𝐈𝐍 𝐆𝐎𝐃 𝐖𝐄 𝐓𝐑𝐔𝐒𝐓 🕋
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 1 month ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 3 months, 2 weeks ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
Ads : @IR_proxi_sale
Last updated 2 months, 4 weeks ago
«بلوط»
۳/۳
حدود ساعت دو عصر از محل اتراق ناهار راه میافتیم به سمت جاده تا برسیم به مینیبوس. احسان به سر خیلیها میاندازد که بلوطهای باکلاه و بیکلاه روی زمین افتاده را جمع کنند. مزهشان را تلخ و گس و بیخود توصیف میکند، خواص دارویی و درمانیشان هم دستم را به سمتشان نمیبرد. اما بلند نکردشان از زمین حس حسرت و خسران برایم دارد. کمکم یک جیبم را ازشان پر میکنم. هم بدون کلاهشان، هم کلاه تکشان و هم کلاه و بلوط سر هم. از سر عادت هم نیست. اهل جمع کردن نبودهام. دقیقترش اهل تعلق. تقریبا هر چیزی را پشت گوش انداختهام. و تقریبا هر چیزی را الآن هم میشود بگذارم و بروم. تقریبا را انداختم وسط که پادرمیانی کند و اجازه دهد یاد و خاطره و خواستنت را «چیزی» بدانم که علقه دارد، که هنوز هم بند شدن دارد، که هنوز هم پا را برای گذاشتن و رفتن سنگین کند و ماندن را ارجح، که تقریبا هر چیزی را گذاشتن و رفتن، از آن طرف، یکجا را گیر آوردن و بست نشستن است، که مرز و حد و حدود و گلیم را دیوار کشیدن و یک سکونت ابدیست. بلوطها را هم به همین امید جمع میکنم، که بیاورمشان در همان دیوارهایی که دور یاد و خاطره و خواستنت کشیدهام و وسطش رخ به رخ «مضی الزمان» نشستهام که «قلبی یقول انک آتی». که غیری جواب آن متن مبتذل نباشد.
«بلوط»
۲/۳
حوالی هشتونیم در محل شروع مسیر جدید هستیم. ده دقیقهای گرم میکنیم و بعدش به جاده میزنیم. شیب اول مسیر که با آوانس مینیبوس الآن شده حدود ۷۰۰ متر در پنج کیلومتر، دست به دست آفتاب سر صبح داده و عرق را به سر و جانم انداخته. مخصوصا پشت کولهام حسابی خیس است و یکبار دیگر با خودم میگویم در اولین فرصت فراخجیبی، یک بیس درستوحسابی ابتیاع کنم. چند دانه انجیر خشک توی جیب جلوی کوله دارم که کارم را در آن شیب راه میاندازد. چهار کیلومتری آمدهایم که به سگها برمیخوریم. پارس میکنند و قدم تند که بترسانندمان. قدم کند میکنیم و دست به سنگ میبریم تا بیخیال شوند. بعد از سگها، مسیر روی سگش را کنار میگذارد. سربالایی جایش را به سرپایینی داده، هنهن به شوخی و خنده و آفتاب تند به سایه مطبوع و خنک درختهای بلوط. در مذمت سرپایینی و طاقت اندک زانویم در شیبهای رو به پایین کمی منبر میروم که احسان طریق درست سرپایینی رفتن را نشانم میدهد: سر و سینه را به سمت جلو بده تا از قدمهایت جلو بزند و دور بگیری و حظ ببری. امتحانش میکنم و کیفش را میچشم. مسیر خیالانگیز است. خشخش برگهای زیر پا قلقلکم میدهد و سرحالم میآورد. گوشهای تازهبازشده را میدهم به جزء به جزء صداهاشان. چند قدم یکبار بلوطی حوصلهاش از روی شاخه بودن سر میرود و با سر میآید روی برگها. اولش صدای سقوطشان کمی هول به جانم میانداخت. اما بعدش به آن هم عادت کردم. تلاقی سبز و زرد برگها به خوابهای من که نه، خوابهایی که مردم تعریفش را میکنند، میماند. یک ساعت را خرج ده کیلومتر کردهایم، که اگر شیب اول مسیر را وارد محاسبات کنیم، Pace خوبی بوده و نشان میدهد کار را فعلا درآوردهایم. یکیمان که پابند ما قدمکندها شده و معلوم است این سرعت و Pace به بدنش نمیسازد، طاق طاقشدهاش را برمیدارد و گوشی احمد را میگیرد تا مسیر را گم نکند و به سرعت دور میشود. البته که این مسیر گم شدن و اشتباه رفتن دارد و او هم گیر بدقلقیاش میافتد.
حوالی کیلومتر ده است که نگاهی مجدد به گایا میاندازم و میفهمم اشتباه آمدهایم. به بقیه اطلاع میدهم و برمیگردیم. به دو راهی که میرسیم، تازه میفهمیم چرا ندیدهایمش. به نسبت جاده اصلی که آمدهایم، پنهان است و بیراهه. هم شیب به سمت پایین ابتدایش و هم یک کپه خاک و برگ نشسته در مطلعش، برای به چشم نیامدنش کفایت کرده. داخل آن میافتیم. مسیر بالا و پایین دارد، اما روان است و پیش میرود. حوالی کیلومتر هفده هجده به یک دوراهی میرسیم. گایا را ورانداز میکنیم و حدس میزنیم سمت چپی را باید برویم. اما هرچه جلوتر میرویم، بیشتر از مسیر دور میشویم. مسیر روی نقشه ارتفاع کم کرده و ما ارتفاع زیاد. بالاخره قبول میکنیم که اشتباه آمدهایم، اما حالوحوصله برگشتن به آن دوراهی را نداریم. میزنیم به دل شیب جنگل و عمود بر مسیر، به سمتش میرویم. با راهنمایی و جلوداری احمد، بالاخره به مسیر برمیگردیم و چند کیلومتر آخر را طی میکنیم. چند کیلومتر آخر جاده باریکتر است. اندازه یک دوچرخه یا یک آدم جا دارد و دوطرفش را گیاه و برگ روی زمین پوشانده که حواست نباشد، کلهپایت میکند. حدود ساعت ۱۱ است که به مقصد میرسیم. نزدیک ۲۳ کیلومتر در دو ساعت و ۲۵ دقیقه.
