سطرها|مریم عبداللهی

Description
می‌نویسم تا به خودشناسی برسم.
پیج اینستاگرام من:
https://www.instagram.com/maryam_abdollahi.am

وب‌گاهِ من:
Maryam-abdollahi.ir
Advertising
We recommend to visit

𝐈𝐍 𝐆𝐎𝐃 𝐖𝐄 𝐓𝐑𝐔𝐒𝐓 🕋

We comply with Telegram's guidelines:

- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community

Join us for market updates, airdrops, and crypto education!

Last updated 1 month, 2 weeks ago

[ We are not the first, we try to be the best ]

Last updated 4 months ago

FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM

ads : @IR_proxi_sale

Last updated 3 days, 2 hours ago

2 months, 2 weeks ago

صدای گذشته

دیشب که می‌خواستم پاره‌ای از تکه‌پاره‌های سطرها (کانال تلگرامم) را بردارم و در اینستاگرام منتشر کنم به پست “بابایی” رسیدم، فیلمی که در دوره‌ی دونفره‌ی مدرسه‌ی نویسندگی با آن آشنا شدم. وقتی فیلم را دیدم عاشق این دونفره‌ی جذاب شدم. هنوز فرصت نیافته‌ام تا دوباره آن را ببینم چرا که ارزش چندبار دیدن را دارد.
فیلمی که تمرکزش روی یک لوکیشن است آن هم داخل یک تاکسی با دیالوگ‌های خاص و قشنگ میان راننده و دختری که مسافرش است.

وقتی بعد از ۳ ماه آن پاره را خواندم هرچه اصلاحش می‌کردم خوب از آب درنمی‌آمد و چنگی به دل نمی‌زد اصلن انگار مال من نبود دوستش نداشتم هرچه کردم تا قشنگترش کنم نمی‌شد باید کوبیده می‌شد و دوباره از نو ساخته می‌شد.

حتا ترسیدم به یادداشت‌های قبل‌تر از آن بروم. نکند از نوشته‌هایم، از خودم اصلن از نوشتن بدم بیاید. شاید هم باید متنفر باشم، باید از نوشته‌های قبلی بدم بیاید، اگر افتضاح نباشد که از همین جا که هستم تکان نمی‌خورم. شاید تغییر از همین نقطه آغاز می‌شود.

دوست داشتم برای کوبیدن و از نو ساختنش فیلم را دوباره ببینم و دوباره یادداشتی جدید را بنویسیم. پس از چند اصلاح کوچک به همان شیوه منتشرش کردم. باشد که نوشته‌های قبلی را هم دوست داشته باشم آن‌ها هم من هستم. من هم آن‌ها بودم.

✍️مریم عبداللهی
#یادداشت_روزانه

🌱@maryam_abdollahi_am

2 months, 2 weeks ago

بی‌خیالِ دل‌مشغولی‌های الکی

کنار پرده ایستادم تا آن را کنار بزنم. آفتاب از همان ابتدا که پرده کنار می‌رفت روی تمام برگهای بنفشه‌ پخش شد. بعد هم پاشید روی میز و دفتر و کتاب و تمام وسایلی که روی میز چیده که نه پخش و پلا شده‌بود. همان تابش قشنگش انگیزه شد تا سر و سامانی به میز بدهم.

تمام این قشنگی‌هایی که با چشم می‌دیدم، روح آدم را جلا می‌داد. اما یک چیز مزاحم این وسط بود که تمام این قشنگی‌ها را به یک‌باره خراب می‌کرد. آن هم صدای سنگ‌بری این ساختمان روبرویی بود که ساخت و سازش تمامی نداشت. آن هم ساعت 7 صبح.

