𝐈𝐍 𝐆𝐎𝐃 𝐖𝐄 𝐓𝐑𝐔𝐒𝐓 🕋
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 1 month ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 3 months, 2 weeks ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
ads : @IR_proxi_sale
Last updated 3 days, 19 hours ago
پیج اینستامون،دوست داشتید اونجا همراه باشید...
https://www.instagram.com/shahrzad.roman_?igsh=YzljYTk1ODg3Zg==
#رویای_باتو_بودن
#PaRt_9
سمتی که نشون دادو نگاه کردم و بلند شدم و دویدم سمتِ کوچه و رسیدم جلوی عمارت و دیدم شهرزاد کنارِ در ایستاده،دویدم سمتش.
قباد- تو..تو حالت خوبه؟فکر کردم زیرِ آوار موندی. شهرزاد- داشتم برمیگشتم که اون اتفاق افتاد.... قباد- حالا بیا بریم توی عمارت. شهرزاد- فکر کنم نتونیم بریم.
قباد- چرا؟ شهرزاد- چون در بسته است.
قباد- بسته است،وای نه حالا تا فردا بقیه بیان باید همین جا بمونیم. اصلا وایسا از دیوار برم بالا. شهرزاد- نه خطرناکه. قباد- من همش از درخت بالا میرم اینکه دیواره کاری نداره...(سریع از دیوار رفتم بالا،ارتفاع زیاد بود،کی به من گفت الکی بگم از درخت بالا میرم،اما چاره ای نبود اگه نرم پایین حتما لو میرم،خودمو انداختم روی زمین)...آخ....(عجب ضربه بدی خوردم ولی حداقل تونستم درو باز کنم و شهرزاد اومد تو)
شهرزاد- چی شد؟پاتون خیلی درد میکنه؟
قباد- نه اصلا مهم نیست،یکم درد داره ولی انقد شدید نیست(لنگ میزدم ولی بلاخره تونستم برم داخلِ عمارت)...
قباد- تو گرسنه ات نیست؟....چرا هیچی نمیگی...اوه اوه اصلا فراموش کردم،چیزی برای خوردن نداریم....
شهرزاد- اگه اجازه بدین من درست کنم.
قباد- تو مگه....اصلا دختر یازده ساله چجوری این کارها رو بلده؟
شهرزاد- ما رعیت ها و فقرا با خانواده عیون فرق داریم. قباد(لیوانِ آب دستم بود خواستم حرفی بزنم که تلفن زنگ خورد و رفتم جواب دادم)- بله بفرمایید....سلام آقا جون،بله اینجا همه چی خوبه(چه خوبی)...حواسم همین جاست،چی گفتید...(با حرفی که پدرم زد آب توی گلوم پرید)چییییی؟دو سه روز،یاخدا،آقا جون شما گفتید یه روز،من چجوری این چند روز با نامحرم تنهایی توی عمارتِ به این بزرگی بمونم...آقا جون اگه یه وقت....خیلی خب نمیگم ولی منم آدمم ممکنه...(انگار چی گفتم که تلفنو روم قطع کرد)...ای بابا حالا چی کار کنم،این بسته شدنِ راهم بدبختی شدا،حالا تو این موقعیت میشد نرید سفر،اه....با عصبانیت رفتم سمتِ اتاقم.....حالا من هنوز پونزده سالم نیست ولی اون که نُه ساله شده...(از کی من انقد حساس شدم)...
Join• @roman_shahrzaad💜
https://t.me/Shahab_humble
حمایت بشه
بچه ها برای تبلیغ چنلتون از این کانال استفاده کنید
@in_Ponyo
#رویای_باتو_بودن
#PaRt_8
خم شدم که خورده های شکسته رو جمع کنم که یکی از شیشه ها رفت توی دستم....آخ...(خونِ دستم روی زمین ریخت).
شهرزاد- داره خون میاد. قباد- چیزی نیست.
شهرزاد- باید درش بیارید تا عفونت نکنه...
قباد(بلند شدم برم دستمو ببندم که)
شهرزاد- اینطوری کلِ عمارت پر از خون میشه چیزی میخواین بگید که من برم بیارم.
قباد- میخوام دستمو ببندم،وسیله تو اتاقمه.
شهرزاد- الان برمیگردم.(رفتم طبقهی بالا و باند و بتادین آوردم).
قباد- تو این کارها رو از کجا بلدی اونم با وجودِ اینکه یازده سال بیشتر نداری.
شهرزاد- به قولِ مادرم هر آدمی باید این کارها رو بلد باشه. قباد- آخ آخ امروز کتابی رو که لازم داشتم قرار بود بیارن یادم رفت برم(بلند شدم)- ولی این شیشه هام که اینجا ریخته،میتونی بری همین کتاب فروشی سر خیابون یه کتاب قرار بود برام بیارند رو بگیری بیاری. شهرزاد- اول اینا رو جمع کنم.