در مقصد هیچکس منتظرمان نیست. بقیه ۲۳کیلومتریها هنوز نرسیدهاند. مقصد بچههای پیمایشی و ۱۵ کیلومتر هم کمی با اینجا فاصله دارد. با احمد مینشینیم روی زمین، بادگیرها را تن میکنیم که نچاییم و سیب و بادامهندی و کمی تنقلات دیگر به خورد بدن خسته و رنجورمان میدهیم. کمی که حال آمدیم و مطمئن شدیم تجمع بچههای دیگر گروهها جلوتر است، راه میافتیم به سمتشان و پیدایشان میکنیم. سه نفر از بچههای ۱۵ کیلومتر آنجا هستند و مشغول ریکاوری و عکاسی. کمکم سروکله باقی بچههای گروه ۲۳ کیلومتر هم پیدا میشود و خسته نباشید و خداقوتها را به هم حواله میدهیم. سایر بچهها همان نزدیکیها هستند و وقت ناهار هم نزدیک است. خوشخوشانطور جمع میشویم و اتراق میکنیم برای ناهار.
«بلوط»
۱/۳
سرم چسبیده به شیشه مینیبوس. در منتهاالیه ردیف آخرش. از هیاهوی قر و قمیش مینیبوس و آهنگ، پناه میبرم به متنش: «کی میگیره جاتو؟» مثل همیشه بین مبتذل خواندنش و همذاتپنداری باهاش گیر کردهام. ابتذال بیش از متن آن به حال من میخورد. از متنش خوشم میآید. صدایش برایم غریبه است. بعدش که سرچ میکنم، راز غربتش را میفهمم. قضیه یک تحریم حدودا دهساله است. اما من حالا دیگر به سفتی و سختی آن تحریم نیستم. خوشم میآید. در اسپاتیفای پیدایش میکنم. کاور عجیب که نه، بیشتر حالبهمزنی دارد. صفحه گوشی را خاموش میکنم و چندباری با چشمهای بسته میشنومش. در مینیبوس بعد از قر و قمیش نوبت بازی رسیده. اهل رقابت نیستم. و حوصله و توان پردازش زیاد متن و فرامتن حرفها و حرکات آدمها را در یک بازی دورهمی هم ندارم. نه الآن که بیشتر ایام. بساط Spy که پهن میشود، اما وسوسه میشوم. یاد تنها Spyای که بازی کردم میافتم. بیحوصلگی پنجشنبهغروب اوین بر بیحوصلگی و ناتوانی نسبت به هر بازی دورهمی غلبه کرده بود و به واسطه Spy وسط بند نشستیم و مشغول شدیم. احتمالا قویترین حرکتم در اینطور بازیها را در دستی روی میز گذاشتم که Spy بودم و با دو سوال «اسپانیا یا ایتالیا؟» و «آماتور یا حرفهای؟»، «ماتادور» را حدس زدم. گرم بازی بودیم که نگهبان یکی را صدا زد و برای اولین بار فهمیدیم «وسایلت رو جمع کن بیا» چقدر کیف میدهد، حتی اگر برای یکی دیگر باشد. کل بند رفت روی هوا. با تکتک صد نفرمان دست یا بغل ردوبدل کرد و از گذری که تا آن شب یکطرفه بودند، رد شد. بالاخره یکی از ما کم شده بود. بالاخره آن در روی پاشنه و در جهت دیگری چرخیده بود.
قرارمان ساعت ۳:۳۰ بامداد صبح جمعه در میدان آرژانتین است. به موقع رسیدم، اما مینیبوس هنوز نرسیده و آشنایی نمیبینم. آشنا ندیدنم را البته باید گذاشت پای حضورهای تُنُکم در برنامههای گروه. چند گروه آدم دیگر هم از خواب جمعهصبحشان زدهاند و آمدهاند آرژانتین که بزنند به دشت و دمن و جمعه را در تهران دودگرفته پاییزی نمانند. چندتایشان فکر میکنند با آنها هستم، اما اسم بردن از گروه، فراقمان را پشتبند وصال میکند. بالاخره احمد را میبینم. حدس میزند لوکیشن جمع شدن بچهها کمی پایینتر باشد. راه میافتیم به سمت لوکیشن. تروتمیزی مینیبوس یک گروه دیگر چشم احمد را میگیرد و شمارهاش را برمیدارد برای بعدها. بچهها در لوکیشن جمع شدهاند. جمعشان که جمع میشود، مینیبوس هم میرسد. در همان ۳:۴۵ معهود هم راه میافتد. هوای بیرون تاریک و نسبتا سرد است و همه کمخواب و مینیبوس هم گرم. همینها کافیست تا چشم بیشتر هفده هجده نفر داخل مینیبوس گرم شود و چرتی بزنند. حوالی ساعت ۶، مینیبوس، کنار یک مسجد توقف میکند، برای رفع حاجت مزاج و نماز. اینقدر هوای بیرون سردتر از مینیبوس است که مثل همیشه لعنتی به خودم حواله میدهم که توی بنده خواب را چه به از خواب زدن؟! چند ساعت بعد و در آن جاده رویایی و زرد و نارنجی جنگلی، خبری از این لعنت نیست و باز مثل همیشه به آن لعنت، میخندم.