آن‌قدر نمای پرکاری را انتخاب کرده‌است که یک ماه است صبح تا شب سنگ می‌برد اما تمام نمی‌شود. دیروز با خوشحالی به همسرم گفتم فکر کنم دیگه به اتمام کارش نزدیک باشد، یک نفس راحت بکشیم بدون صدا و این گرد و خاکی که ایجاد کرده‌است. گفت خیالت راحت این که تمام شود چند روز بعد آن دو خانه‌ی ویلایی شروع می‌کنند.

این سر و صداها در این شهرها تمامی ندارد. گاهی فقط دوست داریم در روستا زندگی کنیم اما هیچ حاضر نیستم حداقل برای دو روز هم که شده مرخصی بگیریم. برای دو روز هم از این سر و صداهای آزاردهنده از این آلودگی‌ها جدا شویم. آن‌قدر که درگیر این دل‌مشغولی‌ها شده‌ایم.
کلاس و مدرسه‌ی دخترم، باشگاهی که به تازگی استارت زدم و بهانه‌های دیگر باعث شد تا در رفتن به یک مسافرت به دور از این سر و صداها دچار تردید شوم و از رفتن صرف‌نظر کنم.

ما فقط دوست داریم تا در یک کلبه‌ی جنگلی، در یک خانه‌ی ویلایی وسط یک روستای بکر پر از حیوانات اهلی داشته باشیم اما نمی‌توانیم. فقط دوست داریم، نمی‌توانیم از این شهر با این همه شلوغی و سر و صداها برای چند روز هم دور باشیم.

دلم تنگ شده‌است برای روستای مادربزرگ که هزار کیلومتر از اینجا دور است و چند سالی است که نرفته‌ام فقط دلم تنگ می‌شود موقع تصمیم برای رفتن که می‌شود ترجیح می‌دهم سرجایم بنشینم و این روزها را به همین روال گذشته ادامه دهم. روستایی که وقتی در صحرایش قدم می‌زنی صدای هیچ چیز نمی‌آید و فقط صدای نفس کشیدنت را می‌شنوی.

گرفتاری‌هایی که برای خود ساخته‌ایم تمامی ندارد. حاضر نیستیم کمی از این دایره‌ی امنی که به خیال خود امن است کمی گریز کنیم. برایمان راحتتر است تا همین روال روزهایمان را ادامه دهیم و سرجایمان بنیشینیم. فقط دوست داریم از شهر دور باشیم اما نمی‌توانیم.

✍️مریم عبداللهی
#یادداشت_روزانه

🌱@maryam_abdollahi_am

2 months, 2 weeks ago

خورشیدنوشت

صبحِ امروز و سکوتش را توانستم نصیبِ خود کنم. بعد از خوردن یک فنجان آبلیمو عسل تا مرهمی باشد بر سرماخوردگی‌ای که همیشه در ایام شروع فصل مدرسه مهمان خانه‌مان می‌شود، نشستم پای میز و لپ‌تاپ و آزادنویسی.

از هر دری نوشتم. در این میان، خورشید هم مدام خودنمایی می‌کرد. بازی‌اش گرفته بود. گاهی خاموش و گاهی روشن می‌کرد خانه‌مان را. از زیر ابر که بیرون می‌آمد خط‌های قشنگش را می‌انداخت روی کتاب‌ها و تقویم و دفتر و لپ‌تاپم و دوباره قایم می‌شد.

هربار که میزم به نورش مزین می‌شد وسوسه می‌شدم تا گوشی را بردارم و عکس بگیرم و جمله‌ای روی آن بچسبانم و استوری کنم. اما مقاومت می‌کردم چون می‌دانستم گوشی به دست گرفتن همان و گیر کردن در آن فضای مجازی و نرسیدن به هزار کلمه همان.

خلاصه آن‌که از عکس گرفتن صرف‌نظر کردم. هر زمان که ابرها را کنار می‌زد، به خورشید نگاه می‌کردم یاد بچگی‌ام افتادم که روی ایوان خانه، طاق‌باز می‌خوابیدم و زل می‌زدم به خورشید، تا مرز کوری پیش می‌رفتم. دستانم را روی چشمانم می‌گذاشتم و آن فضای تاریک را ایجاد می‌کردم اما چه فایده، باز هم خورشید می‌دیدم بدون آن‌که آن فضای تاریک را روشن کند.

