?? ??? ?? ????? ?
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 9 months ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 11 months, 2 weeks ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
ads : @IR_proxi_sale
Last updated 7 months, 2 weeks ago
? دو دقیقه وقتتون رو میگیره، زیباست
➕ خانمم همیشه میگفت دوستت دارم
من هم گذرا میگفتم منم همینطور عزیزم...
از همان حرفایی که مردها از زنها میشنوند و قدرش را نمیدانند...
همیشه شیطنت داشت.
ابراز علاقهاش هم که نگو...
آنقدر قربان صدقهام میرفت که گاهی باخودم میگفتم:
مگر من چه دارم که همسرم آنقدر به من علاقهمند است؟
➕ یک شب کلافه بود، یا دلش میخواست حرف بزند،
میدانید همیشه به قدری کار داشتم که وقت نمیشد مفصل صحبت کنم،
من برای فرار از حرف گفتم: میبینی که وقت ندارم،
من هرکاری میکنم برای آسایش و رفاه توست ولی همیشه بد موقع مانند کنه به من میچسبی...
گفت کاش من در زندگیت نبودم تا اذیت نمیشدی
این را که گفت از کوره در رفتم،
گفتم خدا کنه تا صبح نباشی...
➕ بی اختیار این حرف را زدم...
این را که گفتم خشکش زد،
برق نگاهش یک آن خاموش شد به مدت سی ثانیه به من خیره شد
و بعد رفت به اتاق خواب و در را بست...
بعد از اینکه کارهایم را کردم کنارش رفتم تا بخوابم،
موهای بلندش رها بود و چهرهاش با شبهای قبل فرق داشت...
➕ در آغوشش گرفتم افتخار کردم که زیباترین زن دنیا را دارم
لبخند بی روحی زد...
نفس عمیقی کشید و خوابیدیم...
آن شب خوابم عمیق بود، اصلاً بیدار نشدم...
از آن شب پنج سال میگذرد و حتی یک شب خواب آرامی نداشتهام...
هزاران سؤال ذهنم را میخورد که حتی پاسخ یک سؤال را هم پیدا نکردهام...
➕ گاهی با خود میگویم مگر یک جمله در عصبانیت میتواند یک نفر را...
مگر چقدر امکان دارد یک جمله به قدری برای یک نفر سنگین باشد
که قلبش بایستد؟!!
همسرم دیگر بیدار نشد، دچار ایست قلبی شده بود...
شاید هم از قبل آن شب از دنیا رفته بود،
از روزهایی که لباس رنگی میپوشید
و من در دلم به شوق میآمدم از دیدنش امّا در ظاهر، نه...
شاید هم زمانی که انتظار داشت صدایش را بشنوم،
اما طبق معمول وقتش را نداشتم...
➕ بعدها کارهایم روبراه شد،
حالا همان وضعی را دارم که همسرم برایم آرزو داشت...
من امّا... آرزویم این است که زمان به عقب برگردد
و من مردی باشم که او انتظار داشت...
بعد مرگش دنبال چیزی میگشتم،
کشوی کنار تخت را باز کردم، یک نامه آنجا بود،
پاکت را باز کردم جواب آزمایشش بود
تمام دنیا را روی سرم آوار کرد،...
خانوادهاش خواسته بودند که پزشک قانونی، چیزی به من نگوید
تا بیشتر از این نابود نشوم...
➕ آنشب میخواست بیشتر باهم باشیم تا خبر پدر شدنم را بدهد...
حالا هر شب لباسش را در آغوش میگیرم
و هزاران بار از او معذرت می خواهم اما او آنقدر دلخور است
که تا ابد جوابم را نخواهد داد...
حالا فهمیدم، گاهی به یک حرف چنان دلی میشکند که
قلبی از تپش میایستد.
کاش بیشتر مواظب حرفهایمان بودیم
گاهی زود دیر میشود...
✍️: ناشناس
➕ تو لیست خرید برای همسرم نوشته بودم: یک و نیم کیلو سبزی خوردن.
همسرم آمد. بدوبدو خریدها را گذاشت خانه و رفت که به کارش برسد. وسایل را که باز میکردم سبزیها را دیدم. یک و نیم کیلو نبود. از این بستههای کوچک آماده سوپری بود که مهمانی من را جواب نمیداد. حسابی جا خوردم! چرا اینطوری گرفته خب؟!
➕ بعد با خودم حرف زدم که بیخیال کمتر میگذارم سر سفره. سلفون رویش را که باز کردم بوی سبزی پلاسیده آمد. بعله. ترهها پلاسیده بود و آب زردش از سوراخ سلفون نایلون خرید را هم خیس کرده بود. در بهت و عصبانیت ماندم. از دست همسری که همه خریدهایش اینطوری است. به جای یک و نیم کیلو میرود سبزی سوپری میخرد و بوی پلاسیدگیاش را که نمیفهمد، از شکل سبزیها هم متوجه نمیشود!! یک لحظه خواستم همان جا گوشی تلفن را بردارم زنگ بزنم به همسر که حالا وسط این کارها من از کجا بروم سبزی خوردن بخرم؟! و یک دعوای بزرگ راه بیاندازم.
