بلاگ‌می

Description
@pr_mzhgn
We recommend to visit

?? ??? ?? ????? ?

We comply with Telegram's guidelines:

- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community

Join us for market updates, airdrops, and crypto education!

Last updated 7 months ago

[ We are not the first, we try to be the best ]

Last updated 9 months, 2 weeks ago

FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM

ads : @IR_proxi_sale

Last updated 5 months, 2 weeks ago

1 year, 1 month ago

چهار سال پیش دقیقاً در همین لحظات؛ فکر می‌کردم از آن درد، جانِ سالم به در نمی‌برم. هیچ، و تحقیقاً هیچ، تصوری از بعدش نداشتم. از چند دقیقه دیگر که یک موجودِ کوچولوی عصبانی را می‌دهند بغلم. که خیلی زودتر از آنچه فکر کنم قد می‌کشد. و وقتی دارد جلوی آینه با دقت و ناز موهای بلند و فرفری‌اش را شانه می‌کند و صدایش می‌کنم، با عشوه و دلبری جواب می‌دهد بعععله؟

تولدت مبارک "حنا"ی من. رنگِ خوشرنگِ زندگی‌ام?

1 year, 1 month ago

پیچیدیم توی ستاری شمال. معین داشت میخواند: "واسه چی منو دوس نداشتی بی‌بی گل؟". از آن ترافیک‌ها و آن آفتاب‌ها بود که دلت می‌خواهد با لباس یا بی‌لباس خودت را پرت کنی توی خلیج‌فارس. کولر را تنظیم می‌کنم روی ۱۶. یک پیرمرد آفتاب‌سوخته‌ی بداخلاق لُنگ‌ِ راه‌راهش را می‌کشد پشت گردنش و گلدان‌هایی با گُل قرمز را جابجا می‌کند پشت وانت. از کجا فهمیدم بداخلاق است؟ چون عملاً وسطِ اتوبان ایستاده‌ایم و اگر دقت کنم حتی می‌توانم بد و بیراه‌هایی که زیر لب می‌گوید را هم لب‌خوانی کنم. هیچوقت استعدادِ گُل‌شناسی نداشته‌ام، وگرنه الان شیشه را میدادم پایین و مثلاً می‌پرسیدم "شمعدونیا چند؟". و با پیرمرد معاشرتی میکردم. اما میترسم اسمِ گل را اشتباه بگویم و گل‌فروشِ بیچاره از این که هست مکدّرتر شود.

ابی هم خسته شده؛ دارد فریاد می‌کشد: "به چه جرمی چه گناهی تو منو سوزوندی؟". تمامِ دریچه‌های کولر را برمی‌گردانم سمتِ خودم. حالا معده‌ام هم دارد از گرسنگی می‌سوزد. تازگی‌ها یاد گرفته زیاد می‌سوزد؛ مخصوصاً نصفه‌شب‌ها. از گرسنگی بیدار می‌شوم، در کشمکشِ عقل و دل می‌بازم، یک ویفرِ وینکرز باز میکنم، چهار تایش را می‌خورم، به خودم لعنت میفرستم و دوباره میخوابم. حالا اینجا وسطِ تپه‌های آرژانتین، ویفر وینکرز از کجا بیاورم؟ آن هم قرمز فندقی.

وِیزِ وطنی دستور می‌دهد دور بزنیم. هر دو شَک می‌کنیم که مگر آدرس مستقیم نبود؟ دوراهیِ تصمیمِ سختی‌ست. پُشتِ سری‌ها بی‌امان بوق می‌زنند. دور می‌زنیم. در واقع عقلمان را می‌دهیم دستِ یک زبان‌نفهمِ نادان، که بعداً می‌فهمیم تصمیم گرفته بود دور خودش بپیچد و به ریشمان بخندد. ابی هم ساکت شده. آرام دست می‌برم و صدا را زیاد میکنم. ناله می‌کند: "این آخرین باره من ازت میخوام عاقل شی دیوونه...". به مقصد رسیده‌ایم. پیاده می‌شویم تا ماست و اسکاچ و پوشک سایز ۴ بخریم. ماموریتِ مهمی که بخاطرش ۸۲ دقیقه در مسیر بودیم، میلیون‌ها آهنگ گوش دادیم، دست‌هایمان زیر آفتاب جزغاله شد، یاد گرفتیم آدمیزاد باید اسمِ گل‌ها را بلد باشد و چیزهای خارجی از چیزهای وطنی بهترند.

