?? ??? ?? ????? ?
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 10 months, 2 weeks ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 1 year ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
ads : @IR_proxi_sale
Last updated 9 months ago
●منزل سوم رستم
گفتیم که رستم خوابیده بود و رخش بیدار.
نیمههای شب یه اژدهای هولناک پیداش شد. رخش وحشت کرد و سریع رستم رو بیدار کرد. اژدها بلافاصله توی تاریکی ناپدید شد. رستم هرچقدر نگاه کرد چیزی ندید و البته اصلا خوشش نیومد که رخش نصفه شب بیخودی بیدارش کرده، وقتی دید اوضاع رو به راهه دوباره خوابید.
کمی بعد اژدها دوباره ظاهر شد، رخش با شتاب به سمت رستم دوید و گرد و خاک به پا کرد تا رستم بیدار شه. اژدها باز توی تاریکی پنهان شد. رستم که خیلی روی خوابش حساس بود عصبانی شد و به رخش گفت: این چه کاریه؟! یه بار دیگه بیخودی بیدارم کنی با شمشیر به خدمتت میرسم، برام مهم هم نیست که این همه وسایل رو خودم پیاده تا مازندران ببرم.?
و باز خوابید.
بار سوم اژدها با نفَس آتشین ظاهر شد، رخش بیچاره نمیدونست چه کنه؟ بین ترس از اژدها و ترس از رستم کدومو انتخاب کنه؟!
نهایتا دوید پیش رستم تا بیدارش کنه. رستم برآشفته بیدار شد که چرا باز این حرکتو تکرار کردی؟؟؟?
اینبار خدا کاری کرد تا جهان پیش چشم رستم روشن بشه و اژدها رو ببینه.
رستم فریاد کشید و به اژدها گفت اسمت رو بگو، میخوام اسمت رو قبل از کشتنت بدونم.
اژدها گفت: من صاحب صد درصدِ این دشتم. خودت اسمت چیه که مادرت باید به حالت گریه کنه؟
رستم جواب داد: من رستمم پسر دستان و سام و نریمان، خودم تنهایی یه لشکرم.
و به سمت اژدهد حملهور شد. رخش هم که نمیتونست ببینه رستم در مقابل اژدها تنهاست وارد عمل شد و پرید پشت اژدها و بین دو کتفش رو گاز گرفت. رستم که از دیدن این صحنه خیره مونده بود با شمشیر گردن اژدها رو قطع کرد. چشمه خون توی دشت جاری شد...
●منزل دوم رستم
رستم و رخش به مسیرشون به سمت مازندران ادامه دادند. بیابون خشک و وسیعی سر راهشون بود، داغ و بی آب و علف. مدتها توی اون بیابون رفتن و رفتن تا جایی که دیگه توان ادامه نداشتن.
رستم گفت از رخش پیاده شد، پی چاره بود اما چارهای وجود نداشت... به آسمون نگاه کرد و گفت خدایا اگر تو از این دردی که میکشم حس خوبی داری باشه مشکلی نیست، خودت میدونی که جونم رو گذاشتم تا به کاوس مهلت دوباره بدی و ایرانیها رو از چنگ دیو نجات بدم...
دیگه توان ایستادن نداشت و روی زمین افتاد.
که یهو یه میش از جلوش رد شد. رستم با خودش گفت میش به این چاق و چلگی حتما یه جایی همین نزدیکا آب میخوره.
با اسم خدا با فشار دادن شمشیری که توی دست راستش بود خودش رو از زمین بلند کرد و با رخش به دنبال میش به راه افتاد.
چیزی که میدید رو باور نمیکرد، میش رسوندش به یه چشمه!
رستم به آسمون نگاه کرد و گفت خدایا هر کس از تو برگرده خِرَد رو از دست میده.
از میش هم تشکر کرد و گفت امیدوارم هرگز گزندی بهت نرسه و هرکس فکر شکار کردن تو به ذهنش خطور کنه کمانش بشکنه، تو زمانی که مرگ در چند قدمی من بود نجاتم دادی. اگر نبودی رستم که از عظمت توی سینه اژدها جا نمیشه توی بیابون توسط چندتا گرگ تکه تکه میشد و خبرش دشمنای ایران میرسید...
