سرای رمان

Description
💥به کانال خودتون خوش اومدین 😍

برای من تعطیلات یعنی برداشتن یک کتاب ،رفتن ب یک کوه و خواندن آن 📚
در اینجا با کلی رمانهای جذاب و عاشقانه و داستان های واقعی با ما همراه باشید
We recommend to visit

?? ??? ?? ????? ?

We comply with Telegram's guidelines:

- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community

Join us for market updates, airdrops, and crypto education!

Last updated 9 months ago

[ We are not the first, we try to be the best ]

Last updated 11 months, 2 weeks ago

FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM

ads : @IR_proxi_sale

Last updated 7 months, 2 weeks ago

6 months, 3 weeks ago

بیا بریم دریا با صدای گرشا ( هوش مصنوعی )🎧 *❤️*❤️❤️
😍**

6 months, 3 weeks ago

#جـــدید

❤️رمان : #دچار

❤️نویسنده: #مهرناز_ابهام 

❤️ژانر: #عاشقانه #اجتماعی

❤️خلاصه
تا به حال برایتان پیش آمده که در ترافیک، با راننده‌‌ی ماشین جلویی، در آینه‌ی بغل ماشینش چشم در چشم شوید؟
قصه‌ی من و او از یک چراغ قرمز و یک نگاه تصادفی در آینه‌اش شروع شد و به جاهایی رسید که نمی‌دانم او دچار شد یا من....

6 months, 3 weeks ago

رمان: #ارمغان_یک_پاییز
نویسنده : #آوا_موسوی
ژانر : #اجتماعی  #داستانی #غمگین

قسمتی از متن:
_ مهیار...من می...ترسم...بغلم...کن.
نفسم بالا نمی آید و نفسم به نفس هایش بند است. کمی به سمت پایین خم می شود و لب هایش تغییر رنگ داده و تیره شده.
_ بغ...لم...کن.
و کاش من می مردم و صدای ملتمسش را نمی شنیدم و دلم می خواهد بیخیال قوانین سفت و سخت دکتر شوم و این موضوع که ممکن است آلودگی از طریق من به او سرایت کند و به دلیل ضعف سیستم ایمنی بدنش بیمار شود را فراموش کنم و محکم در آغوش بگیرمش تا فرشته ام از ترس نلرزد و من بگویم که «نترس عزیزم که مهیارت هنوز هست.»
و کاش نبود و نمی دید!

9 months, 1 week ago

⊱⊱╮? ꧂ღ╭?╰⊱⊱╮꧂╭?

#ماه_طوفان_185

منفورترین اتفاق امروز، تماس فریبرز بود كه با شنيدن خبر مرگ زندگي ام، دوباره دندان طمع تيز كرده بود.برادرم مهربان شده بود! مرا براى شام به خانه اش دعوت ميكرد و ميخواست با همسرش آشنا شوم...فقط با افسوس خندیدم و تماس را قطع كردم.چند شب پيش، وقتي با مجيد حرف ميزدم و متوجه شده بودم همسر عزیز برادرم خواهر سالور است چقدر بيشتر از او متنفر شده بودم!

دقایق طولاني است که شاهان را روى پا نشانده است و با صبر و ذوق با او حرف ميزند. شاهان هم تمام مدت در حال بازي با ریش كوچك زیر چانه مجيد است. ليوان شربت را كنارش روى پله گذاشتم و پرسيدم:
- نميآى بالا؟
نگاهم ميكند و لبخند ميزند:
- اینجا راحتترم.

فقط سه روز بود به ایران بازگشته بود. روزى كه رفت، ميدانستم از خودش فرار ميكند و از من دور ميشود كه خودش دست از پا خطا نكند. از بيمعرفتي اش نبود، مجيد هنوز هم براى طوفان و براي زن سابق طوفان حرمت قائل بود. برایم تعریف كرد كه در گرجستان به خاطر یك پرونده مالي دچار دردسر شده بود و چند ماهي را تا اثبات بيگناهي به ناچار در زندان گذرانده بود. انگار گرد پيري مثل طاعون یك مرتبه همه جا شيوع پيدا كرده بود و طي این چند ماه به هيچكدام ما رحم نكرده بود!من... طوفان... مجيد... حتي آزاد!...

از آزاد و علت ازدواجش ميپرسد. با فاصله كنارش مينشينم و ميگویم:
- من دیگه از هيچي توي این دنيا تعجب نميكنم.اینم یكي از اون هيچي هاست.
ليوان شربش را برميدارد و آه ميكشد.
- خودت رو به راهي؟
این سوالش بي اختيار لبخند تلخي روي لبهایم مينشاند تا بپرسم:
- راه...رو به یه راهي ام كه خودمم نميدونم سرشو كي شروع كردم و اصلا تهش كجاست!
- از كجا معلوم؟ شاید اگه ندونيم سر و تهش كجاست، به قول حاج خانم آخر عاقبت بخيرتر شيم..

