𝐈𝐍 𝐆𝐎𝐃 𝐖𝐄 𝐓𝐑𝐔𝐒𝐓 🕋
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 1 month ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 3 months, 2 weeks ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
ads : @IR_proxi_sale
Last updated 3 days, 19 hours ago
برای اولین بار صدایم کن ۲۷
رهام : چشمام پر شد ، لبهای بی رنگش ، صورت زرد اش همه حال بدش رو گواه میدادن
دلم میخواست بغلش کنم و از اون جهنم برم ، جایی برم که هیچکس منو برادرم رو پیدا نکنه آروم دستم رو روی باند گلوش گذاشتم
لرزی به بدنم افتاد انگار موهای بدنم سیخ شده بود یخ کرده بودم
سرمای انگشتهای دستم رو خوب حس میکردم آروم گفتم داداش امیر
امیر : تمام عمرم توی رفاه بودم تفریح ام فقط خندیدن و خوش گذرانی با دوستهام بود
هیچ وقت توی خواب هم نمیدیدم که این بلا به روزم بیاد
از اسد ، بابا حتی مامان میترسیدم تنها کسی که دوست داشتم الان کنارم بود فقط رهام بود ولی حتی رهام نمیدونست کجام
با حس صدای نفس های گرمی چشمام رو باز کردم مگه میشد بوی تن رهامرو حس نکنم
دیدمش ، صورت ماهش رو دیدم ، کسی که الان از شر همه حمایتم میکرد و مراقبم بود رو دیدم
رهام : لبخندی تلخی بین گریه هام زدم صورتش رو ناز کردم ، این جوری عهد برادری بستی .... داداش امیر
امیر : نگاهش کردم چند سال بود منتظر این کلمه از دهنش بودم
رهام : از دستت عصبی ام حسابم باهات بمونه برای بعد ولی بعد از چند سال باهات تنها شدم نه بابا هست نه کتی ، امیر من....من چند سال آرزو داشتم بغلت کنم
امیر: کلمه به کلمه از حرفهاش قلبم رو فشار میداد ، پس فقط من نبودم که توی حسرت آین روز بودم
رهام : دستهام رو با تردید براش باز کردم ، میشه بیای بغلم داداش
امیر : بدون هیچ معطلی خودم رو انداختم بغل رهام ، دستهای گرمش رو دور بدن سردام پیچید
رهام : نفس عمیقی بین گریه هام کشیدم و با صدایی که میلرزید گفتم آخ جونم...جونم داداشم
امیر : میترسم رهام ? خیلی میترسم?
رهام : کنارم جات امن بود ، کجا رفتی بدون من نمیگی قلبم طاقت نمیاره
امیر : ?????
رهام: محکم بغلم گرفته بودمش سفت بهم چسبیده بود انگار گمشده اش رو بعد از چند سال پیدا کرده بود
امیر : مجبورم کرد به مامان میگم بابا کاری کرد زخمی بشم ، ببین رهام خیلی میسوزه من نمیخوام بمیرم رهام من هنوز ازت سیر نشدم نمیخوام بمیرم
رهام : هیسسس خوب میشی عزیزم خودم خوبت میکنم
امیر : دوباره خودم رو به سینه های پهن و مردونه رهام رسوندم حالا حالا به آرامش و امنیت اش نیاز داشتم
رهام : امیر رو بغلم گرفتم حالم بد بود چجوری باید بهش میگفتم شکایت بابا رو نمیتونه پیش مامانش بکنه مادری که توی سرد خونه داره انتظارش رو میکشه مگه میتونه ازش دفاع کنه
مادر منم توی سردخونه که رفت دیگه نتونست از من دفاع کنه
خدایا بدبخت تر از من رو گیر نیاوردی آخه این خبر رو چجوری بهش بدم
صورتم رو به سر امیر که بغلم بود تکیه دادم و پا به پاش گریه کردم
برای اولین بار صدایم کن ۲۶
رهام : توی شوک بودم نه میتونستم تکون بخورم نه میتونستم بزنم اش فقط نگاهش میکردم
