𝐈𝐍 𝐆𝐎𝐃 𝐖𝐄 𝐓𝐑𝐔𝐒𝐓 🕋
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 1 week, 1 day ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 2 months, 3 weeks ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
Ads : @IR_proxi_sale
Last updated 2 months ago
شروع رمان #کاژه روایت واقعی باپایان خوش به قلم سارا.ص
#۱۹۲
سلین درحین شیر خوردن دوباره خوابش برد
سودا بغلش کردو باهم رفتیم بالا
امشب اینجا میموندن شب بخیر ارومی گفتم و وارد اتاق خودم شدم
دراتاقمو بستم و نفس راحتی کشیدم
بدون دردسر گذشت
البته فعلا
لباسامو عوض کردم و روی تخت دراز کشیدم
یعنی واقعا دارم ازدواج میکنم؟
چراهنوز باورم نمیشه
چرا همش حس میکنم یه خوابه!!
چراانقدر همه چی برام غیر واقعی بود
چه حسی داشتم؟
نمیدونم
خالی بودم...
مغز و قلبم سفید بود
باید به رادمهر یه فرصت میدادم
هرچند همین الانم نسبت بهش حس متفاوتی داشتم
حسی که نمیتونستم تعریفش کنم
برام خاص بود
وقتی نزدیکم بود آرامش داشتم دیگه نمیترسیدم استرس هیچیو نداشتم
انگار یه کوه پشتم بود
بیشتراز هرکسی تودنیا اللن به رادمهر اعتماد داشتم و پناه امنم بود
حرفایی که به هیچکس نمیتونستم بگم رو قطعا به رادمهر میگفتم
ولی اسم حسی که داشتم رو نمیدونستم چی بذارم
توحال و هوای خودم بودم که یه پیام اومد روی گوشیم
به خیال اینکه رادمهر هست گوشیو برداشتم اما یه ناتیف از اینستابود
از یه پیج ناشناس
سیخ نشستم روی تخت
اصلا حس خوبی بهش نداشتم
مطمعن بودم آرازعوضی باز میخواد اذیتم کنه ولی نمیشد بیخیال بمونم و پیامشو باز نکنم
دستم بالا نمیومد که پیامشو باز کنم
به هرسختی بود دلمو زدم به دریا و پیامو باز کردم
بازم یه عکس بود
لعنتی
باز چخبر بود
تاعکس دانلود شه از استرس هزار بار دلم پیچید
بالاخره دانلود شد و با دیدن عکس از تعجب ابروهام بالا پرید
عکس رادمهرو خانوادش بود وقتی امروز داشتن میومدن خونه ی ما
خب حالا بااین عکس چیو میخوای بهم بفهمونی؟
اینکه همه جا دنبالمی و آمارمو داری؟
چیو میخوای بفهمونی لعنتی....
چرا دست از سرم بر نمیداری
چی دیگه از من میخوای؟
بااینکه دیروقت بود اما شماره ی رادمهر رو گرفتم باید بهش میگفتم
چندتا بوق خورد اما جواب نداد دیگه میخواستم قطع کنم که تماس وصل شد
صدای گرم و جدی رادمهر پیچید توگوشی و مثل یه موج گرم همه ی حسای بدم رو محو کرد
-...چیزی شده....سایه؟
تکیه دادم به دیوار پشت سرم و گفتم
+...آره تقریبا
صداش جدی تر شدو گفت
-...چیشده؟
+...یه اکانت ناشناس تواینستا عکس شمارو وقتی امشب داشتین وارد خونه ی ما میشدین برام فرستاده
یکم سکوت کردو گفت
-...خب خودت میدونی قطعا کار آراز هست و مثل اینکه همچنان پیگیرته
+...اینا چی از جون من میخوان؟ من دیگه میترسم رادمهر
-...نترس اینام همینو میخوان که توبترسی و جلوشون کوتاه بیای...اون هنوزم میخواد تورو برگردونه تواون سیستم مزخرفشون
اگر دوست ندارید روزی ۱ قسمت بخونید میتونید فایل کامل رمان رو از من بخرید. فایل کاملش روی اپلیکیشن #باغ_استور موجوده کافیه برنامه رو نصب کنید و رمان کاژه رو سرچ کنید?? رمان اونجا کامله. ❤️
https://t.me/BaghStore_app/693
اگر گوشی #اپل دارید کافیه برنامه باغ استور رو از اپل استور دانلود کنید و طبق راهنمای زیر نصب و راه اندازی کنید ???
