جۘۘـــٍٰـادٰٖویـٰٖـۘۘـــٍٰـ  ‌صـ‌ـ‌ـد۠۠ا‌🎤

Description
این گردش دوران چه کسی گفته وفا کرد

امروز بیا تاکه پسِ پرده ببینیم

مستر کیان
We recommend to visit

?? ??? ?? ????? ?

We comply with Telegram's guidelines:

- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community

Join us for market updates, airdrops, and crypto education!

Last updated 8 months, 2 weeks ago

[ We are not the first, we try to be the best ]

Last updated 10 months, 4 weeks ago

FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM

ads : @IR_proxi_sale

Last updated 6 months, 3 weeks ago

6 months, 2 weeks ago

اگر خداوند فقط لحظه‏ای از یاد می‏برد که عروسکی پارچه‏ ای بیش نیستم و قطعه‏ ای از زندگی به من هدیه می‏داد، شاید نمی‏گفتم همه‏ ی آنچه که می‏اندیشیدم و همه‏ ی گفته‏ هایم، اشیاء را دوست می‏داشتم نه به سبب قیمت‏شان که معنایشان، رویا را به خواب ترجیح می‏دادم، زیرا فهمیده‏ام به ازای هر دقیقه چشم به هم گذاشتن 60 ثانیه نور از دست می‏دهی. راه می‏رفتم آنگاه که دیگران می‏ایستادند، بیدار می‏ماندم به گاه خواب آن‏ها و گوش می‏دادم وقتی که در سخنند و چقدر از خوردن یک بستنی لذّت می‏بردم.

اگر خداوند فقط تکه‏ ای از زندگی به من می‏بخشید، ساده لباس می‏پوشیدم، عریان یله می‏شدم زیر نور آفتاب، نه فقط جسمم بلکه روحم را عریان می‏کردم. اگر مرا قلبی بود تنفرم را می‏نوشتم روی یخ و چشم می‏دوختم به حضور آفتاب. نه فقط با خیال ونگوک شعری از بندتّی را روی ستاره ‏ها نقش می‏زدم بلکه ترانه ای از سرات شباهنگی می‏شد که برای ماه می‏خواندم.

اشک به پای گل‏های سرخ می‏ریختم تا درد ناشی از خارهایشان را درک کنم و همچنین سرخی بوسه بر گلبرگ‏هایشان. الهی اگر تکه‏ ای زندگی از آن من بود برای بیان احساسم به دیگران یک روز هم تأخیر نمی‏کردم، برای گفتن این حقیقت به مردم که دوستشان دارم و برای شوق شیدایی انسان را قانع می‏کردم که چه اشتباه بزرگی‏ست گریز از عشق به علت پیری، حال آن که پیر می‏شوند وقتی عشق نمی‏ورزند. به یک کودک بال می‏بخشیدم بی آن که در چگونگی پروازش دخالت کنم. به سالمندان می‏آموختم که مرگ با فراموشی می‏آید نه پیری.

ای انسان‏ها چقدر از شما آموخته‏ ام. آموخته ‏ام که همه می‏خواهند به قله برسند حال آن که لذت حقیقی در بالا رفتن از کوه نهفته است. آموخته ‏ام زمانی که کودک برای اولین بار انگشت پدر را می‏گیرد او را اسیر خود می‏کند تا همیشه. آموخته‏ ام که یک انسان فقط زمانی حق دارد به همنوعش از بالا نگاه کند که دست یاری به سویش دراز کرده باشد. چه بسیار چیزها از شما آموخته‏ام، ولی افسوس که هیچکدام به کار نمی‏آید وقتی که در یک تابوت آرام می‏گیرم تا به همت شانه‏ های پر مهر شما به خانه ‏ی تنهائی‏ ام بروم.

همیشه آنچه را بگو که احساس می‏کنی و عمل کن به آنچه می‏اندیشی. آه که اگر بدانم امروز آخِرین بار خواهد بود که تو را خفته می‏بینم با تمام وجود در آغوش می‏گرفتمت و خداوند را به خاطر اینکه توانسته ‏ام نگهبان روحت باشم شکر می‏گفتم. اگر بدانم امروز آخرین بار خواهد بود که تو را در حال خروج از خانه می‏بینم، به آغوش می‏کشیدمت. فقط برای آن که اندکی بیشتر بمانی، صدایت می‏زدم. آه اگر بدانم امروز آخرین بار خواهد بود که صدایت را می‏شنوم، فرد فرد کلماتت را ضبط می‏کردم تا بی‏نهایت‏ بار بشنومشان. آه که اگر بدانم این آخرین بار است که می‏بینمت فقط یک چیز می‏گفتم؛ دوستت دارم بی آنکه ابلهانه بپندارم تو خود می‏دانی.

همیشه یک فردایی هست و زندگی برای بهترین کارها فرصتی به ما می‏دهد، اما اگر اشتباه کنم و امروز همه‏ی آن چیزی باشد که از عمر برای من مانده، فقط می خواهم به تو یک چیز بگویم؛ دوستت دارم، تا هیچ‏گاه از یاد نبری.

فردا برای هیچکس تضمین نشده ، پیر یا جوان. شاید امروز آخرین باری باشد که کسانی را می بینی که دوستشان داری، پس زمان از کف مده عمل کن، همین امروز شاید فردا هیچوقت نیاید و تو بی‏ شک تأسف روزی را خواهی خورد که فرصت داشتی برای یک لبخند، یک آغوش، اما مشغولیت‏ های زندگی تو را از برآوردن آخرین خواسته‏ ی آنها بازدشتند.