بغضم ميگيرد.
- ميدوني مجيد؟من دیگه حتي نميدونم خيرش كجاست؟ اصلا خيرش چيه؟!
پيشاني شاهان را ميبوسد و با لبخند ميگوید:
- اي ناشكر! تو خير بيشتر از این از خدا ميخواي؟!
دلم براي چشمهاي شاهان پر ميكشد! او را از بغل مجيد ميگيرم و در آغوشم ميفشارمش.
كمي غرغر ميكند و چند بوسه محكم روي صورتش ميگذارم.مجيد که بلند ميشود، از این كه ميفهمم قصد رفتن دارد یك مرتبه دچار هراس ميشوم. این تنهایي، این كه هيچ دوست و رفيقي به خانه ام سر نميزند مرا ترسانده است. سریع ميپرسم:
- ميري؟
انگار متوجه حجم زیاد تنهایي ام شده است كه ميگوید:
- بریم این پارك روبرو یكم قدم بزنيم؟
سریع ميگویم:
- صبر كن برم كاپشن بچه رو بيارم.
چشمهایش را روي هم ميفشارد و ميگوید:
- صبر ميكنم.
....
براي شاهان یك بادكنك هليومي خرگوشي در پارك ميخرد و روبانش را دور مچ دستش گره ميزند. شاهان با تكان دادن دستش و همزمان تكان خوردن بادكنكش از ته دل ذوق ميكند.
براي بار چندم ميپرسد:
- سردته؟
با اینكه سردم است اما حالم بهتر است و ميگویم:
- خوبه.
اینبار سریع كتش را در ميآورد و روي شانه ام مياندازد.كمي معذب ميشوم اما بابت محبتش تشكر ميكنم. آه ميكشد و ميگوید:
- تا با چشمام نميدیدم باورم نميشد طوفان توي خط تاكسي كار كنه.

بي اختيار بغض در شاهراه گلویم خانه ميكند و ميگویم:
- انگار كثافت كاري فریبرز و سالور یه جرقه شد.
- اشتباه نكن، طوفان اگه ميخواست ميتونست جلوشون رو بگيره و زمينشون بزنه، یا با یه شكایت فریبرز رو بيچاره كنه..اما جان ننه ميگفت به خاطر تو و خواهش و تمناهاي مادرت كوتاه اومد.

ܥ‌‌ܝ‌ ߊ‌ܥ‌‌ߊ‌ܩܘ بـا ܩߊ ܣܩܝ‌ߊ‌ܘ بـاܢܚ݅یܥ‌‌

9 months, 1 week ago

⊱⊱╮? ꧂ღ╭?╰⊱⊱╮꧂╭?

#ماه_طوفان_184

با ناتواني سمت اتاق ميروم و ميگویم:
- گوشت و پوست و نفست و كل مال و زندگي ت با خلاف و كثافت یكي شده ، فرق كردني نيست.
محكم و با تمنا ميگوید:
- فرق كردم! یه بار فقط یه بار منو آدم ببين!
من جز این آرزویي ندارم.تو باور كني من آدم شدم، همين الان سرمو ميذارم و با خيال
راحت ميميرم.

سمتم ميآید، به پایم ميافتد، هقهق ميزند و پاهایم را ميبوسد.شكسته است، طوفان آنچنان شكسته است كه احساس ميكنم یك نسيم بيجان هم ميتواند تكه هاي او را از هم متلاشي كند..
......
در حال جمع كردن وسایل خودم و شاهان در چمدان كوچك هستم. مامان در چهارچوب در ایستاده است و با بغض براي بار چندم ميگوید:
- خدا رو خوش نمياد دختر!
با خودت و این بچه و اون مرد بيچاره و ما اینطور نكن!

چمدان را ميبندم. شاهان كمي بيتابي ميكند. پستونكش را داخل دهانش ميگذارم تا آرام بگيرد. به سختي بلند ميشوم و ميگویم:
- اینطوري براي همه بهتره!
جلو ميآید و بازویم را با قدري خشم و فشار ميگيرد.
- اینكه طلاق بگيري بري اون سر شهر با بچه ت تنها زندگي كني براي كي بهتره؟!؟!؟!
دلم براي حال و احوال این روزهایش خيلي به درد ميآید، اما ميدانم بمانم با غصه هایم دردهایش را بيشتر ميكنم ،صورتش را ميبوسم و ميگویم:
- ميخوام مستقل شم بتونم از پس خودم و بچه م بر بيام. قول ميدم زود زود بيام بهتون سر بزنم.
اشكش ميچكد و ميگوید:
- شوهرت چيكار كرده كه نميبخشيش؟
آه ميکشم، خم ميشوم، دسته چمدانم راميگيرم و بلندش ميكنم:
- دیگه بحث بخشيدن اون نيست.
- پس چيه دختر؟! با كار و بارش مشكل داشتي؟! خوب بيچاره كه دار و ندارشو داده رفته داره با تاكسي كار ميكنه!از اون همه ثروت گذشته به خاطر تو! والله این آدم هر خطایي هم كه كرده باشه الان لایق پرستشه.

تلخ ميخندم و ميگویم:
- برادر زنش نابودش كرد! ميدونى بگيرنش چه بلایي سرش مياد؟ اعدام روي شاخشه! با اسم و رسم و دسته چكش كيلو كيلو مواد معامله كردن! مامان! من با چه رویي برگردم به اون زندگي؟ تو به من بگو اصلا اون زندگي دیگه چه ارزشي داره؟ پرده هاي احترام دریده شده، بينمون حرمتها از بين رفته، چطور هر بار توي چشماش نگاه كنم و نميرم از خجالت خواهر فریبرز بودن؟! كي گفته باید به هر قيمتي زندگي كنيم؟ كي گفته تا دم مرگ با هم بودن یعني بيشتر عاشق بودن؟ من اشتباه كردم! به خودم و طوفان ظلم كردم با قبول ازدواج! من حماقت و خودخواهي كردم! ادامه ش هم همونقدر اشتباهه! ميخوام دیگه بيشتر از این بينمون خراب نشه، ميخوام فردا روز جلوي بچه مون شرمنده تر نباشيم.ميدونم حرفامو متوجه نميشى! ميدونم و حق هم بهت ميدم اما مامان! من با طوفان بمونم خودم و طوفان رو از دست ميدم!
.......
مردانگي را در حقم تمام كرد! طوفان از هميشه مردتر و دوستداشتني تر شده بود، اینقدر كه دیگر خودم را لایقش نميدانستم! به نظر من سرنوشت قمارباز قهار، اما احمقي است! آنقدر ورقها را گاهي سریع و نامتوازن ميچيند كه روزها و سالها طول ميكشد تا بتواني حكم این چينش را بفهمي و یا شاید هرگز نتواني بفهمي...

