[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 6 days, 9 hours ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
Ads : @IR_proxi_sale
Last updated 2 months ago
ترید شاهین 💸 | 🕋𝐈𝐍 𝐆𝐎𝐃 𝐖𝐄 𝐓𝐑𝐔𝐒𝐓
آموزش صفر تا 100 کریپتو 📊
❗️معرفی خفن ترین پروژه ها در بازار های مالی به صورت رایگان🐳
سیگنال فیوچرز و اسپات (هولد) رایگان🔥
با ما باشی💯 قدم جلویی رفیق🥂
𝐈𝐍𝐒𝐓𝐀𝐆𝐑𝐀𝐌 :
www.instagram.com/trade_shahin
Last updated 3 weeks, 2 days ago
زندگیام شده است مانند یک خواب. میدانم یکجا به پایان میرسد؛ اما همچنان در انتظار شگفتی جدیدی از سوی زندگی هستم. در انتظار تکانی، شخصی یا شاید هم تصویری، هر چیزی که نشانم دهد هنوز زندگی برایم جریان دارد. نشانم دهد هنوز میشود لبخند از روی لبانم پاک نشود و این کابوسها میتوانند به رویایی شیرین بدل شوند، فقط با یک اشاره کوچک از سوی شخصی خاص. میان این خواب گاهی تصور میکنم و گاهی تصور میشوم؛ اما همچنان امواج دریای زندگیام یکنواختتر از قلبم نبض میزنند. گاهی قطرهای اشک بر روی گونهای سر میخورد که تا لحظاتی قبل خندهای مصنوعی آن را به چشمم نزدیک کرده بود. علت سردرگمیام را نمیفهمم. گم شدهام. خیلی اصرار میکنی. میخواهی چه چیز را بشنوی؟ منتظر چه چیز هستی؟ اینکه بگویم عاشق شدهام؟ بگویم احمق شدهام؟ اگر احمق شدن اینگونه است که آری من عاشق شدهام. عاشق تصویری میان دو خط موازی؛ دو خط موازی حاصل از تداخل دو نگاه در میان خیالاتی دست نیافتنی. عاشق صدای فردی هنگام خفه شدن؛ صدایی که همیشه راست میگوید. عاشق گرمای جاری میان دو دست؛ دو دستی که شاید به آغوشی ختم شوند ولی اکنون همچنان میان خیالاتِ این خواب طولانی گم شدهاند.
DAY 18: a song that reminds you if somebody
مسکنها برای خاموشی درد که کمکی نکردند؛ شاید کمک کنند بخوابم تا خواب تسکینی برای سردردهایم باشد.
مردی را میبینم میان جمعی از غربیهها، اما آشنا با تنهایی که میان مِهی از جنس همنوعانش، که به تماشای مرگ همنوعی دیگر دور هم گرد آمدهاند، تعجب و انزجار از چشمانش شعله میکشد؛ اما میان همهمهی شادی حاضران مانند لکهی نوری در عمق چاهی تاریک، محو میشود. میدان شهر غمزده امروز میزبان طنابی حلقه شده به دور گردنی بیگناه است که حیواناتی خداپرست از ترسشان جان این کبوتر آزادی را میگیرند؛ درحالی که نمیدانند پرواز اوست که آزادی را برای نسلهای بعدی به ارمغان میآورد. صدای همهمه حیوانات دوپا، میدان شهرها پر کرده است و همه انسانهای شهر غمزده از ترس حکومت نظامی حیوانات در خانههایشان پنهان شدهاند؛ بجز مرد تنها که حتی با نگاهش میتواند این حیوانات را شکار کند. صدای رهبر این حیوانات، خوک بزرگ در میدان شهر طنینانداز میشود و حتی میدان شهر از انزجارش، در حوضی که دور تا دور آن را پوشانده است، استفراغی میکند و بوی تعفن میدان را دربرمیگیرد؛ اما این حیوانات به این بو عادت دارند. خوک بزرگ این بو را هدیهای از خداوندگارشان مینامد و دستور اعدام را میدهد. دستان مرد تنها لحظهای میلرزد؛ اما برخلاف دستانش دلی قرص به امید آزادی در سینهاش میتپد. همه چیز آنقدر سریع اتفاق میافتد که آزاد شدن این کبوتر از زندان حیوانات، مانند آزاد شدن قلبش از زندان سینهاش از دیدگان کور حیواناتی که اکنون در استفراغ میدان شنا میکنند، پنهان است.