دوستانت را حفظ کن و نیازت را به آن‏ها مدام در گوششان زمزمه کن، مهربانانه دوستشان داشته باش. زمان را برای گفتن یک متأسفم، مراببخش، متشکّرم و دیگر مهرواژه ‏هایی که می‏دانی از دست مده. هیچکس تو را به خاطر افکار پنهانت به یاد نمی‏آورد، پس از خداوند خرد و توانایی بیان احساساتت را طلب کن تا دوستانت بدانند حضورشان تا چه حد برای تو عزیز است.

گارسیا مارکز

6 months, 2 weeks ago

اگر دستم رسد روزی که انصاف از تو بستانم
قضای عهدِ ماضی را شبی دستی برافشانم

چنانت دوست می‌دارم که گر روزی فِراق افتد
تو صبر از من توانی کرد و من صبر از تو نتوانم

دلم صد بار می‌گوید که چشم از فتنه بر هم نِه
دگر ره دیده می‌افتد بر آن بالای فتانم

تو را در بوستان باید که پیش سرو بنشینی
وگرنه باغبان گوید که دیگر سرو ننشانم

رفیقانم سفر کردند هر یاری به اَقْصایی
خلاف من که بگرفته است دامن در مُغیلانم

به دریایی درافتادم که پایانش نمی‌بینم
کسی را پنجه افکندم که درمانش نمی‌دانم
ِفِراقم سخت می‌آید ولیکن صبر می‌باید
که گّر بگریزم از سختی رفیقِ سست پیمانم

مپرسم دوش چون بودی به تاریکی و تنهایی
شب هجرم چه می‌پرسی که روز وصل حیرانم

شبان آهسته می‌نالم مگر دردم نهان ماند~
~به گوش هر که در عالم رسید آواز پنهانم

دمی با دوست در خلوت به از صد سال در عشرت
من آزادی نمی‌خواهم که با یوسف به زندانم

من آن مرغ سخندانم که در خاکم رود صورت
هنوز آواز می‌آید به معنی از گلستانم

غزل شمارهٔ 414

6 months, 2 weeks ago

چون الفبایی ک از عمق وجودم آمدی
این همه القاب از چهر تو آوردم وجود

مستر کیان

8 months, 3 weeks ago

نقدِ صوفی نه همه صافیِ بی‌غَش باشد
ای بسا خرقه که مُستوجبِ آتش باشد

صوفیِ ما که ز وِردِ سحری مست شدی
شامگاهش نگران باش که سرخوش باشد

خوش بُوَد گر مِحَکِ تجربه آید به میان
تا سِیَه‌روی شود هر که در او غَش باشد

خَطِّ ساقی گر از این گونه زند نقش بر آب
ای بسا رُخ که به خونابه مُنَقَّش باشد

ناز‌پروردِ تَنَعُّم نَبَرَد راه به دوست
عاشقی شیوهٔ رندانِ بلاکش باشد

غمِ دنیای دَنی چند خوری؟ باده بخور
حیف باشد دلِ دانا که مُشَوَّش باشد

دلق و سجادهٔ حافظ بِبَرَد باده‌فروش
گر شرابش ز کفِ ساقی مَه‌وَش باشد

8 months, 3 weeks ago

بیا ایکه جانرا مداوا توئی
که ما دردمند و مسیحا توئی

جهان چون تن است و تو جان جهان
که چون جان نهان و هویدا توئی

چو ظاهر بباطن بیامیختی
گهی ما تو باشیم و گه ما توئی

منصور_حلاج

8 months, 4 weeks ago

غزل شماره ۵۱۷۰صائب از بس که شد زلعل تو با آب و تاب حرف شوید غبار عقل زدل چون شراب حرف . غیر از دهان تنگ سخن آفرین تو در نقطه کس ندیده نهان یک کتاب حرف . هر حرفی از دهان تو پیچیده نامه ای است از بس خورد ز تنگی جا پیچ و تاب حرف . شادابی لب تو از آن است…

8 months, 4 weeks ago

در جنگ، می کند لب خاموش کار تیغ دادن جواب مردم نادان چه لازم است؟ صائب تبریزی

8 months, 4 weeks ago

رزق ما روشندلان چون مه ز پهلوی خودست گر نمی در ساغر ما هست از جوی خودست دیده امیدش از خواب پریشان ایمن است هر که را بالین آسایش ز زانوی خودست عاشق از بار لباس عاریت آسوده است بید مجنون را کلاه و جامه از موی خودست بوی پیراهن نمی گیرند اهل دل به مفت غنچه…

8 months, 4 weeks ago

() شد به دشواری دل از لعل لب دلبر جدا این کباب تر به خون دل شد از اخگر جدا نقش هستی را به آسانی ز دل نتوان زدود بی گداز از سکه هیهات است گردد زر جدا آگه است از حال زخم من جدا از تیغ او با دهان خشک شد هر کس که از کوثر جدا کار هر بی ظرف نبود دل ز جان برداشتن…

8 months, 4 weeks ago

به دیدارم بیا هر شب به دیدارم بیا هر شب، در این تنهاییِ تنها و تاریکِ خدامانند، دلم تنگ است. بیا ای روشن! ای روشن‌تر از لبخند. شبم را روز کن در زیرِ سرپوشِ سیاهی‌ها. دلم تنگ است. بیا بنگر، چه غمگین و غریبانه، در این ایوانِ سرپوشیده، وین تالابِ مالامال دلی…

We recommend to visit

?? ??? ?? ????? ?

We comply with Telegram's guidelines:

- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community

Join us for market updates, airdrops, and crypto education!

Last updated 8 months, 2 weeks ago

[ We are not the first, we try to be the best ]

Last updated 10 months, 4 weeks ago

FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM

ads : @IR_proxi_sale

Last updated 6 months, 3 weeks ago