکتر ... یک آدم پر کینه شعله ور در آغوش انتقام...پسر عمه ا ي از خون من و حتی آروین
به قطره اشکی از چشمانش سرازیر شد چشم دوختم و نالیدم
-کینه از چی .. انتقام برای چی
میلاد: اینقدر درد داره ... اینقدر می سوزه وقتی یکی که از خونته به خودت نزدیکه ااین بلارو سرت بیاره...از همه بیشتر درد اینه که
زندگی تو ازت بگیره .. اون زره زره آب کنه و تو نتونی کاری کنی
نگاهم کرد و پوزخند ي زد
- کینه اونا از من یا تو نبود ... کینه ی اون به پسوند اربابی بود که چسبیده بود به اسمت .... کینه اونا به داشتن چیز ي بود که نسل به
نسل به تک تک اعضا ي خانواده می رسید... انتقام از نداشته هایی که داشتی... کینه از سقفی که بالا سرت بود...
به تختش نزدیکتر شدم و به او که از درد اخمهایش جمع شده بود چشم دوختم و نالیدم
- بگو میلاد .. بگو تا از این درد بیام بیرون .. بگو به سر خواهرم چی اومده ...چرا تو به این روز افتادي...چرا همه چی اینطور با تکرار داره از
هم می پاشه ..اون کیه .. بگو میلاد
به سختی چشماشو باز کرد و خیره شد در چشمانم و نالید
میلاد : همون بلایی که به سر تو آوردن به سر منم آوردن مهتاب رو ازت گرفتن ..از من آتوسا ... همون بلایی که سر آتوسا آوردن سر
مهتاب هم آوردن ... حالا نوبت ستاره است ...نوبت اون خندهایی که به تو بخشید شایا ... من با دونستن حقیقتی که مهتاب تو ي فیلم پیدا
کرده بود به این روز افتادم ..فقط با دونستن حقیقت...با حقیقتی که ویران کرد هر لبخند و زندگی را
- با دونستن چه حقی....
هنوز حرفم تموم نشده بود که در اتاق با سرعت باز شد و به دیوار خورد ... نفسهای میلاد کند شد ... صدای بیب بیب تند دستگاه و چشمان
نگران بختياری که کنار در ایستاده ... ضربان قلبم را تند کرد ...قدمی به طرف بختياري برداشتم ... دکترها با سرعت در اتاق ریختن ... اما
تنها نگاه من به چشمان آشنا ي بختياري بود که با نگرانی و ترس نگاهم می کرد ...چشمانی که همیشه پر بود از غرور و تکبر ...اما حالا پر
شده بود از ترسی که در جانم بر پا شده بود ....لبهایش تکان خورد ... خیره به لبهایش شدم که به آرامی گفت
بختياري : ستاره

