?? ??? ?? ????? ?
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 3 months, 3 weeks ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 6 months, 1 week ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
ads : @IR_proxi_sale
Last updated 2 months, 1 week ago
این داستان واقعی است
| حکایت گرگ و نوازنده |
مرد نوازنده بر بلندای تپهای در نزدیکی روستا سازش را کوک میکند. گروه صدابرداری سیار که با او همکاری میکنند؛ آمادهاند تا صدای سه تار خنیاگر شب را ضبط کنند.
زخمهها بر ساز فرود میآیند و موسیقی جاری میشود. آنسوتر در دل روستا اما غلغلهای برپاشده است. سگها ناله و بیقراری میکنند.
هنوز زمان زیادی نگذشته است که شبحی در اطراف مرد خنیاگر پدیدار میشود. نزدیکتر که میآید صورت گرگی با شکوه نمایان میشود. صدابرداران از دیدن گرگ میترسند و متفرق میشوند.
خنیاگر شب اما در آرامش به نوازندگی ادامه میدهد؛ بیترس از گرگ، گویی پا بر زمین ندارد.
گرگ نزدیکتر می شود و در مقابل نوازنده مینشیند و لختی دل به صدای ساز میدهد؛ آنگاه با زوزههایش طنین آواز بر میکشد و بعد به آرامی و شبحوار دور میشود.
به صدای این شب گوش فرا دهید.
تمام این اصوات مستند ضبط شدهاند.
قطعه بی کلام «بوی خوب گندم»
اثری از: واروژان
Varoujan Hakhbandian
داریوش اقبالی: با آهنگهای او ترانه های بسياری خواندم و از او چيزهای زيادی آموختم، يک روز برای تمرين
ترانه "بوی خوب گندم" به منزل او رفته بودم و در حالی که پيانو مینواخت چشمم به قاب عکسی افتاد که بالای پيانو بود.
عكس یک پسر بچه ای که با چشمان گريان به اطراف خود خيره شده بود نظرم را جلب كرد
و به او گفتم: واروژ ببین این بچه هم
از نواختن تو به گريه افتاده
که او در پاسخ گفت:
اتفاقاً اين آهنگ از گريه های او ساخته شده و واقعاً موسيقی پاپ به او بدهكار است و به راستی که جايش خالی است.
دوستی به نام "مونتی رابرتز" دارم، که صاحب یک مرتع پرورش اسب در سان سیدرو است. بار آخری که آنجا بودم پس از معرفی کردن من به مهمانان گفت: "بگذارید بهتان بگویم چرا به جک اجازه میدهم از خانه ام استفاده کند. داستانش به مرد جوانی بر میگردد. او پسریک مربی اسب بود که از اصطبلی به اصطبل دیگر و از مزرعه ای به مزرعه دیگر میرفت و اسب پرورش میداد. به همین خاطر تحصیلات دبیرستانی پسر مدام با وقفه مواجه میشد. یک روز در مدرسه از پسر خواستند در مورد اینکه دوست دارد در آینده چه کاره شود بنویسد. آن شب او اهداف زندگی اش و این که میخواهد صاحب یک مرتع پرورش اسب شود را در هفت صفحه شرح داد. او رویاهایش را با جزییات بسیار دقیقی توضیح داد و حتی نقشه ای از یک مرتع ۵۰ هکتاری کشید و جای تمام ساختمانها ، اصطبلها و زمین های تمرین را روی آن مشخص کرد. سپس نقشه دقیقی از یک خانه ۱۰۰۰ متری کشید که در همان مرتع واقع میشد. او با جان ودل روی این پروژه کار کرد وروز بعد آن را به معلمش تحویل داد. دو روز بعد وقتی برگه هایش را تحویل گرفت روی صفحه اول نوشته شده بود: "بسیار بد. بعد از کلاس بیا با هم صحبت کنیم."
