ماوَرای | نسیم‌

Description
قلمِ نسیم🤍🍂
@nasim_a133
We recommend to visit

?? ??? ?? ????? ?

We comply with Telegram's guidelines:

- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community

Join us for market updates, airdrops, and crypto education!

Last updated 10 months, 3 weeks ago

[ We are not the first, we try to be the best ]

Last updated 1 year, 1 month ago

FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM

ads : @IR_proxi_sale

Last updated 9 months, 1 week ago

7 months, 4 weeks ago
8 months ago

خانه‌ی برفی

می‌دویدم و سیلی، صورتم را می‌سوزاند. برف و باد، تازیانه می‌زنند وقتی عجله داری و مخالفِشان در حرکتی. از همه بدتر پاهایم بودند که تا زانو فرو می‌رفتند و با گامِ بعدی تا میانه‌ی ساق بیرون می‌آمدند، مثل ماشینی که با ترمزدستیِ بالا برانی‌اش.

بعد از نیم ساعت رسیدم بالای تپه و دیدم خانه‌ی سید نصفه‌نیمه پیداست. چراغی روشن نبود. آتشی به‌پا نبود. تا چشم کار می‌کرد، سفیدی بود و سکوت. سید تلفن ندارد که خبرش کنم برای دیدارمان. هر وقت بخواهم باکِ بنزینم را پر می‌کنم و می‌گازم تا روستایش. می‌دانستم هوا قاراشمیش است ولی دلم بود که ببینمش.

ماشینم پنج کیلومتر قبل‌تر از مقصد، وسطِ جاده گیر اُفتاد و هر چه کردم جلوتر نرفت. بعد از آن‌همه مشقت، خوردم به درِ بسته. سید کجا بود؟ سرِ زمینش که حالا یکسر برف و گِل است؟ نه. زمستان‌ها در حالِ جمع کردنِ هیزم و پختنِ نان و خواندنِ کتاب است. روزهایی هم مشغولِ شعرخوانی‌ست برای بچه‌های روستا.

دلم چرا آشوب است؟ خوابِ دیشبم معنی‌اش چیست؟ چرا مدام جلوی چشمم می‌آید! باید بروم پیشِ حبیب که جانش وصله به جانِ سید و اگر روزی نبیندش، شب خوابش نمی‌برد. خانه‌‌اش یک ربعی فاصله دارد تا اینجا، اما با این هوا، قطعن بیشتر طول می‌کشد.

فکرهای شوریده‌ام را جمع‌وجور کردم و راه اُفتادم. از دیدنِ دودی که با کولاک قاطی شده بود، خوشحال شدم. با صدای بلند یالله گفتم.‌ پسرش محمد آمد جلوی در و بعد مادرش را صدا زد: «مامان عمو اُمید آمده، بابا را می‌خواهد.» ثریا خانوم با چادرِ گل‌دار و صورتِ سرخ و سپیدش پیش آمد و تعارف کرد بروم داخل. تشکر کردم و جویای حبیب شدم. رفته بود شهر برای کاری. پرسیدم‌ سید کجاست و او با صدایی آرام‌ گفت: «والا گمانم یک‌‌هفته شده که رفته‌اند کرمانشاه پیشِ خواهرزاده‌اشان. انگار ناخوش‌ بودند و خواستند سید را ببینند.»

تا به‌حال از خواهرزاده‌اش برایم نگفته بود. هیچ شماره یا نشانی دقیقی هم به حبیب نداده بود. از ثریا خانوم خواستم هر وقت سید برگشت، خبرم کنند.

خداحافظی کردم و راهی ماشین شدم. مسیرِ برگشت کِش آمده بود. هرچه می‌رفتم، نمی‌رسیدم. مثل لاستیکی که توی اتوبان پنجر شده و اتاقکش را چپه کرده، منتظرِ صدای آژیرِ آمبولانس بودم.

پنج روز می‌شود منتظرِ زنگِ حبیبم. یعنی سید هنوز برنگشته است؟ تا کی صبر کنم؟ می‌ترسم از دلشوره‌‌هایم. کمی دیگر دندان می‌گذارم بر جگر و اگر خبری نشد، می‌روم کرمانشاه.

نسیم
#زمستان

8 months ago

ترسِ شما، تفریحِ ما

اَنگشت. اَنگشتِ شَست. آزارنده‌ی کودکیِ من و نوه‌های دیگرِ خاندان. خانه‌ی پدربزرگم زیرزمینی داشت، قدِ کلِ بنا. حمامی بزرگ انتهای راهروی درازش بود. چیزی داخلش نبود جز وسایلِ کهنه و قدیمی.

