?? ??? ?? ????? ?
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 8 months, 3 weeks ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 11 months, 1 week ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
ads : @IR_proxi_sale
Last updated 7 months, 1 week ago
این ترم زیاد امتحان گرفتم. امتحانهای دوستِ از اصفهان دورم هم با من بود. امتحان گرفتن وضعیت پاردوکسیکالی دارد برام. یک سمت ذهنم را تصویر دانشجوی سالبالایی هیکلی و قدبلندی پر کرده. کارشناسی که بودیم بهعنوان کمکمراقب میآمد بالا سرمان. حالا دههشصتی دربهدر سربهزیر چه نیازی به کمکمراقب داشت، نمیدانم. میآمد مثل برج زهرمار میایستاد بالای سرمان تا جیک نزنیم. صدا ازش نشنیده بودم یا یادم نمیآید. فقط تصویر بود. یک بزرگی چسبیده به سکوت امتحان.
برج زهرمار بودن را دوست ندارم. از تصور مچ کسی را موقع تقلب گرفتن مورمورم میشود. جای تقلبکننده شرم نیابتی میگیرم. خاطرهی مبهمی هم ازش دارم. دوران دانشجویی یک بار جای استادی مراقب امتحان بودم و پسرهای ردیف آخر جزوه باز کرده بودند. لابد چون مثل آقای برج زهرمار گنده نبودم هیچ حسابم کرده بودند. جز گنده نبودن، بیتجربه و خام هم بودم. احتمالاً اینها توی حرکات و نگاه و راه رفتنم مشهود بود که شد خاطرهی بد امتحان گرفتن و چسبید پس ذهنم.
یک سمت دیگر ذهنم را اما تصویر جذابی پر کرده. از مردی که میآمد سر امتحان با کتابهای روزنامه پیچشده و تو نمیتوانستی بفهمی نوشتهی روی جلدِ پنهانشده پشت روزنامه چیست. برگهها را میداد یکی پخش کند. از ابتدا تا انتهای امتحان جز همان سلام و علیک اول و پاسخ به «خسته نباشید» بچهها موقع تحویل دادن برگهها، چیزی ازش نمیشنیدی. سوال جواب نمیداد سر جلسه و ما که اخلاقش را بلد بودیم سوال نمیپرسیدیم. میگفت فهم سوال بخشی از جواب است. با کتاب روزنامه پیچشده فرو میرفت توی صندلیاش، یا گاهی مینشست رو دستهی یکی از صندلی دانشجوها و مشغول خواندن میشد. از اول تا آخر امتحان سر بالا نمیکرد. ما حرمت استاد و امتحان و سر بالا نکردن و اعتماد کردن او را میفهمیدیم و از اول تا آخر امتحان چشم نمیچرخاندیم.
یک سمت ذهنم این تجسم چهارچوب و دیسیپلین و ادب و حرمت و آرکهتایپ معلمی نشسته و هر بار رفتم از بچهها امتحان بگیرم، منِ امتحانگیرنده بین تلخی آقای برج زهرمار بودن و شیرینی مثل استاد، سنگین و متشخص و شیک امتحان گرفتن در نوسان بودم. لحظاتی بود که برج زهرمار میشدم. راه میرفتم بین ردیف بچهها که آهای بدانید حواسم هست بهتان و از خودم بدم میآمد. از جایگاهی که توش قرار گرفتهام. بپا. و ترس داشتم از احتمال وقوع تقلب و افتادن توی نقش مچگیر. و لحظات شیرین زیادی بود که میدیدم چقدر ناخودآگاه شبیه استادم. فرو رفتم توی صندلی، تبلتم را گرفتم دستم که به روزنامه پیچیدن نیاز ندارد، متن جلوم را میخوانم و اعتماد دارم که بچهها حرمت من را، امتحان را و سر بلند نکردنم را میفهمند. وقتهایی که دلم خواسته بنشینم روی دستهی صندلی دانشجو و از ادای یک آدمحسابی را درآوردن کیف کنم.
توی قدم زدن امروز فهمیدم زندگی آنقدر چیز شگفتانگیزی است که حتی اگر همهی مواهبش یا بخش زیادیش هم به تو نرسد، اگر تو فقط برای تماشای جهان آمده باشی و کیفش را بقیه ببرند، باز هم ارزش زنده بودن دارد. تماشای کیف کردن بقیه هم کیف دارد.