@roman_online_667097

10 months, 3 weeks ago

رمان #عشق_ارباب
قسمت سیصدوپنجاهوهشتم

حالا نه ..بعدا..بایدهمه ي سوراخ ها دنبال اون عوضی بگردم..تا باعث بانی این تباهی زندگیم
رو پیدا کنم
دست ساشا را که بر رو ي شانه ام نشسته بود کنار زدم و به آن دو مرد نزدیک شدم .. بی توجه به ساشا ي غمگینی که نگاهش به من بود با
اخمی رو به آن دو کردم و با خشمی گفتم
- از اینجا تکون نمی خورین تا من برگردم
هر دو نگهبان سرشان را را تکان دادن ...نگاهم را به در بسته ي اتاقش دوختم و با لبخند غمگینی و اخمهایی که درهم رفته بود راهم را کج
کردم و به طرف راهروي بیمارستان راه افتادم ..به طرف اتاقی که جواب را از شخصی می خواستم که عشقش متعلق به خواهرم بود
..خواهر ي که بی گناه از این دنیا رفت ...خواهر ي که حق انتخابش اجبارش بود
به نزدیکی ها ی اتاق که رسیدم ... بختياری را نگران و منتظر پشت در دیدم ... قدم هایم را تند کردم و بی توجه به بختياري که رو ي صندلی
نشسته بود ...وارد اتاق آي سی یو شدم ....دکتر با دیدنم سرش را با تأسف تکان داد و لباسها ي مخصوص را به طرفم پرت کرد
دکتر : لجباز یکدنده ...
لباس ها بر رو ي لباسها دیگرم پوشیدم و به دکتر بی روح چشم دوختم
- چرا من ...
دکتر با تعجب نگاهم کرد و شانه اش را بالا انداخت
- درد زیاد داره تیر.. درست کنار قلبش خورده...
هیچ حسی آن زمان نداشتم ... هیچ حسی که همانند ستاره آرومم کنه ...خوشحالم کنه نداشتم...همانند یک مرده ي متحرکی بودم که راهی
برا ي خلاصی می خواست راهی برا پایان خیلی چیزهایی که با کینه و انتقام شروع شده بود ...انتقامی که خود نمی دانستم گناه چه کار ي
بود ....وار د اتاق شدم ...دکتر کنارم ایستاد و به آرامی گفت
- از وقتی هوش یاری شو به دست اورده اسم تورو صدا می زنه ... میتونه حرف بزنه اما خیلی خسته اش نکن ... تیري که به سینه اش خورده
نزدیک به دریچه ي قلبش بوده برا ي همین...
وسط حرف دکتر پریدم و با سرد ي گفتم
- خودم می دونم دکتر
دکتر سرش را تکان داد و از اتاق خارج شد ... نگاهی به دستگاها ي اطرافش کردم و به او نزدیک شدم ..به مرد ي که وسط آن دستگاها
وصل شده بود....نزدیک کسی که او را باعث بانی قدمی که آتوسا برداشته بود می دونستم ...او را که نامزادش را رها کرد که آتوسا برا ي
آبرو ي خانواد ه مجبور با ازدواج با یوسف شد ...چرا حتی از او نپرسیدم... چرا با کینه به سلاخی بستمش
بالا ي سرش ایستادم و نگاهش کردم ... به آرامی و منظم نفس می کشید... نگاه به مرد ي که حالا برایم نا آشنا بود و احساسم به او کینه
نبود ...بلکه یک حس همدرد ي و گنگ بود ی.. ک احساسی که حالا قلبم را به آتیش میکشید
میلاد : نگاهت خیلـی سنــگینه
حرفهایش از درد ي که می کشید کش دار و سنگین شده بود ...چشمانش را باز کرد و با نگاهی خسته زل زد به من و لبخند تلخ ی زد ...
میلاد : نــگاهت درســت مثل نــگاهش می مونه .. سنگین اما بــرعکــس تو پر از مهر و محبت بود نگاهش ..حتی اون زمان که رهام کرد و
رفت بدون اینکه به من بگه چرا
نفس عمیقی کشید و چشمانش را بست ...
میلاد: روزهاي خوبی بود...می دونـم خیلـی حقیقت هــارو فهميدی... براي هم اینجایـی... میدونـم به خـاطر ســتاره و حقیقت اینجایی ... وگرنه انقدر تو کینت به من زیاده که پــیشم نمی اومــدي..حتی نیومدي بپرسی که چی شد که عشق تو آتوسا از هم
پاشید اون عشق افسانه ا ي چطور از هم پاشید
نفس عمیق دیگری کشید و چشمانش را باز کرد و با همان خستگی نگاهم کرد
میلاد : تو مرد خوش شناسی هستی شایا... خیلی خوشانس که لحظه ي آخـر کنارش بودی... لمسش کرد ي ....حالا هم ضربان قلبت برا ي
عشقی میزنه خوش شانس تري
چشماشو بست و به آرامی گفت
میلاد : بشین
- راحتم ...
میلاد چشمانش را باز کرد و نگاهم کرد ..لبخند خسته ا ي زد و با چشمان به غم نشسته اش گفت
میلاد : آخرین بار که دیدنم اومد همین حرف رو به من زد وقتی که گفتم ب رو این صندلی بشین .. برا اولین بار با لحن سرد ي بهم گفت که
"راحتم"... اما راحت نبود می شناختمش ... میدونستم راحت نیست . چون صداش می لرزید و چشما ي شادش پر بود از سردي و غم ...
آهی کشید و چشمانش رو بست
میلاد : آتـوسا ...آرزوم بود ..بهونه ي برا ي لبخند زدن هام ..برا ي من رسم و رسوم مهم نبود ...تنها بودن اون مهم بود ...برا ي همین به