DAY 11: a song that reminds you of summer
هیچ وقت از تکرار کلمات بیجان برای جان بخشیدن به کاغذی سپید، خسته نشدهام. کلماتی که گاه خود چینش درست را میان خطوط موازی کاغذ مییابند و باعث رسیدن این خطوط موازی به هم با ضربه آرام قلم در انتهای چینش میشوند. گاهی احساس میکنم قلم جان بیشتری نسبت به من دارد؛ زیرا من با اختیار خود سکون را میان زندان افکار برگزیدم و او بیاختیار، آزادانه میان میلههای کاغذِ سپید میرقصد تا جایی که سیاهی چشم نوازی خلق کند برای مخاطبی که تنها میتواند صدای آن را بشنود؛ آن هم از زیر سنگی به سنگینی خاطراتی محبوس در حافظهای پوسیده. قلم پلی میشود بین زندان درون سرم و تخته سیاه قلبم و لحظهای بعد روی صفحهای به سیاهی گناهان گذشتهام چشم باز میکنم. یکنواختی آن برایم لذتبخش است. به دنبال قلم از جالم برمیخیزم ولی تنها تکه شکسته گچی را میابم. شروع به کشیدن سپیدی بر روی سیاهی تخته قلبم میکنم. گاهی خسته میشدم و گاهی تکه گچ تمام میشد؛ اما تکه گچی دیگر در نقطهای دیگر در نظرم پیدا میشد. مانند دیوانهای شده بودم که در بیابان میان سرابها میدود. برای اولین بار از این سیاهی یکنواخت متنفر شدم. پاهایم دیگر در اختیارم نبودند و دستانم تنها لکههای سپیدی را خلق می کردند که دقایقی بعد ناپدید میشدند. حتی احساس پوچی حاصل از این اتفاق نیز جلوی رقص بیاختیار پاهایم را نمیگرفت. اکنون به آن پی میبرم که اینبار این منم که درحال جان بخشیدن به کلماتم. پس صورتک همیشگی را بر چهره میزنم و خود را رها میکنم. خود را در اختیار زمان قرار میدهم. با آنکه فهمیده بودم که کارهای خوبم سیاهی گذشته را از قلبم پاک نمیکرد، لحظهای از آن دست نمیکشیدم. لذت حرکت جریان زندگی در رگهایم مرا معتاد خود کرده بود و ترس از برگشتن به داشتن اختیار درونم را ذره ذره از وجود هرگونه امیدی پاک میساخت. اکنون چند سالی از آن تجربه حس رهایی میگذرد. تجربهای به اندازه ۱۰ دقیقه در میان کلماتی نامهفوم که توان بیان آن را با ساعتها چینش کلمات ندارم. بعد ار آن اتفاق باز هم به تکرار کلمات پرداختم با آنکه این جسمی که به سکون بازگشته بود دیگر من نبودم و روحم را در رقصندگی میان کلمات سپید تخته سیاه جا مانده بود. با همه اینها هنوز هم تاریکی قلبم را حس میکنم. شاید من تنها تخته اول از دفتر قطوری را سپید کرده بودم.
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 6 days, 9 hours ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
Ads : @IR_proxi_sale
Last updated 2 months ago
ترید شاهین 💸 | 🕋𝐈𝐍 𝐆𝐎𝐃 𝐖𝐄 𝐓𝐑𝐔𝐒𝐓
آموزش صفر تا 100 کریپتو 📊
❗️معرفی خفن ترین پروژه ها در بازار های مالی به صورت رایگان🐳
سیگنال فیوچرز و اسپات (هولد) رایگان🔥
با ما باشی💯 قدم جلویی رفیق🥂
𝐈𝐍𝐒𝐓𝐀𝐆𝐑𝐀𝐌 :
www.instagram.com/trade_shahin
Last updated 3 weeks, 2 days ago