لاولیا یه چنل پرایوت زدم خوشحال میشم اونجا ببینمتون .

من بیشتر اینجام ، دوست داشتید بیاید پیشم .

Private .

چشمانت ، دنیای عاشقیِ خودش را داشت .
آنقدر عاشق بود ، که از یاد میبرد در چه مکان و موقعیتی قرار دارد !
آه از چشمانی که فریاد های گوش خراش از عشقش همه را کر کرده بود …
نگاهت وقتی نگاهم میکردی را از یاد نبرده ام مردِ من ؛ زیرا که آنقدر خوب بلد بودی با چشمانت با من حرف بزنی ، که از یاد بردم دروغ و حقیقت حرف های زبانت را .
حال من ماندم و قلبی بی‌جان در انتظار تو ، در انتظار چشمان گول زننده ات ، در انتظار دیدن دوباره ی برق ستاره های کهکشانت ، در انتظار قهوه های سردی که قلب مرا گرم کرده بود !