@roman_online_667097

11 months ago

#پیشنهاد_اعضا

#مردی_در_تبعید_ابدی

روایت زندگى بزرگمردى است که چون دیگر ستارگان پرفروغ راه دانش، نه تنها توسط مردمان هم عصرش فهمیده نشد بلکه رنج ها کشید از بهر شناساندن پایه هاى دین، اندیشیدن بى بدعت و تفکر نقادانه و آزاد. اما با او همان کردند که حلاج را…

نادر ابراهیمی
١٣٩ ص

@roman_online_667097

11 months ago
11 months ago

رمان #عشق_ارباب
قسمت دویستوشصتوپنجم

آناهیتا: از آشنایتون خوشبختم آقا نوید
نوید چشمکی به آناهیتا زد و با شیطنتی که در صدایش بود اما با مهربونی گفت
نوید: لطفا" آقاشو حذف کن همون نوید خوبه
با تعجب و دهانی باز نگاهی به آناهيتا و نوید کردم ...و زیر لب زمزمه کردم
اینجا چه خبره
آناهیتا خنده دیگر ي کرد ... لبانش را خیس کرد و در جواب نوید لبخند پسر کشی زد و سرش را تکان داد
آناهیتا : خوشحال شدم نوید
نوید خنده ا ي کرد و قدم دیگر ي به طرف آناهيتا برداشت که ساشا با اخمی وسط آنها قرار گرفت و با لبخند ي که معلوم بود زورکی بر
رو ي لبش نشسته است دست نوید را گرفت
ساشا : چطوری نوید جان اینجا چکار میکنی
نوید نگاهش را از آناهيتا گرفت و با همان لبخند مهربان دست ساشا را در دست گرفت و فشرد
نوید: رسیدن بخیر پسر... شایا زنگ زده بود
ساشا را در آغوش گرفت و از بالا شانه ي ساشا چشمک دیگر ي به آناهيتا زد که خنده ي بلند آناهيتا ساشا با اخم نوید را از خود فاصله
داد و به آناهیتا چشم دوخت ....با همان اخم نگاهی به شایا کرد و گفت
ساشا : تو زنگ زده بودي
شایا که همانند من تعجب کرده بود سرش را تکان داد و بر رو ي صندلی نشست
شایا : آره من تماس گرفته بودم
نگاهی به نوید کرد و گفت
شایا : اون چیزایی که می خواستم آورد ي
نوید با همان لبخند سرش را تکان داد و رو ي صندلی که روبه رو ي شایا بود نشست
نوید: همه اون پرونده ها مدارك روس میزت گذاشتم
شایا سرش را تکان داد و نگاهی به من و ساشا که ایستاده بودیم کرد و گفت
شایا : شماها چرا ایستادین
با گیجی نگاهش کردم
شایا : بشینین
مطیع از حرفش من و ساشا کنار هم رو ي صندلی نشستیم... نگاهی به آناهيتا کردم که سر آروین را که به خواب رفته بود بر روی پایش
گذاشته بود ...لبخند ي زدم ....نگاهم را به نوید دوختم که با همان لبخند به آناهیتا و آروین خیره شده بود ...

ادامه دارد...