آهان راستی وینکرزِ قرمز هم از آبی خوشمزه‌تر است.

1 year, 1 month ago

خانم ساعتی عینکش را به چشم می‌زند و مرطوب‌کننده‌ی ریچِ سیمپل را از دستم می‌گیرد. همانطور که مژه‌های خیلی پُر و خیلی بلندش چند بار به شیشه‌ی عینک می‌خورَد، سرش را بالا می‌آورد و می‌گوید "نه جانم. این برای شما خوب نیست". مثل همیشه ج را یک‌جوری می‌گوید که دوباره یادم بیاید شعبه‌ی اصلی‌شان اردبیل است. منتظر می‌مانم تا چیز دیگری برایم بیاورد. چشمم روی نامِ برندها و جعبه‌های شیک و جذابشان می‌چرخد و گوشم به آن یکی خانم فروشنده‌ی مو فرفری‌ست که دارد به یک مشتری دیگر توصیه می‌کند حتماً آب را روی پوستش "قفل" کند!

خانم ساعتی برمی‌گردد. این‌بار ژلِ لبش را جای معتبری نزده یا خوب ماساژ نداده؛ قلنبه‌های ریز و درشتی روی لب‌ها ایجاد شده است. البته که سایزِ کلیِ لب‌ها، دو برابرِ شیرینی‌هایی‌ست که پریروز با مانده‌ی خمیر کیک درست کردم. جعبه را از دستش می‌گیرم و سعی می‌کنم خیلی زود برش نگردانم تا قیمتش را ببینم. خودم را مشغولِ مطالعه‌ی کلماتِ خارجی نشان می‌دهم. خدا را شُکر خانم ساعتی به کمکِ آن یکی خانم فروشنده‌ی مو فرفری می‌رود و مرا تنها می‌گذارد.

آبرسانِ محصول ترکیه در دست، می‌روم سراغِ استندِ رژلب‌ها. دخترِ ریزنقشی با چتری‌های تُنُک می‌پرد سمتم که "میتونم کمکتون کنم؟". فکر می‌کنم خانم ساعتی این‌همه فروشنده‌ی رنگ به رنگ می‌خواهد چکار؟ و لبخند می‌زنم "از اون تاپ‌فِیس‌ها میخوام". انگشتم روی رنگها می‌چرخد و می‌ایستد. رژ را برمی‌دارم و زیرش را نگاه می‌کنم: دوباره شماره ۱۱۴ را برداشته‌ام. این یک بازیِ جالب بین من و خودم است؛ همیشه رنگِ ماتیکم یکی‌ست.

صندوق شلوغ نیست. دارم فکر میکنم مشتری قبلی یاد گرفت چگونه آب را روی پوستش قفل کند یا نه؛ که ناگهان برقِ فروشگاه قطع می‌شود. همزمان یک نظریه‌ی مهم برایم اثبات می‌شود و آن اینکه آدم‌ها وقتی عصبانی می‌شوند به زبان مادری حرف می‌زنند. چون به ثانیه نمی‌کشد که داد و بیدادِ اعتراضِ خانم ساعتی؛ رو به مخاطبی نامعلوم، شاید مثلاً اداره‌ی برق، یا دخترِ چتری تُنُک که قبض را پرداخت نکرده، یا زمین، یا زمان، به تُرکی، در فروشگاه می‌پیچد. هیچ نمی‌فهمم. چاپِ برجسته‌ی جعبه‌ی آبرسان محصول ترکیه را با انگشت لمس می‌کنم و می‌گذارمش روی پیشخوان. همهمه‌ی داخلِ فروشگاه اوج می‌گیرد. چشمم به تاریکی عادت کرده و راهم را پیدا می‌کنم. هوای بیرون آنقدر ملس، دلپذیر و بی‌نقص است که وادارم می‌کند عمیق نفس بکشم. خانم ساعتی هنوز دارد غُر می‌زند.

