?? ??? ?? ????? ?
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 8 months, 4 weeks ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 11 months, 1 week ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
ads : @IR_proxi_sale
Last updated 7 months, 1 week ago
براهنی نوشته بود: از دوران دوگانهباوری، از دوران بیخویشی، از دوران ظلمات روح به فردا، به آینده، به روزی که سادهترین جلوههای حیات، در کوچهباغهای ایران دوباره جاری شود، سلام. فریبرز وقتی این را نشانم میداد و بعد از تعریف قصه، سکوت کرد و به جایی نزدیک در اتاقی خالی از هر چیز، خیره شد. آن زمان، بیست سال بود ایران را جایی از روح خود دفن کرده بود.
عمو جواد در ابتدای دهه هشتاد آن خانه را فروخت. خواهرها و برادرهایش هم همینطور. خالهام آخرین کسی بود که آنجا هنوز ویلایی ییلاقی داشت که او نیز در میانه دهه هشتاد از خیرش گذشت و آن را فروخت. رینه جایی در خاطرات ما دفن شد. میهمانیها کم و کمتر شدند و ما نیز بزرگتر شدیم. دیدارها اغلب تنها در مراسم کفن و دفن تکرار میشد و به رسم خاندان سدمرتضی و سایر خانوادههای نسقیافته در ایران پیشاانقلاب، شب بعد از خاکسپاری مراسم وارونه کردن پیک برای عزیر زیر خاک رفته است. آخرین بارها آواز عمو جواد را که همراهش با همان آکاردئون معروف، مینواخت در مراسم ختم خالهام شنیدم. وقتی هفته پیش او درگذشت، بسیاری از خاله-داییهای خاندانی من(نوههای سیدمرتضی) در اقصینقاط کره خاکی بر اثر انفجار یک بمب دیگر در دوران محاق، دوران فترت ایران تاریخی، ایران شهرها، پخش بودند. حس من، حس آزاردهنده و ماندگارم در چند روز این بود که ایرانی که با روح خویش، آن را درک کردهام، ایرانیانی که برایم، از جنس خاندان سیدمرتضی هستند مدام کمتر و کمتر میشوند و من و مای کوچکشوندهمان، مدام با اهالی این سرزمین بیتاریخ پدیدآمده بر جنازه "ایران مدرن" ، ایران "بازآراییشده روی هنر و خنده و زندگی"، بیگانه و بیگانهتر میشویم.
جواد برخلاف محمود که دختر "آقا"(آیتالله عظمی غروی، بزرگتر میرزا هاشم) را گرفت و کارمند شهرداری شد، داوود که مدیر مدرسه و سپس، معاون اوقاف استان شد، احمد که تیمسار ارتش بود و عماد که ورزشکار و معاون ورزش اداره فرهنگ شده بود و باقی پسرها و دخترها، درس نخواند و بعد گرفتن تصدیق، راننده خط تاکسی شد.
خاندان سیدمرتضی (گتآقا)، به سیاق باقی درونیکردگان فرهنگ اهل کفر و کروات داخل شهرها و میراثبران فرهنگ بزم و طرب و شعر، به یک چیز وفادار بودند و آن محافل همیشگی شور و شادی بود. جواد عموی کوچک بود و یار و رفیق خواهرزادهها و برادرزادههای جوانش که در دهه پنجاه، خوش و خرم، از مواهب درس خواندن و پیشرفت پله به پله اجتماعی برخوردار میشدند. خاله بزرگم همسن و سال جواد بود و از اولین نسلهای سپاه دانش. هر دو چشمهای درشت سبزرنگ داشتند و باز هر دو، چشم و چراغ گلباجی بودند. جواد محرم راز عشق جوانی او و باقی خواهرزادهها و برادرزادهها بود. با این حال، بیست سی سال، آموزش و بالانشینی فرهنگی "اهل کفر و کروات" در میدان اجتماعی، باعث نمیشد تا هزاران سال، سنت ناموسپرستی و غیرت یکباره محو شود. این بود که همه خواهرزادهها و برادرزادههای دخترش، خاطرهای از "سر بزنگاه رسیدن" او و فریاد و کمربند کشیدنش داشته باشند.