جای انباری از آن استفاده می‌کردند. مخوفی‌اش شبیهِ خانه‌ی متروکه‌ای بود که ساکنینش هزار سال قبل مرده‌اند. پنجره‌های باریکی داشت رو به حیاط. وقتی بازی می‌کردیم، هراَزگاهی نگاهی می‌اَنداختیم ببینیم اَنگشت را می‌بینیم یا نه.

فلسفه‌ی اَنگشت چه بود و ریشه‌ از کدام تخمِ جنی داشت، خدا می‌داند. این کذایی، از بچه‌های بزرگتر به گوشمان رسیده بود. اصرار داشتند ماجرایش واقعی‌ست. حالا قصه چه بود؟ می‌گفتند قبل از ما مردی دیوانه آنجا زندگی می‌کرده که کودک‌آزار بوده و بچه‌های کوچه را به‌‌هوای بازی، می‌کشانده خانه و انگشتِ شَستشان را می‌بریده و می‌خورده.

استیون کینگ باید درس پس دهد پیشِ تخیلِ چِندش و وحشیانه‌ی ایل و تبارِ ما. چرا انقدر خشن و چرا با ما که کوچکی خردسال بودیم؟ وجودِ کرمِ درونشان که مسری بوده و به من هم سرایت کرده، جوابِ سوال است. البته که ما، به یک وَرِمان هم نبود، تازه مضحکه‌ای شده بود برای مسخره‌بازیِ کودکانه‌امان.

یادم است، شب که می‌شد، بزرگترها می‌نشستند به هِر و کِر، ما می‌رفتیم حیاط و می‌گفتیم خب، کدام خری جرات دارد برود زیرزمین و چراغ حمامش را روشن کند؟ بدونِ ترس و فکرِ اینکه مبادا اَنگشت لقمه‌ی چپش کند، باید می‌رفت و ماموریتش را تمام می‌کرد.

اَنگشت از قضا آدم می‌خورد. گویا این فینگرِ نازنین، تنها نجات یافته‌ی آن زمان بوده. تنها شَستی که خوراک مرد نشد و به جایش او را خفه کرد و کُشت. در این حد دارک بود داستانِ جناییِ خانوادگی‌امان. فتبارک‌الله اَحسنُ الخالقین به اَجِنه‌های فامیل، که یکی‌اشان خودم بودم.

نفرِ اول، داوطلب و غیورانه می‌زدم به تاریکیِ آن سیاه‌چاله‌ی عریض و تا آخرش می‌رفتم و هر بار ترفندی پیاده می‌کردم برای تِرِکاندنِ زهره‌اشان. یک‌بار آنقدر ساکت نشستم کفِ حمام که همه نگران و حیران با بزرگترها ریختن توی زیرزمین و بعد تا دیدند دارم از عمیق‌ترین جای خانه، لبخند می‌زنم و نگاهشان می‌کنم، چند نفری ریختند سَرم و دِ بزن.

هنوز از تفریحاتِ خانواده‌ی من، دیدن فیلم ترسناک و همین‌طور اجرای آن است. جوری که هر دفعه، سکته‌ی ریزی می‌زنیم و سرسختانه ادامه می‌دهیم. هرکس بیشتر بترساند و کمتر بترسد، قهرمان و الگوی بقیه می‌شود. بله، اینجوری‌یاست.

اَنگشتِ بنده‌خدا، با فروشِ خانه به افسانه‌ها پیوست. البته شایدم یکی از ما را به عنوان یارِ همیشگی‌اش برگزیده و همراهمان آمده. الله اعلم. من گاهی حسش می‌کنم، در جاهایی از تنم، یا تهِ کمدِ اتاقم. به‌هرحال او آزاری ندارد، مگر آدم‌ها اَنگشت کنند در تخمِ چشم و اقصانقاطِ بدنم.

نسیم
#ترس
#طنز

10 months, 1 week ago

انتظارِ مختوم

ساعت‌ها منتظر نشسته بودیم. قایقِ چوبی‌امان کمی کهنه و لبه‌هایش شکسته شده بود، ولی به‌کارمان می‌آمد. به‌ویژه خاطرات عمرِ گذشته‌‌امان روی آب را زنده نگه می‌داشت.

