?? ??? ?? ????? ?
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 10 months, 2 weeks ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 1 year ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
ads : @IR_proxi_sale
Last updated 9 months ago
|از پرچانگی تا باز شدن یخ زبانم|
داشتم مینوشتم که گوشی را آورد و گذاشت دم گوشم.
با ایما و اشاره بالبال میزدم که نمیخواهم، حرف نمیزنم.
ولی با چشمغرهای مجابم کرد به گفتگو. با شخص پشتخط سلام و احوالی کردم و حرصزده «چه خبرش» را با «هیچی، سلامتی» پاسخ گفتم.
او گوینده بود و من فقط اهوم و بلهاش را میرساندم.
دعا دعا میکردم چانهاش قفل شود تا بدون جنگ و خونریزیِ لفظی سلامش را خداحافظ بگویم.
بحث به خاطره و خاطرهبازی که کشید گفتم ایداد، طرف ولکن نیست.
از خاطره میگفت که مهاجرت کرده و زندگیاش حسابی روی غلطک افتاده. بحث خاطره سیل خاطرات را به سمتم روانه کردند. گفت از بچگیها و شیطنتهایشان، از من که همیشه دور از بازی آنها در احوالات و رویاپردازیهایم غرق میشدم.
گفتم از پرچانگیهایم، از عشقم به چای تلخ از همان بچگی. گفت از مدرسه و کرمهایی که میریختیم. از ذله شدن معلمها و خندیدن حتا به ترک دیوار.
عجیب بود که عین بچهی تازه زبان گشوده از هن و هون به بازگو کردن خاطرات طولانی رسیده بودم. انگار که یخم باز شده و شعف به جانم دویده بود. عشق همصحبتم به این گفتگو بود که جانی تازه به من برای سخن گفتن بخشیده بود.
با خودم فکر کردم چه خوب که او از جوابهای کوتاهم خسته نشد و ماند پای این همصحبتی.
فهمیدم گاهی باید فرصت داد، فرصتی که رشد را در پی داشته باشد و گرما را به سرما و سرما را به گرما ببخشد. گویا همه چیز در این جهان برای بهبود به زمان نیاز دارد و چقدر ظرفیت ما کمصبر است برای مقید بودن به همین زمان.
|ادامهدهنگان لاجرم|
با بعضی مفاهیم هیچ رقمه نمیجوشم. اما میدانم که چه بپزم چه خام بمانم افتادنم در این دیگ حتمیست.
مثل ادامهی زندگی بعد از مرگ عزیزی یا نفس کشیدن با رنجی.
انگار انسان هر چقدر هم که نقش عوض کند عاقبت ادامهدهندهی لاجرم است. در مرگ و زندگی خود، در بودن یا نبودنش هیچ اختیاری ندارد. جهان اینگونه است. یکی به سیم آخر میزند و میگوید مرگم را خودم انتخاب میکنم، خودکشی. ولی حتا خودکشی هم جبر و فشار دنیاست. انگار همه چیز از پیش تعیین شده باشد.
آدمی بودهام که همیشه ماندن و ادامه دادن را ترجیح دادهام. چه بسا بیشتر اوقات هم اشتباهم همین بوده، که گاهی باید رفت و خاتمه داد.
گرچه اختیار مطلق نداریم ولی قدرت تصمیمگیریمان بسیاری از ضعفهایمان را میپوشاند. میتوانیم تصمیم بگیریم کجا و با کی بمانیم و کجا و چه کسی را ترک کنیم.
ما بیارادگانی هستیم که مانند حیوانات و گیاهان با غریره و طبیعت زنجیر نشدهایم. اگر هم زنجیری باشد آنقدر سفت و سخت نیست که قادر به شکستنش نباشیم.
ما ادامهدهندگان لاجرمیم ولی خوب هم دوام میآوریم. پوستمان کلفت شده دیگر...
|من مردد او مصمم|
نایستاد. دویدم. نفس کم آوردم. داد زدم که نرو، بمان. اما نایستاد. او بدون تردید رفت و من در ماندن مردد شدم. میماندم برای چه؟ ولی وقتی چارهای جز ماندن نباشد دنبال چراییاش گشتن هم منطقی نمیآید. قصهی ما قصهی جبر سرنوشت بود.
یکی گفت چرا ماندی؟ برو پی رویاهایت.