مارال و آزاد، بيصدا و با رضایت طوفان عقد كرده بودند و من با شنيدن این خبر به شدت شوكه بودم، آنقدر كه بلافاصله با آزاد تماس گرفتم؛در صدایش مردن موج ميزد! دیگر خبري از آزاد گذشته نبود، خودش را قرباني كرده بود.
بالاخره یك تكه از فيلمهاي مارال در فضاي مجازي پخش شده بود و آزاد براى نجات جان او و حيثيت طوفان سریع با او عقد كرده بود...

وضعيت مالي طوفان چون گذشته نبود و این باعث شده بود زندگي براي همه خانواده اش سخت شود...با خودم عهد كرده ام هرگز از دقایق سياه طلاق و حال خودم و طوفان چيزي ننویسم و این تاریخ نحس را هيچ كجاي تاریخ ثبت نكنم
...

تمام شد! با یك خط عربي و چند امضا و یك بوسه و هزار قطره اشك خطبه جدایي ما را خواندند... وقتي كه بيشتر از هميشه عاشق هم بودیم، باهم بودنمان تمام شد...طوفان پاك شده بود، آنقدر پاك و بزرگ كه یقين داشتم حالا من دیگر لایقش نيستم!

ܥ‌‌ܝ‌ ߊ‌ܥ‌‌ߊ‌ܩܘ بـا ܩߊ ܣܩܝ‌ߊ‌ܘ بـاܢܚ݅یܥ‌‌

9 months, 1 week ago

⊱⊱╮? ꧂ღ╭?╰⊱⊱╮꧂╭?

#ماه_طوفان_183

چند بار پياپي و طولاني زنگ به صدا در مي آید. همه توانم را به كار مياندازم، دستم را به دیوار ميگيرم و به سختي خودم را به آیفون خانه ميرسانم و فقط ميتوانم به سختي دكمه را بفشرم و بعد همانجا روي زمين سرميخورم
یك دقيقه بعد كسي به در چوبي خانه ميزند.
نميتوانم تكان بخورم، در را باز كنم كه صدایي جان ميشود به همه بي جاني هایم.
- حاج خانوم؟ حاج آقا؟
صداي طوفان با یك صداي ناله كودكانه ادغام ميشود، انگار رو به صاحب صدا مشغول حرف زدن است.
- الانه ميریم ماهِمون رو ميبينيم جغله.
خودم را روي زمين ميكشانم، انگار صداي طفلم و عطرش مرا وادار ميكند قوي باشم، مادر باشم!

به در ميآویزم و دستگيره را پایين ميكشم.
چند ثانيه بعد در هول داده ميشود؛ همراه پسرم وارد ميشود باورم نميشود زنده ام و دو مرد زندگي ام را توانسته ام كنارهم، حداقل یكبار ببينم...خدایا پسرم! شاهانم! چرا اینقدر زیباست؟ پوست گندمياش، چشمهاي روشن و
ابروهاي بامزه هفتياش، قلب یخزده ام را گرما ميبخشد...

فرزندم را آنچنان محكم در آغوش كشيده ام كه حس ميكنم دوباره به بطنم بازگشته است و دیگر كسي حق ندارد او را كه تكه اي حياتي از وجودم است،از من جدا كند.سرم را روي سرش گذاشتم و اشكهایم موهاي نرمش را تر كرده بود. پدرش هم به من چنين حسي داشت. كف زمين نشسته بودیم.همانطور كه من شاهان را در آغوش گرفته‌بودم، او هم از پشت دستانش را دورم حصار كرده بود؛ سرش را روي سرم
گذاشته بود و گاهي كه صورتم از اشك داغ تر ميشد، نميتوانستم حدس بزنم این اشك خودم است یا او...سرم را بوسيد و گفت:
- دردات تو فرق سر طوفانت؛ چقد ضعيف شدى!
دستهاي كوچك شاهان را كف دستم ميگيرم و بعد در حالي كه بوسه روي دستش ميگذارم، ناله ميكنم:
- بچه م چه شيرى میخوره؟
با این سوال، اشكهایم به هق هق مبدل ميشود.
یادم ميافتد چطور سينه هاي سرشار از شيرم، بدون طفلم خشك شد و من شيرم را همچون وظيفه مادري ام از فرزندم دریغ كردم...