سرم را به روی صفحه‌ی لپ‌تاپ چرخاندم. هنوز خورشید جلوی چشمانم بود. کلمه‌ها را نمی‌دیدم. خورشید دقیقن در وسط صفحه بود. می‌نوشتم. بدون آن که چیزی ببینم، می‌نوشتم. آن‌قدر بهش توجه نکردم تا خودش رفت.

به هزارکلمه رسیدم. حالا منتظر خورشیدم تا ابر را کنار بزند و میز قشنگم را قشنگ‌تر کند. جمله‌ای تنگش می‌گذارم و استوری می‌کنم.

نور انگیزه و امید است برروی فکر و خیالت که بتابد، دست به اقدام می‌زنی، عادت تعیین می‌کنی و قدر لحظه‌ها را می‌دانی.

✍️مریم عبداللهی
#یادداشت_روزانه

🌱@maryam_abdollahi_am

5 months, 1 week ago

بودن

امروز دوست نازنینی یادداشتی از یک نویسنده* را برایم فرستاد. آن‌قدر متن قشنگ بود که چندین بار آن را خواندم. مضمون یادداشت این بود که: "بعضی آدم‌ها بخشی از وجودشان نوشتاری‌ست. آنها نمی‌نویسند که اثری را خلق کنند یا محصولی را ارائه دهند، آنها می‌نویسند تا باشند تا ناقص نباشند. اگر ننویسند گم و گیج می‌شوند. آنها نوشتن را انتخاب نمی‌کنند. آنها به نوشتن نیاز دارند."

به تازگی استاد کلانتری عضو کانالم شده‌است، هم از خوشحالی بال درآورده‌ام، هم انگیزه‌ای مضاعف دارم تا هروز یادداشت‌هایم را منتشر کنم، هم استرس دارم. دو روز پیش که تلگرامم را باز کردم، با انتشار یکی از متن‌هایم در کانال یکی از دوره‌های مدرسه‌ی نویسندگی چنان شگفت‌زده شدم که از جا پریدم. فکرش را هم نمی‌کردم که یادداشتم مورد تایید استاد واقع شود.

این روزها کاملا متوجه‌ام که بخشی از وجودم، بخشی از بودنم و بخشی از زندگی‌ام نوشتنی شده‌است. باید بنویسم تا باشم. من به نوشتن نیاز دارم. باید بنویسم تا زیستنم آگاهانه باشد و بخش گمشده‌ام یعنی نوشتن، که به تازگی آن را بهتر درک می‌کنم را زندگی کنم.

✍️مریم عبداللهی
#یادداشت_روزانه

♦️@maryam_abdollahi_am

5 months, 1 week ago

قدر زندگی چقدر است

همان دقیقه‌های اول کلاس کلیپ پخش شد. دختر و پدری دوچرخه‌سوار در جاده‌ای به درختی می‌رسند. دوچرخه‌هایشان را کنار درخت می‌گذارند. پدر، دخترش را بغل می‌کند و پایین می‌گذاردش. به پایین آن جاده می‌رود. آن پایین دریاست. دوباره برمی‌گردد. دخترش را در آغوش می‌گیرد و می‌بوسد و دوباره پایین می‌رود. سوار قایق می‌شود و پارو می‌زند. دور می‌شود، خیلی دور، آن‌قدر که دیگر دختر نمی‌بیندش.

کامنت دوستانم را هم می‌خوانم. نظراتشان را درباره‌ی فیلم و گاهی هم درباره‌ی قطع و وصل شدن کلاس حرف می‌‌زنند. چشمانم را به فیلم می‌دوزم. فیلم هیچ دیالوگی ندارد. غرق در آهنگ فیلم، ادامه‌اش را دنبال می‌کنم.