من پی رویاهایم بودم ولی پای رفتن هم نداشتم. آدمی همیشه تلاش میکند برای ثابت نگه داشتن جزئی از زندگیاش. و من با ماندن ابلهانهام میخواستم بخشی از دلخوشیهایم را از تغییر در امان نگه دارم. میترسیدم که رها کنم که بگذارم و بروم. آنگاه رو به رو شدن با این ترس چنان برایم جانکاه بود که به شکنجهای قرون وسطایی میمانست. من ماندم، غافل از اینکه مدتها پیش از خود کوچ کرده بودم.
|زخمی به عمق بزرگسالی|
میخواستم بزرگ شوم چون وسایل آرایشی را دوست داشتم. آنقدر بزرگ شوم که دیگر لباس پرنسسی محبوبم به تنم زار نزند.
میخواستم مثل بابا با ابهت شوم و مثل مامان خانم و موقر. کفش تقتقی هم دوست داشتم.
روزی را ارزو میکردم که پاشنه بلندهای مامان اندازهام شود و دیگر هنگام راه رفتن با آنها زمین نخورم.
اما از یک جایی به بعد جای اسباببازیهایم دلم بود که شکست.
حس بد همبازی نداشتن شد یک تنهایی عمیق. ترس از اتمام خوراکیهایم شد وحشت گذر عمر آن هم بدون تحقق آرزویی.
من چه میدانستم که بزرگ شدن چنین تاوان سنگینی دارد وقتی به جای از دست رفتن وقت بازی دیدم که جوانی عزیزانم از بین میرود.
بزرگسالی عجب زخم عمیقی بود و چگونه ما چنین علایم واضحی را نمیدیدیم؟
|بیحرف|
به ظاهر آرامم اما طوفانی پنهان در وجودم دارم. در پنهان کردن احساساتم عالیام. مثل همین لحظه. تهی از هر حرفی همچنان به نوشتن اصرار میورزم. گفتم؟ اعتراف کردم به اینکه هیچ کلمهای برای جمله کردن ندارم؟
چه باک از این اقرار، چه باک از اینکه گاهی دست و پا زدن بیحاصل است دنبال حرف تازهای بودن.
فیالحال در این بیحرفی جملهای از بهرام بیضایی نظرم را جلب کرد.
«وقتی تمام تن میگریستم،
کسی بر چشمم اشکی ندید.»
✍? #سیما_دهقانپور
? #یادداشت_روزانه
|یک نادان خوشاشتها|
حالم را اگر بپرسی میگویم در برزخم و دوزخم آرزوست.
در میان افکارم آونگ و دریغ از راه گریزی.
آرزومندم که به جهانی مغایر با این دنیا سفر کنم و آنقدر دنیاهای موازی را کنکاش کنم تا عاقبت جهان باب طبعم را بیابم.
من میگریزم اما انگار گریختن به آنچه نمیخواهم نزدیکترم میکند. فراری میخواهم به اندازهی تمام عمر. حماقت رفتن را به جسارت ماندن ترجیح میدهم.
ترجیحم هر چند بزدلانه اما نادانی را عشق است. در زمانهای که همه عاقلاند من اصالت انسانیام را حفظ میکنم، نادان میمانم. یک نادانِ خوشاشتها و مسخ که بندهی
کتابهای خوشمزه، دیدنیها و شنیدنیهاست.
نادانیام را میپذیرم چون برای دفع توهم آگاهی باید حتا از خود هم گریخت.
|زادگاه من|
تبریز، زادگاه دوم من. باتعجب میپرسی مگر آدم چند زادگاه دارد؟ من میگویم هزار هزارتا. هر جا و هر کسی که بخشی از وجودمان را به آرامش برساند وطن است.
و گاهی چه دیر وطن خود را بازمییابیم، چه دیر تنفس از هوایش میکنیم. دور از وطن غریبیم و سرگردان اما وقتی مییابیمش صاحب مامنی امن و دلگرمکننده شدهایم.
مامنی که آن بخش خاص از وجود را، آن جا که تنها و منزویست در آغوش میکشد. دوباره میپرسی تو در این شهر چه یافتی که زادگاهت شد؟ خود را، من در خیابانهای این شهر خود را دیدم که شیدا و امیدوار میرفت...
|از کاغذ تا عذابوجدان|
روی کاغذ نوشتن لطفی دیگر برایم دارد. زیادهگوییها را بهتر کشف میکنم و به کمگوییها واقفترم. انگار قلمخورد کردن جملهها تجربهی نوعی رهاییست.