قباد- خودم اینا رو جمع میکنم،تو کاری که گفتم بکن،ولی صبر کن برم پولِ کتابو بیارم(رفتم توی اتاق و پولی که برای کتاب کنار گذاشته بودمو برداشتم و برگشتم پایین)- بگیرش،فقط وقتی رسیدی بگو برایِ قبادِ دیوانسالار میخوای خودشون میدونن چی هست. شهرزاد- باشه چشم.
منتظر روی لبهی آخرین پله نشستم،سوزشِ دستم داشت دیوونم میکرد ولی اهمیتی نداشت،یه زخمه دیگه چند روزی بگذره خوب میشه...این دختره چرا نیومد؟همون لحظه یه صدای انفجار شنیدم،دویدم سمتِ درو رفتم تو کوچه و به یه همسایه که داشت رد میشد گفتم: صدای انفجار از کجا بود؟
همسایه- کتابفروشی رو زدن!
چشمانِ قباد با شنیدنِ اسمِ کتابفروشی گِرد شدند،بدون اینکه حواسش به بسته شدنِ در باشد دوید سمتِ خیابان.
قباد- وای نهههه،اگه تو بمباران بوده باشه چی؟ پدرم منو مسئولِ این اتفاق میدونه،خدااااا.(خودش را بینِ جمعیت رویِ زمین انداخت و هیچ کس حتی خودش باور نمیکرد که یک پسر دوازده ساله عاشق شده باشد،بدونِ اراده اشک توی چشمانش جمع شد فریاد زد)- تو کجاییییی؟جواب بده.... یکی از میونِ جمعیت گفت: دنبالِ کسی میگردی پسر جان. قباد- خواهرِ کوچیکم اومد اینجا برام یه چیزی بگیره. + من یه دختری رو دیدم که از اون طرفی میرفت.
سمتی که رو که نشون دادو نگاه کردم و بلند شدم و دویدم سمتِ کوچه و رسیدیم جلویِ عمارت و...
Join• @roman_shahrzaad?
بزرگ آقا- من به تو اعتماد دارم...
قباد- من مشکلم اعتمادِ شما نیست،درسته من هنوز دوازده سال بیشتر ندارم اما خودتون گفتید با بقیه هم سن های خودم خیلی فرق دارم،گفتید بیشتر از بقیه میفهمم.
بزرگ آقا- اگر اینطور نبودی که نمیخواستم برای جانشینی انتخابت کنم.
قباد- پدر جان،مادرِ مرحومم میگفت این درست نیست که من با کسی که...فقط این نیست،وسوسه ای که شما همیشه ازش حرف زدید و گفتید که توی هرسنی سراغت میاد چه ده ساله باشی چه صد ساله. خب حالا چرا اون دخترم با خودتون نمیبرید.
بزرگ آقا- تو خوب میدونی ما هرسال یک روزی از تهران خارج میشیم و بچهها رو هم نمیبریم. قباد- ولی پدر.
بزرگ آقا- اگر تو داخلِ اتاقت باشی و اون دختر هم به کارها برسه اتفاقی نمیوفته.
(اون شب هرچه کردم پدرم راضی به اینکه اون دخترم ببرند نشد،میترسیدم نکنه یه وقت خطایی ازم سر بزنه و کارِ بدی بکنم،فکرای جورواجور به سرم میزد که هم خودم تو دردسر بیوفتم هم اون دختر)
«روزِ بعد»
همگی آمادهی رفتن شدند حتی حشمت هم با آنها میرفت و قباد برای اینکه عمارت خالی نماند آنجا مانده از پشتِ پنجرهی اتاقش خارج شدنِ تک تکِ ماشین ها را نظاره گر بود آخرین ماشینی که حرکت میکرد ماشینِ پدر بود که هنوز درونِ عمارت است،بزرگ آقا قبل از رفتن بارِ دگر با پسرش صحبت کرد.
قباد- پدر،کاش! بزرگ آقا- تو پسرِ بزرگی شدی حتی از سنتم بیشتر میفهمی،از کودکی خودتو آمادهی جانشینی من کردی پس باید آمادهی هر کار و سختی باشی...مراقبِ خودت باش. قباد- کاش پدرم حداقل توی این اوضاعِ کشور سفرو نمیرفت،من هنوز برای این کارها بچه بودم اما چاره ای نبود همه رفتند و عمارت ساکت شد،خودم را با کتابهایم سرگرم کردم...عاشقِ خواندن بودم و با عشق برگههای کتابو ورق میزدم تا از طبقهی پایین صدای شکستنِ چیزی رو شنیدم،سریع رفتم سمتِ پلهها و رفتم پایین،دیدم خورده های گلدونِ شکسته روی زمین ریخته و شهرزاد داره جمع میکنه و متوجهی حضورِ من نشده،رفتم جلو و ایستادم.