دختر دوچرخه را سوار می‌شود و از آن‌جا می‌رود. دوباره برمی‌گردد. از دوچرخه پایین می‌آید و به دریا نگاه می‌کند. خبری از بابا نیست. برمی‌گردد. این آمدن و رفتن در جاده‌های ناهموار، در باد، گاهی برف، گاهی باران و در شرایط مختلف ادامه دارد. دختر از کودکی به نوجوانی، جوانی، میانسالی و پیری می‌رسد. زمانی که دیگر خیلی پیر شده است به کنار دریا می‌آید. دوچرخه‌اش را می‌گذارد و به آن پایین می‌رود. دریا خشک شده است. جلو می‌رود. با قایق به گل نشسته‌ی پدرش روبرو می‌شود. در قایق می‌نشیند. پس از چند لحظه بلند می‌شود و شروع به دویدن می‌کند. در حین این دویدن، سیر کوچک شدنش را نشان می‌دهد تا به پدر و آغوش پدرش می‌رسد.

فیلم تمام می‌شود. در کلاس صحبت از رابطه‌ی پدر و دختر است. رابطه‌ی فرزند و والدین. نوشتن از این رابطه را برای هفت دقیقه شروع می‌کنیم. آهنگ زیبایی پخش می‌شود.

از زندگی‌نامه‌ای می‌نویسم که یک هفته از شروعش گذشته است. از رابطه‌ام با پدرم و مادرم می‌نویسم. اما گاهی ترس تمام وجودم را می‌گیرد. اینکه می‌گویند قدر پدر و مادر را بدانید تا هستند، تا کنارشان هستید، این جمله مرا می‌ترساند، گاه می‌ترسم نکند دچار عذاب وجدان شوم، نکند قدرشان را آن‌طور که باید نمی‌دانم، نکند رفتارم اصلن شایسته نباشد. یعنی چگونه باید قدر بدانم؟ آیا قدر دانستن را بلدم؟ عذاب وجدان چیزی است که همیشه دارم. گاهی که حس می‌کنم شاید در رابطه با موضوعی نباید چنین برخورد می‌کردم به مامان زنگ می‌زنم و خداراشکر می‌کنم که هستند، تا این موضوع را بگویم. آیا همان لحظه که دارم چنین برخوردی می‌کنم به این فکر می‌کنم که شاید خدایی نکرده بعد از صد و بیست دیگر نداشته باشمشان. شاید نوشتن این زندگی‌نامه به من کمک کند، به زود رنجی‌ام، به زود واکنش‌دهی‌ام، به فکر کردن قبل از هر برخوردی، به قدر دانستن، به محبت کردن و به زندگی کردن.

✍️مریم عبداللهی
#یادداشت_روزانه #فیلم_کوتاه

♦️@maryam_abdollahi_am

5 months, 1 week ago

بابایی

از سالن فرودگاه خارج شد و به ایستگاه تاکسی رسید. چمدانش را به راننده تاکسی داد و در صندلی عقب تاکسی نشست. آینه را به همراه رژش از کیف دستی‌اش بیرون آورد. بعد از زدن رژ، نگاهش به آینه‌ی راننده افتاد. به همراه چشمانش لبخند ملیحی را تحویل راننده داد. چشمش به گوشی درون کیفش افتاد. لبخندش محو شد و نگاه نگران و پیچیده‌اش را به نورها و خیابان‌های شب انداخت. راننده سکوت را با صحبت از پرداخت‌های آنلاین و دیدن تنها چند عدد و رقم به جای لمس اسکناس‌ها و ندیدن انعام‌هایی که در گذشته وجود داشت و نبود لذت کرایه‌ها، شکست.

