?? ??? ?? ????? ?
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 4 months, 4 weeks ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 7 months, 1 week ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
ads : @IR_proxi_sale
Last updated 3 months, 1 week ago
تناقض دوستداشتنیایست. بند بند انگشتانم را سرما گرفته و تو، موجودی عجیب و ناشناخته، میان آغوشم جا گرفته و گرمای وجودت را باز میدمی بر بدن برهنهای که حالا تنها خیال درون مغزش شده گذاردن بوسهای بر گودی شانهات و زمزمه گمی از پاییز روی آن.
پخش شدن نفسی گرم روی بازوان هم برای خودش عجیب عالمیه.
"باورم نمیشه هرچی میبینم
چشمامو یه لحظه رو هم میذارم.."
@varna_mountain
هر روز ساعت پنج غروب. پنجاه متر که از درب فروشگاه پایینتر بروی، او را میبینی. خیره به پلاک آشنای ماشینی، در سکوت اشک میریزد. میداند یازده شب که پایش به خانه میرسد، نشئه و بیجانتر از آن است که بتواند به چیزی فکر و برای چیزی، عزاداری کند. حتی بیجانتر از آن است که انبوه پیامهایش را چک کند و جماعت تکنفرهای را از نگرانی در بیاورد، بیجانتر از آن که بتواند به هیچکدام اهمیت بدهد. پس پانزده دقیقه استراحتش را روی صندلی لق سرامیکی، کنار خیابان و در آرزوی برگشت لحظاتی که گذشتهاند به عزا مینشیند و با به صدا در آمدن آلارم، لبخندی زده و دوباره به درون فروشگاه باز میگردد. سیزده ساعت درون فروشگاه قدم میزند و با هزار و خردهای شخصیت درون مغزش، حرف میزند. گاهی هم مسیرش را کنار کولر میکشاند تا بلندی صدای وسیله، باعث شود نتواند صدای کذایی خودش را بشنود. از لال شدن و سکوت وقتی حرف برای گفتن زیاد است بدش میآمد اما مدت طولانیایست که از آدمها و سازهایش دور شده، که ساکت و بالاخره لال شده؛ لالی که آدمها هرروز صف میکشیدند تا به او بگویند چقدر خوشصدایی. اما گفتم که، لال بودن را دوست نداشت. به دنبال آشنایی بود تا در آغوشش مچاله شود و همچون کودک پنجساله، گریه و زاری کند اما خوب میدانست، نه آشنایی داشت و نه تا به حال پنجسالگی را تجربه کرده بود. آخرین روز چهار سالگی، همهچیز را از دست داد و شمع تولد پنج سالگی برای او هیچگاه روشن نشده بود و حالا بعد چند دهه، باز هم چهارسالهایست که همهچیزش را از دست داده و ساعت پنج غروب، پنجاه متر پایینتر از درب فروشگاه، گم شده.
تمام کردنش که کاری ندارد؛ فایلهای انجامشده را ذخیره و برای مشتری ارسال میکنی، به امید ارضا شدن نیازت برای مکالمه، پیام میدهی و ناامیدانه شب بخیر میگویی، کلمات را مینویسی، تایمر را تنظیم و تلگرام را میبندی، خودکار را در جاقلمی گذاشته و صفحه کتاب را بسته و در کتابخانه میگذاری، آب گلدان را عوض میکنی و خیره در چشمان لاکپشت بافتهشدهای که از غریبه هدیه گرفتی، لحظات کوتاهی را به همهچیز فکر میکنی. به کارهای انجامشده، حسهای دفنشده، دیدارهای ممکن و ناممکن، نامههای خوانده و نخوانده، هدیههای فرستادهشده، چیزهای از دست رفته؛ به تمامشان فکر میکنی، خشاب را از کشو درآورده و با لیوانی آب، قورت میدهی و سپس دراز میکشی تا پس از مدتها خستگی، کمی استراحت کنی و همهچیز را به دیگران میسپاری.
آرام گرفتم. درست به هنگامی که انگشتانش در تلاش بودند تا مجرای تنفسیام را بسته و مرا از حیات بازدارند، آرام گرفتم. از دهانش پریده بود میکشمت و ناگاه به یادم آورده بود تا چه اندازه منتظر مرگ بودم، پس تقلا برای چه؟ آرام گرفتم.
تعجب کرد. در حالی که خون من و او روی پیراهن سفیدم به هم میرسیدند، تعجب کرد و فشار انگشتانش کم شد. ترسید. آری، ترسیده بود. از همه چیز ترسیده بود؛ از طلاق، سقوط، زندان، تنهایی، شرمندگی و حالا از من. رنگ نگاهم را دوست نداشت، از بازتاب مرگ درون چشمان خونآلودم ترسیده بود. زانوانش خم شد و بر روی زمین نشست. به چاکی که بر تنم به جا گذاشته بود نگاه میکرد و میگریست. رهایش کردم. او را ترسیده رها کردم و باز هم به خیابان پا گذاشتم. باز هم هندزفری را بیآنکه بدانم پاره شده در گوشهایم چپاندم و گذاشتم من هم میان سیاهی خیابان، در موسیقیای که به گوش نمیرسید غرق شوم و بترسم.
?? ??? ?? ????? ?
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 4 months, 4 weeks ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 7 months, 1 week ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
ads : @IR_proxi_sale
Last updated 3 months, 1 week ago