پسر رویایی داستان ما پس از کلاس سراغ معلم رفت و از او پرسید: " برای چه روی برگه ام نوشته بودید بسیار بد؟" معلم گفت: "چون رویایی دست نیافتنی از پسرکی جوان بود. تو پولی نداری. از خانواده ای سرگردان و بیخانمان هستی و هیچ پشت و پناهی هم نداری. تملک مرتع پرورش اسب پول زیادی می خواهد. باید پول زیادی بابت خرید زمین پرداخت کنی و برای خرید اسب های اصیل که بتوانی از زاد و ولد آنها اسب پرورش بدهی هم به پول نیاز داری ضمن اینکه برای بنای اصطبل و ساختمان ها هم مبالغ هنگفتی باید پول هزینه کنی همانطور که میبینی هرگز نخواهی توانست چنین کاری بکنی." و بعد اضافه کرد: "فرصت دیگری به تو میدهم اگر در مورد هدف دستیافتنی تری بنویسی نمره ات را تغییر میدهم."
پسر به خانه برگشت و در مورد صحبت های معلمش فکر کرد. در نهایت سراغ پدرش رفت و از او پرسید بهتر است چه کار کند؟ پدرش گفت: "ببین، پسرم تو باید خودت در این مورد تصمیم بگیری هر چند که فکر میکنم این تصمیم گیری برای آینده ات بسیار مهم باش."
سرانجام پس از یک هفته فکر کردن پسر همان اوراق را به معلم باز گرداند و هیچ تغییری در آنها ایجاد نکرد فقط روی یک برگه نوشت: "شما میتوانید نمره بدی برایم منظور کنیدولی من ترجیح میدهم رویایم را حفظ کنم." و آن را به همراه ورقه ها به معلمش تحویل داد.
سپس مونتی، رو به حضار کرد و گفت: "این داستان را برایتان تعریف کردم چون شما هم اکنون در خانه ۱۰۰۰ متری من وسط یک مرتع ۵۰ هکتاری قرار دارید. من هنوز اوراق مدرسه ام را حفظ کرده ام میتوانید قاب شده آنها را روی شومینه ببینید." سپس ادامه داد:"" بهترین قسمت داستان تابستان سال پیش اتفاق افتاد که همان معلم ۳۰ دانش آموز را برای یک اردوی یک هفته ای به مرتعم آورد. وقتی داشتند می رفتند رو به من کرد و کفت:" راستش مونتی، الان میفهمم زمانی که معلمتان بودم بعضی وقتها رویاهای شاگردانم را میدزدیدم. طی آن سالها رویاهای بسیاری از بچه ها دزدیدم ولی خوشبختانه تو آنقدر سرسخت بودی که تسلیم نشوی."
اجازه ندهید کسی رویاهایتان را بدزدد، دنبال رویاهایتان باشید مهم نیست چه پیش می آید.
منبع: سایت خبری ورلد نیوز
شبی یک سرگذشت : امشب
همراه با اساطیر
نبرد #رستم با #اشکبوس ق ۹
نبرد به روزهای پایانی خود نزدیک می شد
حال اشکبوس با فریاد های مغرورانه اش از رستم می خواهد خود را معرفی نماید ، رستم دلاورانه می گوید:
مرا مادرم نام مرگ تو کرد
زمانه مرا پتک ترگ تو کرد
اشکبوس گفت چرا پیاده بجنگ آمدی تا کشته شوی ؟
رستم پاسخ داد:
پیاده ندیدی که جنگ اورد؟
سرِ سرکشان زیر سنگ اورد؟
به شهر تو شیر و نهنگ و پلنگ
سوار اندر آیند هر سه به جنگ
پیاده مرا زان فرستاد طوس
که تا اسب بستانم از اشکبوس
آنگاه تیری در چله کمان گذاشته بسوی اسب اشکبوس رها کرد ، اسب بر زمین در غلطید و اشکبوس بخود آمد که این پهلوان با دیگر پهلوانان فرق دارد عفریت ترس بر جانش پنجه انداخت ولی توانست روحیه خود را نگه دارد.