1 year, 11 months ago

ایستادم روی فرشِ آبی با طرح لیموی آشپزخانه و تکیه دادم به سینک. شب بود. نورِ ملایمی از هال، همه جا را روشن کرده بود. خوشحال بودم؛ چون یک عدد شیرینیِ زبانِ نرم توی دستم بود. و البته سه تای دیگر توی ظرف؛ که صاحبش فقط خودم بودم. همسرم تا اولین گاز را زده بود، اعلام کرده بود که از این زبان‌ها نخواهد خورد و "همش مال خودت".

میدانید؟ ازدواج خیلی چیز عجیبی‌ست. یکهو یک نفر می‌آید توی زندگیت که از پنیرِ توی چیزکیک، از نانِ نرم، از نخودفرنگی، از قاطی کردنِ ماست و خرما، از شلیل بدش می‌آید. آدمی که بلد نیست سوپرایز کند. آدمی که مدلِ ابرازِ محبتش با تو فرق دارد. تا سرش را روی بالش می‌گذارد، خوابش می‌برد و تمیز و خوشبوست، همیشه.

تو؟ میتوانی با پنیرِ توی چیزکیک ازدواج کنی، از هر نوع خوراکی نرم‌ترینش را دوست داری، قاشق‌قاشق کنسروِ نخودفرنگی خالی‌خالی را با ولع میخوری، میراثِ خانوادگیتان قاطی کردنِ ماست با هر غیر جُنبنده‌ی شیرین است و شلیل... این عشقِ نرم و خوشبو. تو خداوندگارِ سوپرایزی. محبتت کلامی نیست؛ اصلاً کلام را جُز در نوشتن، بلد نیستی. دست‌کم هفت بار باید غلت بزنی تا بخوابی و... تمیز و خوشبو هستی، اما نه همیشه!

اینکه این تفاوت‌ها سوهانِ روح باشد یا محتویاتِ دو تا قوری برای دم کردنِ دو تا دمنوشِ متنوع؛ به "مایه"ای بستگی دارد که هر کدام برای قوامِ رابطه، گذاشته‌اید وسط. آنجا دیگر نمی‌شود یکی ماست بیاورد، یکی بتن. وقتی خیالم از شباهت‌های اساسی راحت است، اصلاً همه‌ی سنگک‌های برشته‌ی جهان مال تو!

1 year, 11 months ago

بیست سال بعد؛ وقتی در یک صبحِ دل‌انگیز تابستانی دارم خامه‌ی انجیری روی تُستِ هایپراستار می‌مالم، امکان ندارد یک نفر از زیر میز جیغ بکشد که: "ماماااان انقد پاهاتو تکون نده دارم برات لاک میزنممممم".

بیست سال بعد؛ هیچ طفلِ شش ماهه‌ای در آغوشم نیست که وقتی آخرین قاشقِ سرلاک را در دهانش گذاشتم، سرش را بچرخاند و همه‌ی سرلاک‌ها را با دقت بمالد به پیراهنم.

بیست سال بعد؛ محال است وقتی دارم پرده‌ی مخملِ پذیرایی را مرتب میکنم، ناگهان دو تا توپِ قلقلیِ آبی بپرد بیرون.