بچهای تاب میخورد و این خوب است. پیرزن و پیرمردی آمدهاند پیادهروی و با فاصله از هم راه میروند و یک کلام هم با هم حرف نمیزنند ولی پیرمرده چند ثانیه یک بار برمیگردد عقب نگاه میکند حاچخانومش جا نمانده نباشد و چه شیرین. دختری از گوشیاش موسیقیای پلی کرده و با انگشتها روی پا ریتم گرفته و بهبه. دوستدختر-پسر فنچی پلیورشان را با هم ست کردهاند و چه قشنگ. مرد میانسالی از زنش عکس میگیرد و کیف زن را انداخته گل دستش و ازش میپرسد «خودش ذخیره میکوندِ؟» و چه معصوم. بچهی یکی دو سالهای تا ازت دور دور دور شود باهات بایبای میکند و میخندد و آخ قلبم. مرد مسنی رادیوی گندهی واقعی همراهش است و مغرب که میشود صدای اذان را تو سرازیری پیادهرو دنبال خودش میکشد و میبرد، مثل دنبالهی بادبادک و خوش به حال دلش. بچهای ترک دوچرخهی پدربزرگش نشسته و سفت شلوارش را چسبیده که نیفتد و زندهباد ترک دوچرخهی پدربزرگ.
من تاب نمیخوردم. کسی همراه و مراقبم نبود. با موسیقی ریتم نگرفته بودم. کسی ازم عکس نگرفت. با کسی لباس ست نکرده بودم. پدربزرگ نداشتم. رادیو هم. و خیلی چیزهای دیگر هم. ولی تماشایشان هم کیف داشت.
اولین باری که آمدم مطب دکتر ب ده یازده سالم بود. تو بدوبدو با برادرم خوردم زمین. دندان جلوم شکست و باید کامپوزیتش میکردم. مطب فعلی هم نیامدم. دکتر ب جوان بود و توی درمانگاهی دولتی کار میکرد. جوان خوشتیپی بود که عطر خیلی خوبی میزد. کار دندانم که تمام شد و آمدم خانه رد عطرش روی لباسم مانده بود. دهسالگی دندانپزشکی کابوس بود. حتی با وجود دکتر جوان خوشتیپ و عطر خیلی خوبش.
بعدها دکتر ب مطب زد. برای ترمیم کامپوزیت دندانم آمدم همین مطبی که الان دارد. بیست سال قبل. آن موقع چهل را رد کرده بود و شکمی که افتاده بود توی روپوش سفیدش کمی تو ذوق میزد. اما باز عطر خوبی زده بود. باز بعد دندانپزشکی اگر لباسهات را نمیشستی تا مدتها رد عطرش روی لباست میماند. عصر هجدهسالگیای را که میخواستم بروم مطب یادم است. خانهی قبلیمان بودیم. آنقدر اضطراب داشتم که میتوانستم صدای ضربان قلبم را بشنوم. حتی از بوی دندانپزشکی حالم بد میشد. آن عصر به والذاریاتی خودم را گذاشتم توی مطب. حالا ترمیم کامپوزیت نه درد دارد، نه حتی بیحسی میخواهد. ولی عقل هجدهسالگیم به این چیزها قد نمیداد.
بعدها باز هم آمدم همین مطب. پر کردن. کشیدن عقل. باز هم ترمیم کامپوزیت. و هر بار ترسیدم. هر بار بهسختی و آن دم آخری که دیگر هیچ راه چارهای نبود آمدم.
من بزرگ شدم و دکتر ب پیر شد. چاق شد. موهاش سفید شد. امشب که رفتم مطب، مرد مسن شکمداری را دیدم که عطر هم نزده بود اما با خیال راحت روی یونیتش دراز میکشیدی و منتظر میماندی برای دندانی که نگرانش بودی حکم صادر کند و دلت قرص بود صاحب این موی سفید و این شکم سندار آنقدر تجربه دارد که احتمالش کم است حکم اشتباهی بدهد.
از اول مهر باید میآمدم برای معاینه. دندانی که دو سال پیش جای دیگری عصبکشی کرده بودم درد داشت. هی امروز و فردا میکردم. کار داشتم. وقت نمیشد. هوا گرم بود. تا دیروز که زنگ زدم پرسیدم دکتر کیها هست و امروز که سر حوصله لباس مناسب انتخاب کردم، اتو کشیدم، عطر زدم و راه افتادم سمت مطب. نه که اضطراب نداشته باشم. داشتم. اگر نداشتم همان چند هفته قبل که دندانم شروع کرد به بازی میآمدم. اما اضطرابم شباهتی به اضطراب دهسالگی و هجدهسالگی و بیست و هشتسالگی نداشت. تحت کنترل بود و میشد مدیریتش کرد. نگرانیم بیشتر برای دندان و عاقبتش بود نه بهخاطر پروسهی درمان. نوبتم که شد رفتم تو. نشستم روی یونیت منتظر که دکتر بیاید. توی این فاصله چشمم افتاد به رادیوی روی میز. رادیو، موسیقیای که ازش پخش میشد، کاغذهای ولو روی میز، دکتر پا به سن گذاشته، همه آرامم کرد. دکتر دندان را معاینه کرد. گفت چیزیش نیست. گفت شاید درد و پوسیدگی دندان دیگری میزند بالا. گفتم صلاح میدانید اوپیجی بگیرم؟ اوپیجی بگیرم یعنی جیک و پوک دندانها را دربیاورم. یعنی پوسیدگی سطحی هم اگر دارم زود بیایم که درستش کنید. یعنی دندانهای خودم را آنقدری بلد شدم که میدانم سالی دو سالی یک بار باید اوپیجی بگیرم. یعنی آنقدری عاقل شدم که منتظر نمیمانم کار بیخ پیدا کند و جلوجلو مراقبت میکنم. گفت اوپیجی مینویسد برایم.