@roman_online_667097

1 year ago

رمان #درامتداد_حسرت
قسمت صدوشصتوپنجم

بابک رو شنید .
با نزدیک شدن روشنک دیگه ادامه نداد، دلم به شور افتاد چون مژگان به فکر فرو رفته بود.
دلم میخواست زودتر تنها شده و حرفهاي ردو بدل شده میان مژگان و رضا رو می فهیمدم. بعد
از خوردن غذا وقتی سوار ماشین شدیم بلافاصله گفتم :
رضا چی می گفت
گفت چرا امروز نیومدی گفتم تهران نیستم دیگه نگفت کجایی و
با کی هستی. همون لحظه صداي هرهر و کرکر تو و بابک بلند شد. تا صداتونو شنید بلافاصله
پرسید اون صداي یاسی، اون پسره کیه .باور کن یاسی به تته پته افتادم چون اونقدر صداتون
بلند بود نمی دونستم چی بگم .بدجوري عصبانی شد، وقتی دید حرفی نمی زنم گفت با هم
هستین، آره. اون پسره هم، دوست پسرش. فقط تونستم بگم نه رضا اشتباه فکر میکنی و
بلافاصله رضا خداحافظی کرد و گوشی رو گذاشت .
آهی کشیدم و گفتم: مژگان دیدي گفتم من و رضا نمی تونیم با هم بسازیم. هنوز هیچی نشده
این همه جر وبحث می کنیم، واي به روزي که قرار باشه زیر یک سقف زندگی کنیم. خودت
شاهد بودي توي این هفته من چطوري با بابک رفتار می کردم .
مژگان حرفم را تاکید کرد و گفت: آره حق با توئه. شاید اگه من هم در موقعیت تو قرار می
گرفتم رابطه مو با رضا بهم می زدم، چون خودمم عادت ندارم با دوستام با احتیاط رفتار کنم و
خیلی باهاشون راحت و خودمونیم .
-وقتی رسیدیم تهران می رم باهاش حرف میزنم،این طوري خیال هردومون آسوده
میشه .
ساعت هفت و نیم بود که به تهران رسیدیم. از مژگان خواستم منو به خونه رضا برسونه تا
باهاش حرف بزنم.وقتی زنگ را فشار دادم، چند لحظه اي طول کشید که امید جواب داد. به محضشنیدن صداي
امید گفتم: سلام ، امید میشه به رضا بگی چند دقیقه اي بیادپایین.
امید :سلام، خیر باشه. بالاخره اومدي سراغ مجنون، ولی حیف یه خورده دیر اومدي و مجنون
خونه نیست.
بی حوصله گفتم: امید اصلا حوصله شوخی ندارم، بگو بیاد پایین منتظرم.
امید خنده کنان جواب داد: می بینم حوصله نداري وگرنه تشریف می آوري بالا،ولی به جام
یاسمن رضا خونه نیست. رفته دیدن دوست دخترش ، بیمارستان.اگه زودتر خودتو برسونی
مچش رو می گیري.
لطف کن راستشو بگو
-ا دیوونه ، من که دارم قسم می خورم. برو بیمارستان ببین دروغ می گم یا نه، رفت دنبالش
تا با هم برن بیرون. سنگ مفت، گنجیشک مفت.
از حرف امید لحظه اي خوشحال شدم چرا که به این ترتیب هم دروغهاي رضا برملامیشه و هم من
بهانه اي براي بهم زدن رابطه مون بود،ولی همان لحظه حسادت بدجوري دلمو آتیش زد. چون
مژگان رفته بود بلافاصله خودمو به خیابان رساندمو سریع دربست گرفته و به بیمارستان رفتم.
وقتی رسیدم توي محوطه بیمارستان چشمم دنبال رضا می گشت،ولی اونجا نبود. با خودم گفتم
حتما به دنبالش به داخل رفته. قدمهایم را تند کرده و سریع به اورژانس رفتم، اونجا هم نبود.

ادامه دارد...