ساعات اول همیشه به مشاعره می‌گذشت، چون احتمال کشیده شدنِ قلاب کم بود و سرگرمی لازم داشتیم برای عبور از انتظار. یک‌بار همان اوایلی که ماهیگیری را شروع کرده بودیم، نیم ساعت نگذشته، ماهیِ کوچکی طعمه را خورده بود و ما از ذوقِ زیاد بال‌بال می‌زدیم و دست‌پاچه که چطور چوب را بالا بکشیم و ماهی را به‌چنگ آوریم.

ماهیگیری چه شغل باشد چه تفریح، وقتی دست‌خالی از آن برمی‌گردی، حریص‌ترت می‌کند. بیشتر تب‌وتاب داری برای امتحان دوباره‌اش. دفعه‌ی بعدی بیشتر می‌نشینی و چشم می‌دوزی به نخِ باریکِ توی آب‌.

نور می‌رفت و سرمای دریاچه به جانمان می‌نشست. کمی به غروب مانده بود. از صبح، کلمه‌ای حرف نزده بودیم. قهر طولانی شده بود. نگاهش می‌کردم، قایمکی، او ولی کتاب می‌خواند و گه‌گاهی به اطراف چشم می‌دوخت.

همیشه آشتی کردن برایم سخت بود. یعنی خودت اعتراف کردی که مقصری و آمدی تا دل‌جویی کنی. فاجعه به‌نظرم می‌آمد، اینکه قصور کرده باشی و پشت‌بندش قهر، دیوانگی‌ات را ثابت می‌کرد، به همین خاطر خودم را مجاب کرده تا حرف بزنم و مشکل را حل کنم به جای غیظ کردن.

می‌دانستم که اشتباه از سمت او بوده، پس باید منتظر می‌ماندم. همیشه به یکی دو ساعت نکشیده می‌آمد و به دوری فیصله می‌داد، ولی آن‌روز مثل همیشه نبود.

چوب را جمع کرد و سو به ساحل پارو زد. رسیدیم، سبدِ میوه و باقی مانده‌ی ناهار را برداشتم و راه اُفتادم سمتِ خانه. گوشم را تیز کرده بودم تا صدای پایش را پشتِ سرم بشنوم.

کمی دور شدم، برگشتم و عقب را نگاه کردم‌، دیدم سوار بر قایق می‌راند به‌دلِ دریاچه. حیرت کرده بودم. هوا داشت تاریک می‌شد. بی‌اراده داد زدم و صدایش کردم. جوابی نداد و دورتر شد.

جایی که همیشه قایق را می‌بستیم، کاغذی بود. آن را برداشتم و خواندمش. وسایل را همان‌جا رها کردم و آرام‌آرام تا خانه قدم زدم. سردم شده بود. هیزم‌ ریختم داخل شومینه و نوشته‌اش را مرور کردم در ذهنم.

یک جمله‌ی ساده و یک شب دوری، خاتمه‌ی رابطه‌امان شد. اکنون حتا ثانیه‌ای نمی‌توانم صبر کنم برای دیدنِ چرخشِ ماهی روی هوا. بوی دریا و دیدنِ قایق، دلم را آشوب می‌کند. حسرت اینکه اگر به بهانه‌ای با او صحبت کرده بودم، همه‌چیز درست شده بود، رهایم نمی‌کند.

حالا هر بار که کتاب‌هایم را مرتب می‌کنم، کاغذ و دست‌خطش را می‌بینم. دلم نمی‌آید دور بندازمش و دیگر نخوانم که نوشته بود: «صدها بار به‌خاطر تو غرورم را شکستم و برای خطای نکرده، عذر خواستم‌، تو ولی ثابت کردی که استمرار در هر غلطی، محبتِ وجودم را ریشه‌کن می‌کند و خشمِ درونم را شعله‌ور.»

نسیم
#محبت

10 months, 1 week ago

به‌هوای تو

وارد مغازه شدم. قبل از اینکه لباس‌های بی‌قواره‌ توجهم را دفع کند، آهنگِ فرزادفرخ نظرم را جلب کرد: «به‌هوای تو من، تو خیالِ خودم، بی‌تو پرسه زدم...»

فرزاد دستم را گرفت و بُرد هفت سالِ پیش، به‌گمانم پاییز بود. هر روز، با ماشینِ خدابیامرزم کوچه‌خیابان‌های تهران را می‌چرخیدم و بلند‌بلند این آهنگ را می‌خواندم، بهتر از خودِ فرخ.