https://t.me/BaghStore_app/709
شروع رمان #کاژه روایت واقعی باپایان خوش به قلم سارا.ص
#۱۹۱
مادرش با خوشرویی باهام خداحافظی کرد
اما مامان من اصلا رادمهر رو تحویل نگرفت و خیلی سر سنگین جوابشو داد
خجالت زده لبمو گاز گرقتم و با همه خداحافظی کردم
به محض اینکه رفتن سودا چرخید سمتم و گفت
-...فک کنم شب عروسی هم باهمین جدیت میخواد باهات بخوابه باهمین اخما میاد جلو میگه بکش پایین
شوکه با چشمای گرد نگاش کردم و زیر لب گفتم
-...پررو
مامان پشت چشمی برای هردومون نازک کردو گفت
-...بجای اینکارا بیاین کمک بدین
همین لحظه صدای گریه ی سلین پیچید توخونه و سودا باعجله رفت بالا
منم رفتم سمت مامان و بشقابا رو جمع کردم
توسکوت داشتیم وسایل رو جمع میکردیم که دیدم مامان زیر لب داره غر میزنه
نیم نگاهی بهش انداختم و گفتم
-...چیزی گفتی مامان؟
بادیدن اخمای درهمش مات موندم شاید چیزی شده و من خبر ندارم
عصبی نشست روی مبل و گفت
-...این زندگی ای نیست که من برای تو میخواستم سایه
ابروهام بی اختیار بالا پرید و شوکه به مامان نگاه کردم
مامان ادامه داد
-...این ازدواجه باعجله باکسی که هیچ شناخت درست و حسابی ازش نداریم
برای اولین بار پریدم بین حرفش و گفتم
+...رادمهر یکی از بهترین آدمایی هست که میشناسم
درسته تعداد آدمایی که دور من هستن کم بود اما توچند ماهه اخیر بامساعلی روبرو شده بودم که مطمعن بودم حتی یک درصد هم به ذهن مامان خطور نمیکنه و این وسط تنها کسی که هیچکاره بود اماهمه جوره کنارم موند و کمکم کرد رادمهر بود
نمیتونستم در حقش بی انصافی کنم و بذارم انسانیتش بره زیر سوال
مامان از جواب من متعجب شد و بی حرف نگام کرد
-...منم نمیخواستم با این شرایط ازدواج کنم امارادمهر شاید بزرگترین شانس زندگی من هست
سودا باسلین برگشت توسالن و دیگه نتونستیم حرف بزنیم
بابا و شوهر سودا هم تواتاق کار بابا داشتن حرف میزدن
تاهمه جارو مرتب کردیم طول کشید
خسته نشستم کنار سودا روی مبل و سلین چار دست و پا خودشو کشوند توبغلم
صورت تپلشو بوسیدم و بغلش کردم
مامان شب بخیر گفت و رفت تواتاقشون
سودا خودشو بهم نزدیکتر کردو گفت
-...سایه من خیلی نگرانتم حس میکنم سردرگمی انگار بقیه دارن هولت میدن به یه سمتی و توففط داری اون مسیر رو میری
+...شاید همه چیز اونطوری نباشه که میخوام اما من میتونستم اللن توجهنم بزرگتری باشم
سودا و گیج سوالی نگام کرد
سعی کردم طبیعی ترین لبخندموبه روش بزنم و گفتم
+...همه چیز خوبه نگران من نباش
دستشو دور شونم انداخت و گفت
-...امیدوارم چون من حسابی نگرانتم انگار یچیزی این وسط درست نیست
سلین نق زد توبغلم چرخید و انگشتشو کرد تودهنش
+...توفعلا نگران بچت باش از گشنگی داره خودخوری میکنه
سودا سلین رو بغل کرد و بوس محکمی زیر گردنش زد و گفت
-...من دخترمو هیچوقت شوهر نمیدم میخواد بمونه ور دل ننش
+...میبینمت حالا
اگر دوست ندارید روزی ۱ قسمت بخونید میتونید فایل کامل رمان رو از من بخرید. فایل کاملش روی اپلیکیشن #باغ_استور موجوده کافیه برنامه رو نصب کنید و رمان کاژه رو سرچ کنید?? رمان اونجا کامله. ❤️
https://t.me/BaghStore_app/693
اگر گوشی #اپل دارید کافیه برنامه باغ استور رو از اپل استور دانلود کنید و طبق راهنمای زیر نصب و راه اندازی کنید ???
https://t.me/BaghStore_app/709
شروع رمان #کاژه روایت واقعی باپایان خوش به قلم سارا.ص
#۱۹۰
روبروم ایستاد و گفت
-...خوبی سایه؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم
+...اره دیگه حرص نمیخورم هرچی میخواد بشه
باصدای زنگ آیفون یخ کردم و لرز بدی به تنم نشست
سودا نگران نگام کردو گفت
-...در لحظه رنگت پرید معلومه چقدر برات مهم نیست
یه شکلات از روی میز برداشت و گفت
-...زود بخور یهو غش نکنی بیا بریم پایین
بدون هیچ حرفی شکلاتو خوردم و پشت سر سودا رفتم
پاهام میلرزید
دستام بدتر...