بخندید رستم به آواز گفت:
که بنشین به پیش گرانمایه جفت
سزد گر بداری سرش در کنار
زمانی بر آسایی از کارزار
اشکبوس که چنین دید چندین تیر بسوی رستم رها کرد که رستم همه را دفع کرد انگاه رستم قهقهه ای سرداد دست به کمر برد تیری محکم وچهار پر از کمر بیرون کشید تیر را با دو انگشت کمی خم و راست کرد انگاه تیر را در چله کمان نهاده زه را تا بنا گوش کشید سینه اشکبوس را نشانه گرفت تیر را رها کرد تیر صفیر کشان زره اشکبوس را شکاف به سینه او نشست از مهره پشتش بیرون زد:
چو بوسید پیکان سر انگشت اوی
گذر کرد بر مهره پشت اوی
اشکبوس بر زمین افتاد در دم جان سپرد،ایرانیان و تورانیان همه در شگفت شدند ، کاموس و خاقان چین شتابان بر بالین اشکبوس آمدند خاقان تیر بلند را از سینه اشکبوس بیرون کشید نگاهی به آن افکند سپس از پیران پرسید کیست کشنده اشکبوس؟ پیران ، رستم را می شناخت ولی گفت تمام پهلوانان ایران را می شناسم ولی نام این شخص نمیدانم بدینوسیله نخواست نام رستم را ببرد زیرا باعث ضعف سپاه می گردید کاموس جنگاور پیاده ایرانی را ستود اما خشم وعصبانیت خود را اعلام کرد که بزودی انتقام اشکبوس را خواهد گرفت .
به بالای او بر زمین مرد نیست
بدین لشگر او را هماورد نیست
کمانش تو دیدی وتیر ایدر است
به زور او ز پیل ژیان بر تر است
پیاده بدین رزمگاه آمده ست
به یاری ایران سپاه آمده ست
ادامه دارد.
اینشتین گفت که اگر مکانیک کوانتومی درست باشد، جهان باید دیوانه باشد. اینشتین درست می گفت - دنیا دیوانه ست.
مجنون خواست که پیش لیلی نامه ای نویسد. قلم در دست گرفت و این بیت گفت:
«خَیالُکِ فی عَینی وَ اِسمُکِ فی فَمی...وَ ذِکرُکَ فی قَلبی، اِلی اَیْنَ اُکتُب»
«خیال تو مقیم چشم است و نام تو از زبان خالی نیست و ذکر تو در صمیم جان جای دارد. پس، نامه پیش کی نویسم چون تو در این محل ها می گردی قلم بشکست و کاغذ بدرید.»
فیه ما فیه
#مولانا
اولین روزهایی كه در سوئد بودم، یکى از همکارانم هر روز صبح با ماشینش مرا از هتل برمیداشت و به محل کار میبرد. ماه سپتامبر بود و هوا کمى سرد و برفى بود. ما صبحها زود به کارخانه می رسیدیم و همکارم ماشینش را در نقطه دورى نسبت به ورودى ساختمان پارک می کرد. در آن زمان، ٢٠٠٠ کارمند کارخانه اسکانیا با ماشین شخصى به سر کار میآمدند. روز اول، من چیزى نگفتم، همین طور روز دوم و سوم. روز چهارم به همکارم گفتم: «آیا جاى پارک ثابتى داری؟ چرا ماشینت را این قدر دور از در ورودى پارک میکنى؟ در حالى که جلوتر هم جاى پارک هست؟» او در جواب گفت: «براى این که ما زود میرسیم و وقت براى پیاده رفتن داریم. این جاها را باید براى کسانى بگذاریم که دیرتر می رسند و احتیاج به جاى پارکى نزدیک تر به در ورودى دارند تا به موقع به سرکارشان برسند. مگه تو این طور فکر نمی کنی؟»
فرهنگ عامل اصلی در پیشرفت جوامع بشری است...
?? ??? ?? ????? ?
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 3 months, 3 weeks ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 6 months, 1 week ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
ads : @IR_proxi_sale
Last updated 2 months, 1 week ago