كتفم را ميبوسد و ميگوید:
- باباش شيرش ميده.
بي اختيار هر دو یك مرتبه ميان گریه، خنده مان ميگيرد.روي دستش ميزنم و ميگویم:
- همين یك كارِت فقط مونده!
از خنده هاي ما شاهان هم ميخندد. دلم برایش ضعف ميرود.بيشتر به خودم ميفشارمش و ميگویم:
- دیگه نبرش.
جوابم یك آه غليظ از سينه اش ميشود و چند ثانيه بعد كه ميگوید:
- چشم هرچي شوما بگى
با همه ضعفم سعي ميكنم بلند شوم، طوفان زیر بغلم را ميگيرد و كمكم ميكند.یك مرتبه از اینهمه نزدیكي دوباره ميترسم. خودم را جمع ميكنم و عقب ميكشم. سعي ميكنم نگاهم را به هر جا جز او بدوزم.من باید از چشمهایش، عطرش و حضورش فرار كنم. براي همين سریع ميگویم:
- ما واسه بعد به دنيا اومدن بچه یه قول و قرارایى داشتيم...

شاهان را همانطور كه در آغوش من است، نوازش ميكند و شاهان ذوقزده برایش دست و پا ميزند. با صدایى سرشار از غم ميگوید:
- شوما بگي بمير هم ميميرم.
تلخ ميخندم.
_ ازت زیاد از این حرفا شنيدم، مردنت به دردم نميخوره، زنده‌تم آخه به دردم نخورد. الان فقط یه سوال دارم ازت.
- بفرما!
باید براي این درخواست تا نهایت درجه بي رحمي پيش بروم.
- پشيمون شدم، نميتونم از بچه م بگذرم، اینقدر مرد هستي كه بچه رو بدي بهم و طلاقم بدي؟
سكوت ميكند و چند قدم عقب ميرود.
صدایش ميلرزد:
- ماه خانوم! الله وكيلي، من آدم شدم.
بيا و یه بار، فقط یه بار خانومي كن، یه فرصت بهم بده!
با صداي بلند تكرار ميكنم:
- اونقدر مرد هستي؟
ناله ميكند:
- من هيچي نيستم! باشه شوما هرچي بخواي، لب تر كن، بهت ميدم. جونم ميره بدون تو و پسرم،اما تو بخواي به سر جفتتون قسم
نه نميارم! فقط قبلش باور كن من آدم شدم، من فرق كردم؛ من به حرفت گوش دادم

ܥ‌‌ܝ‌ ߊ‌ܥ‌‌ߊ‌ܩܘ بـا ܩߊ ܣܩܝ‌ߊ‌ܘ بـاܢܚ݅یܥ‌‌

1 year ago

#گناهکار_226

_خودمم جوابش و نمی دونم..
ناخداگاه خندیدم.. صداش بم و جذاب تو گوشم پیچید..
_شایدم همینطوری..
منظورش به خنده م بود..خدایا الحق که آرشام بالاترین و بهترین مرهم تو دنیا به روی تموم دردای زندگیم بود..
_ فرض کن الان آروم شدم..تو چی؟
_من چی؟
_ آرومی؟..
_ اینطور به نظر نمی رسم؟..
_ نمی دونم..تو هميشه همینجوری هستی.. و لباشو به گوشم چسبوند و نجوا کرد:
_هميشه همینقدر آرومم؟..هميشه همینطور با آرامش حرف می زنم؟..بدون اخم..بدون اینکه صدام بلندتر از این باشه؟.
خندیدم..
_ انصافا نه.. حلقه ی دستاش و که روی شکمم قفلش کرده بود تنگ کرد..با حرصی که تو صداش بود گفت:
_پس هیچی نگو.
_باخنده و کمی ناز که چاشنی حرکاتم کرده بودم سرم و بردم عقب..چسبوندم به شونه ی راستش..گونه ش و به گونه م چسبوند.. اونم احساس داره..فقط از روی غرور بیش از اندازه ای که داشت نمیخواست رو کنه.. دیگه کمتر رفتار ضد و نقیض ازش می دیدم..اینم خودش جای امیدواری داشت.. سرمو به همون حالت نیمرخ چرخوندم سمتش..صورتم رو به روی صورتش بود..سرش و خم کرد تا بهتر بتونه صورتم و ببینه..نگاهش بیشتر توی چشمام می چرخید..کشیده شد پایین..به نرمی روی لبام ثابت موند.. با تردید نگاه کوتاهی تو چشمام انداخت..ولی باز نگاهش محو لبام شد..لبایی که لبخند. روش با این حرکت آرشام آروم آروم کمرنگ شد..صورتم داغ شد..گونه م بی شک رنگ گرفت..چشمام و از تو چشماش گرفتم..خواستم سرمو برگردونم ولی با خشونت خاصی پنجه هاش تو موهام فرو رفت و سرم و نگه داشت.. تنم لرزید.. اخم داشت..نگاه جذابش گاهی تو چشمام و گاهی رو لبام میخکوب می موند..زمزمه