به محض رسیدنمون جلو در اونام رسیدن
پدر رادمهر رو از قبل میشناختم
پدرو مادرش وارد شدن و پشت سرشون رادمهر و یه پسر حدودا ۲۲-۳ساله
انقدر استرس داشتم حتی نتونستم توصورتش نگاه کنم
همه توسالن نشستیم
قرار بوداین دورهمی فقط برای آشنایی بیشتر باشه و هروقت هردو طرف امادگی داشتن رسمیش کنیم
کنار سودا نشستم
تاجایی که مامان گفته بود از خانواده رادمهر فقط پدرش جریان مارو میدونست و مادرش فکر میکرد همه چیز طبیعیه
یه خواهر بزرگتر هم داشت که یه شهر دیگه زندگی میکردو نتونسته بود بیاد
جو حسابی سنگین شده بود
حس میکردم نمیتونم نفس بکشم
بی اختیار سرمو بلند کردم و بارادمهر چشم توچشم شدم
برعکس من اون بااعتماد بنفس کامل و خیلی ریلکس نشسته بود
باصدای سودا به خودم اومدم
اشاره ای به مادر رادمهر کردو گفت
-...باشما بودن
خجالت زده چرخیدم سمتش و گفتم
+...ببخشید متوجه نشدم
لبخند گرمی زدو گفت
-...شنیدم هنرمندی دخترم طراحی میکنی؟
+...بله
-...چخوب منم عاشق هنر بودم اما چون بعد عروسی بلافاصله بچه دار شدیم دیگه نتونستم ادامه بدم
+...آخی چه حیف
سودا و شوهرش مشغول پذیرایی شدن و حرفمون قطع شد
مادرش خیلی مهربون بود امیدوارم اگه روزی ماجرای مارو فهمید بازم مهربون بمونه
دوساعتی حدودا نشستن و از هردری حرف زدن
کاملا مثل یک مهمونی و دورهمی عادی
استرسم کمتر شده بود و یکم ریلکس تر شده بودم که رادمهر صداشو صاف کرد و رو به بابا گفت
-...اگه اجاازه بدین تاوقتی مقدمات خاستگاری رو میچینیم من و سایه خانوم باهم درارتباط باشیم
نفس توسینم حبس شد
مطمعن بودم بابا الان میگه نه
همه سکوت کردن و بعد از چند لحظه بابا گفت
"...باسایه صحبت میکتم خبرشو بهت میدم..."
توقع این جوابو از بابا نداشتم
رادمهرسرتکون داد و جدی برگشت سرجاش
سودا سرشو اورد زیر گوشم و گفت
-...یارو چقدم جدی هست چه ترکیب سمی بشین شمادوتا
لبمو گاز گرفتم که نخندم
مهمونا یکم دیگه نشستن و بعد بلندشدن
اگر دوست ندارید روزی ۱ قسمت بخونید میتونید فایل کامل رمان رو از من بخرید. فایل کاملش روی اپلیکیشن #باغ_استور موجوده کافیه برنامه رو نصب کنید و رمان کاژه رو سرچ کنید?? رمان اونجا کامله. ❤️
https://t.me/BaghStore_app/693
اگر گوشی #اپل دارید کافیه برنامه باغ استور رو از اپل استور دانلود کنید و طبق راهنمای زیر نصب و راه اندازی کنید ???
https://t.me/BaghStore_app/709
شروع رمان #کاژه روایت واقعی باپایان خوش به قلم سارا.ص
#۱۸۷
تاعصر کلاسم طول کشید بابا اومد دنبالم و برگشتم خونه
داشتم لباسامو عوض میکردم که صدای پیام گوشیم اومد
رویا جواب داده بود و نوشته بود
"...سلام خوشحالم که سالمی و اتفاق بدی برات نیفتاده اما بهتره بیشترازاین دنباله ی این ماجرا رو نگیری..."
جواب دادم و نوشتم
"...چرا؟ من نمیخوام دخترای دیگه ای هم مثل من درگیر بشن..."
نوشت
"...همه چیز خیلی بزرگتراز چیزی هست که توفکرشو میکنی....بااینکارا فقط خودتو تودردسر بیشتری میندازی..."