دختر با لبخندها، ادا و اطوارش و زل زدن‌های قشنگش خودش را در دل راننده جا کرد تا جایی‌که آن حس دختر و پدری بین آن‌ها شکل گرفت. هرکدام از خودشان گفتند. هر آن چیزی را که دوست داشتند. هر آن چیزی را که شاید تا به حال به کسی نگفته بودند. از خودشان، از زندگی و آدم‌ها و رابطه‌هایشان. دختر از پدرش گفت، پدری که آن رابطه‌ی صمیمانه را هیچ‌وقت نساخت و جز یک بار دست دادن آن هم برای خداحافظی، دیگر چیزی از محبت و در آغوش کشیدن و لمس کردنش در رابطه با پدرش تجربه نکرده بود و حالا دختر از مرد متاهلی ‌گفت که آن محبت پدری را از او دریافت می‌کرد. مردی که پیر بود و سه فرزند داشت و در طول این سفر کوتاه در تاکسی با او چت می‌کرد. چتی که با نشان دادن احساسات، نفس حبس شدن‌های بعد از بعضی پیام‌ها، لبخندها و گاهی نگاه‌های خاص دختر همراه بود.

راننده تاکسی قدرت دختر را از چشمانش، از مدل لباس پوشیدنش، از چهره‌اش خواند و به او گفت از پس هر کاری برمی‌آیی. وقتی صحبت از آن مرد به میان آمد، راننده از تجربه‌اش، از شناختش نسبت به آدم‌ها و رابطه‌هایشان گفت. شاید دختر نمی‌خواست حرف‌های راننده تاکسی که در مورد رابطه‌اش با آن مرد می‌گفت را قبول کند. او در آن مرد پیر آن رابطه‌ی پدر و دختری، آن رابطه‌ای که در کودکی تجربه نکرده بود را یافته بود.
نگاه اشک‌آلود راننده، حس همدلی را با دختر نشان داد، وقتی دختر از رقص در باران و از پاک شدنش و پرواز در ذهنش حرف زد. پس از این گفتگو، راننده در برابر آخرین قصه‌ی دختر تسلیم شد و دختر را برنده‌ی این گفتگوهایشان دانست. پس از رسیدن به مقصد، راننده چمدان را از صندوق در‌آورد و به این رابطه‌ی دو ساعته با حس خاص‌شان خاتمه داد.

*فیلم DADDIO

✍️مریم عبداللهی
#یادداشت_روزانه #فیلم

♦️@maryam_abdollahi_am

5 months, 1 week ago

کارگاه کتابچه

وقتی صحبت از هدف شد و زمان نوشتن در مورد آن شروع شد، فقط نوشتم. فکر نمی‌کردم که می‌توانم هنوز بر روی موضوعی که انتخاب کردم، بمانم. فکر کردم شاید موضوع خوبی را انتخاب نکرده‌ام، شاید آن‌قدر که مشتاق بودم و تصور می‌کردم برای دیگران هم جالب باشد، نباشد. اما شروع به نوشتن هدف کردم، بی‌وقفه نوشتن مرا به اهداف قشنگی رساند و برای ادامه‌ی مسیر مرا مصمم کرد.

وقتی با مدت زمان کارگاه کتابچه مواجه شدم، فکر نمی‌کردم بتوانم 4 ساعت را در کارگاه همراه باشم، اما با حرفهای استاد کلانتری هرلحظه شوقم بیشتر می‌شد و سعی می‌کردم در تایم نوشتن در گوشه‌ای از مهمانی عصر جمعه بروم که بتوانم با تمرکز کامل بنویسم. در یک پومودورو داستانم را به اندازه‌ی هزار کلمه پیش بردم و بعد از چند روز که از شروع این پروژه می‌گذرد امروز در کارگاه کتابچه به جواب سوالاتم تا حد زیادی رسیدم. نوشتن و فکر کردن باعث شد باید کمی ساختاری که در ذهنم بود را به هم بریزم با اینکه هنوز هم دانش کافی برای ادامه‌ی مسیر ندارم اما این کارگاه خیلی راهگشا و لذتبخش بود.