وار نالیدم :
_آرشام.. نگام کرد..فقط تو چشمام.. همزمان صدای گوشیش بلند شد..قلب هر دوتامون تندتند می زد..تو بغلش بودم..اینو حس کردم.. مردد ولم کرد..انگار دلش نمی خواست..ولی مجبور بود.. در حینی که به سمت موبایلش می رفت تو موهاش چنگ زد و به گردنش دست کشید..گوشی رو برداشت..با صدای گرفته جواب داد..
_بگو.
برگشت سمت من..زل زد تو چشمام..جواب مخاطبش و داد..
_بذار بیاد تو..نمی خواد جلوش
و بگیری..
تماس و قطع کرد..کلافه بود..
_ چی شده؟..
_ ارسلان اینجاست..
با وحشت نگاش کردم.. وای خدا.. یعنی شروع شد؟.. به طرفم اومد..
دستم و گرفت..
_ نه..من الان نمیام..
_ بیا بریم..من هستم..
_می دونم..ولی....
_ دلارام سعی کن آروم باشی..بذار همون دلارامی رو ببینم که با گستاخی جواب همه رو می داد..امشب همون و نشونم بده..طبیعی باش..
سرمو تکون دادم.. دیر یا زود اینکار باید انجام بشه..لااقل جلوی ارسلان و شایان باید به صورتم نقاب بی تفاوتی بزنم.. درونم شکننده ست..ولی ظاهرم نباید اینو نشون بده.. با یه نفس عمیق همراهش از اتاق بیرون رفتم.. ارسلان وسط سالن داشت رژه می رفت و دو تا قلچماقم با خودش آورده بود..دروغ چرا حسابی وحشت کرده بودم ولی از طرفی همه ی سعیم و کردم تا خودم و بی تفاوت نشون بدم..
آرشام_ چیه عین یابو سرتو انداختی پایین و اومدی تو خونه ی من؟..
ارسلان_ تو یکی خفه شو که بدجور از دستت شکارم..شایان اینجوری می گفت قول آرشام قول ؟..پس چی شد؟.چرا جا زدی؟.
بلندتر داد زد:
_به چه حقی اون و با خودت برداشتی آوردی تهران؟..
_ ببر صداتو..تو یکی حرف از قول و قرار و حق و حق خوری نزن که هفت خط تر از تو. خودتی و عموی شارلاتانت..
ارسلان با صورتی برافروخته و چشمای سرخ شده از خشم خیز برداشت سمتم که آرشام راهش و سد کرد و جلوم ایستاد..
_بکش کنار..محض اطلاعت اومدم امانتی شایان و با خودم ببرم..
_ کسی اینجا امانتی نداره..هری..
_ نذار اون روی سگم بالا بیاد..وگرنه..
_ وگرنه چی؟..هان؟..چه غلطی می کنی؟..ببینم اصلا وجودش و داری؟
با هم گلاویز شدن..اون دوتا دویدن سمتشون و به دفاع از طرف ارسلان ریختن سر آرشام..از صدای فریاد اونا و جیغای وحشتناکی که من می کشیدم نگهبانا ریختن تو ویلا ..از هم جداشون کردن..هنوز داشتن داد و هوار می کردن و واسه هم شاخ و شونه می کشیدن.. این وسط منم با ترس و چشمای از حدقه در اومده زل زده بودم بهشون..اصلا انگار خشک شده بودم.. از گوشه ی لب آرشام خون می اومد..ارسلان و اون دوتا همدستش خودشون و از دست نگهبانا کشیدن بیرون و ارسلان به حالت تهدید دستش و آورد بالا و تکون داد..روی صحبتش با آرشام بود..