اسد : زور کتی از عباس بیشتر بود ، الان کتی رو نبین برای خودش کسی بود صدتا مرد زیر دستش کار میکردن و مثل سگ هم ازش میترسیدن
عباس یکی از اونها بود مادر تو که سهل بود ، سر هر کی رو که میخواست زیر آب میکرد
رهام : افتادم زمین تو رو خدا فقط بگو راست میگی ، التماس ات میکنم بگو راست میگی
اسد : گوشیم رو از جیبم درآوردم و ویس عباس رو براش پخش کردم
عباس : من از شر کتی خلاص میشم تو هم کلک امیر رو بکن ، مراقب باش سوتی ندی تمومش کن فقط یک فرصت داری
اسد : گوشی رو قطع کردم شنیدی بهت ثابت شد
رهام : مادرم حامله بود جون نداشت چجوری دلت اومد
اسد : من نمیدونستم بارداره ، بعد از اینکه فهمیدم عذاب وجدان ولم نکرد وقتی گفت پسرش رو هم بکشم خواستم بخاطر وجدان خودمم شده نجاتش بدم
رهام : امیر کجاست
اسد : گلوله از کنار گلوش رد شده خیلی شانس آورده حال روحیش خوب نیست
رهام : زنده است
اسد : کتی میدونه اومدی دنبال پسرش
رهام : کتی امروز مرد
اسد : هاج و واج نگاهش کردم ، پس عباس کار خودش رو کرد
رهام : جون برادرم رو مدیون تو ام
اسد : برو ببینش توی کلبه است
رهام : وارد کلبه شدم چه درد بدی توی سینه ام بود چه غمی رو فهمیده بودم امیر مظلوم یک گوشه توی خودش جمع شده بود لباسهاش خونی بود رنگش پریده بود
برای اولین بار صدایم کن ۲۵
رهام : جنون بهم دست داده بود چیکار باید میکردم همه چیز از مرگ امیر گواه میداد ولی من نمیخواستم قبول کنم
با دیدن پرستارها که به طرف اتاق کتی میدویدن دنبالشون رفتم از پشت شیشه نگاهی بهشون کردم خط های مانیتور صاف شده بود و راضی نمیشد تکون بخوره
خیلی زود ملافه رو روش کشیدن و دستگاه ها رو جدا کردن
مگه میشد چطور امکان داشت همه جیز اینقدر سریع اتفاق بیافته توی یک ساعت هم امیر هم کتی با هم مرده بودن
دکتر : رفتم از اتاق بیرون نگاهی به اون جوون کردم تسلیت میگم
رهام : دست دکتر رو گرفتم ، دکتر امیر میاد بخدا دروغه مرده پسرش میاد
دکتر : از این لحظه ها توی زندگیم متنفر بودم روی صندلی نشوندمش و رفتم
رهام : دلم میخواست با همه وجودم فریاد بزنم با بیرون اومدن تختی که جسد کتی روش بود بلند شدم خودم رو به تخت رسوندم ملافه رو کنار زدم و آروم کنار گوشش گفتم میگن آدم مرده تا ۳ روز روحش کنارش میمونه میدونم الان منو میبینی من امیر رو میدا میکنم امیر زنده است ما عهد برادری بستیم کتی من...من... حلالت کردم آروم بخواب
تخت رفت و من موندم با یک دنیا غم و بی کسی شده بودم همون رهام ۳ ساله که یک شبه مادر و پدرش رو از دست داد کنار دیوار روی زمین افتادم هر کی نگاهم میکرد نگاهش ترحم آمیز بود متنفر بودم از این نگاه اما مگه دروغ میگفتن بدبخت تر از منم وجود داشت
دلم میخواست دوباره صدای امیر رو بشنوم گوشیم رو برداشتم و دوباره صداش رو پخش کردم برای آرامش خودم گوشی رو مرتب میبوسیدم با زنگ گوشی حواسم رو به صفحه اش دادم شماره آشنا نبود ولی فکر اینکه امیر سیم کارت اش رو عوض کرده جواب دادم بله
نزدیک صبح بود که رسیدم شمال شماره اون آدم رو گرفتم زود جوابم رو داد
+ رسیدی
رهام : داداشم کجاست
+لوکیشن میدم بیا
رهام : طبق لوکیشن حرکت کردم نمیدونستم چی انتظارم رو میکشه ولی امیر برام مهم تر بود رسیدم به آدرسی که داده بود
