?????;????????

Description
⇞ Your host from the gray mind; blurred memories, Leave a message: ⇟
http://t.me/HidenChat_Bot?start=6225158661
Advertising
We recommend to visit

𝐈𝐍 𝐆𝐎𝐃 𝐖𝐄 𝐓𝐑𝐔𝐒𝐓 🕋

We comply with Telegram's guidelines:

- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community

Join us for market updates, airdrops, and crypto education!

Last updated 1 month ago

[ We are not the first, we try to be the best ]

Last updated 3 months, 2 weeks ago

FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM

Ads : @IR_proxi_sale

Last updated 2 months, 4 weeks ago

1 year, 6 months ago
1 year, 6 months ago

There is no hope, there is hope.
Pain beside you, pain in front of you.
Just remove the false mask; Everything will be different.

1 year, 6 months ago

توی این راه، سیاهی‌ها، مشکلات، دشمن‌ها همه‌جا هستن.
حرف می‌زنن، اعصابت رو بهم می‌ریزن، القابی رو بهت نسبت می‌دن که نابودت می‌کنه، دیوونت می‌کنه.
این مسیر پر از تیغِ، پاهات بدجوری زخمی می‌شن، از خونریزی و درد به زانو می‌افتی. نابود می‌شی. اما هرچقدر هم که تیغ‌ها زیاد بودن، اون کسی که تو راه برات گل‌های رنگارنگ ریخت، دستت رو گرفت و تو رو به جلو هل داد رو، فراموش نکن.
درد داره، خیلی درد داره. داره روحم رو زخمی کرده، هنوز آسیب می‌زنه؛ حالم خوب نیست. اما بذار امروز هم بگذره، بذار نابودت کنن. اونقدری که غم نابودت کنه و زخم‌هات رو باز کنه. بعد بلند شو، وقتشه که قوی‌تر ادامه بدی و دشمن‌ها رو نابود کنی، حتی اگر خانوادت باشن... .

1 year, 6 months ago
1 year, 6 months ago

**_من دیگه بیشتر از این نمی‌خوام تو رویا زندگی کنم...

_چرا؟ رویا که خوبه، اونجا همه‌چی داری.

_فکرش رو بکن، تمام روزت، تمام زندگیت توی رویایی که آمیگدال برات درست کرده، بگذره.
چه حسی داره وقتی به خودت بیای و ببینی همه‌اش یه رویای شیرین و دروغین بود؟
این یه راهِ فرار از بدبختیِ، اما تا وقتی با اون چیزهایی که اسمشون رو گذاشتی بدبختی روبرو نشی، به همون راهِ فرار هم نمی‌رسی.
فقط بس کن و از اون رویای لعنتی بیا بیرون! وقتشه همه‌چی رو به دست بگیری و به سوی آینده‌ای که دیگران با عنوان غیرممکن بهت تحمیل می‌کنن، بری!
فقط رها کن و قدم‌هات رو شروع کن... .**

1 year, 7 months ago

*_حرف‌های مزخرف اونا داره روحم رو نابود می‌کنه، افکارِ احمقانه و مزاحمی که حتی خودم نساختم اون‌ها رو، داره ذره‌ذره‌ی جونم رو بیرون می‌کشه؛ نمی‌خوام فکر کنم به هیچی، نمی‌خوام بدونم اون کیه، به من ربطی نداره. من باید راه خودم رو پیش بگیرم، انقدر حسرت و فکرهای احمقانه به من کمکی نمی‌کنه...

اونقدر توی حرف زدن با خودش غرق شده بود که دنیای اطرافش رو فراموش کرده بود.
به معنای واقعی، ذهنش داشت جسمش رو فلج می‌کرد. دیوونه شده بود، حتی نمی‌دونست چند روز یا چند سالِ که توی اون جهنم زمینی، گیر افتاده.
اطرافش پر از کاغذهایی بود که داخل‌شون پر از افکار بود، افکارهای وحشتناک و خط‌هایی که بی‌هدف کشیده شده بود اما در آخر به چهره‌های ترسناکی تبدیل شده بودن.
اگر کاغذها روحش به حساب می‌اومدن، نوشته‌ها می‌شدن افکارش و خط‌ها، زخم‌های روی تنش!