دیگه هرچقدر پیام دادم جواب نداد
ولی من نمیخواستم کوتاه بیام
حالا که تااینجا پیش رفته بودم ادامه میدادم
به رادمهر پیام دادم و نوشتم
"...تحقیقاتت به کجا رسید؟ چیز جدیدی فهمیدی؟..."
این بی خبری از آراز خیلی مشکوک بود بعید بود بیخیال شده باشن
حتی دیگه ماشبنای مشکی رو هم نمیدیدم
شایدم برگشته خارج
کامران هم پیداش نبود
شایدم دوباره برگشتن ب روال سابقشون و دور مهمونی هاشونن
هرچی ک هست امیدوارم دختر دیگه ای رو بدبخت نکرده باشن
رادمهر آخرشب بهم زنگ زد با دیدن شمارش یاد حرفای صبح افتادم
اما جواب دادم و بدون اینکه به روی خودم بیارم خیلی عادی شروع به حرف زدن کردم و گفتم
+...خبرجدیدی از آراز نداری؟
-...یه خبرایی دارم اما خب خیلی مهم نیستن
+...چیه ؟به منم بگو
-...اینکه تورو از قبل زیر نظر داشتن و اتفاقی نبوده آشناییتون
شوکه گفتم
+...چطوری؟
-...هدفشون کلا دخترای مثل توهست آروم و بی حاشیه کسایی که کمترین خطرو براشون داشته باشن و بتونن خیلی راحت ازشون استفاده کنن
حالم داشت بد میشد
حالم ازاینکه بخاطر سادگیم مورد استفاده قرار گرفتم داشت بد میشد
اگه اون شب نتونسته بودم فرار کنم و اونجا مونده بودم معلوم نبود چه بلایی سرم میومد
چند نفر ازم استفاده میکردن و روز به روزم بیشتر قاطی کاراشون میشدم
کاش میشد حافظه رو پاک کرد
کاش منو برای همیشه فراموش میکردن
انقدر حالم بد شد که بدون هیچ حرفی گوشیو قطع کردم و فقط برای رادمهر نوشتم حالم خوب نیست باید بخوابم
چرا من هردفعه که در مورد اراز و کثافت کاری هاش حرف میزدم انقدر بهم میریختم
کی میخواستم عادت کنم که توی این دنیا همه ی آدما خوب نیستن
همه مثل من ساده نیستن
حتی آدمایی هستن که از سادگی بقیه سواستفاده میکنن
زندگی واقعا ناعادلانه بود
باسردرد و حال بد خوابیدم
صبح با سروصدایی که ازبیرون میومد بیدار شدم خوابالو بلند شدم و رفتم پایین
نگاهی به مامان اتداختم و گفتم
+...چخبره؟ مهمون داریم؟
مامان متعجب نگام کردو گفت
-...رادمهر و خانوادش قراره امشب بیان
شوکه و هنگ به مامان نگاه کردم
واقعا انگار من این وسط هیچکاره بودم
+...چی ؟
-...بابات صبح زنگ زد گفت میان فعلا برای آشنایی
+...حداقل به منم بگید درجریان باشم
مامان چپ چپ نگام کردوگفت
-...تودیدناتو کردی آشناشدی چه فرقی برات میکنه
اگر دوست ندارید روزی ۱ قسمت بخونید میتونید فایل کامل رمان رو از من بخرید. فایل کاملش روی اپلیکیشن #باغ_استور موجوده کافیه برنامه رو نصب کنید و رمان کاژه رو سرچ کنید?? رمان اونجا کامله. ❤️
https://t.me/BaghStore_app/693
اگر گوشی #اپل دارید کافیه برنامه باغ استور رو از اپل استور دانلود کنید و طبق راهنمای زیر نصب و راه اندازی کنید ???
https://t.me/BaghStore_app/709
شروع رمان #کاژه روایت واقعی باپایان خوش به قلم سارا.ص
#۱۸۶
قبل ازاینکه پشیمون شم هرچی شجاعت تووجودم بود جمع کردم و گفتم
-...اگه این اتفاق ها نیفتاده بود بازم جرعت اینکه بیای جلوو از من خاستگاری کنی رو داشتی؟فقط مبخوام بدونم اگع این اجبار نبود هم من انتخابت بودم یانه!
رادمهر خیلی جدی جواب داد
+...اگه تاامروز متوجه نشدی پس من الان دیگه هیچ جوابی برای گفتن ندارم
واقعا حرف زدن بااین مرد خیلی سخت بود جوابارو جوری میچرخوند که آخرش مجبور میشدم خودم جوابه خودم رو بدم
شونه ای بالاانداختم و با اخم برگشتم سمت شیشه
دوست جوابمو بده دیگه....