یک آدمی رو روبروم دیدم با یک کلبه که چراغ اش روشن بود از ماشین پیاده شدم
رفتم نزدیکش
+ زود رسیدی انگار زیادی دوستش داری
رهام : به طرفش حمله کردم یقه اش رو گرفتم عوضی اشغال چه بلایی سر برادرم آوردی
+ اشغال اون عباس پدرته که نقشه اش مرگ پسرش بوده نه من
رهام: دهنت رو بلند راجب پدرم حرف میزنی
+ دستش رو گرفتم پیچوندم و به دیوار کلبه کوبیدمش از کی دفاع میکنی از کسی که پول داد تا مادرت رو زیر کنم ، الان هم دستور مرگ پسرش رو داده دلم به حالش سوخت والا الان یک جسد بود کنار مادرت خوابیده بود
فلش بک
عباس : شماره اسد رو گرفتم
اسد : بله آقا
عباس : فرار کرد نمیخوام کتی بفهمه ، جنازه ازش میخوام میفهمی
اسد : بله آقا
به طرف خونه آقا حرکت کردم توی یک حرکت که آقا هول اش داد وسط خیابون منم زیرش کردم
برای اولین بار صدایم کن ۸
۴ سال بعد
کتی : از صبح حالم خوب نبود قفسه سینه ام تنگ شده بود و درد میکرد
امیر مدام بهانه میگرفت چشمام تار میدید هر اذیت و آزاری بود به رهام رسونده بودم اما الان واقعا آرزو میکردم که رهام خونه بود و به دادم میرسید حتی توان نداشتم گوشیم رو بردارم و به کسی خبر بدم
عباس برای کاری رفته بود مسافرت و نبود
از اون روزهایی بود که امیر فقط بهانه میگرفت و اذیت میکرد تنگی قفسه سینه ام بیشتر شده بود به زور مانتو و روسریم رو پوشیدم میخواستم برم دکتر که توی یک لحظه تمام قد افتادم زمین
انگار راه نفس نداشتم امیر بالای سرم گریه میکرد ترسیده بود نمیدونست چی شده عین یک آدمی که نفس های آخرش رو میکشه دست و ما میزدم
رهام : بابا نبود منم میترسیدم دیر کنم دوباره از کتی کتک بخورم تمام مسیر رو تا خونه دویدم هوا سرد بود اما کتی حتی اجازه نمیداد با کاپشن برم مدرسه
برخورد هوای سرد با صورتم مثل تیغی بود که صورتم رو پاره پاره میکرد
بالاخره رسیدم خونه دستهام رو روی زانوهام گذاشتم نفس نفس میزدم چند بار زنگ رو زدم اما کسی در رو باز نمیکرد
کلید خونه رو نداشتم فکر اینکه کتی و امیر رفتن بیرون و باید پشت در منتظر بمونم سرمای هوا رو برام سخت تر میکرد با حس صدای گریه امیر از پشت در بلند شدم ضربه ای به در زدم امیر ...امیر در رو باز کن
امیر: قد ام نمیرسه
رهام : مامانت کجاست
امیر : مامان مرد ?
رهام : خشکم زد داد زدم امیر گریه نکن برو یک چهارپایه از حمام بیار وایسا روش در رو باز کن
بعد از چند دقیقه متوجه شدم امیر اومده تشویقش کردم که در رو باز کنه بالاخره بعد از کلی تلاش در رو باز کرد سریع وارد خونه شدم امیر سریع پرید بغلم چی شده
امیر : مامان مرد
رهام : امیر رو از خودم جدا کردم و به طرف سالن دویدم کتی روی زمین کنار مجسمه بزرگی که کنار سالن بود افتاده بود و نفس نفس میندازه میترسیدم آروم آروم رفتم کنار همون مجسمه بزرگی که افتاده بود ایستادم
کتی : توی اون لحظه فقط به این فکر میکردم که بخاطر تمام کتک هام و بی محبتی هام حتما مجسمه رو میاندازه روی سرم با نفس نفس گفتم ای...کار ..رو ...نکن..منو ...نکش
رهام : چشمام پر از اشک بود دوباره صحنه مرگ رو جلوی چشمم داشتم میدیدم آروم کنارش نشستم من شما رو نمیکُشم خانوم ?