آن‌‌زمان جهانم واژگون بود، حال‌وهوایم به‌کل متفاوت. عاشق بودم. حسی دوطرفه و دوآتیشه، که چند ماهی می‌شد به آخر رسیده بود. باید تمام می‌شد، چون سرنوشت این‌طور می‌خواست و جنگیدن بی‌فایده بود.

فکر می‌کردم بعدِ او هرگز عاشق نخواهم شد. حالا بماند که عقب‌ترش چند معشوقه‌ داشتم، مهم این بود که با دیدن او تمامِ قبلی‌ها سوءتفاهم شده بودند و با چنین وضعی، رهایی از این شیفتگی چندان هم راحت نبود.

نتیجه‌ی ویلان‌وسیلان گشتن‌هایم، می‌شد قرارهای دوستانه‌ای که به‌کل طرف را می‌برد از یادم. دلقک‌بازی و بذله‌گویی رفقا، عاشقی می‌پراند از سرم. کبکم خروس می‌خواند که آزاد شدم از بندِ وفاداری و مسئولیت‌پذیری، می‌توانستم هر خبط‌وخطایی کنم بدون هیچ ملامتی. این‌گونه آرام‌آرام رفت به فراموشی.

‌دستِ فرزاد را ول کردم و آمدم امروزی که جهانم واژگون نیست، سرنگون است. بین این دو فرقِ زیادی‌ست، مثل تفاوتِ خطِ نستعلیق و خرچنگ‌‌قورباغه.

تصورات؛ امان از ویران شدنش که آدمی را به فلاکت می‌کشد. دردِ وابستگی و احساسی که جاودانه نشده، همان‌گونه که می‌آزارد لذت هم می‌دهد، حتا قدرت، اما ویرانیِ تصورات، دودمانِ انسان را به باد می‌دهد.

شاید تعریف هرگونه حسی از نگاهِ افراد، ناهمگون باشد. برای همین مغلطه در آن جایز نیست، می‌سپاریمش دستِ هرکس تا جوری که دوست دارد، تجربه‌اش کند.

اما این تصوراتی که می‌سازیم و خراب می‌شوند را کجای دلمان بگذاریم. میانگین اگر بگیرم، هفتاد درصدِشان منهدم شده و حالا هیچی به هیچی.‌ حالا من ماندم و چوبِ سرزنشِ کوفتیِ بالای سرم.

نمی‌دانم شاید این هم چند سال بعد با شنیدن آهنگی از خاطرم بگذرد و بی‌تفاوت ادامه دهم.

نسیم
#قصه

10 months, 2 weeks ago

محفلِ خودمانی

می‌نشیند روبرویم. لیوان آبی برایش می‌آورم. دستانش می‌لرزد. رنگش پریده، ترسیده است. لبانش خشک شده، به‌سختی آبِ دهانش را قورت می‌دهد. می‌گویم کمی آب بنوشد و آرام بگیرد.

سرش پایین است و نگاهش به نورِ پهن شده‌ی روی میز. حرف‌، بین زبان و لبانش نشسته و منتظر است بیرون بریزد.‌ بوی خوشی نمی‌آید. می‌خواهد تا لای پنجره را باز کنم. می‌گویم که نمی‌شود، هوای بیرون مسمومش می‌کند.

سرش را بالا می‌گیرد و زُل می‌زند به چشمانم. بی‌مهابا شروع می‌کند: «خیلی خب، چی می‌خوای بدونی؟ بپرس تا بگم.» تند و تیز حرف می‌زند، طلبکارانه، اَبرو بالا می‌اَندازم و می‌گویم: «آفرین خوشم اومد. جسارت همیشه ستودنیه. به‌نظرت لازمه بپرسم؟ خودت بهتر می‌دونی چی باید بگی.»

کله را خم می‌کند و لبِ کج شده‌اش را می‌کشد تا گوشه‌ی چشمش. بلند شده و دو دستش را در هم گره می‌زند: «من اگه بدونم پس تو هم خوب می‌دونی، نیازی به کالبدشکافی نیست.»

خون، چشم چپش را قرمز کرده. پلکش می‌پَرد بی‌آنکه پلک بزند. بلند می‌شوم و نوکِ انگشتانِ دستِ چپم را دَوَرانی روی میز می‌زنم، ملایم و یکنواخت، طوری که سکوتِ اتاق نشکند. می‌گویم: «تو نقطه ضعفم رو می‌دونستی، چرا دقیقن از همون‌جا نابودم کردی؟»

جهشِ پلکش شدید شده، با همان دهانِ کجش می‌گوید: «خب چون قرارمون همین بود. اگه رو چیزِ دیگه‌ای دست می‌ذاشتم که نمی‌تونستم اینجوری عذابت بدم.»