اینکه داستان از جایی که شخص به دنیا می‌آید شروع شود و ادامه داشته باشد جذابیت خاصی به داستان اضافه نمی‌کند، دیدن فیلم و خواندن کتاب مرا از کلیشه‌ها دور می‌کند. باید کتابی بخوانم که دوست دارم نزدیک به نثر کتاب بنویسم و به من کمک می‌کند و ایده می‌دهد. پیشنهاد خواندن کتاب در یکی از تایم‌های آرامه(اصطلاحی قشنگتر از آنتراکت)، ایده‌ای در ذهنم پدید آورد که چقدر از نوشتنش لذت بردم.

تایم 4 ساعته‌ی کلاس نه تنها خسته‌کننده نبود که دوست داشتم تمام نشود. حرفهای دلنشین استاد کلانتری،حرفهایی که حکم یک تراپی را داشت و اثرش تا ساعتها و روزها و تمام عمرت با تو خواهد ماند. گفتگو، سوال و جواب، موسیقی، استراحت، کتابخوانی، تفکر و آموزش این تنوع در این کارگاه آن هم در عصر روز جمعه خیلی دلنشین بود. 4 ساعتی که به قول مادربزرگم جزو ساعات عمرم به حساب نیامد.

✍️مریم عبداللهی
#یادداشت_روزانه

♦️@maryam_abdollahi_am

5 months, 1 week ago

سماع

لپ‌تاپم را زیربغلم می‌زنم. به دنبال جایی برای نوشتن می‌گردم. جایی که بتوانم برای رسیدن به آن حداقل 250 کلمه تمرکز کنم. از جمع فاصله می‌گیرم. به گوشه‌ی باغ در کنار استخر می‌روم. لپ‌تاپم را روی دیواره‌ی استخر می‌گذارم و صندلی را هم روبروی آن قرار می‌دهم. می‌نشینم. حس می‌کنم از هر زمان دیگری زاویه‌ی بهتری برای نشستن و تایپ کردن پیدا کرده‌ام. آرامش اینجا عجیب است. چرا هیچ‌وقت این‌جا را انتخاب نکرده‌بودم برای نوشتن. متنی که باید می‌نوشتم را نوشتم. بعد از آن 250 کلمه، باید واژه‌ی تنهایی که در پست شب گذشته از آن نوشتم را برای خودم باز کنم. واژه‌ی ترس به میان می‌آید واژه‌ای که باید از آن هم زیاد بنویسم.

صدای موسیقی زیبایی از باغ همسایه می‌آِید. متوجه کلمات آهنگ نیستم، اما خیلی به دلم می‌نشیند. فقط می‌توانم از صدای خواننده تشخیص دهم محسن چاووشی است. این آهنگش را چرا تابه‌حال نشنیده بودم. آهنگ چنان قشنگ در ذهنم می‌نشیند که مرا به خیال رقص سماع می‌کشاند. با آن حالت خلسه می‌چرخم، دستانم را بالا می‌برم و سرم را رها می‌کنم. چرخشی که تمام نمی‌شود و آنگونه که شنیده‌ام تو را هرچه بیشتر به عرفان می‌رساند. چقدر دوست دارم این رقص را تجربه کنم.

آخرشب به دنبال آهنگ محسن چاوشی، تمام آهنگ‌هایش را گوش می‌کنم. کاش حداقل چند کلمه‌ای از شعر را می‌دانستم. بالاخره بعد از چند آهنگ پیدایش می‌کنم و شادی‌کنان می‌گویم خودش است، همین بود."من باید می‌رفتم". دو سه بار آهنگ را پلی می‌کنم و از گوش دادنش خسته نمی‌شوم. در میان آهنگ به یادداشت امشب استاد کلانتری که در مورد مرگ است فکر می‌کنم. چیزی که ذهن من هم همیشه درگیر آن است.