کتی : کمکم...کن
رهام : از جام بلند شدم تلفن رو برداشتم امیر کنارم گریه میکرد دستش رو گرفتم هیس ساکت باش
شماره اورژانس رو گرفتم
+ سلام بفرمایید
رهام : خانوم افتاده زمین داره میمیره
+ خانوم کیه پسرم
رهام : مامان امیر
+ آدرس ات رو بلدی بهم بگی
رهام : بله ، آدرس رو گفتم هندز با ترس دست امیر رو گرفته بودم و به کتی نگاه میکردم
+ پسرم من آمبولانس فرستادم برو کنار در اومدن راهنماییشون کن
رهام : تلفن رو قطع کردم از شدت ترس عرق کرده بودم برگشتم طرف امیر ، بشین پیشش مامانت من الان میام
امیر : میترسم
رهام : آدم پیش مامانش باشه که نمیترسه
کتی : حالم بد بود اما حرف رهام یک لرزی به قلبم انداخت رفتن رهام رو نگاه میکردم با اون همه بدی که بهش کرده بودم چجوری میتونست اینقدر خوب باشه
رهام : توی بیمارستان نشسته بودم و امیر بهم تکیه داده بود و خوابش برده بود فقط به رفت و آمد مردم نگاه میکردم اون لحظه فقط آرزو میکردم امیر مثل من با این نگاه آخر مادرش رو از دست نده
دکتر : آروم روی صندلی کنار اون دوتا پسر نشستم سلام پسرم
رهام : نگاهی کردم دکتر بود اینو از لباسش فهمیدم سلام پسرم
رهام : خانوم مرد
دکتر : میدونی خیلی پسر شجاعی هستی اگر دیر به اورژانس زنگ میزدی الان ...
رهام : خیالم راحت شد که حداقل کتی زنده است
دکتر : پسرم مگه اون خانوم مادرت نیست
رهام : مادر اینه ، اشاره ای به امیر کردم
دکتر : پدرت کجاست
رهام : سفر
دکتر : اینجا نمیتونی بمونی برو خونه به یکی بسپر بیاد پیشتون بمونه زنگ بزن بابات بیاد تا حال مادرت بهتر بشه
رهام : پول تاکسی ندارم
دکتر : دلم به حال تنهایی اون پسر خیلی سوخت یک ماشین براشون گرفتم و پول اش رو حساب کردم
رهام : وارد خونه شدم امیر رو توی تخت اش بردم و خودم از اتاق بیرون رفتم بدون اینکه حرفی بزنم مشغول تمیز کردن خونه شدم یک چهارپایه کوچیک زیر پام گذاشتم و ظرف ها رو شستم با صدای زنگ گوشی سریع طرفش رفتم نمیخواستم امیر بیدار بشه بله
عباس : رهام بابا کجایین چرا جواب نمیدین کتی کجاست
رهام : ????