با نسخه برگشتم خانه، با لباسی که از عطر خودم معطر بود و تصمیم گرفتم اینجا در ستایش ageing بیشتر بنویسم. از این پدیدهای که همه تجربهاش میکنیم، همه یواشکی ازش میترسیم، جامعهی مردسالار مجبورمان میکند ازش فرار کنیم و برای مخفی کردنش زیر بار انواع و اقسام کارهای تهاجمی و غیرتهاجمی برویم و همینها باعث شده ور مثبت ماجرا را نبینیم یا بهش توجه نکنیم یا ازش بلندبلند حرف نزنیم.
آدم مگر چند تا فیلم میبیند که زندگیش را به قبل از دیدن فیلم و بعد از دیدن فیلم تقسیم کند؟ از آنهایی که بعدِ دیدنش آدم دیگری شوی یا حداقل تلاش کنی آدم دیگری شوی. از آنها که بعدِ دیدنش خودت را از نو کشف کنی و بشناسی. از انگشتهای یک دست کمتر. Perfect Days برای من اینطوری بود. هیچ فیلمی اینجور بهم تلنگر نزده بود که درست زندگی کردن این شکلی است و هیچ فیلمی اینطور بهم نشان نداده بود که خودم کیام و کجای مدار زندگی سالم ایستادهام.
خیلی وقت پیش دیدمش. تقریباً اتفاقی. چون ژاپنی بود شاخکهام تیز شد وگرنه هیچ کد دیگری از هیچ جا نداشتم برای دیدنش. و بعد از دیدنش، آخ، بعد از دیدنش یک هیرایاما در من متولد شد. نه، هیرایامای نیمبندی را که هستم و بیشتر تلاش میکنم که باشم، نشانم داد و گفت ببین، اینی که همهی این سالها تلاش کردی باشی و حالا گاهی لحظاتی از او-بودن را تجربه میکنی اسمش هیرایاماست.
هر بار با ماشین از بغل کوهصفه رد میشوم و تا وقتی گردندرد بگیرم سرم را میچرخانم سمت کوه تا آن حجم سنگی نورانی را که بین ساختمانها و درختها گم و پیدا میشود تماشا کنم، هر وقت ماه کامل است و نمیتوانم ازش چشم بردارم، هر وقت میروم میدان نقش جهان و دست میگذارم کنار سرم و به شیخ لطفالله عرض ارادت میکنم، هر وقت به گلهام آب میدهم، نوازششان میکنم و میبوسمشان، هر وقت هر خردهآیین شخصی دیگری را که در ستایش زندگی دارم اجرا میکنم، هیرایامای درونم لبخند میزند و ازم میخواهد بیشتر زندگیاش کنم.
خیلی وقت قبل در معرفی این فیلم عجیبِ نازنینِ حالخوبکنِ دوستداشتنی نوشتم. تا نمینوشتم و معرفیاش نمیکردم آرام نمیگرفتم. مدام فراموشم میشد لینک نوشته را بگذارم اینجا. تا امروز، تا امروز که همهی روز هیرایاما بودم. امروز که دستها را ناماسته کردم، گرفتم جلوی صورت، چشمها را بستم و برای گلهام سر خم کردم و یادم افتاد لینک را اینجا هم بگذارم.
هر یک نفری که فیلم را ببیند و هیرایامایی در او متولد شود یا هیرایامای از قبل موجودش را پیدا کند، جهان جای قشنگتری میشود.
یادداشتم را میتوانید اینجا بخوانید.
این زنهایی که همیشه یه تیکه النگدولنگ دستشونه، یه جور دیگهای قشنگاند. یه چیز جوندار و عمری که باز کردن و بستن نخواد. باهاش بخوابی، بلند شی، بری حمام، خراب نشه. برای جلوی مهمون و مردم نیست، برای دل خودته. یه دونه النگوی نازک مثلاً یا دستبند جمعوجور.
بعد این زنه داره با یه نکبتی بچه میخوابونه، اما دستش خوشگله. داره بیرون تو گرمای ۴۲ درجه کار میکنه، اما دستش خوشگله. درس میده، درس میخونه، اعصاب نداره، متلاشیه اما دستش رو که میاره بالا یه چیز جمعوجور و نه خیلی گلدرشتی تو دستش برق میزنه و یهو وسط نکبت و تباهی جهان دمکرده یه قشنگی ریز مثل ستارهی دنبالهدار رد میشه.