بیست سال بعد؛ مدام به صندلیِ عقب ماشین نگاه نمی‌کنم که مطمئن شوم دختر بزرگه کمربندش را بسته، شیشه را پایین نکشیده و تشنه‌اش نیست. و دختر کوچیکه در صندلی‌اش خوابیده و نور آفتاب روی صورتش نیفتاده و اذیت نیست...

فکر کردن به تمامِ اینها دلم را مالامالِ اندوهی شیرین می‌کند. و این دلیلی‌ست که اجازه میدهم، تا جایی‌که امنیت و سلامتشان به خطر نیفتد، همه چیز را تجربه کنند. فرصت کوتاه است... خیلی کوتاه.

1 year, 11 months ago

بعدازظهرِ گرمی بود. پنجره‌ی اتاقِ بچه‌ها را کمی باز گذاشته بودم؛ بلکه نسیمی خنک نوازشمان کند. دختر کوچیکه توی تختِ کوچولوی سفیدش خواب بود. قبلاً به دختر بزرگه گفته بودم که ظهرها می‌تواند از تختش بیاید پایین تا کنار هم روی زمین بخوابیم. کنار هم روی زمین دراز کشیده بودیم. آفتابِ قشنگی افتاده بود روی کمد. بی‌نهایت خوابم می‌آمد.

یکهو گفت: "مامان عصری بریم بستنی چوبی بخریم؟" خواب‌آلود گفتم: "باشه مامان اگه هوا تاریک نبود". یک به دو نکشیده چشمانم داشت بسته میشد که دیدم بلند شد، رفت دم پنجره. دستِ کوچولویش را به نشانه‌ی تهدید گرفت رو به آسمان و خیلی جدی گفت: "هوا! بهت بگما! تا ما بیدار میشیم تاریک نشیا!" و دوباره برگشت کنارم دراز کشید.

شما بگویید
سه وجب قد و دو تا چشمِ سیاه و یک بغل موی فرفری؛ ‌کِی وقت کرده انقدر بلا شود؟ من دارم از زندگی کردنِ تمامِ این لحظه‌ها جا می‌مانم! کمک.

1 year, 11 months ago

گل‌هایی که اسمشان نمیدانم را، می‌چینم دور اسم مادرم. توجه میکنم که اسم قشنگش کاملاً پیدا باشد. بعد انگشتِ شَستم را می‌گذارم روی دهانه‌ی شیشه‌ی گلاب، و می‌پاشم روی گلها. انگار کن شبنم؛ همه‌ی گلها باطراوت می‌شوند.

مادرم قاشق را می‌گذارد کنارِ گاز و درِ زودپز را می‌بندد. می‌پرسم: "با نعنا جعفری؟" درِ فریزر را باز می‌کند و بعد از گشتن در دومین کشو، یک بسته سبزی را بسختی می‌کشد بیرون. "بعععععله"

نسیمِ ملایم عصرگاهی می‌وزد لابلای ردیفِ کاج‌ها. یک نفر در ردیفِ بغلی، دارد صندلی جابجا می‌کند. می‌ایستم. تا چشم کار می‌کند، مستطیل‌های طوسی‌ست و بعد دشتی وسیع، تنها، و سربه‌زیر و سخت... افقِ دلگیرِ عجیبی‌ست.

هزار قاشق خورشتِ کنگر می‌خورم. "ولی کنگر پاک کردن خیلی سخته والا. تیغ داره". مادرم قیافه‌اش را یک‌جوری می‌کند که یعنی وا! کجاش سخته! و شروع می‌کند به توضیح دادن. من تقریباً چیزی نمی‌شنوم یا یادم نمی‌ماند. خورشت کنگر مزه‌ی عشق می‌دهد. دو قاشق دیگر می‌کشم.