تُنِ صدایم بالا می‌رود، جوری که با پایانِ هر جمله، آبِ دهانم می‌پاشد روی صورتش: «احمقِ بی‌ناموس، تو منو بی‌آبرو کردی، نمی‌تونم سرمو بلند کنم، نه تو خانواده، نه تو فک‌وفامیل، نه دروهمسایه. تو آبروی منو نشونه گرفتی و صاف تیرتو زدی وسطش، جوری که تیکه‌پاره‌هاشم جمع کنم باز نمی‌شه مثل یه گلدون شکسته بهم وصلشون کرد.»

هارهار می‌خندد و تیکِِ پلکش از ثانیه هم سبقت می‌گیرد. تُف، دورِ دهانش را سپید کرده. انگار بستنی قیفی را هول‌هولکی خورده و اضافاتش ماسیده اطرافِ لبانش. با لکنتِ خفیفی می‌گوید: «تُ تُ تو مغزت از پهنِ گاوه، وگرنه کی تووو این زمونه واسش آبرو مهمه.»

سرم درد گرفته از صدای گوش‌خراشش. صبرم لبریز شده.‌ آب را می‌ریزم روی صورتش و لیوان را پرت می‌کنم گوشه‌ی راستِ اتاق. جوری که تکه‌هایش همه‌جا پخش شوند. می‌گویم: «آره ولی من مثل همه نیستم. من واسه شریف بودنم همه عمرمو دادم، واسه به‌به چه‌چهِ مردم، زندگیمو دادم. حالا باید کاسه‌کوزمو جمع کنم و برم یه خراب‌شده‌ای که کسی نشناسم.»

می‌نشیند، شانه‌هایش می‌اُفتند کفِ میز و سرش به سمتِ تکه‌های لیوان وِلو می‌شود. خسته شده. نای حرف زدن ندارد. با صدای ریز و بغض‌داری می‌گوید: «باشه، قبول، من جُرمِ بزرگی مرتکب شدم که هیچ‌جوره تاوانش پس داده نمی‌شه، اِلا اینکه خلاصم کنی. اون شیشه کلفته داره برق می‌زنه. برو برش‌دار و شاهرگمو بزن.»

دلم برایش می‌سوزد. شبیهِ فلک‌زده‌هاست، چراغ نفتی‌هایی که فیتیله‌اشان خاموش شده. کمی نرم‌تر می‌گویم: «تو می‌دونی اینم نقطه‌ضعفمه واسه همین چندوقته پیله کردی بهش. من اگه جراتشو داشتم که نیازی به گفتن تو نبود، تا حالا صد دفعه خودمو خلاص کرده بودم. البته من که تا الان هر چی داشتمو از دست دادم، شاید اینم بتونم انجام بدم.»

بلند می‌شوم، پاهایم سست شده. شیشه برق می‌زند. تشنه‌ام، مثل کویر مرنجاب. خسته‌ام، مثل شتری که سوختِ کوهانش تمام شده. هنوز یکی‌بدوهایم به‌آخر نرسیده و توانِ انجامش را ندارم. شیشه‌ها را می‌ریزم سطلِ زباله، خودم را جمع‌وجور می‌کنم و اتاقِ محاکمه را ترک.

نسیم
#پایان

10 months, 2 weeks ago

پیاده‌رو

عبور می‌کنی و می‌بینی با بچه‌ی معلولش گوشه‌ای نشسته به بساطِ لیف‌های دست‌دوزش. چشم می‌چرخاند بین رهگذران تا ناجیِ امشبش را بیابد. صورتِ پسرش از لای چادرسیاهش پیداست. پسری سی‌وچندساله که گردن به پایینش بارِ اضافی‌ست.

تکه‌ نانی از کیفش درمی‌آورد و می‌گذارد دهانِ پسرش. کمی هم خودش می‌خورد. کُپه‌ای مشکی که صورتی پایین و یکی هم بالایش به گردشِ آرواره‌ مشغولند.

همین چند لحظه پیش داشتی می‌نالیدی از شلوغیِ خیابان‌ها، حالا کمی آرام شدی‌، از دیدنِ آدمی به‌ظاهر بدبخت‌تر از خودت، ولی اشتباهت همین‌جاست.