همینطورش وقتی پیش توام مغزم کار نمیکنه...حالا جوابای فلسفی هم میدی...
رسیدیم در دانشگاه
زیرلب خداحافظی کردم و خواستم پیاده شم که بازومو گرفت
سوالی نگاش کردم
-...از خیلی وقت پیش توانتخابم بودی فقظ شجاعت بیان کردنش رو نداشتم اماازاینجا ب بعد تصمیم باتووانتخابته
بعدم نرم بازومو ول کرد و دیگه بهم نگاه نکرد
منم بدون هیچ حرفی از ماشین پیاده شدم و درو بستم
هنوز تو فکر حرفای رادمهر بودم و داشتم باقدمای آهسته وارد دانشگاه میشدم که یه نفر محکم خورد بهم و همه ی کیف و جزوه ای که دستم بود ریخت زمین
باشوک هینی گفتم خم شدم روی زمین
اون دختره هم با من خم شد کاغذا رو که جمع کردم تازه بهش نگاه کردم
بادیدن رویا انگار برق سه فاز بهم وصل شد
باانگشت اشاره کرد چیزی نگم و یه برگه ی ظریف و کوچولو گذاشت روی جزوهام و بعدم پاتند کردو رفت
نگاهی به اطرافم انداختم
کسی حواسش ب ما نبود اما برای اینکه ضایع نشه کاغذ رویا روبدون اینکه بخونم به بهونه ی چک جزوم گذاشتم وسط دفترمو بستمش
نمیخواستم حالا که خودش یه نشونه داده با کارای الکی ازبین ببرمش
وارد کلاس شدم هنوز خیلی از بچها نیومده بودن
نشستم روی صندلیمو خیلی عادی شروع به مرتب کردن جزوم کردم
اصلا به هیچکدوم از آدمایی که دورم بودن اعتماد نداشتم
مدام حس میکردم منوتحت نظر دارن
بالاخره کاغذرویا رو دیدم
نوشته بود
"...به این شماره زنگ بزن و دیگه دنبالم نیا...."
شماره رو حفظ کردم و کاغذرو گذاشتم سرجاش
حتی به روشنک هم چیزی در این مورد نگفتم
شماره ی جدید رو توگوشیم سیو کردم واینبار بهش پی ام دادم و نوشتم سلام
فکر میکردم زود جواب بده اماانلاین نبود و توکل مدت کلاس جوابمو نداد
کلاس که تموم شد روشنک جلوم ایستاد و گفت
-...توچرا عین مرغ کله کنده شدی همش انگار منتظر چیزی هستی
خودمو زدم به اون راه و گفتم
+...نه بابا بخاطر همین اتفاقات هست یهو استرس میگیرم
-...باشه راستی به رویا پیام دادی؟
+...نه هنوز
-...چرا؟
+...فعلا وقتش نیست
-...خیلی مشکوک میزنیا
+...برو باباگیر دادی توام
اگر دوست ندارید روزی ۱ قسمت بخونید میتونید فایل کامل رمان رو از من بخرید. فایل کاملش روی اپلیکیشن #باغ_استور موجوده کافیه برنامه رو نصب کنید و رمان کاژه رو سرچ کنید?? رمان اونجا کامله. ❤️
https://t.me/BaghStore_app/693
اگر گوشی #اپل دارید کافیه برنامه باغ استور رو از اپل استور دانلود کنید و طبق راهنمای زیر نصب و راه اندازی کنید ???
https://t.me/BaghStore_app/709
Telegram
رمان و داستان کوتاه - اپلیکیشن باغ استور
جدیدترین نسخه اپلیکیشن باغ استور سیستم عامل : اندروید (Android) تاریخ انتشار : 21 آبان 1401 مختص موبایل های سامسونگ،شیائومی،هوآوی و ... * توجه کنید که سوابق کتابخانه شما محفوظه و با پاک شدن برنامه یا حتی صدمه به موبایلتون، اتفاقی برای رمان ها نمی افته؛…
همه چیز از دانشگاه و شرطبندی پسر ها رو من شروع شد ..
بخشی از متن رمان بر اساس واقعیت
دکمه پشت گردن لباسم رو باز کرد تا لباسم رو از سر شونه هام پایین بده که دستم رفت تو موهاش و بلاخره لب زدم
- نه!
با نفس های داغ مماس تنم مکث کرد. هر دو از بالا بودن ضربان قلبمون تقریبا نفس نفس میزدیم. اما آروم سرش رو عقب برد. با چشم های خمار نگاهم کرد و گفت
- فقط بالا تنه!
با تکون سر گفتم نه!
خمار گفت
- از رو لباس پس!