بعد از حرکت دوباره مینیبوس، خبری از آرام و قرار و خواب قبلی نیست. بیشتر بچهها بیدارند و مشغول گفتوگو، صرف لقمههای جمعوجور صبحانه، خالی و پر کردن کولهها از اضافهها و ضروریها، امانت دادن و امانت گرفتن و تخس کردن وسایل. من اما در هر شرایطی به خواب نه نمیگویم و باز در همان صندلی گوشه چسبیده به پنجره ردیف آخر مینیبوس، چرت میزنم. افزایش ارتفاع جاده را بعد از بیدار شدن، از گرفتگی گوشهایم حس میکنم. از وقتی گرفتگی دائمیشان باز شده، علائم حیاتی بیشتر نشان میدهند. حوالی ساعت هفتونیم است که دیگر به محل شروع مسیر بچههای گروه پیمایش و دوی ۱۵ کیلومتر میرسیم. مینیبوس تقریبا خالی میشود. خوشحالم که با آنها نیستم. خواب در مینیبوس گرم ارجح است به کلنجار رفتن با طبیعت سرد صبحگاهی. من همچنان همان گوشه مینیبوس هستم. احسان درباره مسیر توضیح میدهد. به من و شش نفر دیگر مانده در مینیبوس. قرار اولیهمان ۲۳ کیلومتر بوده و حدود ۹۰۰ متر افزایش ارتفاع که بیشترش در همان شش هفت کیلومتر اول روی سرمان هوار که نه، آوار میشود. اما مینیبوس قبول میکند که جلوتر برود و دو کیلومتر سواره رفتن را به جیب میزنیم. البته بعدا که مسیر را گم میکنیم و چند کیلومتر بیشتر توی پاچهمان میرود، به جیب سوراخمان که آن دو کیلومتر سواره را روانه پاچهمان کرده، میخندیم.
«بقا»
۴/۴
یازده- کوه را که سبک و سرعتی میروی، خیلی جاهایش را خودت هستی و خودت. نه تیمی هست که پایبند به آن باشی و نه عقبدار و جلوداری که محدودت کنند. یک مسیر روی گوشی که گاهی لازم است ابهام پاکوب درست را براساس آن بزدایی و یک کوله با یکی دو بطری آب و یک بدن که رفته به حالت بقا. آدمی هم وسط راه به تورت بخورد، اگر ناسزا بارت نکند که چرا عین آدم کوه را بالا نمیروی و مزاحم بقیه میشوی، به «خسته نباشید» و «خدا قوت» و «درود بر شما» یا سکوت اکتفا میکند و بعدش فاصلهای که بینتان میافتد، خاتمه هر کلام و تعامل و ارتباط میشود. قبل و بعد این اندکتعامل آدمیزادی، اگر کوه و رود و آسمان، سروصدایی از خودشان به سر آدم نیندازند، خودت هستی و صدای قدم و سنگ و سنگریزه زیر پا و البته بازتاب همان صدا که با تأخیر دوباره به گوشت میرسد و وهم برت میدارد که نکند آدمی یا جک و جانوری دنبالت افتاده و حالا باید حواست بیشتر به بقایت باشد، سری بچرخانی و اطراف را بپایی و محیطآگاهتر شوی. نه توان پردازش و فهم و نه حوصله شنیدن آهنگ و پادکست و زمزمه را هم نداری و چندباری که خواستی امتحانشان کنی هم کم مانده بوده بالا بیاوری هر آنچه غیر بقاست را. خودتی و خودت و بقا. ته تهاش خودت را بچلانی و التماس کنی، شاید بتوانی چندباری زیر لب بخوانی:
تو حق نداری خسته شی
نه الآن
نه اینجا
نه بعد اومدن این همه راهی
که کنار هم اومدیم
روی تیغ
زیر رعد
توی شک
از اون گرم
تا این سگِ سرما
اما بقا، سوای ضربان قلب و فشار خون و سردرد و سرگیجه و ضعف و اسپاسم عضلانی، جزء دیگری هم در دلش دارد؛ خیال و خاطره. به دیروز سرک کشیدن و خاطره را گریستن و به فردا امید داشتن و خیال را زیستن. که نبودنشان، بقا را بیمعنی و عبث میکند، که نباشند، باقی بماند باقی که چه؟ که نباشند، هویتی نیست که بدنی بخواهد و رنج زیست روز و شبی را تاب بیاورد. بقا، سوای بدن، تو را هم میخواهد، خاطره و خیال و هویتی که به تو گره میخورد و به تو پناه میآورد، که:
به خندههای تو فکر میکرد شاید
توو تموم طول راه
«بقا»
۳/۴
هشت- ۱۳ ساعت بعد از گرم کردن و استارت از مسجد، دوباره همارتفاع آن میشویم. مسجد تکگلدسته است. شبیه همانها که در پایتخت ۲ به کیش میبردند. گنبد و گلدستهای فلزی و نمادی از خود خود شمال. حوالی ۳۰۰۰ است. یعنی در حد و اندازه چینکلاغی که اولین قله ثبتشدهام در Strava باشد. بعد از چینکلاغ، صادق گفت کسی که کوله Montane میاندازد، برنامهاش دماوند است. من که نداشتم، کوله Montane را هم شاید از سر ادا انداخته بودم. اما بعد از چینکلاغ و گل زرد و توچال و شاهالبرز و علمکوه و حالا دماوند، کوله را بابت چیزی بیش از ادا دوست داشتم. همراه کارراهانداز و جمعوجور و همهفنحریفی بود. تا قبل از دماوند فکر میکردم به کاپشن پولار دیگر نه میگوید و اگر جایی نیاز شد، باید دور کمری چیزی ببندمش. اما در دماوند، بادگیر را در جاهای کنار پهلویش گذاشتم و پولار را در فضای بالاییاش. خیالم راحت شد که هر قله دیگری را هم به شرط همراهی آبوهوا و همنورد بلد راه و همقدم کمنیار میشود با همین ترکیب و بند و بساط رفت، تا نه بیحوصلگی و ناتوانی کشیدن کوله سنگین عذاب دهد و نه خواب و قضای حاجت پردردسر در دشت و دمن. خواهرمان رود و مادرمان کوه باشند برای از خروسخوان تا بوق سگ، بعدش برگردیم و کپه مرگمان را پیش پدرمان، شهر بگذاریم که آخرش آدم بچه پدرش است، البته قبلش چایمان را هم سر بکشیم.