@roman_online_667097

1 year ago

رمان #درامتداد_حسرت
قسمت صدوشصتوچهارم

روشنک به بابک نگاه کرد و گفت: بابک تو شرکت خودمون براي اینا کار نیست،آخه این
کارا در شان این دو تا نیست .
بابک همانطور که می خندید جواب داد: این دو تا شما رو دست انداختن، مژگان حسابدار
شرکت و یاسمن مسئول قسمت فروشه .
روشنک بالش کنار دستش را بطرفمان پرت کرد و در حالیکه می خندید گفت: واقعا دستتون
درد نکه، دو ساعته ما رو سر کار گذاشتین .
مژگان چشماشو گشاد کرده و رو به باك کرد و گفت: بابک خان ، مگه به ما سه روز
مرخصی ندادي، هان؟
بابک: چرا .
شادمهر: پس بگو بابک چرا اول هفته هوس مسافرت کرده بود .بهش می گم بابک صبر کن
آخر هفته پنجشنبه و جمعه بریم، می گه نه همین امروز باید بریم، پس آقا قرار داشت .
مژگان: اتفاقا قرار نداشتیم، ما هم فکر نمی کردیم بابک رو اینجا ببینیم .
روشنک: بابک پس خودت به بابا زنگ برن و بگو که مژگان و یاسمن با ما هستن و از شنبه
می آن سرکار .
همان موقع به اتاق رفتم و به مامان زنگ زدم که مامان پشت تلفن شروع کرد به جر و بحث
کردن. بعد از کلی دعوا، مرافعه، آخر سر گفتم: مامان چرا بیخودي اعصاب هردومون رو خرد
میکنی؟ من روز جمعه می آم .
مامان با عصبانیت جواب داد: برو هر غلطی خواستی بکن .
و گوشی رو بلافاصله محکم کوبید .حالم گرفته شد و با خودم گفتم :
مامان فکر می کنه عهد بوق که براي هر کاري ازش اجازه بگیرم، خودم کار می کنم پس تهران براي خودم خونه می گیرم، دیگه خسته شدم از بس مثل بچه ها اجازه گرفتم .
نیازي به حمایت مامان ندارم توي فکر بودم که مژگان به اتاق آمد و گفت: چرا اینجا نشستی؟ چرا اخمهات تو همه، نکنه
با رضا حرف زدي؟
-نه بابا، با مامان حرف می زدم. می خواستم بهش اطلاع بدم که جمعه می رم که اون
هم مثل همیشه حالگیري کرد .
بیخیال پاشو بریم کارتینگ اونام منتظر ماهستن
باز نقابی از شادي بر صورتم زدم و آماده شده و با هم به کارتینگ رفتیم . روزهاي بعد هم با
بابک اینا دور هم جمع می شدیم و حسابی هم خوش می گذشت. روز جمعه نزدیک ظهر با
هم به سمت تهران حرکت کردیم و توي رستورانی بین راه نگه داشتیم تا غذا بخوریم. قبل از
اینکه داخل رستوران برویم براي شستن دستامون به دستشویی رفتیم. وقتی بیرون اومدم بابک
کنار حوض آب دولا شده و مثل بچه ها دستاشو تو آب کرده و بازي می کند، آهسته نزدیک
شدم و از پشت محکم هولش دادم که با کله تو حوض رفت .
بالاتنه اش کاملا خیس شده بود، قاه قاه خندیدم. وقتی سرش رو بیرون آورد با دیدن من دنبالم
کرد و گفت :یاسمن، اگه جرات داري وایسا. نمیدونم از کجا پارچ آب پیدا کرد و فورا پر از
آب کرد و به رویم پاشید. جلوي رستوران با سر و صدا دنبال هم می کردیم، لحظه اي چشمم
به مژگان افتاد که تلفن حرف می زد. فورا به سمتش دویدم و سنگر گرفتم، چون بلند بلند
حرف می زدیم و می خندیدیم یک دفعه مژگان دستش را روي دهانم گذاشت و چپ چپ
نگاهم کرد. بابک با این حرکت مژگان، دست از شوخی برداشت و براي عوض کردن لباسش
به سمت ماشین رفت. با تعجب به حرفهاي مژگان گوش کردم. اون هم چند لحظه اي صحبت
کرده و سپس خداحافظی کرد، چون تنها بودیم بلافاصله پرسیدم :
-مژگان کی بود؟
با ابروهاي گره کرده جواب داد: رضا بود .
مبهوت نگاهش کردم که ادامه داد: زنگ زده بود ببینه چرا صبح نرفتم. یاسی صداي خنده تو