من که وارد تاریخ جمعی گذشته بر ایشان شدم، چند سال از انقلاب گذشته بود. تراژدی انقلاب بیش از همه، برای شهرنشینان و منزلتهای مدنی و شهری معنا داشت که فرایند اجتماعی شدنشان سالها پیش و درون سیطره معنایی نظام ارزشی غرب، صورت گرفته بود. بدبختی اینجا بود که اغلب، با جوش و خروش فراوان در انقلاب شرکت کرده بودند تا به زعم خود، اندک فاصلهای که صرفا به واسطه حضور یک شاه با اختیارات سیاسی پرسشناپذیر با خود جوامعی داشتند که ارزشها و معانی آنها را تقلید میکردند از بین ببرند. تصور این بود که ایران کلا خودش بوده که در مسیری طبیعی و به واسطه آرایش اجتماعیاش درست شده و پیش رفته و البته آنجا هم که پیش نرفته،مقصرش همین آقای شاه است که نمیگذارد ملت سریع و سیر، فرانسه بشود. وقتی انقلاب رخ داد و تنها سه سال بعد، آنقدر ماتم و بلا و درد بر سر این بخش از جامعه که خاندان سیدمرتضی هم بخشی از آن بودند ریخته شده بود که گویی، آن زندگی و آن خاطرات را ایشان در جهانی دیگر تجربه کرده بودند. با این حال، زندگی هنوز جریان داشت. آنچه از کودکی و از مناسبات خاندان مادری به یاد میآورم، همهاش زندگیخواهی و شور و لذت و صمیمیتی انسانی میان تک تک نوههای سیدمرتضی بود. ییلاق مکان آن جهان زیبا و دستنیافتنی سالهای کودکی بود. سالها گذشت و حتی در تهران نیز به ندرت و تنها در مواردی نادر، به چنین فضا و چنین آریگویی به زندگی و آن کیفیت در روابط میان آدمها برخوردم. در میانه شب که مه، اغلب خود را به دامنههای مرتفع البرزکوه میرساند، در ییلاق خانه عمو جواد که از پدر و مادرش به ارث برده بود، مردها جرعههای پیاپی را سر کشیده بودند و سازها کوک شده بود. آوازها اوج میگرفت و بغض درگلومانده دامنههای خسته از ایلات غریبه و زیست ایلیاتی مداوم مهاجمان به این شکل از بودن را میشکاند. روزها بساط دبلنا بود و دل ما خوش بود به بیست تومنی که میشد از پر شدن خطها برنده شد. آوازهایی که زمانی پل میساختند میان بخشی از یک ملت که در دورانی از تاریخ زیستیشان، همچون اکثریت جوامع جهان امروز، دموکراسی یا دیکتاتوری، طبقه اصلی و رسمی سازنده بدن دولت هستند اکنون به نوای سوزناک سر مقبرهها میمانست و در رقص بدنها و در جدال لبخند کمجان آن آدمها با مرگ و ماتم و زشتی و بدویت حاکمشده بر این سرزمین، همچنان این زندگی بود که جاری بود.
خانهباغهای خاندان سیدمرتضی در رینه، در آن سالها چه آدمهایی را که در خود ندید. جوانان فراری از چنگال ایلات و حاشیهنشینان فاتح تهران که روزگاری نهچنداندور، رویاپردازانی سرخوش و همبازیهای سالهای کودکی بودند در هر کدام از این خانهها هر کدام خاطرهای به جا گذاشته بودند و کم نبود از میانشان افرادی که در جوانی بیخ یک دیوار با گلولهای در قلبشان، به سینه خاک میرفتند.
سالها بعد در آلمان، خواهرزاده عموجواد، پسرعمه مادرم که او را تنها در زمان کودکی با جیپ پلاستیکی کوچگی که به من داده بود، به یاد میآوردم دفتری را به من نشان داد از یادگاریهای چند چهره نامآشنا، شبی درون زندان شهربانی آمل. ظاهرا شبی در میانه دهه شصت، او با آکاردئون معروف عمو جواد مینواخته تا رضا براهنی، جواد مجابی و برخی دیگر شعر بخوانند و ماه در مه فرودآمده بر ایوان، پنهان بوده است. نفهمیدند چطور و از کجا، مردانی مسلح با مسلسل پیدایشان شده و همه را دستگیر کرده و به زندان آمل برده بودند. یادگاریها عجیب بود. خطهایی که گویی ارواحی معلق در زمانی مجهول ثبتشان کرده است؛ درست در میانه جهنم.