✍️مریم عبداللهی
#یادداشت_روزانه

♦️@maryam_abdollahi_am

5 months, 1 week ago

کشمکش

صدای مامان گفتن دخترم را میان گفتگوی‌مان می‌شنیدم اما متوجهش نبودم. به خودم آمدم، به سمتش برگشتم و خم شدم تا بغلش کنم ناگهان درگیری شدیدی میان رگ کنار گردنم که تا پشت شانه‌ام کشیده شده‌بود با استخوانهای ریز گردنم و عضلات شانه‌ام ایجاد شد. بی‌اعتنا به درگیری، دخترم را بغل کردم و گفتگو را ادامه دادم. در زاویه‌های خاصی این درگیری شدیدتر می‌شد و سعی می‌کردم با نوازش و پادرمیانی به این دعوا خاتمه دهم اما ول‌کن ماجرا نبودند.

شب که شد، می‌خواستم یادداشتم را بنویسم اما با سروصدایی که حتی با در بسته‎ی اتاق می‌شنیدم نمی‌توانستم تمرکز کنم. تصمیم گرفتم بعد از خوابیدن بچه‌ها نوشته‌ام را تکمیل کنم. کتاب، لالایی و باز هم مقاومت همیشگی، ای کاش کسی به من می‌گفت بخواب، دیگر نیازی به روی پا خوابیدن، شنیدن لالایی و یا کتاب قصه و شعر نداشتم.

بالاخره سکوت شبانه را به دست آوردم. چقدر این سکوت دوست‌داشتنی است. چقدر این آرامش قشنگ است. همیشه نوشتن در این ساعت از شبانه‌روز را بیشتر از هر زمان دیگر دوست دارم. کلمات بهتر در ذهنم و بر روی صفحه‌ی سفید جاری می‌شوند.

صبح به شوق نوشتن و خواندن ادامه‌ی کتابم زودتر از بچه‌ها بیدار شدم. کتاب خواندن را انتخاب کردم. بر روی کاناپه چهارزانو نشستم و شروع به خواندن کتابم کردم. درگیری میان رگ و عضله و استخوانم هنوز به پایان نرسیده بود. شاهد این درگیری بودم و کتاب می‌خواندم. کتاب را مقابل صورتم نگه ‌داشتم دستانم که خسته می‌شد طاقباز می‌خوابیدم. کتاب را بالای صورتم نگه می‌داشتم. دوباره برمی‌گشتم و کتاب را بر روی زمین می‌گذاشتم و از بالای کاناپه آن را می‌خواندم. انگار درگیری مسری بود. نمی‌توانستم کتاب را رها کنم تا بعد از دو ساعت کتابم به پایان رسید. چشمانم را بستم و به تمام آن 5 فصل "نبودن، تنهایی، دیدن، خانه و دوست‌داشتن" فکر کردم. مانند فیلم‌هایی بود که بعد از دیدنش حس خاصی داشتم، حسی که تا مدتها قرار است با من باشد.

بعد از بیدار شدن بچه‌ها و خوردن صبحانه، با ماشین راهی خانه‌ی مامان شدیم. با اینکه در ماشین بچه‌ها با هم بر سر هر موضوعی مشغول صحبت بودند اما من هنوز در کتاب سیر می‌کردم. به تنهایی فکر کردم. تنهایی‌ای که هیچ‌وقت نتوانستم با آن کنار بیایم. تنهایی را خیلی دوست دارم اما بیشتر از یک روز نمی‌توانم آن را تحمل کنم. اگر صبح تا شب در خانه تنها باشم قدر تمام ثانیه‌های آن روز را می‌دانم و حوصله‌ام به هیچ عنوان سر نمی‌رود. چهار سال پیش که برای خوردن ید مجبور بودم برای مدتی در خانه قرنطینه باشم درست است که از لحاظ رسیدگی به کارهایم، نوشتن، کتاب خواندن، کارهای کامپیوتری و خیلی چیزهای دیگر بر روی ابرها بودم اما دلتنگی مرا دیوانه کرده بود تماس تصویری هم نمی‌توانست مرا راضی کند. دلتنگی باعث شد فقط یک ترم دانشگاه یزد را تحمل کنم و بعد از یک ترم به خانه برگردم. دلتنگی باعث شد در دوران دانشجویی هروز رفت و آمد کنم، به جای آنکه ماندن در خوابگاه یا خانه‌ی دانشجویی را انتخاب کنم.