نمیدونستم چی بگم که دوباره برگشت و لبمو بوسید. مغزم انگار از بس درگیر احساسات مختلف جسمم شده بود که تمرکز نداشت
دست پیمان تنم رو فتح کرد و رفت زیر پیراهنم . دستش رو گرفتم و سرم رو کنار کشیدم. نالیدم...
- بسه ! باشه!؟
آروم سر تکون داد و از روم کنار رفت. اما یه بوسه نرم و کوچولو رو لبم نشوند و گفت
- چشم عزیزم چشم.
نفس گرفتم و کنارش رو تخت نشستم.
چند لحظه کنار هم بودیم که به شلوار جینم اشاره کرد و گفت
- چه سدی هم تو تنت داشتی!
آروم خندیدم و گفتم
- برای اینکه خوابگاه شک نکنن رو ساپورت شلوار جین پوشیدم. اومدم تو این اتاق تا همینو در بیارم ، تو فرصت ندادی!
پیمان خندید و بلند شدم. پیراهنم رو دادم بالا تا شلوار جینم رو آروم بیرون بیارم که پیمان زمزمه کرد
- کنارت یه آدم دیگه ام!
حرفش باعث شد مکث کنم و نگاهش کنم. اما نگاهم نکرد. دستش نشست رو کمر شلوارم و بازش کرد. آروم داد پایین و همراه پایین اومدن شلوارم، پیراهنم میومد پایین و روی تنم رو میپوشوند.
پیمان زمزمه کرد
- امیدوارم یه روز انقدر باهام راحت باشی که این دکمه رو باز کنم و زیرش هیچی نباشه.
با این حرف شکمم رو از رو لباس بوسید و دستش دور بدنم قفل شد. بغلم کرد در حالی که خودش نشسته بود و من ایستاده...
پیراهنم تا زیر باسنم بود و با وجود ساپورت اما لمس پیمان حالا صد برابر حس مسشد
سرش زیر سینه من بود و چشم هاش بسته.
ناخوداگاه منم چشم هام رو بستم و دستم دور شونه اش نشست.
حس عجیبی بود... دوست داشته شدن، بیشتر از انتظارت ...
پیمان مجدد...
این ماجرای واقعی از تقابل عشق و دروغ و حقیقت رو اینجا بخونید ?? به قلم #آرام و #پونه
یه موج داغ وارد بدنم شد
مثل یه شوک الکتریکی
خشکم زد و مغزم سفید شد
دستم تو هوا مونده بود
نمیدونم چقدر ثابت توهمون حالت موندیم
اصلا نمیدونم چطوری نفس کم نیاوردم
تازه داشتم به خودم میومدم
امااینبار چنگ زد به کمرم و لبشو روی لبم حرکت داد
همه چی دورمون محو شد
داغ شدم ازاین بوسه ی یهویی
بی اختیار دستمو بردم بالا و پشت گردنش گذاشتم
عماد لبمو نرم بوسیدو غرق شدم تو حس بینمون
دوباره یه قطره اشک دیگه ریخت روی صورتم کنترل اشکام دستم نبود
عماد ازم جدا شد
انگار یهویی از بلندی سقوط کردم
فاصلمون هنوز خیلی کم بود
هیچکدوممون نرفتیم عقب
دونهای بارون از بین پنجره ی باز میریخت روی سرو صورتمون
نگاهه داغشو قفل چشمام کرد
سرانگشتشو روی صورتم کشید
نمیتونستم نگاهمو ازش بگیرم لبمو ترکردم
نگاهش از چشمام رفت روی لبم
من ک خشکم زده بودم
زیرلب گفت نمیتونم جلوی خودمو بگیرم
دوباره منوکشید سمت خودشو لبامون قفل شد
چشمامو بستم
کنترل بدنم دست خودم نبود
عماد مکث کرد و قبل ازاینکه عقب بکشه اینبار من بوسیدمش
خیلی حس متفاوتی داشت
اصلا نمیتونستم توصیفش کنم
انگار منتظر یه حرکت از من بود
صورتمو بین دستاش قاب گرفت و عمیق بوسیدم
نفس کم اوردم همزمان از هم جدا شدیم
بی هوا لبمو مزه مزه کردم
پوزخندی زدو زیر گوشم گغت
-...خوشمزه بود؟
از خجالت دلم میخواست محو شم
سرمو توسینش قایم کردم
باورم نمیشد....
من بامیل خودم بوسیدمش...