_اون نمی‌تونه این‌کار رو با من بکنه. اما اون خیلی وقته رفته مگه نه؟ تو باز هم تنها موندی.
مگه نگفتی تا وقتی که ویولن رو کنار بذارم پیشم می‌مونی؟ از کجا می‌دونستی که بخاطر توام که شده، اون ساز لعنتی رو کنار نمی‌ذارم؟ می‌دونستی که ترکم کردی؟

حالا داشت می‌خندید، بلند، ترسناک و دیوانه‌وار.
انگار که قرار نبود خنده‌هاش تموم بشه، مثل دردِ قلبش؛ قلبِ لعنتی‌ای که تا دیروز با دستگاه زنده مو‌نده بود، بیمار بود، درد داشت‌. انگار که سیم‌های خاردار دورش کشیده باشن و با هر تپش، فشرده می‌شد و خون بیشتری از دست می‌داد‌.
فکر می‌کرد فقط یک‌نفر می‌تونه درمانش کنه اما اون هم درد شد، هم درمان. دردی که بهش داد و زخمِ بزرگی که روی جسم و روحش زد رو درمان کرد؛ اما بریدگیِ عمیقی که به بخیه نیاز داشت رو نمی‌شد با چسب‌زخم ترمیم کرد. و دوباره با ترک کردنش دلیل خوبی برای سر باز شدن زخم بهش داد.
احساسات‌اش درهم بود. نمی‌دوست الان باید چی‌کار کنه، همچنان بخنده یا گریه کنه؟
مثل بچه‌ای بود که دست مادرش رو رها کرده، بخاطر دیدن عروسکِ موردعلاقه‌اش و بین جمعیت گمشده. بعد از فهمیدنِ جای خالی مادرش، وسط جمعیت ایستاده و گریه می‌کنه و مردم با بی‌رحمی اون رو زیر پاهاشون له می‌کنن.
همونقدر ترسیده و بی‌پناه. این‌ احساسات درخورِ مردی مثل اون نبود، اما اهمیتی نمی‌داد یا شاید اصلا متوجه نبود که داره چی‌کار می‌کنه. از خودِ واقعی‌اش دور شده بود یا شاید از پناه‌گاهش...

_پیتای بال‌آبی، منتظر من نبودی تا بیام بال‌های خونی‌ و شکسته‌ات رو درمان کنم؟ یعنی تکیه‌گاهِ تو نبودم؟ مردت نبودم؟..

خسته شده بود از سوال‌های بی‌جوابی که شنونده نداشت، فقط برای خودش سرهم می‌کرد و کنترلِ افکارش داشت از دستش خارج می‌شد.
کاش خدایی که بهش اعتقاد نداشت اما زمانِ بچگی‌هاش هر یکشنبه توی کلیسا باهاش حرف می‌زد، کنارش می‌بود.
زمانی که منتظر بود خدا نجاتش بده یا حداقل باهاش حرف بزنه، به بدترین شکل گذشت و فهمید هیچ خدایی نیست تا به نجاتش بیاد و حتی دلسوزی‌ای نشون بده.
اما باز هم دلش می‌‌خواست به همون دوران برگرده. اشکالی نداشت اگر مادرش با چاقوی داغ پاهاش رو می‌سوزوند و زخمی می‌کرد، همین‌ که صدای آواز خوندنِ اون زن رو یواشکی گوش می‌کرد، برای فراموش کردنِ دردش کافی بود.

لبخند محوی با به یادآوردنِ صدای زیبای مادرش زد. ویولن رو از زیر تخت دوران کودکی‌اش برداشت و آوای موردعلاقه‌ی مادرش و پیتای بال‌آبی‌اش رو نواخت؛ صدای بم و خشدارش رو بخاطر فریادهای بلندش رو هم به زمینه‌ی اون آهنگ اضافه کرد؛ غافل از اینکه دو چشم براق و اشکی تمام اون مدت بهش خیره شده بود و باهاش دیوونگی کرد، خندید، اشک‌ ریخت و با صدای گرفته و بغض‌دارش با آهنگ همخوانی کرد، اما توی سکوت؛ همونطور که همیشه محکوم به سکوت بود و اگر کمی صداش بلند می‌شد، همه‌چی رو از دست می‌داد!..*

-28 ژانویه, بخشی از خاطرات گمشده

1 year, 7 months ago
1 year, 7 months ago

i've been waiting for you... .

1 year, 7 months ago

*_کاش دلیل  این نیکوتین‌هایی که ریختی توی سینه‌ات رو از روی زمین محو می‌کردم.
_نه نمی‌خوام، فقط بمون هیونگ... بمون تا نترسم... نمیرم... دق می‌کنم ته...ایندفعه تو رو ازم بگیره دق می‌کنم.
_دنیا رو روی سرش خراب می‌کنم اگه بخواد از من بگیردت.
_قول بده رئیس.
_به شرافت تپش‌های صادقانه قلبم می‌مونم پیشت.
من همیشه موندم جونگ‌کوک یادته؟

-Reprisal Spiral*

1 year, 7 months ago

ادمینای نویسنده فور کنن.

We recommend to visit

𝐈𝐍 𝐆𝐎𝐃 𝐖𝐄 𝐓𝐑𝐔𝐒𝐓 🕋

We comply with Telegram's guidelines:

- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community

Join us for market updates, airdrops, and crypto education!

Last updated 1 month ago

[ We are not the first, we try to be the best ]

Last updated 3 months, 2 weeks ago

FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM

Ads : @IR_proxi_sale

Last updated 2 months, 4 weeks ago