قباد- چی کار میکنی؟ شهرزاد- ببخشید،حواسم نبود افتاد شکست.
قباد- حالا چرا داری گریه میکنی؟
شهرزاد- آقا حتما هم من هم پدرمو اخراج میکنند. قباد- دست نزن،اینطوری دستتو زخم میکنی،خم شدم که خورده های شکسته رو جمع کنم که یکی از شیشه ها رفت توی دستم...
Join• @roman_shahrzaad?
#رویای_باتو_بودن
#PaRt_6
قباد رفت بیرون ایستاد و چندی بعد،حشمت و شهرزاد از اتاقِ بزرگ آقا خارج شدند و همراهِ قباد رفتند. قباد دستش را پشتش گذاشته بود و راه میرفت.
حشمت- آقا قباد. قباد(ایستاد و همان طور که پشتش به آنها بود گفت)- خوشم نمیاد اینطور خطابم کنید. بهم بگید قباد راحتترم.
حشمت- ولی شما پسرِ بزرگ آقا دیوانسالار هستید! قباد- درسته من پسر بزرگِ عمارتم(برگشتم سمتشون)- اما قبل اینکه پسرِ بزرگ آقا باشم یه آدمم،یه انسانم،شما هم از من بزرگتری پس دلیلی نداره بهم بگی آقا.(رو به رو را نشان دادم)- شما میتونید اینجا استراحت کنید و همین طور که پدرم گفتند کار شما با خودِ ایشون است و کار و مسئولیتِ دخترتون با من. حالا میتونید برید به کارتون برسید. حشمت- باشه چشم،دخترم مراقب باش. شهرزاد- چشم پدر.
(حالا هردو تنها ماندن)
قباد- و اما کارِ تو...اسمت چی بود راستی؟
شهرزاد- شه...شهرزاد. قباد- چرا وحشت کردی من که قرار نیست تو رو بخورم....نترس من مثل بقیه باهات رفتار نمیکنم...دنبالم بیا...(چرا این دختر باید توی این سن به جای درس خواندن بشه خدمتکار،رفتیم توی مطبخ)- کلثوم. کلثوم- بله آقا قباد.
قباد- این دختر از امروز پیشِ شما کار میکنه.
کلثوم- بله چشم.... قباد- ظرف شستن که بلدی؟ شهرزاد- بله بلدم. قباد- چه عجب فکر کردم حرف زدن بلد نیستی. کلثوم فعلا این دختر توی شستنِ ظرف ها بهت کمک میکنه. کلثوم- بله چشم...
«چند ساعت بعد»
کلثوم و بقیه به کارهای خودشان میرسیدند و شهرزاد توی مطبخ تنها بود و ظرفها رو میشست و قبادم مشغول رسیدگی بود که وارد مطبخ شد و دید شهرزاد همان طور که ظرف میشورد مدام سرفه میکند.
قباد- سرما خوردی؟ (برگشتم سمتِ صدا)- نه فقط نمیدونم چرا سرفه ام گرفته.
قباد- برو استراحت کن. شهرزاد- من برای کار اومدم اینجا،نمیتونم استراحت کنم وگرنه آقا اخراجم میکنند. قباد- آدم باید سالم باشه تا کار کنه،مسئولِ کارِ توام منم،پس اگه قراره کسی دعوا کنه منم نه پدرم.(چرا من به این دختر توجه میکنم اصلا).
ململ- ببخشید آقا قباد.... قباد- چیه،هی میگی آقا قباد،بهتون گفتم من با قباد راحت ترم تا آقا قباد...حالا حرفتو بزن.
ململ- آقا فرمودند که همهی ما باید بریم خارج از تهران اما فقط شما میمونید و دخترِ آقا حشمت.
قباد- من با کی؟مطمئنی پدرم اینو گفتند؟
ململ- بله ما همه اینو از خودشون شنیدیم.
قباد- این دیگه چی بود(رفتم سمتِ اتاقِ پدرو در زدم).
بزرگ آقا- بیا تو. قباد- آقا جون این چیزی که شنیدم درسته؟همه میرید خارجِ شهر و منو این دختره شهرزاد باید بمونیم.اونم تنها توی این عمارت؟ بزرگ آقا- نکنه باید از تو اجازه بگیرم؟ قباد- نه پدر ولی آخه من با این دختر؟!یه وقت دچارِ سوءتفاهم میشه.
بزرگ آقا- من به تو اعتماد دارم...
Join• @roman_shahrzaad?
𝐈𝐍 𝐆𝐎𝐃 𝐖𝐄 𝐓𝐑𝐔𝐒𝐓 🕋
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 1 month ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 3 months, 2 weeks ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
ads : @IR_proxi_sale
Last updated 3 days, 19 hours ago