➕بعد بیخیال شدم. توی ذهنم کمی جیغ و داد کردم و بعد همان طور که با خودم همه نمونههای خریدهای مشابه این را مرور میکردم، فکر کردم: شب که آمد یک تذکر درست وحسابی میدهم.
بعد به خودم گفتم: خوب شد زنگ نزدی! شب که آمد هم نرمتر صحبت کن. رفتم سراغ بقیه کارها و نیم ساعت بعد به این نتیجه رسیدم که اصلاً اتفاق مهمی نیفتاده. ارزش ندارد همسرم را به خاطرش سرزنش کنم. ارزش ندارد غرغر کنم. ارزش ندارد دربارهاش صحبت کنم حالا! مگر چه شده؟! یک خرید اشتباهی. همین...
➕دم غروب، همین منی که میخواست گوشی تلفن را بردارد و آسمان و زمین را به هم بریزد که چرا سبزی پلاسیده خریدی؟؟؟ آرام گفتم:
راستی ها سبزیهاش پلاسیده بود. یادمون باشه از این به بعد خواستیم سبزی سوپری بخریم فقط تاریخ اون روز باشه. تمام.
همسرم هم در ادامه گفت: آره عزیزم میخواستم از سبزیفروشی بخرم، بعد گفتم تو امروز خیلی کار داری و خسته میشی، دیگه نخواد سبزی هم پاک کنی.
➕آن شب سر سفره سبزی خوردن نگذاشتم و هیچ اتفاق عجیب و غریبی هم نیفتاد. مکث را تمرین کردم.... و ﺑﻪ همسرم عاشقانهتر نگاه میکردم. و فهمیدم اگر اونموقع زنگ میزدم امکان داشت روز قشنگم تبدیل بشه به یک هفته قهر.
➕ربطی نداره متأهلی یا مجرد مکث را تمرین کن. گاهی زندگی سخت است و گاهی ما سختترش میکنیم ..
گاهی آرامش داریم، خودمون خرابش میکنیم..
گاهی خیلی چیزارو داریم اما محو تماشای نداشتههامون میشیم...
گاهی حالمون خوبه اما با نگرانی فردا خرابش میکنیم...
گاهی میشه بخشید اما با انتقام ادامش میدیم...
گاهی میشه ادامه داد اما با اشتیاق انصراف میدیم...
گاهی باید انصراف داد اما با حماقت ادامه میدیم...
و گاهی... گاهی... گاهی ...
تمام عمر اشتباه میکنیم و نمیدونیم یا نمیخواهیم بدونیم
کاش بیشتر مراقب خودمون، تصمیماتمون و گاهی... گاهیهای زندگیمون باشیم...
اگر کسی با دوره های آرین اکبری حال میکنه و باقی دوره های ایشون رو میخاد بیاد پی وی پیام بزاره.
@Nobel_sup
⭐️ کامبوی امروز و سه تا کارتی که باید پیدا کنید و روشون بزنید و بعدش گزینه go ahead رو بزنید.
⭐️ هر سه تا کارت در قسمت special هستش?
⭐️ این سه تارو پیدا کنید و کاری که گفتم رو انجام بدید بهتون 5 میلیون سکه میده?
زن فقیری که خانواده کوچکی داشت، با یک برنامه رادیویی تماس گرفت و از خدا درخواست کمک کرد
مرد بی ایمانی که داشت به این برنامه رادیویی گوش می داد، تصمیم گرفت سر به سر این زن بگذارد. آدرس او را به دست آورد و به منشی اش دستور داد مقدار زیادی مواد خوراکی بخرد و برای زن ببرد. ضمنا به او گفت: وقتی آن زن از تو پرسید چه کسی این غذا را فرستاده، بگو کار شیطان است.
وقتی منشی به خانه زن رسید، زن خیلی خوشحال و شکرگزار شد و غذاها را به داخل خانه کوچکش برد. منشی از او پرسید: نمی خواهی بدانی چه کسی غذا را فرستاده؟ زن جواب داد: نه، مهم نیست. " وقتی خدا امر کند، حتی شیطان هم فرمان می برد..! "
قطره عسلی بر زمین افتاد، مورچه کوچکی آمد و از آن چشید و خواست که برود اما مزه ی عسل برایش اعجاب انگیز بود، پس برگشت و جرعه دیگری نوشید ...
باز عزم رفتن کرد، اما احساس کرد که خوردن از لبه عسل کفایت نمی کند و مزه واقعی را نمی دهد، پس بر آن شد تا خود را در عسل بیندازد تا هر جه بیشتر و بیشتر لذت ببرد ...
مورچه در عسل غوطه ور شد و لذت می برد ...
اما ( افسوس ) که نتوانست از آن خارج شود، پاهایش خشک و به زمین چسبیده بود و توانایی حرکت نداشت ...
در این حال ماند تا آنکه نهایتا مرد ..!
پس آنکه به نوشیدن مقدار کمی از آن اکتفا کرد نجات می یابد، و آنکه در شیرینی آن غرق شد هلاک می شود ...
?بنجامین فرانکلین می گوید: دنیا چیزی نیست جز قطره عسلی بزرگ..
این است حکایت دنیا...
?? ??? ?? ????? ?
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 9 months ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 11 months, 2 weeks ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
ads : @IR_proxi_sale
Last updated 7 months, 2 weeks ago