ادامه دارد...

ری اکشن زیر پستا واسه انرژی دادن بهمون یادتون نره??

1 year ago

#گناهکار_225

برگشتم سمتش و بدون هیچ مکثی خودم و پرت کردم تو بغلش و دستام و دور کمرش حلقه کردم.. از پشت به پیراهنش چنگ زدم..گرمای آغوشش وقتی شدیدتر شد که دستای مردونه ش دور کمرم پیچ خورد..چونه ش و گذاشت رو موهام..زمزمه کرد.
_ این کم طاقتیت از چیه دلارام؟..ترس تو نگاهت....دلارام چت شده؟
بریده بریده با هق هق گفتم:
_به خدا ..می ترسم ازش..اون..اون می خواد..منو....خواب دیدم..اون با من..رو تخت...................با گریه تو بغلش ضجه زدم و اسمشو صدا زدم.. جسم لرزونم و تنگ تو آغوشش گرفت..
_سرت و بلند کن..
آروم صورتم و از روی سینه ش برداشتم..نگاهمون تو هم گره خورد..دست راستش و آورد بالا.گذاشت رو چشمام ..بستمشون..انگار که می خواست اشکام و پاک کنه..ولی من احساس رو از تموم حرکاتش می فهمیدم.. به چشمام دست کشید..دستش و برداشت..بازشون کردم..نگاهم و دوختم تو آسمون شب چشماش..صورتش و به صورتم نزدیک کرد.. آروم گفت:
_از هیچی نترس..تا وقتی شهامتت رو حفظ کنی ذهنت باز می مونه که بتونی فکر کنی..من که گفتم تموم مدت زیر نظر خودمی..
_ اما تو نمی تونی حالم و درک کنی..به قرآن نمی تونی..اون لاشخور منو بگیره .. سرمو به سینه ش چسبوند..نذاشت
ادامه بدم..
_هیسس..بسه..من شایان و خیلی خوب می شناسم..نقطه ضعفاش و بهت گفتم..ارسلان و هم همینطور..گفتم چکار کنی..می دونم خطرناکه..ریسکش بالاست..اگه پشیمونی همین الان بهم بگو..ترتیبش و میدم همین امشب منتقلت می کنم به جایی که نه شایان بتونه پیدات کنه نه ارسلان..
هق هق نمی کردم ولی از طرفی اشکامم بند نمی اومد..
_ نه..از همون اولش گفتم هستم پس تا تهش می مونم..من تو فکر انتقامم..ولی این فکر عین خوره افتاده به جونم..
چکارش کنم؟..
_پسش بزن..
_خواستم..نشد..
_سعیت و نکردی..
_ می ترسم برم تو اون خراب شده و دیگه نتونم برگردم.. کمی ازش فاصله گرفتم..نگاهش کردم..
_تو برمی گردی..
با بغض گفتم:
_به چه امیدی برگردم؟..کسی واسه زنده بودن تلاش می کنه که یه امیدی تو زندگیش داشته باشه..ولی من تنهام..بی کس موندم و بی کسم میرم..رسم زمونه همینه که قسمت منم شده.. دست چپش و گذاشت رو گونه م..با اخم جدی گفت:
_ مگه نگفتم منتظرتم؟..مگه نگفتم باهات حرف دارم؟..پس باید برگردی..
_ولی هیچ چیز تو این دنیا دست خودمون نیست..نه به دنیا اومدنمون نه از دنیا رفتنمون..اگه تعیین و تکلیفش دست ما بود که الان.. سرمو زیر انداختم..می خواستم بگم حاضر بودم ثانیه ای با عشق نگام کنی و اون موقع همه ی دنیا و عمرم و می دادم.. ولی دست من نیست..ای کاش بود.. بازومو گرفت..به نرمی تکونم داد..
_ دختر تو امروز چته؟..می دونم اهل جا زدن نیستی..
حرصی شدم..هی هر چی من میگم سخته..یه دخترم..برام حتی فکر کردن بهشم عذاب آوره باز حرف خودش و می زد.. تقریبا بلند به حالت گریه گفتم:
_ تو انگار حرفای منو نمی فهمی..اصلا بیخود اومدم پیشت..حق داری درکم نکنی..تو یه مردی..چه می فهمی من چی میگم؟..تو چی می فهمی وقتی به دختر ترس از مورد تعرض قرار گرفتن بیافته به جونش و هر لحظه تا سر حد مرگ پیش بره و همه ی لحظاتش پر از فکر و خیال باشه یعنی چی؟..تو نمیتونی منو درک کنی..منه احمق و بگو اومدم پیش کی..نمیدونستم این کار در برابر آدمی مثل تو یه جُو غیرت میخواد و یه ارزن همت.. محکم پسش زدم..خیز برداشتم سمت در و بازش کردم ولی دستی که محکم رو در قرار گرفت با صدای مهیبی بستش و به همون سرعت و به همون فاصله ی کم منو از پشت نگه داشت یا بهتره بگم تو بغلش قفلم کرد. تقلا کردم..نذاشت بیام بیرون..گرمی نفساش کنار صورتم..و آرامش صداش زمزمه وار
زیر گوشم
_ آروم باش....اون بارم بهت گفتم انگ بی غیرتی بهم بزنی من میدونم و تو.از بی غیرتیم نیست که میگم از فاصله ی نزدیک هوات و دارم..مگه بهت نگفتم؟..به همین زودی یادت رفت؟..
متقابلا منم آروم گفتم:
_ یادمه..ولی چرا درکم نمی کنی؟.
_درکت میکنم..
_نمی کنی..
_هیچ کس بهتر از من درکت نمیکنه دلارام..اینو بفهم..
سکوت کردم..از زور تقلا نفسام نامنظم بود..مخصوصا با وجود اون همه
هیجان..
_اومدی دنبال آرامش؟..
_ نه .
_می دونم که اومدی..دیگه انکار کردنش واسه چیه؟..
آب دهنمو قورت دادم..می خواست مچم و باز کنه..
_ اون آهنگ و که شنیدم نتونستم طاقت بیارم..به خاطرهمون خواب حالم خوب نبود..فقط همین..
_از اون آهنگ خوشت اومد؟..
صادقانه گفتم:
_آره..خیلی.. صداش آرومتر شد..یه جور خاصی زیر گوشم زمزمه کرد:
_ از من آرامش می خواستی؟.
که قلبم از هیجان زیاد درجا ایستاد.. به من من افتادم..
_ من..من..نه...من فقط..فقط می خواستم که....
_ می دونم..
_ نه نمی دونی..من..
_ چرا دلارام..می دونم که می دونی هر دوی ما به این آرامش نیاز داریم..
_چطوری؟..
_خودمم جوابش و نمی دونم..
ناخداگاه خندیدم.. صداش بم و جذاب تو گوشم پیچید..

ادامه دارد...

1 year ago

#گناهکار_224

داشتم میون یه گله گرگ قدم میذاشتم..تو یه سرنوشتی پا میذاشتم که پر از سیاهی بود..می ترسیدم تو این سیاهی گم بشم..محو بشم..آرشامم نتونه پیدام کنه..گفت مراقبمه ولی می ترسم نتونه بمونه.. خدایا این چه عذابیه؟.. کم واسه خاطر خودش دارم بال بال می زنم حالا این دردم به بقیه ی دردام اضافه شده.. رو تخت نشستم..خودمو از زور استرس تکون می دادم ولی آروم نمی شدم..