@roman_online_667097

1 year ago

رمان #درامتداد_حسرت
قسمت صدوشصتوسوم

در حالیکه به صورتم خیره شده بود جواب داد: مگه ثابت نکردم که تو ارباب منی و من برده
حقیر، این همه راه رو براي همین اومدم .
با یاد عید، که رضا از مشهد به خاطر من اون همه راه رو اومده بود چشمام پر ازاشک شد.
سرمو رو پاهام گذاشتم تا کسی متوجه حال دگرگونم نشه و با صدا کردن بابک فورا اشکامو
پاك کردم و سرمو بلند کردم و به دریا خیره شدم و آرام پرسیدم: چیزي می خواستی بگی؟
بابک: می گم هوا کاملا تاریک شده، اگه موافق باشین بریم شام بخوریم .
نمیدونم ببینم بقیه چی میگن
بابک نظر بقیه رو هم پرسید، همگی موافق بودند و قرار بر این شد که به ویلاي اونها برویم و
بابک و شادمهر زحمت پختن کباب رو بکشن. نیمه هاي شب بود که به ویلا برگشتیم. روز
بعد رو هم به این ترتیب سپري کرده و تا پاسی از شب با هم بودیم .روز سه شنبه بدجور
کلافه بودم و همه فکر و ذهنم پیش رضا بود، مثل گم کرده اي مدام با خودم حرف می زدم و
نمی دونستم چی کار کنم. براي همین عصر خودم به بابک تلفن کردم، به محض شنیدن صدام
گفت: به به، آفتاب از کدوم طرف دراومده .
بی حوصله جواب دادم: از اون طرفی که همیشه در می آد .
-چه انگیزه اي باعث شده تو یادي از من بکنی /
با حرص گفتم: بابک مثل اینکه دیشب با هم بودیم .
-اینو که می دونم چون خودم خواستم که باهم باشیم ولی دلیل تلفن تو برام جالب شده که
بدونم چه چیزي باعث شده تو از این کارا بکنی .
براي اینکه حالش رو بگیرم گفتم: زنگ زده بودم ازتون تشکر کنم چون ما فردا صبح می ریم
تهران .
هول کرد وگفت: چرا،چی شده؟
-مرخصی مون تمام شده چون می دونست چقدر لجوجم فورا گفت: خیلی خوب، من با بچه ها می آیم اونجا منتظرم
باش .
بعد از قطع کردن گوشی پیش مژگان رفتم و ماجرا را برایش گفتم و در آخر اضافه کردم :
-مژگان خودمونو ناراحت نشون بدیم، ببینیم چی می گه؟
نیم ساعتی طول نکشید که سه تایی آمدند. وقتی نشستند روشنک گفت: شما می خواید برید
تهران، ما تازه با هم دوست شده بودیم و می خواستیم با هم باشیم .
با ناراحتی تصنعی جواب دادم: ما هم خیلی دلمون می خواد با هم باشیم ولی چه کنیم دو سه
روز بیشتر مرخصی نداشتیم و باید از فردا سر کار باشیم .
روشنک: مگه شما کار می کنید؟
مژگان :آره .
شادمهر: چرا، شما که نیازي ندارید .
-براي اینکه بیکار نگردیم .
روشنک: خیلی بد شد، می تونین زنگ بزنین و این دو روز رو هم مرخصی بگیرید .
نگاهی به بابک که در سکوت به حرفهاي ما وش مید اد انداختم و گفتم: نه نمی شه رئیسمون
خیل بداخلاقه و اگه فردا صبح خودمونو نرسونیم اخراجمون می کنه .
روشنک که دختر ساده و مهربانی بود با ناراحتی گفت: حالا کارتون چیه؟
مژگان: من آبدارچیم ، یاسی هم نظافت چیه و زمین رو تی می کنه .
تا مژگان اینو گفت بابک زد زیر خنده و روشنک و شادمهر با ناباوري نگاهمان کردند.
روشنک گفت: ما رو دست انداختین. شما دروغ می گین، مگه می شه با این دك و پز این
کارا رو بکنید. همه اینها بهانه است .
-به جان روشنک، من و مژگان کار میکنیم و همه اش سه روز مرخصی داشتیم

@roman_online_667097

1 year, 3 months ago

راهنمای کانال

?

لیست ١ رمان های پارت های گذاری شده ?

https://t.me/roman_online_667097/2746

?

لیست ٢و... رمان های صوتی، pdf، خارجی و...?

https://t.me/roman_online_667097/2748

?

#لیست ٣?

https://t.me/roman_online_667097/2750

?

لیست ۴ ?

https://t.me/roman_online_667097/2772

We recommend to visit

𝐈𝐍 𝐆𝐎𝐃 𝐖𝐄 𝐓𝐑𝐔𝐒𝐓 🕋

We comply with Telegram's guidelines:

- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community

Join us for market updates, airdrops, and crypto education!

Last updated 1 month ago

[ We are not the first, we try to be the best ]

Last updated 3 months, 2 weeks ago

FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM

Ads : @IR_proxi_sale

Last updated 2 months, 4 weeks ago