انسداد استخوان‌های عاصی.

Description
و ناگهان برف، چشمانم را رها کرد…

ما، ساکن دریا‌های دور و سرزمین‌‌های ناشناخته‌ایم.🏴

📬آدرس ایمیل:
[email protected]

باتِ شناس: @Sepiidar_bot

باتِ ناشناس: t.me/HidenChat_Bot?start=1180081940
Advertising
We recommend to visit

𝐈𝐍 𝐆𝐎𝐃 𝐖𝐄 𝐓𝐑𝐔𝐒𝐓 🕋

We comply with Telegram's guidelines:

- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community

Join us for market updates, airdrops, and crypto education!

Last updated 1 месяц, 2 недели назад

[ We are not the first, we try to be the best ]

Last updated 4 месяца назад

FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM

ads : @IR_proxi_sale

Last updated 2 дня, 2 часа назад

2 weeks, 6 days ago
2 weeks, 6 days ago
2 weeks, 6 days ago

پارسال همچین وقتی همه‌چیز فرق داشت. حتی فکر می‌کردم دیگه قرار نیست اون خونه رو داشته باشم. ولی حالا؟ همه‌چیز سرجای خودشه. اون خونه، آدم‌هاش، یلدا. فقط من نیستم. تنها چیزی که تغییر کرده اینه که امسال، من نیستم.

3 months, 2 weeks ago

آبلوموف ریدینگ لیستم رو تایید کرد. فقط گفت “تو این فکرم که تمومش کنم” نوشته‌ی “ایان رید” رو بهش اضافه کنم.

3 months, 2 weeks ago

من دیروز فرصت نکردم امروز میام هر کی به پاییز، هوای سرد، روزای کوتاه و تاریک عشق ورزیده رو بلاک می‌کنم ^_^

3 months, 2 weeks ago

?*?ریدینگ لیست پاییز:*
-به‌سوی فانوس دریایی
-شبح الکساندر وُلف
-دختر ستاره‌ای
-امیلی در نیومون (جلد اول)
-زیر تیغ ستاره‌ی جبار
-آیینه‌های دردار
-تو این فکرم که تمومش کنم

6 months, 1 week ago

کسی اینجا کتاب‌ “بازی‌های میراث” رو خونده؟ بخرمش یا صرفاً از همین ترند‌های بی‌کیفیته؟

6 months, 1 week ago

تو سایه ایستاده بودی عزیزم؟
خب میومدی تو آفتاب?