_ولم کن احمق بی شعور.. قهقهه زد..
_نگو اینو خوشگله..تو سوگلی منی..از این به بعد همینجا پیش خودم می مونی..
_ بکش کنار دستت و..ازت متنفرم .. با یه خیز افتاد رو تخت و بغلم کرد..خواستم قلت بزنم ولی منو گرفت..زیر تنش داشتم له می شدم..نفساش که تو صورتم خورد حالم و بد کرد..نتونستم پسش بزنم..وحشیانه به جونم افتاده بود.. سوزشی روی لبم حس کردم..جیغ می زدم..ازته دل فریاد کشیدم..
_نکن آشغال..با من اینکارو نکن..برو کنار.نکن.نه.ن هه .. خیس عرق از خواب پریدم..رو تخت نشستم..نفس نفس می زدم..قفسه ی سینه م می سوخت..حس می کردم واقعا اونو از روم پس زدم.. با وحشت رو تخت و نگاه کردم..نبود..نفس راحت کشیدم..ولی از ترسم کم نکرد..اتاقم تاریک بود..پس یعنی شب شده.. ناخداگاه زدم زیر گریه..سرمو کوبیدم رو تخت..مشت زدم..چنگ زدم..رو تختی رو تو مشتم فشار دادم..اگه حقیقت پیدا کنه..اگه شایان یه جا تنها گیرم بیاره؟..مگه واسه همین منو نمی خواد؟.. خدایا نکنه همون شب اول کارم و بسازه؟.. از ترس می لرزیدم..یکی رو می خواستم دلداریم بده..با حرفاش آروم جونم بشه..تو این موقعیت. سخت به یه نفر احتیاج داشتم..یه نفر که فقط اون بتونه قلبم و به آرامش دعوت کنه.. با گریه و دلی ناآروم از رو تخت بلند شدم..رفتم سمت در..دستم رفت سمت دستگیره..اولش تردید داشتم..به هق هق افتادم..تردید و پس زدم..با خشونت دستگیره رو گرفتم کشیدم..داشتم خفه می شدم..تو راهرو دویدم..می خواستم از پله ها برم پایین ولی نرفتم..نگام چرخید سمت اتاقش..مثل دیوونه ها دور خودم می چرخیدم.. دستمو گرفته بودم جلوی دهنم که صدای گریه م تو راهرو نپیچه..خواستم در بزنم که صدای مهری رو از پشت در تشخیص دادم..
_ آقا خودم دیدم اطراف اتاق پرسه می زد..ولی بتول خانم صدام زد نتونستم بفهمم اونجا چکار داره..
_ کم چرت و پرت بگو..برو سرکارت.
_ آقا به خدا دارم راستش و میگم.من.
_گفتم برو بیرون..همین حالا..
صدای قدم های مهری رو شنیدم که به در نزدیک می شد..رفتم تو سالن و پشت گلدون بزرگی که گوشه ی اتاق بود مخفی شدم..سرم و کج کردم..مهری از پله ها پایین رفت.. با اون حرفش داغ دلم و تازه کرد..خدایا من چقدر تنهام..یعنی آرشام حرفاش و باور کرد؟..ولی صداش اینو نشون نمی داد.. آهسته‌ رفتم سمت اتاقش..خواستم در بزنم..صدای آهنگ شنیدم..از پخش بود..صداش یه جوری بود که غم تو دلم و چند برابر کرد..دیگه کسی نبود جلوی هق هقم و بگیره.. صورتم از اشک خیس بود..حالم بدتر شد.. الان دوست داشتم بدون اینکه در بزنم برم تو و نگاهم و محو چشمای خوشگلش کنم..چشمای سیاه و نافذی که قلبم فقط نیازمند یه نگاه هر چند کوتاه از همون چشما بود.. دستم و گذاشتم رو دستگیره ولی قبل از اینکه درو باز کنم خودش باز شد..یعنی آرشام بازش کرد و هر دو رو به روی هم قرار گرفتیم. صورت خیسمو دید..درخشش اشک رو تو چشمای بی قرارم دید..خدایا یعنی حس نیاز به آرامش و آروم شدن رو هم تو این چشما می تونه ببینه؟.. با دیدن اشکام اخماش جمع شد..بوی عطرش بینیم رو نوازش داد..چشمامو بستم و با شنیدن صداش باز کردم..
_ چی شده؟!..
همین کافی بود که چونه م بلرزه و نشون بده که چه بغض بزرگی داره به گلوم چنگ می زنه.. رفت کنار..رفتم تو..درو بست..پشتم بهش بود..یاد خوابم افتادم..سعی کردم صدای گریه م بلند نشه ولی نتونستم جلوی هق هقم و بگیرم.. گرمی دستش و رو بازوی راستم حس کردم..خواست که برگردم..چشمام و روی هم فشار دادم..نیاز داشتم..بهش..به دستاش..به اینکه آرومم کنه..به آرشام نیاز داشتم.. با تموم وجود..داشتم از پیشش می رفتم..به ناکجا آبادی که ...می ترسم دیگه ازش برنگردم..دیگه با این فکر طاقتم و از دست دادم و سریع برگشتم سمتش و بدون هیچ مکثی خودم و پرت کردم تو بغلش و دستام و دور کمرش حلقه کردم..

ادامه دارد...