دست‌نگه‌دار، اگر بناست بدبختی اندازه بگیریم، انصافن تو بدبخت‌تری. تو که مدام لکه‌ می‌بینی و می‌خواهی زندگی مثل کاغذِ سفید، جوری تمیز و درخشنده باشد که با هرچه خواستی نقاشی‌اش کنی.

دست می‌کنی در انبارِ آت‌آشغال‌های تخیلی‌ات و چیزی سوا می‌کنی تا برایش بنالی. یاد گرفتی شِکوه کنی؛ چرا جوش زدم؟ چرا کار می‌کنم؟ چرا آرامش ندارم؟ چرا خوابم بهم ریخته؟ چرا امشب غذا شور است؟ چرا زمین کج شده و چرا دستم کمی زخم؟!

خجالت می‌کشی و قابی از آنچه دیدی با خودت می‌آوری خانه. روی تخت ولو می‌شوی. حس می‌کنی لمس شده‌ای. پسر و مادرش جلوی درِ اتاقت نشسته‌اند و می‌جَوَند.‌ مادر به پسر نگاه می‌کند و می‌خندد و دستی می‌کشد بر پیشانی‌اش.

ذهنِ پر ترددت از سوالاتِ پرتکرار مخدوش شده، جوری که جوابِ هر پرسشی زایشِ مساله‌ای دیگر است.‌ باز شروع می‌کنی؛ چرا او معلول است؟ چرا مادرش خود را وقف او کرده؟ چرا ناچار به نشستن روی زمینِ سرد و سفتِ کنارِ پیاده‌رو هستند؟ چرا دیگری کمی آن‌طرف‌تر، کاخ‌نشینی می‌کند و گرما و سرما برایش بی‌معنی، این‌‌یکی به‌امیدِ دشتی برای شام شبش ساعت‌ها به‌انتظار می‌ماند؟ چرا؟ عدالت کجاست؟ چرا؟ این‌همه تفاوت؟ چرا؟ این‌همه ظلم؟!

می‌روی و می‌ایستی جلوی آینه و می‌گریی، برای زمین و زمان، برای اره‌واوره و شمسی‌کوره، برای مرگِ آرزوها، برای حقِ‌ ناحق شده، برای بچه‌ی بی‌مادر و مردِ بی‌جوهر، برای خودت، برای خودت که می‌بینی و کورمال‌کورمال پیش می‌روی تا پایت پیچ نخورد.

یادت می‌اُفتد که دشتی ندادی به زن. لیفی نخریدی تا چرک‌های تنت را بسابی. چرک تنت را بزدایی با پلشتی درونت تا کی باید سر کنی، این زمستان و زمستان‌های دگر. اُمید که بهارِ عدالت بیاید روزی بعد از سرمایِ نکبتِ رذالت.

نسیم
#عدالت

10 months, 2 weeks ago

تخسِ کوچک

داستان می‌شنیدم. بین آن‌همه افکارِ متناقضم، هر بار یکی نُقلِ مجلس می‌شد و نمایش‌نامه‌ای روی سینی مقابلم می‌گرفت. نمی‌شد دست رد به هیچ‌کدامشان زد، آنقدر که روایتگران شیرین بودند.

مبینا داستانِ پسرِتخس را گفت و من رفتم به هجده‌سالگی. آن‌موقع، دانشجو و فقط تابستان‌ها تهران مستقر بودم. هر روز که بیرون می‌زدم تا بروم نمی‌دانم کدام جهنم‌دره‌ای، پسرکی حول‌وحوشِ ده سالگی، پاپیچم می‌شد.

پوستی گندمی داشت، مو و مژه‌هایش مشکی، چشمانش طوسیِ دور سیاه، قدش با قدِ من یکی، نه که او ده‌ساله‌ای رشید باشد، بلکه من بلندقامت نبودم، شاخه‌گلی به‌دست، می‌اُفتاد دنبالم که بگوید عاشقم شده.

هربار نگاهی می‌اَنداختم به سرتاپایش و می‌خندیدم. هربار کاغذی در دست داشت و اصرار که بدهش به من. موعظه‌اش می‌کردم که بچه‌جان تو هنوز خیلی کوچکی برای عاشقی، حداقل برو با هم‌سنِ خودت، من از تو خیلی بزرگ‌ترم.

تخس بود، بدجور، پافشاری می‌کرد که سنش بیشتر است و به من هم می‌خورد پانزده‌ساله باشم و در نهایت سن فقط یک عدد است. می‌گفت من را که می‌بیند قلبش تند‌تند می‌زند و عقل و هوشِ نداشته‌اش می‌رود.