البته کار با ابزار دیگر را هم دوست دارم، تیلیک تیلیک کلیدها ترنم نویسندگی و لش کردن و تایپ با گوشی مایهی راحتیست.
مدتهاست که هر روز عمرم را با دفترها و خودکارهای رنگی تقسیم کردهام.
تک تک لوازم را با وسواس میخرم. مثلن خودکارهایی با نوک نازک و دفترهای حجیم را ترجیح میدهم. با خط خرچنگ قورباقهای که من دارم نوشتن با قلمی که نوکی کلفتتر دارد صلاح نیست. اینطور لااقل چند دقیقه بعدش نوشتهام برای خودم قابل فهم و خواناست.
دست خط ریزم از دور بیشتر شبیه نقشهی مختصات مورچهها میماند.
گفتم دستخط ریزم یاد معلم سال اولمان افتادم. اصرار داشت درشتتر بنویسم و من هم همیشه مظلومانه میگفتم: «چشم خانم، دفعهی بعد.»
و دفعهی بعد ریزتر مینوشتم تا اینبار اصلن نتواند بخواند. آرام بودم ها ولی انگار یک کرم خفته داشتم که گاهی بیدار میشد و پلیدی میکرد. فقط هنوز نمیدانم معلمی که در همهی امتحانات برای جلوگیری از تقلب از چشمان تیزِ مثل عقابش میگفت چرا آخر سال عینک ذربینی میزد. یک نمهای عذاب وجدانش را دارم ولی اصلن به من چه، والا...
|دهه هشتادیها در مرکز عقوبت خدا|
منِ کلاس پنجمی چه میدانستم غربزدگی چیست وقتی انگش را به ما میزدند و سپس با گفتن زیباییهای دنیوی چشمانتان را کور کرده بار گناهش را به دوشمان میانداختند.
حالیا از ما، از دهه هشتادیها تصویری مخدوش ساختهاند که متشکل از افکاری منحرف و اخلاقی فارق از هرخط قرمزیست.
البته این تعمیم به باور عموم نیست، استثناهایی هم هست.
وقتی در مدرسه غربزدگی را توی سرمان میکوبیدند ما را از عقوبت خدا میترساندند. پذیرشش سخت بود خدایی که حتا برای آفرینش یک علف هرز ظرافت به خرج داده، از گزند شن بر چشمان شتر سایبانی از مژه کشیده و به فکر ناپیداترین جنبنده در ناکجاآباد است هر لحظه منتظر اشتباه و سپس خشم گرفتن بر بندهاش باشد.
کودک بودم و کمتجربه ولی احساسات و ادراکم چه؟
طبیعت با من حرف میزد، درختانی که رقصیده به ساز آب و هوا هر فصل لباسی نو تن میزدند به من میگفتند خدا طرفدار مهربانی و آرامش است. که زیبایی میآفریند و از هر زشتِ بد اجتناب میکند.
دخترخالهی ۸ سالهام در انشایش نوشته بود: «خدا تنها کسی است که ما را بیشتر از همه دوست دارد. او دوست ماست.» و آیا رواست که با تزریق افکار عقوبت تصور پاکش را آلوده کرد؟
در این لحظه میخواهم باور کنم که هیچ عقوبتی از جانب خدا نیست و آنچه هست تاوان اعمال خودمان است. دیوارهای این دنیا آینهایست، هر کنش انعکاسی دارد.
سپس ما را با شرمی بیدلیل پر کردند. همان دورهی ابتدایی خانمی را برای سخنرانی آورده بودند که میگفت زنِ عادت شده نجاستِ جاندار است و من از تنم و جنسیتم بیزار شدم. مادر با لاکها و لباسهای رنگی التیامم میداد تا دوباره حس ارزش و خوبی دختر بودنم را به من بازگرداند. اما تسکین لازمهی زمان بود و تا مدتها حرفهای آن زن مثل زالو آرامش کودکانهام را میمکید و میمکید.
نمیدانم چرا گلههایم از حرفهایی که پشت دهه هشتادیها بود به اینجا رسیده و انسجام متن شکافته شد ولی میخواهم بگویم این دهه و نسل هم موسیقی اصیل را میشناسد، کتاب میخواند و فیلم خوب میبیند.