عمو جواد چند روز پیش فوت کرد. گمانم، سرطانی در لثه یا جایی درون دهانش داشت. وقتی دیدمش، انفجاری در صورتش رخ داده بود؛ یک طرف صورتش را انگار از جا کنده بودند و طرف دیگر را کشیده بودند سمت بالا. به سختی غذا میخورد. چند سالی اینطور دوام آورد و سر آخر هم سکته قلبی کرد. عمو جواد، عموی مادرم بود. از آنجا که از بچگی، مهمترین مساله زندگیام خلاصه میشد در کنکاش درباره آدمها و چند و چون در جزییاتی معلوم و نه مجهول در جلوه و بودنشان، میتوانم درباره تاریخچه خاندان مادرم ساعتها بنویسم و درباره هر کدام و پاسخی که برای انواع چراها در باره هر رفتار و هر واقعه ای که به ایشان مربوط میشود را مرور کنم. اما اینجا فقط آنچه لازم است بگویم را بازگو میکنم. این که او پسر کوچک مرتضی و گلباجی بود؛ زاده شهر آمل و در خانه ویلایی کوچکی در محله قدیمی اسپهکلا. نام اسپهکلا هم که مانند باقی نامهای قدیمی این نواحی به ریشههای زبانی خاندانهای کیانی یا کارنی بازمیگردد که به آن زبان پهلوی اشکانی یا شمالی میگویند. اسپ برای پارتها که نیا و حاملین اصلی فرهنگ ایری یا ایرانی هستند دارای نقشی کانونی در معانی و اساطیر جمعی است. ظاهرا شهر قدیمی و تاریخی آمل در دوره اشکانی را خاندان اسپهبدان که برامده از کیها هستند ساختهاند(تصوری اشتباه، هویت "کی" را که مازنیها خود را با آن میشناختند به کلمه "کیی" به معنای کدوی حلوایی مرتبط کرده است).
از اشکانیان آن روزگار، یک چند سالی، دهپانزده سال که نه، هزار و سیصد چهارسال، میپریم تا به خانهای بازگردیم که جواد در آن به دنیا آمد. سیدمرتضی پدر جواد، چند کلاس سواد داشت و جزو اولین نسل از کارمندان بوروکراسی در تاریخ ایران بود؛ کارمند دوره رضا شاه. سیدمرتضی را در تمام عکسهایی که از او به جا مانده، با کروات و کت و شلوار و گاهی با یک تعلیمی میبینی که راستش، اصلا هیچکدام به او ننشستهاند و پدرسالاری خللناپذیر درون چهرهاش را سست نکردهاند. هر چه باشد، او پسر ارشد "کلبیسیدعلی" بود که اهالی محله به سیاق باورهای بومی مازنیپارتی که به سنت جادو و عرفان هندوایریهای شرقی ره میبرد، برای او کرامت و معجزه قائل بودند. حتی پدربزرگم که از ده سالگی، عطای دین و مسجد و ملا را به لقایش بخشیده بود هنوز تحت تاثیر این تصویر، از کرامات کلبی بزرگ حکایتها میگفت. روایت داوود، پسر بزرگ گلباجی که همان پدربزرگ مادری من است این بود که کلبیسیدعلی از نجف یا کربلا به ایران آمده و کارش، قافلهسالاری قوم به حجرونده و "پابوسان حرم سالار شهیدان"، حسین، امام سوم شیعیان و تداوم سنت سیاووشان بوده است. ظاهرا با روی کار آمدن "نودولتان کرواتی و اجنبیپرست" ، کلبی سیدعلی هم دلخور و شکستهدل میشود که آن مشروطه که بنا بود نظمی محافظ بیضه اسلام باشد و تضمین نفی سبیل و خار چشم اجنبی خاجپرست، اینک به چنین روزی ختم شده است. پسر اما ناخلف است و این هم از خباثت منافقینی است که بساط مکتب جمع کرده و سیرک زندقه و کلمه قبیحه حریت را به اقصینقاط ممالک محروسه کشانده و "مدرسه نظام نو" بنا کرده اند و او، کلبیسیدعلی، سادهدل شده و خام کلام فکلیهای سستنماز و سیدمرتضی را