من فقط می‌خندیدم. گمانم تنها پسری بود که مزاحمتش به‌دلم می‌نشست. کوچولوی بلبل‌زبان داشت گولم می‌زد. کم‌کم چرندپرندهایش گوش‌نواز شده و به‌فکر می‌بُردم که این اگر بزرگ شود قطعن دخترها کشته‌مرده‌اش می‌شوند. چشم‌هایش سگ داشت، شایدم گرگ، آری، گرگِ وحشیِ درنده‌ای که دوست داشتم طعمه‌اش شوم.

روی کاغذها از اولین‌باری که دیده بودم و حس‌وحالی که خواب و خوراک برایش نگذاشته، نوشته بود و هزار خواهش که به شماره‌ی پایین صفحه زنگ بزنم.

یک‌بار تصمیم گرفتم با او صحبت کنم. مرا دعوت کرد به کافه‌ی چند کوچه پایین‌تر، گفتم لازم نکرده ولخرجی کند، بیاید همین پارکِ بغل ببینم چرا حرف به‌ گوشش نمی‌رود.

نشستیم، خواستم بگویم نامزد دارم تا دست از سرم بردارد که جلوتر از من شروع کرد به حرافی و لفاظی. می‌گفت تضمین می‌دهد که هیچ‌کس به اندازه‌ی او مرا دوست ندارد. می‌گفت پسری که با او هستم دوزار هم نمی‌ارزد و لیاقت من بیشتر است و این بیشتر در نظرش، خودش بود.

جوری حرف زد که آچمز ماندم و گرگِ چشمانش پاچه‌ام را درید. بقیه ماجرا بماند. همین اندازه کفایت می‌کند برای توصیفِ پسرِ تخسِ تودل‌برو.

حالا او در همان سنی‌ست که نیازی به تقلا ندارد و دخترها راحت اسیرش می‌شوند. هر چند به گفته‌ی خودش بعدِ من هرگز عاشق نخواهد شد.

خلاصه که امیدجان هرکجا هستی در مسیرِ دلبری پیشتاز باشی و درخشان.

البته که پسربچه‌تخس اثرِ پِتراس‌روسنلوند، روحیه‌اش کمی خشن بود و جورِ دیگری اطرافیانش را می‌درید، ولی ناگزیر مرا یادِ او انداخت.

نسیم
#خاطره

10 months, 2 weeks ago

بیابانِ خموش

شیردارچین و کوکیِ مخصوصم را برمی‌دارم و همراهِ دسته‌کلید و روان‌نویس و دفترچه یادداشتم، راهی قفس می‌شوم. قفسِم وسطِ بیابان است. همان‌جا که زیادی به اطراف نگاه کنی، دریا می‌یابی. روزش خورشید در آغوش می‌گیردت و شب‌هایش نسیمِ سوزناکی می‌چسبد به مغزِاستخوانت.

قفسم دومتر ارتفاع و ده‌متر پهنا دارد. کوچک نیست، بزرگ هم نیست، مناسبِ من است. آهنی‌ست، طوری که از لابه‌لای میله‌هایش اطراف و آسمان رصدشدنی‌اند.

می‌نشینم که بنویسم. ساعت کمی مانده به دوازده. امشب با چه شروع کنم؟ دوست‌داشتن کمی پیچ‌دار است. سخت می‌شود کارم. مثلن بنویسم من روزی جمال، رفیقِ برادرم کمال را دوست‌داشتم. وای اگر دفترم دستِ برادرم بیُفتد آبروریزی‌ست.

خب می‌نویسم، روزی آرش، هم‌کلاسِ دورانِ دانشجویی‌ام را دوست‌داشتم. ولی نه، اگر اتفاقی دفترم دستِ زنش بیُفتد، زندگی‌اش به‌فنا می‌رود. بهتر است مستعارنویسی کنم، من روزی م.ص را... نه، این هم جالب نیست. بیخیالِ دوست‌داشتن می‌شوم.

خب از چه بنویسم!
هان، پیدایش کردم، خلوصِ‌احساس، از خلوصِ‌احساس می‌نویسم. من کجاها خلوصِ‌احساس داشتم؟ بگذار ببینم؛ یادم اُفتاد، روزِ برفی که به کبوترِ آقابزرگ غذا دادم، یا زمانی که سگِ زخمی کنارِ جاده را بردم دامپزشکی، عمیقن خلوصِ‌‌احساس داشتم.