نه- عکس گرفتن، همهاش قاب بستن است. و من، تهاش بتوانم قاب خوب را از بد تمیز بدهم. مثل همان وقتها که جلد روزنامه میبستیم. و بین چندصد عکسی که از SD دوربین روی لپتاپ ریخته بودم، باید یکیاش را میفرستادم برای علیثابت که جلد را هم ببندد و بفرستیم چاپخانه. اما قاب بستن کار من نیست. و به تبعش عکس گرفتن و ثبت و ضبط کردن تصویر. عظمت قله و ناز ابرهای مخملین پاییندست اما چندباری دستم را به دوربین گوشی برد تا گالری گوشی هم سهمی ببرد. عکسها را میبینم. مقایسهشان میکنم با چیزی که خودم به چشم دیدهام. دلم را میزند. انگار عکسها صرفا ادای قابی که ثبت کردهاند را درآوردهاند. پشیمان میشوم. بیشترشان را پاک میکنم. در قاب بستن که لنگم، عکسهای با قاب باز هم چیزهای زیادی کم دارند. مهمترینش داستان و روایت است شاید. قاب را که زیاد بزرگ بگیری، از هر چیزی پشت قاب، اندکی در عکس میماند، آن هم به صورت ایستا و بدون گذر. نه از قبلش چیزی عاید عکس شده و نه از بعدش. قاب بزرگ جزئیات را هم زده و خلط کرده. قاب بزرگ داستان ندارد، محتویاتش ساکن است. حرکتی ندارد. اصلا پیکسلهایش برای آن همه جزئیات و داستانی که چشم میبیند، کفایت نمیکند. قاب کوچک اما، داستان دارد. میشود به دل جزئیات هرچه خودش را در قاب جا کرده، رفت و قبل و بعدشان را حدس زد. میشود نشست و داستان پشتشان را شنید. یک داستان که نه، هزار داستانی که محتمل است تا لحظهای قبل از آن قاب را روایت کند و هزار احتمال دیگری که پیش روی قاب پهن شده و میخواهد دست تکتک جزئیات قاب را بگیرد و به فردایشان ببرد. قاب کوچک پر از داستان است و سودای شنیدن و تصور کردنشان، بیننده را مینشاند پایش و حق انتخاب بهش میدهد. که کدام جزئیات را بیشتر ببیند و دربارهاش فکر کند و از دیروز و فردایش بشنود و خیال کند. قاب کوچک داستان دارد و انتخاب و برای آدم، همینها زندگی را بس.
ده- کوهنوردها در یک دستهبندی موهوم و مندرآوردی و غیرشامل و غیرکامل سه دستهاند (احتمالا براساس درجه تقید و ارتباط و اعتقاد و ادعا و ادایشان نسبت به مذهب، سنت، مدرنیته، سلطنت، مشروطه، مشروعه و ...)؛ آنها که بعد از رسیدن به یکی مثل خودشان، «خداقوت» میگویند، آنها که «خسته نباشید» ورد زبانشان است و آنها که با «درود بر شما» به استقبالتان میآیند. البته یک دسته دیگر هم احتمال دارد به تورتان بخورند که اگر از جنس خاصی باشید، کلا محلی بهتان نگذارند و با سکوت از کنارتان رد شوند. کوهنوردها در کالت داشتن بیشباهت به سیگاریها نیستند. همین که شما صبح روز تعطیل خواب و صبحانه و چای آدمیزادی کنارش را بیخیال شده و ارتفاعی را جان بکنید و بالا بروید و بعدش از همان راه هم برگردید و باقی روز را هم به تلافی خستگی و کوفتگی و پادرد و کمردرد تحفهبرداشته از کوه، بخوابید، کافیست که جزء کالتشان باشید و خودی به حساب بیایید. خودی هم که حساب بیایید، هم خوشوبش میشنوید، هم دستتان را میگیرند، هم پای قصهشان مینشانندتان و هم گوش شنوای قصهتان میشوند. انگار صرف شبیه و رنگیرنگی بودن لباسها و مقصد، سند کافی برای عضویت در این کالت را جور میکند، حالا تفاوت برندها و قیمتها را میشود در شروع به چشم نیاورد، شاید بعدا خودش را جایی نشان دهد.