برابر آموزه ایشان، بیسپر کرده است. سیدمرتضی در مالیه کسب علم کرده و معقولات و منقولات را به حد مکفی عالم شده و سمتی در شهرداری داشت. در همان اوان جوانی، دو ضعیفه به صیغه درآورده بود اما بعد کارمندی و در حوالی سنه ۱۳ از سده ۱۳ سالیان جلالی، حکم آمد که ترفیع را به مردان تکهمسر میدهند و کسی آن بالا، بساط تجدد را بیش از حد، جدی گرفته است. او که تا آن روزگار، مدام از نظم جدید و محاسن اعلیحضرت متجدد و مجد در ترقی و مجاهد در بهروزی ممالک محروسه اینک "مملکت" شده، سخن میگفت وقتی مجبور شد خانهای جدا برای همسر اول بگیرد و با گلباجی و فرزندان او زندگی کند تا مجالی امن در خلوت مییافت، فحش را به اول و آخر "مردک پالانی کافرکیش" میکشید. با این حال، هر چه بود، فرهنگ و آیین غالب روزگار در وجنات و ملکاتش، خطی انداخته بود. داوود یا آقاجون میگفت تا زمان کشف حجاب، گلباجی که با روبنده تنها تا بازار میرفت و میآمد، غیبتش حتی تا حمامهای یورمحله میچرخید. بعد "کشف حجاب" زمانه چنان دیگر شد که وقتی گلباجی همراه دوستش، کلاه از سر نمیگرفتند، زنان جمع قلیل ممتازان روزگار نو، ایشان را جزو اکابر نمیشمردند.
سیدمرتضی تا نود سالگی زنده بود. با این حال، خیلی زود خودش را بازنشسته کرد. پسرانش همه درس خوانده بودند و در دوران سالاری کارمندان درسخوانده کرواتی و جذبشان در دولت و اداره فرهنگ، بازنشسته شدن و چشم به جیب پسران دوختن، ایده بدی نبود. از میان تمام پسرها، جواد بود که سیدمرتضی گناه فرار او از مدرسه را گردن گلباجی میانداخت و سهل گرفتن به تهتغاری خانه.
این فایل، اولین قسمت پادکست "منبر تاریخ" است. قرار نیست همینقدر بیرنگ و بیمزه باشه. اما تنها راه شکل گرفتن شکل و شمایلی بهتر، تعامل و مواجهه و استمرار است.
کشف و شهودی درون تاریخ ایران بعد از انقلاب:
من، ما، آنها و اصابت تاریخ به بدنهای ما
- شماره صفر یا مقدمه
در کل سالهای پس از انقلاب، هدف این بوده که کنترل ایدئولوژیک و تحمیل معانی و معارف بخشهای حاشیهای جامعه در وضعیت متعارف پیش از انقلاب، به عنوان فرهنگ و عرف شناخته شود. درواقع، از یک طرف آموزههای ایدئولوژیک برآمده از فتح دولت توسط حاشیهنشینان فرهنگی جامعه ایران پسامشروطه و دوره پهلوی به عنوان "نرم" فرهنگی شناسانده شود و از طرف دیگر، طبعا با دگرگونی نظام آموزشی و تحت تاثیر آپاراتوس(که کارکردش تبدیل ایدئولوژی وجه خصوصی دولت یا الیگارشی انقلابی و توتالیتر است به معنای مسلط در جامعه)، این معانی را در جامعه مسلط کند. نیمقرن یعنی حدود پنجاه سال، زمان کمی نیست تا مسیر مدنیتی که جامعه ایران که در پیوند مستقیم با جامعه جهانی بود طی میکرد، نه تنها کند شود بلکه در لایههای محروم از معانی و انبان شناختی زیستجهان مدرن، کاملا دگرگون شود. با این حال، علیرغم کنترل کامل تمامی مجاری معناساز رسمی، مردم شهرنشین ایران هنجارهای زیستیشان را درون خانهها و شبکههای غیررسمی تداوم بخشیدند و برتری منزلتی و نمادین اقشار سکولار بر نوآمدگان نو-شهری انقلابی حفظ شد. نتیجه هم رهزنی اصلاحطلبان حکومتی بود که در غیاب آلترناتیو سکولار، سوار این مطالبات زیستی شوند.