#روابط_خاص #بایسکشوال #مثبت۱۵ #عاشقانه #bdsm
فایل کامل این داستان واقعی رو اینجا بخونید ??
https://t.me/mynovelsell/1707
شروع رمان #کاژه روایت واقعی باپایان خوش به قلم سارا.ص
#۱۸۴
اخمام رفت توهم تواین وضعیت مگه میتونستم دروغ بگم
سرم درد میکردو حوصله ی حرف زدن نداشتم
فقط نوشتم
"...این موضوعیه که بخوام باهاش شوخی کنم یا دروغ بگم؟…"
دیگه بیشتراز این نمیتونستم به گوشی نگاه کنم اعصابم خورد بود
انقدر همه چی توهم گره خووده بود که نمیدونستم چطوری باید خودمو نجات بدم
خدا ازت نگذره آراز هرچی میکشم از توعه....
سرومی که زده بودم اثر خودشو گذاشت و خوابم برد
تاخود ظهر خواب بودم
وقتی بیدار شدم دلم نمیخواست از اتاق برم بیرون
دلم نمیخواست بامامان و بابا روبرو شم
دلم نمیخواست باهیچکس حرف بزنم
گوشیم شروع به زنگ خوردن کرد اول فکر کردک رادمهره اما بادیدن شماره ی روشنک سریع جواب دادم
+...جانم
-...سلام چرا امروز نیومدی صبح کلاس داشتیم
+...یکم حالم خوب نبود نشد بیام
-...توکی خوبی؟دو پاره استخونی همش مریض میشی
بی اختبار یکم خندیدم روشنک همیشه بلدبود چطووی حال منو خوب کنه
یکم دیگه حرف زدیم و قطع کردم حالا حالم بهتر شده بود
توهمون حالت پبامامو چک کردم رادمهر فقط دوتا پیام داده بود و نوشته بود
"...باید ببینمت و باهم صحبت کنیم قبل ازروبرو شدن خانوادها...."
لبمو گاز گرفتم
همش خیال میکردم خوابه...
براس نوشتم امروز نمیتونم و فردا همو ببینبم
ازصفحه چتش بیرون اومدم و دیدم روشنک پیام داده
"...شماره رویا رو برات گیر آوردم اما چیزای خوبی تودانشگاه در موردش نمیگن..."
جواب دادم
"...چی میگن مگه؟..."
"...صبرکن دارم اطلاعات میگیرم تموم شه بهت میگم..."
دیگه پیداش نشد یجور میگفت دارم اطلاعات میگیرم انگار تووزارت اطلاعات کار میکنه
چهارتا شایعه هست دیگه تهش...
دوساعتی طول کشید تا روشنک دوباره پیام داد
توکل این چند ساعت من از اتاقم بیرون نرفتم
پیام روشنک رو باز کردم نوشته بود
"...نصفه دخترای دانشگاه رو این میبره پلن و مهمونی...اونم چه مهمونیایی...هرکی رفته سالم برنگشته...یمدتم با یکی از استاد ها ریخته بوده رو هم اما نتونستن ثابت کنن....در کل کسی حس خوبی بهش نداره...."
براش نوشتم مرسی و شماره ی رویا رو سیو کردم
نمیتونستم درک کنم
رویایی که توشب مهمونی داشت به من کمک میکرد یعنی خودش باعث و بانی بدبختی دخترای دیگه شده؟
وارد تلگرام شدم فقط یه عکس پروفایل داشت اونم خودش نبود
مطمعن نبودم بهش پیام بدم یانه...
اگه بلاکم میکرد آخرین راهه ارتباطیمم باهاش قطع میشد
کلافه بودم
در اتاقم باز شد و مامان گفت
-...بیا یچیزی بخور حالت دوباره بدمیشه
نمیخواستم غر بزنه براهمین بدون حرف رفتم پایین
باباهم نبود
اگر دوست ندارید روزی ۱ قسمت بخونید میتونید فایل کامل رمان رو از من بخرید. فایل کاملش روی اپلیکیشن #باغ_استور موجوده کافیه برنامه رو نصب کنید و رمان کاژه رو سرچ کنید?? رمان اونجا کامله. ❤️
https://t.me/BaghStore_app/693
اگر گوشی #اپل دارید کافیه برنامه باغ استور رو از اپل استور دانلود کنید و طبق راهنمای زیر نصب و راه اندازی کنید ???