«بقا»
۲/۴
پنج- ارتفاع، آدم را گیج و منگ میکند. مثل رقیبی که در تکواندو پر و پاچه بلندتری دارد و نه هرقدر لنگت را کش بدهی به سر و صورت در اوجش میرسی و نه، پر و پاچه را که از بالا فرود بیاورد، راه فراری داری. پیوسته هدشات میشوی و گیجتر و منگتر. ایبوپروفن اما کارش را بلد است. از آن قرصهاست که خودش میداند کجا باید برود و کدام کم و زیاد را دست بزند و تنظیم کند. تا ۴ هزار و چند صد متر که بدنم خودش راه آمده بود، علمکوه ۴۸۰۰ و دماوند ۵۶۰۰ را هم یا باز خودش از آبوگل درآورد، یا ایبوپروفن دستگیرش شد. یک ایبوپروفن در مسجد اول راه بالا انداختم و یکی هم بارگاه سوم، وسطهای مسیر. تا قله گیجی و منگی و رفقا، خبریشان نبود. اما بیخوابی دیشب، بعد از ۴۵۰۰ سرحال شده بود. ول نمیکرد. امید به قرص کافئین داشتم. اما کفاره شرابخوریهای بیحساب را با هشیاری در جمع مستان باید نقد داد. اینقدر قبل خواب چای خوردهام که کافئین صفرا فزودنش بگیرد. دریغ از ذرهای اثر. در برابر خواب، کاملا تسلیم و سپرانداختهام. هم قبل قله چرتی میزنم و هم روی آن و هم بعدش. در ۵۰۰۰ رو به بالا، در ۵۶۰۰ نوک قله، در ۴۷۰۰ رو به پایین، در ۴۲۰۰ بارگاه سوم. هرچه را بدنم طاقت بیاورد، به خواب نه نمیگوید. وقتی هم خواب را انتخاب کند، آن وقت دیگر هر درخواست دیگری، جوابش نه است و No means no. و تمام.
شش- عرفان گفته بود Mountain Forecast و Freemeteo نظرشان بر پایداری هوا در قله است، اما Meteoblue و هاشمنژاد (!) از باد گفتهاند؛ آن هم بادی با سرعت بین ۳۰ تا ۷۰. ما حدود چهلش را دیدیم. خاک و گوگرد سر قله را هم میزد و میپاشاند توی صورتمان. آنقدر که در راه برگشت، توی ماشین، نفهمیم این چشمی که نور میبیند، از ترس جیغ میکشد، از خاک بیشتر میسوزد یا گوگرد؟ باد آنقدری تندی داشت که برای تن کردن بادگیر و دستکش، مجبور شویم پشت تختهسنگی پناه بگیریم، آنقدری تند که ابرهای بالای سر ما و بالای سر قله، از هر تایملپسی سریعتر در گذر بودند و جان میداد کنارشان با فونت ریز و کمی هم کجکی بنویسی الفرصه تمرّ مرّ السحاب، آنقدر تند که دمای حسی را سرنیزه خطوط عمود بر منحنیهای تراز اطراف قله کند و با همان کارت را بسازد، آنقدر تند که صدایش گوشت را پر کند و خیل آدم، در پسزمینه گردوخاک سر قله و گذر تایملپسگونه ابرها، از ناکجا، تصویر محشر را بیاورد جلوی چشمت، انگار هرروز یکجایی به چشم دیدیاش و حالا صرفا تکرارش اینجا پخش میشود.
هفت- شام را نسبتا خوب خورده بودم. قبلش هم در امامزاده هاشم، با میرزاقاسمی تهبندی کرده بودیم. صبحانه اما به اختصار گذشت. تا قله هم با چند خرمای خشک و لواشک و کشک، بدنم را کشیدم. بندهخدا گلهای هم نکرد. بعد از قله اما، سروصدا که نه، بیمحلیاش شروع شد. به هر تنقلاتی دست رد میزد. ذرهای میل نشان نمیداد به آن همه خردهریزهایی که قرار بود سریع انرژیشان را رها کنند و دستوپاگیر و بمان و نرو نباشند. اتفاقا یک دستوپاگیرش را میخواست. یک بمانی که بشود رویش برای مدتی حساب کرد. خسته شده بود از لاسهای خشک و گذرا. دلش یک رابطه پایدار میخواست. تعهد و گردنگیری. یک چیزی که سرش را بالا بگیرد و بودنش را جار بزند. یکی که از پسش بربیاید. یکی که اول معاشقه شبخوش نگوید. یکی که دیر یخش آب شود، اما بعدش دیگر بماند و بسوزد و بسازد و قوت باشد. خلاصه که دلش غذا میخواست. التماس میکرد یکبار دیگر برگردد به امامزاده هاشم و بنشیند پای آن میرزاقاسمی با شارژ مجدد رایگان و دست نکشد. دنیادیده شده بود و با لاس تنقلات، دلش نمیرفت و پا نمیداد. ناز داشت و زیرلفظیاش فقط غذا بود، ترجیحا از نوع گرمش. بارگاه سوم دیدم چارهای نیست. یک کاسه سوپ بدون گوشت، اما داغ جلویش گذاشتم. بهش چسبید. آنقدر عشق کرد که از بارگاه سوم تا مسجد، خیلی جاها، پابهپایم دوید و حتی به زانوی راستم هم اجازه نداد غری بزند و غژی بکشد.