یکی از مهمترین عوامل در تداوم خردهفرهنگ مدنی، مهاجرت جوانان به تهران و شهرهای بزرگ بود و البته در دهه نود و موازی با تلاش حکومت برای تصرف زیستجهانی فضای تهران، رسانههایی مثل منوتو و شبکه اجتماعی هم سهمی بزرگ در انتقال خردهفرهنگ ایران سکولار پیش از انقلاب ایفا کردند.
ماجرا بسیار ساده است. اگر در دوره پهلوی، پدر سنتی با فرهنگ بومی و روستایی هم مجبور بود مثل شهروند متمدن و جهانی، لباس بپوشد و از الگوهای رایج خردهفرهنگ شهری تبعیت کند و مدرنیزاسیون فرهنگی از طریق بسط مناسبات جهانی درون خانهها با همراهی آپاراتوس پیشروی میکرد، امروز حکومت ایدئولوژیک و حامیان خردهفرهنگ سنتی در کنار یکدیگرند.
این بدیهی که حتی جامعه آمریکا هم نهایتا فرهنگی همگن ندارد و "ردنک"هایی در آن وجود دارند، معنایش این نیست که اگر جمهوری گیلیاد* آنجا شکل گرفت، ما با عارضه و طاعونی فرهنگی و نه سیاسی مواجه هستیم.
این همان روایتی است که اصلاحطلبان زیرکانه راوی و حامیاش بودهاند و باید مراقب بازنگشتن جامعه به عقب توسط این روایتها بود و از جوانان خطشکن تنهامانده برابر خانواده هم حمایت کرد.
*: جمهوری گیلیاد نام یک جمهوری خیالی در رمان آخرالزمانی مارگارت آتوود به نام قصه ندیمه است که سریالش نیز ساخته شده و در آن، با یک انقلاب ناگهانی کسانی سر و کار میآیند که الگویی ایدئولوژیک در حکمرانی داشته و زنان بیحجاب را از ادارهجات بیرون کرده و بسیاری از ایشان را به مجازاتهای مختلفی وا میدارند. البته این رمان که براساس مشاهدات اتوود از تحولات باورنکردنی یکی از کشورهای خاورمیانه نوشته شده، در مجموع از واقعیت یکی از جوامع خاورمیانهای به مراتب تحملپذیرتر است. البته در آن رمان همانطور که به عقل جن هم نمیرسد، به عقل آتوود نرسیده که میشود روشنفکرانی را شکل داد که گیلیاد را مثلا به آمریکای پیشاگیلیاد متصل کرده و مشکلش را سرمایهداری، حاکمیت الیگارشها، اشتراک وجود دولت یا نهادهای امنیتی در هر دو سیستم و یا حتی مثلا وجود سیاستمداران مذهبی در هر دو نظام اجتماعی و فرهنگی متصل و توصیف کنند.
نامه بهاره هدایت از زندان ۴
این بیماری اپوزیسیون ماست که به جای آنکه سیاست بورزد میخواهد فعال حقوق بشر باشد که یعنی در سیاست همه چیز بگوید ولی در عین حال هیچ چیز هم نگفته باشد. سیاست و حقوق بشر دو ضرورت جامعهی بشریاند. اما یکی قیدیست بر دیگری. این دو اینهمان نیستند، و اینهمان فرض کردن آنها، حاصل آشوبناکی اندیشه و عدم انسجام فکریست. و ذهن نامنسجم-هرچقدر هم دغدغهمند و واجد خیرخواهی- قادر نیست در بیرون از خود انسجام سیاسی پدید بیاورد.
برعکس، این اندیشیدن نظاممند به پرسشهای اساسی است که میتوان در میانشان امید به همبستگی یا ائتلاف داشت. و در این میان محلِ سکونت نیروهایی که در صدد پاسخگویی به پرسشها هستند، امری لااقتضاست؛ یعنی تفاوتی نمیکند که نیروی داخل کشور باشد یا خارج از کشور. ما برای براندازی به هر دو نیاز داریم و هیچ کدام قابل حذف یا کمانگاری نیستند. حذف کردن نیروی خارج کشور یا تقلیل دادن نقش او به صرفِ حمایت، ناشی از صورتبندیهای غیرواقعی از وضعیت است و مسئولیت حیاتیِ خارجنشینان را تحلیل میبرد. از سوی دیگر، اتکای صرف به نیروهای داخلی، یا تغییرات صرفا درونزا، همان اصلاحات است، مهم نیست که این بار نامش را براندازی بگذاریم یا چیز دیگر. این همان است که بود، و واجد همان انسدادیست که داشت.