برای اولین بار صدایم کن ۷
عباس : کتی که خوابید از جام بلند شدم یک لیوان آب برداشتم و وارد اتاق بچه ها شدم رهام زیر پتو بود از تکون خوردن های ریز پتو فهمیدم داره گریه میکنه آروم پتو رو از صورتش کنار زدم ترسید چشماش رو بست دستم رو به صورتش کشیدم خیس عرق شده بود انگار تب ۴۰ درجه داشت آروم گفتم بلند شو بابا
رهام : پتو که رفت کنار انگار تازه اکسیژن به ریه هام رسیده بود نفس عمیقی کشیدم با دیدن بابا انگار خیالم راحت شد با اینکه توی ۷ سال عمرم زیاد ندیده بودمش اما الان توی این لحظه نجاتم داده بود
عباس : بخور بابا
رهام : لیوان آب رو یک نفس بالا کشیدم نفسهام مرتب و آروم شده بود
عباس : یک لیوان دیگه میخوای برات بیارم
رهام : چی باید صداتون کنم
عباس : خب معلومه بابا
رهام : خانوم عصبانی نمیشه
عباس : کتی گفته بهش بگی خانوم
رهام : سرم رو انداختم پایین
عباس : رهام یکم باهاش مدارا کن تو اینقدر پسر خوبی هستی که مطمئنم دل کتی باهات نرم میشه
رهام : چشم
عباس : رهام ، چیزی میخوای برات بیارم
رهام : بله
عباس : چی پسرم
رهام : میشه برام قصه بگین
عباس : لبخندی زدم توی دلم آشوب بود برای یتیم بودنش که من باعث اش شده بودم آروم گفتم شرط داره
رهام : نگاهش کردم
عباس : دیگه پتو رو روی سرت نکش
رهام : چشم
اون شب بابا برام شروع کرد قصه گفتن آروم ترین و بهترین لحظه زندگیم بود آنقدر سبک شده بودم که حس پرواز داشتم
چقدر خوب بود که بابا رو داشتم هنوز زمزمه هایی از لالایی گفتن های مامان توی ذهنم بود دست های کوچیکم رو روی دست های بزرگ بابا گذاشتم و چشمام رو آروم بستم
برای اولین بار صدایم کن ۶
رهام : اولین شبی بود که توی خونه بابا میخواییدم بعد از غذا تشکر کردم اما جوابی از کتی نشنیدم
زودتر از امیر اومدم توی اتاقم ، نمیدونم شاید ذوق داشتم برای سرویسی که میدونستم کامل برای منه
برام مهم نبود که توی یک اتاق کنار امیر هستم فقط برام مهم این بود که تجربه اولین خواب روی تخت رو تجربه کنم
آروم پتو رو کنار زدم و لبهی تخت نشستم ، یکم خودم رو تکون دادم از بالا و پایین شدن تخت لذت میبردم
خونه مامان بزرگ یک خونه ساده بود اما قشنگ و با صفا
هیچ وقت نفهمیدم مادر بزرگ چرا هیچ وقت قبول نکرد از بابا پول بگیره
چند باری شاهد این بودم که بابا بهش پول میداد و مادر بزرگ رد میکرد
از بچگی سرم توی کار خودم بود دوست نداشتم توی کار کسی دخالت کنم
آروم روی تخت دراز کشیدم به سقف خیره شدم ، سقف اتاقم پر از چراغ های ابی رنگ کوچیک بود با رنگ تخت خوابم قشنگ هماهنگ شده بود
چقدر دلم میخواست مامان بود الان کنارم مینشست و برام قصه میگفت
با باز شدن در اتاق نگاهم به در رفت کتی امیر رو بغلش گرفته بود نگاهی با اخم بهم کرد و رفت امیر رو توی تخت اش خوابوند کنار امیر نشسته بود موهاش رو نوازش میکرد و براش لالایی میخوند من فقط توی جام نشسته بودم و نگاهشون میکردم
کتی : حواس امیر به رهام بود ، چقدر از این بچه متنفر بودم از جام بلند شدم به طرف رهام رفتم انگشتم رو طرفش گرفتم تا وقتی که پسرم بخوابه از زیر پتو بیرون نمیای مزاحم فهمیدی