«قرار»
۱/۱
سفر ذاتش تنش است. همین که قرار و سکنایت را رها کنی و به دل جاده بزنی، یعنی تنش، یعنی بیقراری، یعنی رد کردن مرزهای محل امنی که شاید فقط امنیتش را از عادت و نسیان امکانهای بدیل گرفته باشد، اما امن است و پشت سر گذاشتنش، ترس به جان آدم میاندازد. هرچه باشد، هیبت مبهم و ناشناخته جاده و بعدش، مقصدی که ممکن است مأوا نباشد، دل را خالی میکند. از تعادل مألوف دست شستهای و قطعیتش را پشت گوش انداختهای، به امیدی تار که شاید و اما و اگر حولش را احاطه کرده و از همان قدم اول میخواهد پشیمانت کند.
جمعه هم ذاتش تنش است. یعنی تنش را لابهلای ساعت به ساعتش پنهان کرده و هرچه بیشتر شوکران عمرش را سر میکشد، بیشتر این تنش را روی صورت ساعت بالا میآورد. همه خواستنها و نرسیدنها، همه درهم شکستن ارادهها، همه پایانهای قبل از نقطه عطف، همه حسابوکتابهای تسویهنشده و حوالهدادهشده به ناکجا، همه عرقهای خشکنشده و همه خوشیهای ماسیدهشده روی صورت و ته دل، عصارهشان را به شام آخر جمعه آوردهاند تا سهمی از این تنش داشته باشند و سرشان از این بیقراری و ناامنی بیکلاه نماند.
سفری که صبح جمعه راه جاده را در پیش میگیرد، خودش پذیرفته که تقدیرش تنش باشد و بوی آرامش را، هرقدر هم جلو برود و رخت مکان عوض کند، نشنود. سفری که صبح جمعه به دل جاده میزند و هرطور شده باید خودش را تا آخر شب، سر خانه اول برگرداند، تنش را به آغوش کشیده و خودش را بیدستوپازدن، تسلیم بیقراری کرده. اما به یک امید. که شاید، یکسر، در یک آن و در یک گاه، سکونی امن را به جان مسافرش بچشاند. که شاید، این خستگی ارزش به جان خریدن را داشته که قرارِ آخر راه، جبران بیقراری سفر و ساعتهای عجول جمعه را بلد باشد. که شاید، سفر که به نیمه رسید و لختی خواست به آسودگی بنشیند و نفسی چاق کند، پردهای بیفتد و حائلی شود بین خودش و حکمت وجوب سفر با عالمی که بیتوجه به سکونی که دمی جای تنش نشسته، همچنان راه خودش را میرود و نوتیفهایش را روانه میکند.
که شاید، وقتی در مقابلش بار بر زمین انداختی و ساعتی برگشت را عقب انداختی و نشستن در کنار را تمدید کردی، یادت برود تنش سفر و جمعه توأمان را، یادت برود شنبه و هجوم باقیمانده تنشهایی را که جمعه برای آوارشان کفایت نکرد، یادت برود آرام و سکون و تعادل مألوف گوشه امنی که صبحگاه، سر دل کندن از کویش را نداشتی، که یادت برود این فراموشی عالم پشت آن پرده حائل و وقوف زمان در چشم و ابرو و خنده و آوای قرارِ در مقابل نشسته، تمام جاده برگشت و تمام فاصله فردا را با دلتنگی پر میکند و جای خالیاش را فریاد میزند.
سفر و جمعه ذاتشان پرتنش است، اما تنش هردویشان کم میآورد وقتی گذری از سفر و ساعتی از جمعه، به پای قراری خرج شود که هر تنشی را به خنده و نازکی چشمی آرام میکند، که خستگی را به همت چند قدم روانه غربت میکند، که عادت به سکنا و قرارِ مبدأ را از نبودش به تلاطم میاندازد، که کش میدهد ساعت حضورش را و ساکت میکند تیکتاک مضطرب غروب جمعه را، که شیرین میکند لحظه بودن را به توتهای سفید اردیبهشتی که در کامت به یادگار میگذارد، که مصداق تامّ میسازد برای «بار دیگر شهری که دوست میداشتم»، که بهانهای میشود برای یک عمر Summertime Sadness.
«حساب امید»
۱/۱
امید را اشتباه به گوشمان خواندهاند. وصلش کردهاند به احتمال وقوع و تعداد دفعات تکرار. که اگر احتمال وقوع اندک است، یا نزدیک صفر، یا اصلا خود صفر، و در هزارها باری که روزگار روی دور تکرار میچرخد، و شب، روز میشود و روز در هفته و ماه و سال میچرخد، خبری از تکرار که هیچ، از یکبار اتفاق هم نیست، پس امید در اعراب بیمحل است. پس باید روی هر امید و فردایی خط کشید و پی کار خود گرفت و بسنده کرد به همین که دوروبر و امروز را گرفته و بس که خیال و تصور و دل بستن به وقوع و تکراری که احتمالش حوالی صفر پرسه میزند، عبث است و وهم و نه در شأن آدمی که در تکامل خوب از بر شده که چطور روی زمین واقع جان سالم به در ببرد و وهم را دشمن درجهیک این جان سالم به حساب بیاورد.
امید را بد برایمان تعریف کردهاند. که انگار فقط باید انتظاری را کشید که وقوع و تکرارش در میانههای توزیعهای احتمال گاوسی عالم، شانسی برای خودش دارد. که اگر روی این نمودار، احتمالی سُر خورد و آن تههای مماسشونده بر صفر، سکون گزید، دیگر امیدی نباید خرج این احتمال کرد که بیاعتبار کردن لفظ امید است، که به سخره گرفتن خود است، که تباه کردن چند صباح عمر است، که زوال عقل و منطق و چرتکه و حساب است.