وقتی پاسخهای منظومهوار به پرسشهای سهگانه تکمیل نباشد، تصمیمگیری برای پیوستن به یکی از گرایشهای موجود، شکننده میشود، چرا که عناصر تحلیلی برای یک جمعبندیِ تمامکننده و قاطع، کافی نیست، و اینجاست که میبینیم علیرغم تبارهای سیاسی همسو، جمعبندیهای متنوعی ظهور میکند؛ مثلا ممکن است یکی پادشاهیخواه شود و دیگری جمهوریخواه. ولی این جمعبندیها هم متکی به نوعی رانهی عاطفیست و همواره سطحی از تردید عقلانی را با خود حمل میکند، و این تردید حاصل تعللِ رهبران سیاسی یا نیروهای طراز اول در طراحی منظومهای هماهنگ و پاسخگوست. به محض آنکه یکی از جناحها موفق شود واقعا براندازانه بیندیشد و برنامهی پرمخاطرهی گذار را تدارک ببیند، بخش بزرگی از تردیدها و لغزندگیها را میتواند به نفع خود به یقین و استواری بدل کند.
این متن را با این انگیزه نوشتم تا توضیحی باشد دربارهي نقاط تنش-آنطور که من میفهمم، شاید که به دست یکی از جوانان یا دانشجویان دلسپرده به براندازی برسد و به روشنتر شدنِ اینکه ما باید از رهبران چه بخواهیم کمک کند. و هم اینکه نقدی باشد بر بیپرواییِ برخی نیروهای سیاسی در دامن زدن به نزاعهای بیهوده بهجای انجام دادنِ کارویژههایشان؛ یادآور اینکه این مسیر دشوار است. پر از مخاطره. پر از صعبالعلاجی. پر از بحران.
و شما در قامتِ رهبریایستادگان، به قدر بزرگی کاری که میخواهید انجام دهید، بزرگ باشید. و چشم از هدف برندارید که تاریخ این سرزمین ما را نخواهد بخشید اگر این میدان را به تمناهای شخصیمان ببازیم، و از این بابت احدی را از آیندهی ایران مایوس کنیم. این سرزمین به تکتک آنان که امروز نظارهگر این میداناند، نیاز دارد تا آینده را از کام تباهی بیرون بکشد؛ به خصوص زنان و دانشجویان و مزد بگیرانی که رنجهایشان در این صعب روزگاری که جانها را به دار میکشند، نادیده میماند. ایران به تکتک ایشان محتاج است. و ما به نفر به نفرشان متعهدیم. این عهد را دریابید.
بهاره هدایت
نامه بهاره هدایت از زندان ۳
با این همه، نیروی سیاسی موظف است نسبت خود را با اهم پرابلمهای مطرح شده در این اتمسفر روشن کند؛ به این معنا که نشان دهد ذیل نظام اندیشه و تبار سیاسی او، اهم این پرابلمها چگونه پاسخ داده میشوند؟ به نحوی که منظومهی سیاسی مدنظرش کماکان پایدار بماند و واقعا کار کند و به این ترتیب بتواند افق پیش رو را ترسیم کند.