رهام : چ...شم ، رفتم زیر پتو چقدر امیر خوشبخت بود ، چقدر دلم این لحظه مادرم رو میخواست که در اتاق رو باز کنه ازم دفاع کنه و کنارم بشینه و برام لالایی بگه ، میترسیدم حتی تکون بخورم اشکهام آروم آروم بالشت قشنگم رو خیس میکرد نمیخواستم بالشتم خیس بشه دوست داشتم از تمام وسایل مثل چشمام مراقبت کنم اما توی این لحظه کاری نمیتونستم انجام بدم
گرمای زیر پتو نفسم رو تنگ کرده بود خیلی گرمم بود با حس دستی که پتو رو از سرم کنار کشید ترسی به همه وجودم افتاد
یک عاشقانه بی( ۱۳ )
پایان فلش بک
ندا : همه چیز توی عروسی خوب بود یک وقتهایی امیر کم توجهی میکرد بهم اما خوب بود بالاخره عروسی تموم شد و بعد از کارناوال عروسی رفتیم خونه خودمون کم کم مهمون ها رفتن من موندم و امیر
امیر : رهام جان ممنونم خیلی بهم لطف کردی
رهام : منتظر بودم مهلا بیاد پایین خودم و امیر توی کوچه بودیم همه رفته بودن نزدیک امیر شدم ، امیر ندا دختر خیلی خوبیه ولی زجر کشیده است پدر و مادرش رو زود از دست داده خیلی مراقبش باش
امیر : چشم
رهام : امیر چشم خالی نگو به زنت محبت کنی مثل یک گل هم بهت زیبایی میده هم بوی خوش زندگیت رو گلستان میکنه ولی اگر محبت نکنی کم کم پژمرده میشه و فقط خارهاش میمونه و روز به روز زخمی ات میکنه
امیر : .....
رهام : میشنوی چی میگم ؟ کجایی ؟
امیر : خیلی دوست دارم
رهام : از حرف امیر جا خوردم چی
امیر : رفتم نزدیک و رهام رو بغلم گرفتم یادم نمیره چقدر بهم محبت کردی چقد کمکم کردی الان هم جای پدر و مادرم رو برام پر کردی
رهام : کمر امیر رو با دستهام نوازش کردم خدا رحمت کنه پدر و مادرت رو ، یک سال زودتر عروسی میکردی اونها هم الان خوشبختیت رو میدین
امیر : همون جوری که بغل رهام بودم چشمام رو محکم روی هم فشار دادم دوباره عذاب وجدان دروغی که بهش گفته بودم اومد سراغم
مهلا : به ندا کمک کردم لباس عروسیش رو با یک لباس خواب قشنگ عوض کرد ، ندا یادت نره قشنگ دلبری کن امشب قشنگترین شب زندگی هر دختریه ازش لذت ببر چون تکرار نمیشه
ندا : یکم خجالت میکشم انگار ترسیدم
مهلا: غیر این بود باید شک میکردی من برم رهام منتظره
ندا: ممنونم بخاطر همه چی
مهلا : برای خواهرم کردم عزیزم خوش بگذره
رفتم پایین امیر بغل رهام بود با حس اینکه اومدم از رهام جدا شد با دستی که به صورتش کشید فهمیدم گریه کرده آروم نزدیکشون شدم امیر آقا خیلی مراقب دوستم باش
امیر : چشم
مهلا : امیدوارم خوشبخت بشین
امیر : با رفتن رهام و مهلا برگشتم بالا پیش ندا
یک عاشقانه بی صدا( ۱۲)
منشی : بفرمائید تو
امیر : از جام بلند شدم و به طرف اتاق رهام رفتم در زدم و وارد شدم سلام
رهام : از پشت میزم بلند شدم و نزدیک رفتم سلام امیر جان خوش اومدی
امیر : دسته گلی که گرفته بودم رو روی میز گذاشتم و نشستم
رهام : خوبی از این طرف ها
امیر : سوئیچ ات رو جا گذاشته بودی
رهام : ولی سوئیچ من که دستمه
امیر : یک دسته کلید از جیبم درآوردم و طرفش گرفتم این ماشینت رو میگم
رهام : ولی من که
امیر : ولی نداره کادو رو که پس نمیدن
رهام : نمیتونم قبولش کنم امیر جان
امیر : اونها به قصد جونم اومده بودن سراغم تو نجاتم دادی کمترین کاریه که میتونم برات انجام بدم
رهام : میتونم یک سوال بپرسم