حساب امید را اما، جور دیگر هم باید روی کاغذ آورد، که سوای احتمال وقوع، که جدای تعداد دفعات تکرار، بعدش چه میشود؟ که این انتظار، حتی با احتمالی نزدیک که نه، اصلا خود صفر، به فرض تماما محال، اگر به سرانجامی برسد و به ثمری بنشیند، کدام «کن»، «فیکون»ی را تجربه میکند؟ کدام روز، شب که شد، طور دیگر گشتن را به خود میبیند؟ کدام سیاهوسفید روزگار، رنگ میگیرد؟ کدام دم، جور دیگر راه خودش را پیدا میکند تا امتداد حیات را از کنارش تا کنج دل بکشاند؟ کدام بازدم، از فرط اشتیاق به دمی که آغشته به حضورش است، راه گم میکند؟ کدام حسرت، جلوپلاس جمع میکند و پی کارش میرود؟ کدام زیستن، از خیال پا میگذارد روی زمین و طعم وقوع میچشد؟ کدام خاطره، روی دور تکرار میافتد و عادت میشود؟ کدام حسابوکتاب بهم میریزد؟ کدام سافلها، به علیایی میرسد؟
حساب امید را، باید روی بعد از وقوع هم بست، که این وقوع و تکرار، هرقدر هم نشدنی، هرقدر هم دور، هرقدر هم بسته به وهم، تومانی چند صنار توفیر میاندازند و فرق میگذارند بین قبل و بعدشان. حجم این زیر و زبر شدن، حجم این یسر بعد از عسر، حجم طراوت این وصال و آن قحطی فراق را هم باید در حساب امید، جایی برایشان کنار گذاشت. در این حساب و چرتکه انداختن، میشود امید داشت به وقوع و تکراری که حتی در خیال هم دور است. میشود امیدوار بود به رجعت در جادهای همیشه یکطرفه. میشود دل بست به نبودی مدام. میشود خاطر آسود به خاطرهای که یکبار وقوعش هم یک عمر را کفایت بوده و تکرارش محال و ناممکن. میشود دل خوش کرد به خیالی که از خاطره ملات میگیرد و تصویر و جزئیات میسازد، از هیچ، از یاد نکاهیده ناتمام. میشود بارها و بارها تمرین کرد «وه» گفتن از سر اشتیاق و پریشانی را به وقت آمدنش، هرقدر هم این آمدن را حتی هیچ سرابی هم نوید ندهد.
میشود متعقد بود به: «أحبينی، لأسبوع، لأيام، لساعات، فلست أنا الذی يهتم بالأبد» و دغدغه ابدیت که هیچ، دغدغه احتمال وقوع و تعداد دفعات تکرار را هم نداشت و سرخوش شد از خیال و تصویر جزء به جزء روز وصل و همه طور دیگر بودنهایی که میشد سهم روزگار آدم بشود و نشد.
«گذر، وقوف، مکان»
۲/۲
محبوبه کلایی، در دفتر جدید نشر اطراف داشت قصه خودش را میگفت. قصه انیمیشنخوانی و انیمیشنسازیاش را. ارائهاش گره خورده بود به مکان، به جغرافیا، به تأثیری که مکان روی ایدهها و فرم قصهها و خلقهایش میگذاشت و تعهدی که به مکان برای ایدهپردازی و قصهگویی و تصویرگری داشت، و به روایت زندگیاش که هر برههاش را نشانده بود در یک نقشه جغرافیا و جهانی که همه جغرافیای زندگیاش شده بود؛ یک زمان مدرسه، یک زمان قطار تهران-قم، یک زمان ژاپن و یک زمان ایران جزیرهتر از ژاپن. فرم روایتش به وجدم آورد. مکان شده بود محور روایت.
دوست دارم زندگی را خلاصه کنم در مکان و جغرافیا. نه اینکه اهل سفر و رفتوآمدی و کشف و درکی باشم که به من باشد، هنوز هم خواندن و خیال را به رفتن و دیدن ترجیح میدهم، نه، اما الآن دیگر، مکان نو، وقوفی نو است و این یعنی یک ظرف سرریزنشونده دیگر برای ریختن خاطره و کنارش خیال، یک حجم به حد کفایت برای ثبت و حک جزئیات، برای تکرارهای بیپایان.
در هر گذر، در هر موقف، صبر میکنم، وجب به وجب را میکاوم و جزئیات خاطره و خیالت را بینش به یادگار میگذارم که اگر نگذارم، رنگش میپرد و نسیان از من میگیردش. هرشب که بودنت را به خیال به تماشا مینشینم، جزئیاتش را در وقوفهای صبح بعد، بین آسمان و زمین یک گذر چال میکنم، با جزئیاتی تمام و کمال. تا بار دیگر که از آنورها قراری بر گذر افتاد، تپش قلب و سستی پا و لرزه دست، سروکلهشان پیدا شود، تا یادم باشد که به حرمت خیال و خاطره چالشده، پا تند نکنم و سربههوا عبور را خاتمه ندهم.