برنامهی سیاسی خطیرترین و مسئولیتزاترین بخش از سهگانهی پرسشهاست، و پرسش محوری آن این است: چطور میخواهیم فاصلهی میان خیابان و پیروزی را پر کنیم یا صریحتر: چطور میخواهیم براندازی را محقق کنیم؟ از آبان ۹۸ و شلیک به هواپیمای اوکراینی به اینسو، موضوع زنده ماندن و حق زندگی، در خود جامعه پرابلماتیزه شد. از این مجرا که جمهوری اسلامی در قامت دشمن ملت ظاهر شد، یعنی میدان بدل شد به میدان جنگ. به عبارتی، منطق و استلزامات جنگی بر وضعیت حاکم شد، و هنوز هم آن منطق برقرار است. و عطف به این منطق است که نیروهای سیاسی برانداز باید به برنامهی سیاسی بیندیشند، آنرا تدارک ببینند، و مخاطرات و مسئولیتش را بپذیرند. اگر این منطق و استلزامات پیرامون آن را نادیده بگیریم، در واقع هنوز نتوانستهایم به براندازی بیندیشیم، یعنی هنوز با منطق اصلاح طلبی به میدان مینگریم و به ناچار دچار همان بنبستهای پروژهی اصلاحات خواهیم شد؛ اهمیتی هم ندارد که چند مرتبه خودمان را برانداز نامیده باشیم، مهم درک ما از منطق حاکم بر وضعیت است. بدون این ادراک، نهایتا براندازی خواهیم بود که اصلاحطلبانه میاندیشد!
همبستگی یا ائتلاف نیروها و جریانها تنها پس از روشن شدن پاسخ به این پرسشهاست که معنادار میشود. تا پیش از آن همبستگی به معنی رقم خوردنِ رفاقتهای شخصی در میان آشوبناکی ایدههاست- یعنی من با تو اعلام همبستگی میکنم، بدون هیچ مبنای سیاسیِ درونماندگار یا اندیشیده شده- و «ائتلاف» به سطح تشکیل یک گروه همگن تنزل پیدا میکند؛ یعنی خودمان با نیروهایی عین خودمان ائتلاف میکنیم! به عبارت دیگر، تا وقتی که «دیگریِ سیاسی» به مثابه یک ایدهی نظاممند متعین نشده باشد، همبستگی یا ائتلاف معنایی ندارد و کاربستش در زبان صرفا مزینگوییست، بدون آنکه بتواند در واقعیت مازاد سیاسی بیافریند.
نمونهی «جورجتاون» مثال روشنگریست، گرچه این مسئله محدود به جورجتاون نیست. آن ائتلاف و فروپاشی زودهنگامش به وضوح نشان داد که ما در درجهی اول با نوعی هرجومرج در ایدهها مواجهیم. و علیرغم چنین وضعیتی، تصور اعضا این است که با به زبان آوردنِ هرچه صادقانهترِ واژهی «همبستگی»، همبستگی ناگهان در فضا پدیدار میشود! یا اگر همهمان پای میثاقهای حقوقبشری را امضا کنیم، به این معناست که سیاست ورزیدهایم! یا گویا که تصور بر این است که دعوا بر سر نام بردن از «رهبر اپوزیسیون» است. پس اگر اعضا از داعیهی رهبری کنار بکشند، نزاع ها فروکش میکند و همبستگی پدید میآید! در حالی که رهبری به معنای آن است که شخص (یا گروه بسیار کوچکِ بسیار منسجمی) عطف به سهگانهی «صورتبندی، برنامه، افق» پاسخهای نظاممندی را عرضه کرده باشد. و خود، اولا میان پاسخهای طراحیشده و واقعیتهای متحول بیرونی به عنوان عامل انتظامبخش عمل کند، ثانیا حضورش به شخصه بتواند از یک سو نزد مردم حدی از اعتبار و مشروعیت را برای پاسخها فراهم کند، و از دیگرسو با توجه به تفرقهای موجود نزد نیروهای سیاسی، واجد حدی از ظرفیت اجماعسازی باشد. ثالثا در چشمانداز، قابلیت بسیج عمومی را داشته باشد و رابعا نزد محافل بینالمللی و جامعهي جهانی چهرهای بهرسمیتشناختهشده، با تبار سیاسیِ معلوم باشد. این پکیج اگر درست مفصلبندی شده باشد، اساسا قابل انحلال نیست و کنارهگیری از رهبری یا داعیهی رهبریِ شخص(یا گروهی) دیگر تاثیری در آن ندارد. به این اعتبار، اصرار بر کنار گذاشتنِ مدعای رهبری بلاموضوع است؛ چنین تقاضایی همانقدر بیمعناست که ادعای رهبری اپوزیسیون بدون پرداختن به پاسخهای آن سهگانه بیمعناست.
?? ??? ?? ????? ?
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 8 months, 4 weeks ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 11 months, 1 week ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
ads : @IR_proxi_sale
Last updated 7 months, 1 week ago