خلاصه رستم و رخش آب خوردن و رستم رخش رو شست. یه گورخر گرفت و کباب کرد و خورد و بعدآماده شد که بخوابه، قبل از اینکه خوابش ببره به رخش گفت: وقتی من خوابم با کسی درگیر نشیا، اگر چیزی سمتمون اومد منو بیدار کن لازم نیست شما بری بجنگی.
و خیلی زود خوابش برد... رخش هم برای خودش در حال چرا...
●منزل اول رستم
رستم با رخش از نیمروز خارج شد و روز و شب تاخت و اینجور بود که در واقع هر روز به اندازه دو روز حرکت کرد.
توی راه به یه دشت رسید که پر بود از گورخر، رخش با آخرین سرعت شروع به دویدن کرد، رستم کمندش رو برداشت، از همکاری رخش و رستم کسی نمیتونست جون سالم به در ببره پس بلافاصله یه گورخر شکار شد و خیلی سریع هم کباب آماده شد.
رستم لگام رخش رو باز کرد تا توی مرغزار بچره. بعدم جای خواب رو آماده کرد و گرفت خوابید غافل از اینکه یه شیر توی بیشهست.
شیر اومد و دید یه مرد قوی خوابیده و اسبش هم کنارشه. شیره با خودش گفت اگر اول ترتیب اسبه رو بدم کار سوار خود به خود تمومه.
پس رفت سراغ اسب...
رخش تا متوجه حضور شیر شد روی دو پا بلند شد و دوتا دستش رو زد تو سر شیر و با دندون پشت شیر رو پاره کرد و کوبیدش زمین!
وقتی رستم بیدار شد در کمال تعجب یه شیر بیچاره رو نقش زمین دید!!!
به رخش گفت این چه حرکتی بود تو انجام دادی!؟ برا چی با شیر درگیر شدی؟ نگفتی اگر طوریت بشه من چجوری با این همه وسایل تنهایی برم مازندران؟
...
@chekidetar
#رستم #رخش #هفت_خان #هفت_منزل
درود به همه دوستان عزیز شاهنامهای?
عذر بنده رو برای وقفه به وجود اومده بپذیرید.???
دیدیم که رستم عزم سفر کرد و از زال جدا شد، و از یه مسیر دشوار به سمت مازندران رفت برای نجات کیکاوس و اسرای ایرانی از چنگ دیو سپید،
و حالا ادامه داستان رو از یکی از مهیجترین نقاط شاهنامه، یعنی 《هفت منزل رستم》یا 《هفت خان رستم》 پی میگیریم:
●پیام کیکاوس
کیکاوس توی اون اوضاع جگر سوز موفق شد پیامی رو توسط یه پیک به زابلستان بفرسته. گفت برو و به زال و رستم بگو که اون لشکر فوق العاده و گنجها رو دیوها مثل باد بردن. الان توی دست دیوها اسیرم و نابینا، از ناتوانی و بیچارگی هر لحظه امکان داره جونم از تنم بره. هر بار یاد حرفات میفتم آه سرد از جگرم بلند میشه. ای زال هوشمند من کمخرد بودم و پندهای تو رو درک نکردم. الان اگر به دادم نرسی همه چی تموم میشه.
وقتی پیام به زال رسید به رستم گفت: رخش رو زین کن که شاه و ایرانیا تو چنگ اژدهان. خدا تو رو برای این روز پرورید. برو که از قدرتت هر کسی آرامش رو از دست میده و کوه از شنیدن اسمت به دشت تبدیل میشه. برو و گردن شاه مازندرانو بشکن.
رستم گفت: این راه دراز رو چجوری بی سپاه برم؟
زال گفت: دو راه به مازندران وجود داره، یکی همونکه کاوس رفت و یه راه کوتاه که وحشتناک و پرخطره. با رخش از راه کوتاه برو که خدا نگهدارته. من دعا میکنم خدا تو رو به من برگردونه و دوباره ببینمت.