به خروجی اتوبان که می‌رسم، راهنما را می‌زنم و به سمت آِینه‌ی سمت راست، سرم را می‌چرخانم. ناگهان وارد کشمکش دوباره‌ی رگ گردنم می‌شوم، نفسم در سینه حبس می‌شود. دستم را روی گردنم می‌گذارم و سعی می‌کنم آرامش کنم. دوباره آهنگی که از ضبط ماشین پخش می‌شود مرا به داخل کتاب می‌برد. همچنان بچه‌ها یک ریز باهم حرف می‌زنند اما من در فکرهای خودم غرقم.

*کتاب “باید به کسی می‌گفتم که این‌جا بوده‌ام” نوشته‌ی علی معتمدی

✍️مریم عبداللهی
#یادداشت_روزانه

♦️@maryam_abdollahi_am

5 months, 2 weeks ago

2نفره‌های زندگی‌نامه

به واسطه‌ی پروژه‌ی زندگی‌نامه، امروز فهرستی از کلیدواژه‌ها و فهرستی از شخصیت‌ها و آدم‌ها نوشتم. واژه‌هایی که زندگی او را تعریف می‌کنند و هرکدام نقش اساسی دارد، مثل مهاجرت، رشته‌‌ی تحصیلی و یا زادگاه‌‌ش و آدم‌هایی که فقط اسمشان را شنیده بودم و در زمان حیاتشان نزیستم. آدم‌هایی که با او رابطه‌ای 2نفره را می‌ساختند. 2نفره‌هایی که برای من نبود. چطور می‌توانم از زبان یک طرف این رابطه بنویسم؟ آیا ذهنم، مهارتی که تا به الان کسب کرده‌ام، قلمم می‌تواند آن احساساتی را که تجربه شده‌است، آن احساساتی که شاید بیان نشود اما من باید نام‌شان را بدانم، بنویسم.

داستان‌هایی را قرار است بنویسم که شاید چندین بار شنیده‌ام، اما هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم من آن‌ها را می‌نویسم، این‌بار باید وارد جزئیات شوم و این‌بار جور دیگری باید بشنوم. همین الان که به آن داستان‌های دوردست فکر می‌کنم قلبم فشرده می‌شود، یعنی می‌توان حتی از این فشردگی قلب نوشت و منتقل کرد. با نوشتن هرکدام از شخصیت‌های این زندگی‌نامه، مجموعه‌ای از حس‌های تلخ و شیرین در وجودم تجربه ‌کردم. نام بعضی، یادآور مهربانی و لبخند بود و نام بعضی دیگر حس بی‌تفاوتی، حس نه چندان خوب. این نام‌ها فهرست 2نفره‌هایی بود که در کلاس «2نفره»، استاد کلانتری به آن اشاره کرد و من امروز خواستم برای شروع نوشتن زندگی‌نامه از آن استفاده کنم.

✍️مریم عبداللهی
#یادداشت_روزانه #زندگی_نامه

♦️@maryam_abdollahi_am

We recommend to visit

𝐈𝐍 𝐆𝐎𝐃 𝐖𝐄 𝐓𝐑𝐔𝐒𝐓 🕋

We comply with Telegram's guidelines:

- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community

Join us for market updates, airdrops, and crypto education!

Last updated 1 month, 2 weeks ago

[ We are not the first, we try to be the best ]

Last updated 4 months ago

FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM

ads : @IR_proxi_sale

Last updated 3 days, 2 hours ago