1 year ago

#گناهکار_118

آرشام سکوت کرد و من حلقه ی دستمو به دور بازوش تنگ تر کردم..
_دلارام از امروز معشوقه ی منه.
و شیدا همچین جیغ زد
_چی؟!..
که گوشای من و مهمونایی که نزدیکمون نشسته بودن بیخ تا بیخ کر شد.. دیگه نتونست حرفی بزنه چون مهمونا همه به هیاهو افتادن ..نگاهشون به در سالن بود که باز من و آرشام بی توجه به شیدا از روی صندلی بلند شدیم و ایستادیم و چند قدم ازش فاصله گرفتیم .. به در سالن نگاه کردم که مردی جوان و خوش پوش و قد بلند وارد شد و با لبخند به مهمان ها نگاه کرد .. شایان هم کنارش ایستاده بود.. رو به جمع با خوشحالی و شعفی که تو صداش بود بلند گفت:
_ مهمانان عزیز..شب خوبی رو برای تک تکتون آرزو می کنم..همونطور که همگی شما می دونید این مهمانی رو به افتخار ورود برادرزاده ی عزیزم ارسلان جان ترتیب دادم که بعد از مدت نسبتا طولانی از امریکا به ایران برگشتن..و من همینجا ورود ارسلان عزیز رو بهش تبریک میگم..
در میان هیاهو و صدای دست زدن مهمانان ارسلان با لبخند باهاش دست داد ..و بعد از همونجا شروع کرد با تک تکه مهمانان که شایان اونها رو هش معرفی میکرد سلام و احوالپرسی کردن.. به مرد جوون که بهش می خورد ۳۱ یا ۳۲ سالش باشه..چشمای سبز و نافذ..پوست برنزه و موهای بلند که مثل عموش پشت سرش نبسته بود و اونها رو آزادانه روی شونه هاش رها کرده بود..صورت گیرایی داشت و معلوم بود برای این جذابیت زحمته زیادی کشیده.. صورتمو کمی کج کردم سمت آرشام..فهمید می خوام زیر گوشش حرف بزنم که سرشو کمی خم کرد .
_میگم این دختره یا پسر؟!.. لحنم به قدری بامزه بود که حس کردم واسه یه لحظه لبخند زد ولی به سختی همون لبخنده نصفه نیمه رو جمعش کرد..
_چطور؟!.
_ شایان پیش مرگش بشه آخه خیلی گوگولی ..موهاش که از منم بلندتره..پوستش از دخترای اینجا هم برنزه تر..چشماشم که هر آدمی رو افسون می کنه..یا دختره پسر جاش می زنن به مردم..یا اینکه می خواسته دختر بشه خدا دم آخری پشیمون شده..هر چی هست انگار امریکا حسابی بهش ساخته.. چند بار به لباش دست کشید ..حس می کردم می خواد بخنده ولی هر بار جلوی خودشو می گرفت.. نتونست جوابمو بده چون شایان به همراه برادرزاده ش جلومون ایستاد وبا لبخند بزرگی با دست به آرشام اشاره کرد.
_فکر نمی کنم دیگه لازم به
معرفی باشه پسرا..
ارسلان با دیدن آرشام لبخندش پررنگ تر شد ..دستشو جلو آورد و آرشام با مکث کوتاهی دستشو پیش برد و جدی باهاش دست داد.. ارسلان اونو در آغوش گرفت و با خوشحالی گفت:
_چطوری پسر؟!..دلم برات تنگ
شده بود..
از هم جدا شدن و ادامه داد:
_خوشحالم که می بینمت..
نگام به آرشام بود که ببینم چی جوابشو میده..اخم نداشت ولی لحنش جدی و سرد بود..
_ بابت ورودت بهت تبریک میگم.
ارسلان با لبخند نگاهشو از روی آرشام به طرف من سوق داد ..قد بلند بود و چهارشونه..هیکل پر و ورزیده ای داشت..کت و شلوار سفید و خوش دوخت و پیراهن لیمویی و کراوات سفید..کیپ تنش بود.. ولی نگاهه سبزش به قدری نافذ بود که شرمم شد وسرمو زیر انداختم..مرتیکه کم از عموش نداره..جوری نگاه می کنه انگار لخت و عریون جلوش وایسادم..
_ این خانم زیبا رو معرفی نمیکنی؟!
پیش خودم گفتم این یارو که شیدا نیست آرشام بخواد جلوش نقش بازی کنه..پس الان چی می خواد جوابشو بده؟!. با تعجب دیدم که دستش دورم حلقه شد ومنو به سینه ش فشرد..سرمو بالا آوردم و مبهوت نگاش کردم...ولی نگاهه جدی و سرد اون به ارسلان بود..
_دلارام معشوقه ی منه..
یه تای ابروی ارسلان بالا رفت..نگاهش بین من و آرشام در گردش بود..
_ دلارام..چه اسم زیبایی..نمی دونستم انقدر خوش سلیقه ای..یادمه هميشه از زنا فراری بودی..
شایان با لبخند و غروری که تو چشماش داشت به جای آرشام جواب داد..
_پس معلومه بعد از این همه سال هنوز آرشام رو نشناختی..همیشه روی بهترین ها دست میذاره..که دلارام یکی از هموناست..
و در حالی که نگاش روی من بود با لحن چندشی ادامه داد:
_که البته فکر می کنم از این جهت آرشام شبیه به خودمه..همونطور که می خواستم.
مرتیکه ی بیشعور..حالم ازش بهم می خورد..خوب که دقت کردم دیدم شایان و ارسلان چقدر ظاهرشون بهم شبیه ..عین سیبی که از وسط نصف کرده باشی..منتهی شایان سنی ازش گذشته بود ولی ارسلان جوون تر بود.. ارسلان تموم مدت نگاهه خیره ش به روی من بود که تو آغوش آرشام فشرده می شدم..چقدر آغوشش گرم بود..نمی دونستم دلیلش چیه ولی از اینکه پیش ارسلان هم منو معشوقه ی خودش معرفی کرد خوشحال بودم..یه حس خاصی بهم دست داده بود که..دوستش داشتم..یا بهتره بگم خوشم می اومد..

ادامه دارد...

We recommend to visit

?? ??? ?? ????? ?

We comply with Telegram's guidelines:

- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community

Join us for market updates, airdrops, and crypto education!

Last updated 9 months ago

[ We are not the first, we try to be the best ]

Last updated 11 months, 2 weeks ago

FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM

ads : @IR_proxi_sale

Last updated 7 months, 2 weeks ago