یک لحظه احساس می‌کنم پاهایم سبُک می‌شوند و زمین موج برمی‌دارد. من اینجا چه می‌کنم؟ میانِ این‌همه بُغضی که دارد خفه‌ام می‌کند، چه می‌کنم؟ من آدمی هستم که چیزی نمانده در جریانی از سیالی غلیظ؛ غرق شوم و در آخرین تلاش برای زنده ماندن، ناگهان چهره‌ی مادرم را می‌بینم. چهره‌ی قاب‌شده در آن روسری مشکی با گُل‌های ریز، که شب‌های آخر قبل از رفتنش مملو از موهای قهوه‌ای‌اش بود. که ریخته بود! موهای قشنگش ریخته بود...

عصر است. اثری از پلو و بشقاب و کنگر نیست. من تنها نشسته‌ام پُشتِ آن میز خالی. پنجره باز است. انگشت می‌کشم روی میز و ردّ هزار سال خاک می‌ماند. پرده تکان می‌خورد. مادرم نیست...

2 years, 1 month ago

بعد از چند روز قطعیِ فیلترشکن، واتسپ را باز میکنم. پیام‌ها را میخوانم و به عادتِ همیشگی صفحه را هُل میدهم تا استاتوس‌ها را هم ببینم. محیا را می‌بینم که عکسی با موهای فرفریِ قرمز از خودش منتشر کرده است. آقای میم مثلِ همیشه یک جمله‌ی جالب درباره‌ی تاب‌آوری نوشته است. خانم سین که تاکیدی بی‌پایان بر دکتر بودنِ خود دارد، چیزی شبیهِ دعا نوشته که حقیقتاً حوصله نمیکنم بخوانم.

ورق میزنم و ناگهان یک اعلامیه می‌بینم. صفحه‌ی استاتوسِ نداست! خدایا. فامیلی‌ها یکی‌ست؛ با درماندگی میانِ اسامی و نسبت‌ها چشم می‌چرخانم شاید یک فامیلِ دور باشد. نیست. پدرِ نداست! خدایا پدرِ نداست...

اولین چیزی که در ذهنم نقش می‌بندد، عشق و علاقه‌ای ورایِ یک رابطه‌ی پدر و دختری میانِ ندا و پدرش است. قلبم چنگ می‌خورد. امشب چه شبِ سختی داری عزیزکم. پدر را، پناه را، در خاک گذاشته‌ای و دنیا هنوز ادامه دارد... چقدر خوب می‌فهممت... دلم از خیلی چیزها، از خیلی آدم‌ها، گرفته و تو امشب بهانه‌ای شدی تا خوب گریه کنم... نون‌دال‌‌الفِ مهربان و خوش‌قلمِ من?

2 years, 3 months ago

داشتم توی لیستِ آدم‌های تلگرام می‌گشتم. این؛ یکی از تفریحاتِ همیشگی من است. اینطوری زود می‌فهمم کی عکس پروفایلش را عوض کرده و عکسِ جدید خوشگل‌تر است یا نه. کی دو نفره شده، کی سیاه پوشیده، کی هنوز هم "زن، زندگی، آزادی"ست. می‌دانید من فکر می‌کنم عکس پروفایل آدم‌ها، واقعی‌ترین و بی‌صداترین گزارش از زندگی آن‌هاست.

آدم‌ها گاهی دورتر می‌شوند، گاهی پُررنگ‌تر می‌خندند و گاهی دنبالِ یک عکس عینک‌دودی‌دار برای پروفایل‌شان می‌گردند تا کسی چشم‌هایشان را نبیند.

اینها را برای مادرم نوشتم که دیگر حتی عکسش میانِ عکس‌ها نیست و من هیچ از حالش نمی‌دانم...

We recommend to visit

?? ??? ?? ????? ?

We comply with Telegram's guidelines:

- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community

Join us for market updates, airdrops, and crypto education!

Last updated 7 months ago

[ We are not the first, we try to be the best ]

Last updated 9 months, 2 weeks ago

FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM

ads : @IR_proxi_sale

Last updated 5 months, 2 weeks ago