به تعداد شبهای نبودنت که بارها فزونی گرفته از شبهای آسوده در کنارت، خیالت سرریز شده از ظرفهایی که خاطرهات را هم تاب نیاوردند و چاره سردرگمی وسط این همه خیال، پناه بردن به گذرها و وقوفهایی نو که هنوز، میان آجرهایشان، حافظهای برای جزئیات خیالت در تنشان مانده و میشود مهرت را، با همه خیالها و خاطرههایی که مهرت، حیاتشان را به سر انداخته، در دل ناکجاییشان به امانت سپرد و دل قرص بود که این مهر، در گذر دیگر، واضحتر و صیقلیتر و پرجلاتر از قبل، دوباره به دل هجوم میآورد و تن سرشار میکند و سودای غیر تو را باد هوا. و با خیال راحت سر روی هر زمین گذاشت، به این اعتماد که خیالت در زیر این زمین هم ریشه دوانیده و به ذره ذره خاکش سنجاق شده. و نفس چاق کرد و شک نداشت که این نسیم هم، بوی مهرت را از گذری که حتی نمیدانی زمانش را، دوباره به مشامت میرساند.
«گذر، وقوف، مکان»
۱/۲
اینجا انتظارش را نداشتم. خط و ربطی به ما نداشت. مدتها قبل از تو، گذرم به اینجا خورده بود. اینجا خاطرهاش چیز دیگر بود. قبل از این رنگی از تو نداشت. این بار اما، تپش قبلم چیز دیگر میگفت. این تپش قلب، این سنگینی دم، این هجوم تصویر و جزئیات، حکایت از رد پای تو داشت. مثل همان جاهایی که احتمال دیدنت، پا سست میکند و دست لرزه میاندازد.
مهدی میگفت در تویسرکان، «دیر» ندارند، هر چیزی که زمانش میگذرد و «دیر» میشود، حتما «دور» بوده که «دیر» شده. به حضور «دور» در زبانشان کفایت کردهاند و منظور «دیر» را هم همیشه با همان «دور» رساندهاند. این را که از مهدی شنیدم، در دلم لبخندی زدم به اصالت بیشتری که همیشه سهم مکان کرده بودم، در مقابل زمان.
زمان کمظرفیت است. خیلی نمیشود جزئیات را لابهلای ثانیههاش چپاند. آخرش انگار یک میانگینگیری روی کلش میشود تا نرمتر شود و تیزیها و ناپیوستگیها و کجوکولگیهایش که صاف شد، بعد بشود بافتار خاطره و یاد. این میانگینگیری و صافکاری همان و هدر رفتن جزئیات و مبهم و تار شدن خاطره همان. خاطره اما به جزئیاتش زنده است و جزئیات در همین تیزیها و ناپیوستگیها و کجوکولگیها و ناصافیها، جاگیر میشود. خاطره نفس میکشد با جزئیاتی که وجب به وجب و آن به آنش را شکل دهد و خاص کند. با جزئیاتی که یادآوری تک تکشان، تپش قلب و سستی پا و لرزش دست را بیهوا ول دهد وسط یک روزمره و حواس را ششدنگ جمع خاطره کند. به جزئیاتی که انگار ظرف زمان خیلی برایشان تنگ است و زود سر میرود. خاطره حیف است که به زمان سنجاق شود. زمان چیزی نه، چیزهای مهمی کم دارد برای نگهداری خاطره. زمان زود خاطره را میپژمرد و از نفس میاندازد و رو به زوال میبرد. زمان، با آن گذر یکجهته زوالناپذیر و بدون وقوف، افول خاطره است.
زمان تکرارپدیز نیست و خاطره محتاج تکرار برای تجدید حیات. تکرار زمان یک قرارداد پوچ است که به کارهایمان برسیم. که زندگیمان درگیر نظم شود. که یادمان باشد فصل کاشت است یا درو. که لختی درنگ و آسودنمان، دیر نشود. وگرنه نه امروز صبح ربطی به صبح دیروز و صبح فردایش دارد، نه این هفته سر و سری با هفته بعدش و نه این آبان و اسفند و اردیبهشت را کاری هست به مثلا همذاتهایشان در سالهای قبل و بعد. زمان راه خودش را میرود، میگذاردمان و میرود و برگشتش، فقط خیال خام ماست که خبط کردهایم و خاطره و یاد را قلاب به زمانی که از کف مثل شن روان رفت و قرارداد برگشت و تکرارش شده مایه حیات آن خاطره و یاد.
جزئیات به خاطره قوام میدهد، توپرش میکند، بنایش را محکم میسازد و تکرار که روی تکرار مینشیند، خاطره صیقل میبیند، جلا میگیرد، عمق و بُعد پیدا میکند. اصلا تکرار خودش دست به کار خلق میشود و جزئیات خاطره را دوچندان میکند. خاطره بدون جزئیات و بدون تکرار، ناقصالخلقه زاده میشود و تکرار که سراغش نیاید، همانطور میماند و ناقصالخلقی هم در تکامل، مجبور به رنگ باختن و محو شدن است.
مکان ظرف لایقتریست برای خاطره. هم گله به گله و آجر به آجرش، بیت کنار بیت حافظه است برای ثبت جزئیات و هم، تکرارش ممکنتر و نزدیکتر. مکان سر نمیرود از حجم خاطره. مکان موقف گذر است تا خاطره سر فرصت و حوصله، با جزئیات تمام و با ریزهکاریهایی که برای خاص بودن و ماندن دست به دامانشان است، به هیبتش سر و شکل بدهد و بعدش، هربار که گذر دوباره به موقفش رسید و خواست بار بیندازد، دستی هم به سر و روی خاطرهای بکشد که از گوشه و کنار مکان، بیرون لغزیده و تمام حجم گذر را دوباره غرق خودش کرده.
𝐈𝐍 𝐆𝐎𝐃 𝐖𝐄 𝐓𝐑𝐔𝐒𝐓 🕋
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 1 month ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 3 months, 2 weeks ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
Ads : @IR_proxi_sale
Last updated 2 months, 4 weeks ago