یکیشون رو امروز دیدم. شومیز سفید تنش بود با شلوار جین آبی. از گرما کلافه بود و حوصلهی شالِ دور گردنش رو نداشت. با همکارش حرف میزد و دستش رو گذاشته بود رو چارچوب. همه چی کرخت و دمکرده بود، الا النگوی نازک نقرهای توی دستش.
دختر میگوید «شوما چه سِتین.»
و اشاره میکند به رنگ کاور گوشی و لپتاپ که یکجور آبیاند و رنگ انگشتر و النگوهام که فیروزهایاند.
میگویم «ممنون که متوجه شدین.»
بعدش لبخند دو طرف است و مقدار معتنابهی قلب نامرئی که در جهان اطرافمان پخش میشود. خوشحال کردن دیگری با حداقل امکانات موجود.
گذر بغل خانهمان پر از کافه و فستفودی و اینهاست. صندلیهای رنگی و شاد چیدهاند توی پیادهرو و این وقت سال مشتریها که اغلب دختر پسرهای جوان و نوجواناند بیرون مینشینند چیز میخورند. شببهشب از لا و لوی میز و صندلیها راه باز میکنم که خودم را برسانم به خانه و از شلوغی و زنده بودن آن یک تکهی مسیر کیف میکنم. امشب دیدم پشت یک میز سه تا زن نشستند. روی میزشان عوض کاغذ ساندویچ یا ظرفهای فانتزی کافه، سینی است. توی سینی آشغالسبزی. روی آشغالسبزیها یک چاقوی گندهی آشپزخانه. بغل همهی اینها یک کیسهپلاستیک که لابد توش سبزیهای پاکشده را چپاندند. و از همهی اینها بهتر، عطر سبزی تازه که هوای دمکردهی خرداد را میشکافت و خودش را میرساند به دماغ.
نمیدانم بعد از شام خوردن بساط سبزی پاک کردنشان را آنجا پهن کرده بودند یا نه، از اول به نیت سبزی پاک کردن جمع شده بودند دور یکی از میزهای کافه. اما کیف کردم از زورشان. زور زنها. مامانها. که هر جور هست از لای درز و دورز مدرنیته یک جوری خودشان را میکشند بالا و همهی مناسبات جهان جدید را به هم میزنند. کی گفته صندلیهای رنگارنگ چیدهشده توی پیادهرو فقط مال موچی و شیک و همبرگر خوردن است؟ کی گفته کافه و فستفودی فقط پاتوق دختر پسرهاست؟ شاید یک شب دمکردهی خردادی هم یک مامانی هوس کند روی میز کافه یا فستفودی سبزی پاک کند. به یاد آن روزهایی که کوچه و پیادهرو فقط محل رد شدن نبود. محل بازی بچهها بود. محل دور هم نشستن بود. محل حرف زدن و حرف شنیدن بود. حتی محل سبزی پاک کردنهای دستهجمعی بود.
دو تا مدل هست توی زندگی برای اقدام:
یک اینکه خودت را هل بدهی و بیندازی توی موقعیتهایی که دلت و فکرت میگوید مال تو نیست، ولی مامانت، استادت، مدیرت، دوستت، همسایهتان شمسیخانوم انتظار دارند که تو را آنجا ببینند.
دو اینکه منتظر بمانی که وقتش برسد و دلت و فکرت و صدای درونت بگویند حالا وقتش است، برو سراغ فلان موقعیت، از پسش برمیآیی، آنجا جای توست.
راه دوم را رفتن خیلی سخت است. خیلی اضطراب دارد. تا دلت بخواهد ترس جا ماندن میریزد توی دلت. تا آن دل و عقل حرفشان یکی بشود و صدای درونت آنقدری بلند بشود که بشنویش، از حس ناکافی بودن و خودسرزنشگریهایی مثل «لابد من بیعرضهام» و «حالا جواب مامانم و شمسیخانوم را چی بدهم؟» پرپر شدهای. ولی اگر صبر کنی، اگر دوام بیاوری، اگر به خودت مهلت بدهی تا صدای درونت بلند شود، آن وقت میبینی که به اطمینان و اعتمادبهنفسی که برای برداشتن قدمها داری، میارزیده. آن ترس و تردید و بیاعتمادبهنفسی مدل اول کجا و این سر افراشته و قدمهای محکم دومی کجا؟
از حکمتهای عملی است که دارم تازگی زندگیاش میکنم.
?? ??? ?? ????? ?
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 8 months, 3 weeks ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 11 months, 1 week ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
ads : @IR_proxi_sale
Last updated 7 months, 1 week ago