رستم گفت کسی که از جونش سیر نشده باشه همچین خطری نمیکنه. اما من برای نجات شاه و ایرانیها جونم رو فدا میکنم و جز از خدا از کسی کمک نمیخوام. به نام خدایی که تنها یکیست بر نخواهم گشت مگر اینکه ارزنگ و سنجه و کولاد غندی و دیو سپید رو کشته باشم...
@chekidetar
#زال #رستم #کیکاوس #ارزنگ #دیو_سپید #کولاد_غندی #سنجه #رخش
●پاسخ دیو سپید
دیو سپید در جواب حرفهای سنجه گفت: نگران هیچی نباشید من پای کاوس رو از مازندران میبُرم.
خیلی زود با لشکر بزرگی از دیوها حرکت کرد. انگار همه جا تیره و تار شد. وقتی به لشکر کیکاوس رسید با استفاده از جادو کاری کرد که تمام ایرانیها بیناییشون رو از دست دادند، بعد از اون، تعداد زیادیشون رو کشت و مابقی رو (از جمله کیکاوس و بزرگان سپاه ایران) یک هفته توی تاریکی رها کرد. کیکاوس توی این شرایط سخت و پر از وحشت مدام یاد حرفهای زال میافتاد... به خودش گفت: پند انسانهای دانا از هر گنجی ارزشمندتره....
روز هشتم که شد دیو سپید با کیکاوس حرف زد و گفت: آخه بیخاصیت، توی خودت چی دیدی که هوس کشورگشایی به سرت زد؟ تا حالا یه کوچه رو تونستی آباد کنی که فکر پادشاهی مازندران به ذهنت خطور کرد؟ همینکه تاج و تخت بهت رسید خرد از سرت پرید؟ حالا الان برات خیلی خوب شد به همه آرزوهات یکجا رسیدی.
و دوازده هزار دیو جنگی رو مامور کرد تا نگهبان اُسرا باشن و غنیمتهایی که از سپاه ایران گرفته بود به ارزنگ (شاه مازندران) داد و گفت نکشتمشون، اسیرشون کردم و عذابشون دادم تا خوب حالشون جا بیاد...
●حمله به مازندران*
بله... گفتیم که کیکاوس فرمان لشکرکشی به مازندران رو داد و زال و رستم هم همراهیش نکردن. کیکاوس ایران رو به پهلوانی به اسم میلاد سپرد و گفت اگر دشمنی حمله کرد به زال و رستم پناه ببر که اونها حافظان ایرانن و خودش به همراه لشکر بزرگی به سمت مازندران حرکت کرد. روزها در راه بودند، وقتی به کوه اسپروز در نزدیکی مازندران رسید سپاه رو متوقف کرد تا توی اون فضای خوش آب و هوا جایگاهی برای استراحت درست کنند. کیکاوس به گیو گفت: با لشکرت به مازندران حمله کن و با سرعت هرچه تمامتر هر چی دیدی آتیش بزن که تا زمانی که خبر حمله ما به دیوها برسه زمین از جادو پاکسازی شده باشه.
گیو هم اطاعت امر کرد. وقتی وارد مازندران شد حس کرد وارد بهشت شده، همه جا سرسبز و خرم و پر از طراوت، پر از گنجهای گرانبها و ساکنین زیبا و ...
سپاه ایران با تمام قوا شروع به تخریب و غارت و کشتار کرد و همه جا رو آتیش زد. بعد از یک هفته خبر به پادشاه مازندران رسید. دلش از این اتفاق به شدت به درد اومد، دیوی به نام سنجه رو مامور کرد تا به سرعت بره و به دیو سفید بگه لشکر ایران به فرماندهی یه شاه تازهکار به نام کاوس در حال غارت مازندرانه و اگر به فریادمون نرسی توی مازندران هیچ کس زنده نخواهد موند...
*به مازندران فعلی در شمال ایران هیچ ربطی نداره، احتمالا مکانی در شرق هند و پاکستان بوده باشه
?? ??? ?? ????? ?
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 10 months, 2 weeks ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 1 year ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
ads : @IR_proxi_sale
Last updated 9 months ago