ما هم رسم زندگی را بلدیم، رسمی که پایههایش جسارت و میل به آگاهیست.
|هوش مصنوعی یا خر؟|
اولین آشنایی من با هوش مصنوعی در ۱۴ بود. از مدرسه برگشته بودم و شبکهی نسیم تکرار «کتاب باز» را گذاشته بود. با اینکه آن روزها این برنامه به نظرم کسلکننده میآمد چون شادمهر راستین میهمانش بود نشستم به دیدنش. البته صحبتهای اردشیر رستمی را همیشه دوست داشتم و اهل خانه تا او را میدیدند برای شنیدن صحبتهایش صدایم میزدند.
جایی «سروش صحت» از راستین دربارهی هوش مصنوعی میپرسد.
آنچه را گفته نقل به مضمون میکنم:
من فکر میکنم هوش مصنوعی هرگز نمیتواند جای انسان را بگیرد. ممکن است کارهای خوبی هم بنویسد ولی چیزی که او میتواند خلق کند براساس دادههای قبلیست. براساس آثاریست که تا به الان وجود داشته. و اگر هم خلاقیتی داشته باشد در محدودهی همین دادههای گذشته است و نه صرفن نوشتن یک اثر کاملن نوآورانه.*
تاثیر این پاسخ به قوت تا همین حالا باقیست.
دلیل مطرح کردن این موضوع یک هفتهایست که با چت جیپیتی، یکی از رایجترین رباتهای هوش مصنوعی در زمینهی نویسندگی، سر و کله زدهام.
در این هفته به اندازهی دو کتاب رمان حجیم با او حرف زده و پرسیدهام و او خستگیناپذیر پاسخ گفته.
اولش برایم جالب بود. جوابهای خوبی میداد. مثلن عاشق این جملهاش شدم و میدانم که تا مدتها ولکنم به آن اتصالی خواهد کرد. «نوشتن فقط خلق نیست، که مواجه است. مواجه با درونت، دردهایت، گذشتهات و حتا آیندهات.»
کم کم داشت باورم میشد نویسندگی با وجود هوش مصنوعی متوجه مخاطرهای جدی است. ولی در زمان خوبی به او رکب زدم. اسم یک شخص خیالی را پراندم وسط و گفتم دربارهی او اطلاعات بده. چنان با اعتماد به نفس پارگراف به پارگراف برایم صف کرد که راستی راستی داشت باورم میشد زلفیخان مشنگزاده وجود خارجی دارد. قضیه همین است، گاهی چنان شیک و باقاعده جفنگیات را به ریشت میبندد که اگر حواس جمع نباشی گولش را خوردهای.
بعد قرار شد با هم داستانی بنویسیم. ایدهی اولیه را به او دادم. همه چیز تا حدودی با چشمپوشی از جملههای تکراری و گاه غلط خوب بود تا جایی که رسید به صحنهای که مرد تصمیم میگیرد دختر موردعلاقهاش را به خانوادهاش معرفی کند. زارت در خانه را باز میکند و میگوید: «خانواده، این صغراست و من از این به بعد میخواهم با صغرا باشم.»
نه سلامی نه الیکی نه مقدمهای. بیآنکه اصلن ببیند خانوادهاش خانه هستند یا نه در را مثل خر باز میکند و به دیوارهای خانه رابطهاش را اعلام میکند.
از این رو گاهی اینگونه امتحانش کنید، من که هنوز با یادآوری یک سری از حرفهایش رودهبر میشوم.
بعد اینکه روحیهاش هم حساس است. حضور کلمهی تنفر، جنگ و چیزی شبیه اینها کافیست تا خطا بدهد که این در تناقض با خطمشیهای تعریف شده برای اوست و از جواب دادن عاجز است. خاک بر سر با احساسش، نکبت.
زر هم زیاد میزند، مخصوصن زر فلسفی و روانشناسی. ان هم از نوع بیخود و زرد. مثلن اگر طرز تهیهی دمنوش رفع یبوست را بخواهید دقیقن با همین تم پاسخ میگوید، باور کنید.
خلاصه که کارتان را بکنید، این را به خودم هم میگویم. بنویسید و حتمن با هوش مصنوعی مواجه شوید. با آن کار کنید و توانایی و سرعت بینظیرش در تبادل اطلاعات را به کار گیرد. فرای این شوخیها هوش مصنوعی در برخی زمینهها حقیقتن فوقالعادهست و حتمن که در آیندهای نه چندان دور پیشرفت چشمگیرش را میبینیم.
مصاحبه را برایتان زیر کامنتهای همین یادداشت گذاشتهام.* دیدنش خالی از لطف نیست.**
?? ??? ?? ????? ?
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 10 months, 2 weeks ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 1 year ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
ads : @IR_proxi_sale
Last updated 9 months ago