دوست‌ داشتن از خلوصِ‌احساس برتر است یا بلعکس!؟ چرا همیشه بین واژه‌ها گیر می‌کنم. کلیدِ درِ خانه‌ی دوست‌‌‌داشتن را بیَندازم و ببینم داخلش چه‌خبر است. می‌ترسم، خطری‌ست، جمال و آرش به‌کنار، اگر با فرید و سعید رودررو شوم چه.‌ آن‌ها هم دوست‌ داشتنی بودند.

خب مگر دیکته شده که حتمن از تراوشاتِ هورمونی‌ام بنویسم.‌ مثلن دوست‌داشتنِ مینو دوستِ گرمابه‌وگلستانم به‌حساب نمی‌آید؟ حالا از دوست‌داشتنِ خانواده گفتن کلیشه‌ای‌ست، ولی دوست‌داشتنِ زری خانوم، همسایه‌ی دیواربه‌دیوارمان که خیلی خاص است.

نه. دوست‌داشتن لکه‌دار شد. دیگر نمی‌خواهمش. می‌روم سراغ فراموشی. کلیدش کجاست... ای بابا، هی با خودم قرار می‌گذارم رویشان بنویسم که انقدر زیرِ نور مهتاب کلیدگردی نکنم و باز یادم می‌رود.
پیدا شد بلخره، به‌گمانم داخلش شلوغ باشد. وای، چه بلبشویی‌ست. اینجا را ببین، مهمانیِ نامزدیِ مونا. امان از فراموشی، کاشک درت را باز نمی‌کردم. حالا با خاطراتِ کذاییِ آن‌شب، چه گِلی بگیرم سرم!

وایِ من، وایِ من. شبِ شومِ فرار. خیابان‌های تاریک و وحشتِ ربوده شدن. نه... چشمانم را ببندم که نبینم. کسی نیست بگوید دخترکِ نادان، آدمِ سالم سرک می‌کشد به خانه‌ی فراموشی. اگر شیرین بودند که فراموش نمی‌شدند. درش را صدقفله کنم و کلیدش را زیرِ خاکِ سردِ بیابان دفن.

ذوقش رفت‌، دوست‌داشتن که چرکی شود و فراموشی بالا زند، مجالی برای واژگان دیگر نیست. برای امشب بس است. بروم‌ و کمی با نورِ مهتاب و ستاره‌های دنباله‌دار و سردیِ شن‌های بیابان کیفور شوم که تا خانه راه بسیار است.

نسیم
#واژه

10 months, 3 weeks ago

مغزِ جا مانده

همه فیلم می‌بینند. او در این حین ناخن هم می‌جود، از انگشت کوچک تا اشاره و در آخر شَستش را. تصویرِ پرده‌ی نمایش روی قهوه‌ایِ چشمانش اُفتاده.

دختری که فرار می‌کند، با شتاب و نفس‌زنان. پسری که به دنبالش است، قمه به‌دست و عرق‌ریزان. پسر به دختر رسیده و کمرش را می‌شکافد. خون می‌پاشد روی صورتِ پسر و حالا اوست که باید بگریزد.

تیتراژِ پایانی بالا می‌آید. بعد از دستِ راستش، می‌رود سراغ دستِ چپش، از اشاره تا شَست. سالن روشن شده و همه رو به دربِ خروجی. او همچنان می‌جود.

مرد صدایش می‌زند: «خانوم، فیلم تموم شد، همه رفتن، نمی‌خواید برید؟ سانس بعدی یکم دیگه شروع می‌شه. لطفن بلند شید.»
به‌خودش آمده، می‌گوید: «ببخشید من اصلن متوجه نشدم. همین الان می‌رم.»

کیفش را می‌اَندازد روی دوشش و خارج می‌شود. یادش رفته پوشه‌اش را از کنارِ صندلی بردارد. مردی که سانسِ بعدی جایش می‌نشیند، آن را باز می‌کند، داخلش ام‌آر‌آیِ مغزی‌ست. بی‌تفاوت همان‌جا می‌گذاردش و مشغول دیدن فیلم می‌شود.

نسیم
#داستانک

We recommend to visit

?? ??? ?? ????? ?

We comply with Telegram's guidelines:

- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community

Join us for market updates, airdrops, and crypto education!

Last updated 10 months, 3 weeks ago

[ We are not the first, we try to be the best ]

Last updated 1 year, 1 month ago

FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM

ads : @IR_proxi_sale

Last updated 9 months, 1 week ago