امیر : آره حتما
رهام : چیکارشون کردی که قصد جونت رو کردن
امیر: خب مهراد دوست صمیمی منه یعنی بود قبلا پیش من کار میکرد کم کم فهمیدم قمار میکنه ، یک روز سر یکی از ماشین های نمایشگاه شرط بسته بود آنقدر خر بود که فکر میکرد من سر رفاقت باهاش یک ماشین صفر کیلومتر رو بهش رایگان میدم ، من قبول نکردم اونم باید ضررش رو جبران میکرد با من دشمن شد میخواست اینجوری من تلکه کنه
رهام : چرا ازش شکایت نمیکنی
امیر : نمیتونم از دوستم شکایت کنم فعلا که فراریه
رهام : خدا رو شکر
امیر : تو ورزش میکنی رهام
رهام : آره کاراته و دفاع شخصی
امیر : خیلی خوبه آفرین
رهام : جایی کار نداری که
امیر : نه وقتم آزاده
رهام : ناهار مهمون من
امیر : ولی
رهام : میخوای کادو رو قبول کنم یا نه
امیر : آره
رهام : پس بریم
از اون روز منو امیر دوستهای صمیمی شدیم تا الان که ۵ سال از اون روز میگذره
یک عاشقانه بی صدا (۱۱)
فلش بک
رهام : خیلی وقت بود میخواستم ماشینم رو عوض کنم
از هر چیزی که تکراری بود متنفر بودم ، همه جیز که تکراری میشد ازش دلم میگرفت و سریع عوض اش میکردم
اون روز کنار یک نمایشگاه ماشین نگه داشتم واز ماشینم پیاده شدم به طرف در رفتم باز شد وارد شدم و نگاهی به ماشین ها میکردم
امیر : سلام خوش اومدین در خدمتم
رهام : سلام یک ماشین میخوام
امیر : چی دوست دارین
رهام : یک ۲۰۷ میخوام
امیر : نگاهی به در ورودی کردم دوباره سر و کله مهراد پیدا شد دوباره لشکر کشی کرده بود
رهام : آقا حواستون کجاست شنیدی چی گفتم
امیر : بله بله یک چند لحظه ببخشید
رهام : نگاهش به عقب بود منم ناخودآگاه برگشتم و عقب رو نگاه کردم با دیدن اون ۳ نفری که وارد نمایشگاه میشدن خوب فهمیدم قراره همه جیز مثل الان آروم نباشه نگاهم رو گرفتم و مشغول دیدن ماشین ها شدم با صدای ضربه ای برگشتم اون جوون نمایشگاهی کف زمین افتاده بود و دستش روی صورتش بود اون ۳ نفر هم با بی رحمی بهش میزدن ، نمیتونستم ساکت بمونم از زور گویی بدم میاومد رفتم نزدیک و گفتم ولش کن وحشی
مهراد: دست از زدن امیر برداشتم و گفتم چه زری زدی
رهام : گفتم وحشی مشکلی داری
مهراد : انگار تنش میخاره بچه ها
امیر : همون جوری که زمین بودم گفتم مهراد مشتری ولش کن آقا شما بفرمایید
مهراد : آنقدر بی کس و کاری که یک اشغال دلش برات میسوزه
رهام : هنوز حرفش تموم نشده بود یک مشت توی صورتش زدم اون دوتا اومدن وسط هر ۳ تا رو زدم تا جایی که از مغازه بیرون رفتن برگشتم طرف امیر دستم رو سمت اش دراز کردم
امیر : دست اون جوون رو گرفتم و بلند شدم ممنونم نمیخواستم درگیر بشین اقا ببخشید
رهام : رهام
امیر : چی
رهام : اسمم رهام
امیر : لبخندی زدم منم امیرم
از اون روز که امیر رو رسوندم بیمارستان دوستی ما شروع شد یک روز امیر برای تشکر آدرس محل کارم رو گرفته بود و اومد اونجا
1پارت زهرا جان فرستاد برام که بفرستم
𝐈𝐍 𝐆𝐎𝐃 𝐖𝐄 𝐓𝐑𝐔𝐒𝐓 🕋
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 1 month ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 3 months, 2 weeks ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
ads : @IR_proxi_sale
Last updated 3 days, 19 hours ago