6 months, 1 week ago

1 July 2024, 02:46 am:
توی این هفده‌سال و چندماه زندگی هیچ‌وقت تا این حد چنین احساسات و افکاری رو نداشتم. به‌‌نظرم زبان ما برای بیان حس‌هایی که تجربه می‌کنیم اونقدرها غنی نیست. چیزی که درحال حاضر تجربه می‌کنم آمیخته‌ای از دلتنگی، غم، ترس و حسرته. کار خاصی از دستم برنمیاد؛ فقط منتظر می‌مونم و سعی می‌کنم بهش فکر نکنم. چندوقتی می‌شه که صبح‌ها می‌دَوم. توی پارک یا تردمیل، فرقی نداره. تراپیستم گفت برای سرتونین بدو ولی من می‌دوم که فکر نکنم. می‌‌دوم که از جهان خیالی خودم بیرون بیام و یه کاری برای جهان واقعیم انجام بدم. الان که این متن رو می‌نویسم حوالی ساعت سه‌ی صبحه. روز عجیبی رو پشت سر گذاشتم و نیمی از شب رو هم از دست دادم. امروز آخرین‌باری بود که با استاد فیزیک محبوبم کلاس داشتم. برخلاف تمام اختلاف نظرهایی که باهاش دارم، چیزهای زیادی ازش یادگرفتم. مهم نیست بقیه چی می‌گن، من دلم برای اون کلاس‌ها تنگ می‌شه. بعد از همایش پشت آخرین برگه‌ی جزوه‌م یه یادگاری نوشت. آخرش نوشته بود: “همیشه همینطوری بزرگ فکر کن” و من به‌‌خودم نگاه کردم؛ این مدت تنها کاری که نکرده بودم “بزرگ فکر کردن” بود. بعد خودم رو رسوندم کنار حوض نقش جهان. جای خیلی عجیبیه. کلی آدم اطرافت نشستن ولی می‌تونی گم بشی. فرامرز اصلانی بارها و بارها توی گوشم خوند. منم یه پرستوی خسته بودم که برای خودش و آینده‌ی نامشخص پیش روش اشک می‌ریخت؛ برای طوفانِ عزیزش که دیشب مرد. طوفان تنها حیوون موردعلاقه‌م بود. یه سگ بزرگ و سفید که گهگداری توی باغ دوست بابا می‌دیدمش. البته از آخرین‌بار مدت‌ها می‌گذره. اونقدری که حتی یادم نمیاد دقیقاً چندسالم بود؛ ولی همیشه موردعلاقه‌م باقی موند و بابا هم مرتب عکس‌هاش رو نشونم می‌داد. این اواخر خسته و پیر شده بود. یاد چندین‌سال پیش افتادم، روزی که با کلانتر اونجا بودیم. ما داخل سوییتِ کوچولو و جالب کنار باغ که اون روزها حاضر بودم همیشه اونجا زندگی کنم، نشسته بودیم و فارغ از هیاهوی بیرون توی سیدی‌من انیمیشن می‌دیدیم. یک‌دفعه صدای طوفان اومد و جسه‌ی بزرگ و سفیدش پشت در بود. من و کلانتر با جیغ‌های بلند خودمون رو زیر پتو قایم کرده بودیم و همراه بابا می‌خندیدیم. دلم برای اون روزها تنگ شده. برای شب‌هایی که بابای کلانتر از خواب بیدارمون می‌کرد تا به‌زور جوجه‌های کبابی بخوریم. دلم برای دست‌پخت مامان کلانتر هم تنگ شده. برای خود قبلی‌مون، اون موقع‌هایی که بزرگ‌ترها هنوز تصمیم نگرفته بودن چشم‌هاشون رو روی همه‌‌چیز ببندن. همون‌ وقت‌هایی که هنوز بزرگ نشده بودیم. حالا از فکر طوفان بیرون نمیام. سگ عزیز و دوست‌داشتنی. خیلی ازش می‌ترسیدم، همه ازش می‌ترسیدن. هنوز یادمه قفس بزرگ و میله‌ایش درست وسط باغ بود. با ترس و لرز از کنارش رد می‌شدیم تا به تاب و الاکلنگ‌های آخر باغ برسیم. فقط زیرچشمی نگاهش می‌کردم. از دیشب تا الان، بعد از دیدنش جوری که آروم و با پوزه‌ی باز روی خاک افتاده بود و روی جسدش گل آفتابگردون ریخته بودن، یک‌لحظه هم از جلوی چشمم کنار نرفته. نباید تا این حد توی گذشته گیر بیفتم ولی مکانیزم مغزم برای فرار از واقعیت دو چیزه. اولیش پرت کردنم به روزهای خیلی خوبی که تجربه‌شون کردم و بعد که دیگه خاطرات پاسخگو نبودن، ساختن تصورات خیالی و چیزهایی که هرگز وجود نداشتن. طوفان ولی وجود داشت. همیشه، پررنگ و قوی. حالا دلم می‌خواد یکی از همین روزهایی که بیشتر از هرزمان دیگه هویت خودم رو گم کردم، همه چیز رو ول کنم و با چند تا ساندویچ نون تست و ژله‌ی عروس دریایی‌! برم پیش کلانتر. باهم قسمت جدید Inside Out رو ببینیم و عصرانه‌هایی که درست کردم رو بخوریم. بعدش هم پیتزا و نوشابه و سریال دیدن تا صبح. کنارش بخوابم و باهم حرف بزنیم. حرف‌های واقعی… ولی دیگه چیزی مثل قبل نیست. دارم بزرگ می‌شم و کم‌کم همه‌چیز کمرنگ می‌شه. مثل الان که بیشترِ دوست‌هام رو از دست دادم، توی درس و زندگی و روابطم شکست خوردم و تنها کاری که از دستم برمیاد پرت کردن حواسمه.

6 months, 2 weeks ago

پیام بات:
سلام سپیدار، منم یه مدت همیشه چهار و بیست دقیقه از جواب می‌پریدم
راستش برام ترسناک بود چون دقیقا چنین چیزی رو توی کانجورینگ دیده بودم??

جواب:
از این به بعد هرشب با آب مقدس دوش می‌گیرم بعدش هم دور تختم نمک می‌ریزم.

We recommend to visit

𝐈𝐍 𝐆𝐎𝐃 𝐖𝐄 𝐓𝐑𝐔𝐒𝐓 🕋

We comply with Telegram's guidelines:

- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community

Join us for market updates, airdrops, and crypto education!

Last updated 1 месяц, 2 недели назад

[ We are not the first, we try to be the best ]

Last updated 4 месяца назад

FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM

ads : @IR_proxi_sale

Last updated 2 дня, 2 часа назад