https://t.me/BaghStore_app/709او
شروع رمان #کاژه روایت واقعی باپایان خوش به قلم سارا.ص
#۱۸۲
هنوز نمیتونستم بفهمم چرا تا منو دید فرار کرد
شاید ترسوندنش ک اطلاعاتی به من نده
حداقل فهمیدم که نمرده و بلایی سرش نیاوردن
خسته بودم تاعصر خوابیدم
عصر رادمهر زنگ زد و گفت بابام دوباره رفته پیش باباش و دارن صحبت میکنن
انقدر هردومون فکرمون مشغول شد که یادمون رفت دیگه در مورد اتفاقات صبح صحبت کنیم
در اتاقو بستم ک صدام نره بیرون و گفتم
+...چی دارن میگن که هیچکدومشونم به منوتو حرفی نمیزنن
-...نمیدونم منم یمدته رابطم با بابا خوب نیست چیزی نپرسیدم
کلافه نفسمو بیرون دادم و گفتم
+...حتی اگه چیز بدی هم هست دلم میخواد زودتر بفهمم از بی خبری بدم میاد
رادمهر باصدای اروم تری گفت
-...هیچ چیز بدی تاوقتی من هستم پیش نمیاد نگران نباش
باهمین یه حرف ساده دلم آرومتر شد و خداحافظی کردیم
شب بابا زودتر برگشت خونه
استرسی که رادمهر آرومش کرده بود با اومدن بابا چندین برابر شد
کاش واقعا امشب دیگه حوف بزنه دیگه خسته شدم از بی خبری
برای سرگرم کردن خودم سالاد درست کردم کم کم داشت کارم تموم میشد که بابا صدام کردو گفت
-...کارت که تموم شد بیا باهات کار دارم
زیر لب گفتم چشم
حالا دیگه انقدر دستام میلرزید که نمیتونستم سالاد رو تکمیل کنم
کلافه همونحوری نصفه و نیمه ولش کردم
قبل ازاینکه برم یه لیوان آب خوردم و رفتم پیش بابا
مامان هم کنارش نشسته بودمن نشستم روی کاناپه ی روبروییشون
چند لحظه توسکوت گذشت و بابا گفت
-...نمیخوام مقدمه چینی کنم چون اصلا نیازی نیست این نتیجه ی کارایی هست که خودتون کردین
من گیج به حرفاش گوش میکودم نمیفهمیدم دقیقا چی داره میگه! .
بابا باصدای خیلی جدی ای گفت
-...چند روز دیگه اون پسره باخانوادش میان اینجا خاستگاری
هینی گفتم و با چشمای گرد به بابا نگاه کردم
قلبم داشت میترکید
حالم داشت بد میشد
پسره کی بود ؟
دهن و گلوم تلخ شده بود واحساس میکردم خونه داره دور سرم میچرخه
بابا داشت حرف میزد ولی من دیگه هیچیو نمیشنیدم
از جام بلند شدم
نگاهه هردوشون اومد سمت من
عرق سردی رو بدنم نشست دوقدم رفتم جلو و دنیا جلوم تیره شد
باحس مایع شیرینی بین لبام هوشیار شدم
اماانقدر سرو چشمم درد میکرد که دلم نمیخواست بازش کنم
چراانقدر سرم درد میکرد چم شده بود...
چند بار پلک زدم تا یکم دیدم واضح شه
تویه اتاق باسه تاتخت بودم و یه سروم بهم وصل بود
بادیدن سروم همه ی حرفای بابا و اتفاقات اخیر یادم اومد
دوباره پلکمو روی هم فشار دادم کاش بهوش نمیومدم
کاش سرم خورده بود تویچیزی و مرده بودم
خدایا یعنی بابا میخواد منو بزور شوهر بده...
شروع رمان #کاژه روایت واقعی باپایان خوش به قلم سارا.ص
اگر دوست ندارید روزی ۱ قسمت بخونید میتونید فایل کامل رمان رو از من بخرید. فایل کاملش روی اپلیکیشن #باغ_استور موجوده کافیه برنامه رو نصب کنید و رمان کاژه رو سرچ کنید?? رمان اونجا کامله. ❤️
https://t.me/BaghStore_app/693
اگر گوشی #اپل دارید کافیه برنامه باغ استور رو از اپل استور دانلود کنید و طبق راهنمای زیر نصب و راه اندازی کنید ???
https://t.me/BaghStore_app/709
Telegram
رمان و داستان کوتاه - اپلیکیشن باغ استور
جدیدترین نسخه اپلیکیشن باغ استور سیستم عامل : اندروید (Android) تاریخ انتشار : 21 آبان 1401 مختص موبایل های سامسونگ،شیائومی،هوآوی و ... * توجه کنید که سوابق کتابخانه شما محفوظه و با پاک شدن برنامه یا حتی صدمه به موبایلتون، اتفاقی برای رمان ها نمی افته؛…
𝐈𝐍 𝐆𝐎𝐃 𝐖𝐄 𝐓𝐑𝐔𝐒𝐓 🕋
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 1 week, 1 day ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 2 months, 3 weeks ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
Ads : @IR_proxi_sale
Last updated 2 months ago