?? ??? ?? ????? ?
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 10 months, 3 weeks ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 1 year, 1 month ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
ads : @IR_proxi_sale
Last updated 9 months, 1 week ago
بازندگی، ناتوانی در تبدیلِ اراده است به واقعیت!
بازنده هَمو است که نمیتواند آنچه ارادهاش برایش طلب میکند را واقعیت بخشد؛
حال این کار میخواهد تصرف کشوری باشد،
یا خریدن بنزی یا همخوابگی با زنی یا خلق اثری یا...
- از کِی نوشتن را شروع کردی؟
- دقیقش را یادم نیست. ولی خب! آدم، برای مدتی طولانی که تنها بماند، دیگر مجبور است شروع کند با خودش حرف زدن!
گریه میکرد؛
چرا که گریه کردن راحتتر و بزدلانهتر از شمشیر به دست گرفتن بود...
"فروپاشیِ تدریجیِ یک کابوس"
اینجا ندارند مرد و زن هیچ فرقی!
اینجا نمانده است هیچ معنایی از زندگی یا که مرگی!
روحِ رودهای پُر از اشکِ این خاکِ شومِ جنزده را،
تنها جسدِ مُستغرقِ یک حقیقت است جاری؛
این که تک تکِ مردمِ تکیدهاش نیستند چیزی،
به جز مُشتی آدمِ در زنجیر گرفتارِ زندانی!
زندانیانِ زندانِ یک آرزوی بدیهی به نامِ آزادی!
من دیگر نمیتوانم بگویم "زن، زندگی، آزادی"!
میخواهم فریاد برآورم "مرگ، مُردگی، ویرانی"!
تباه گشت همه شادیهای کودکی، جوانی، نوجوانی،
وَ نیز شکوفایی بزرگسالی، یا که آرامشِ کهنسالی!
در این کشتارگاه که به مرگ، آلوده است زندگانی،
همانجا که هستند تمام دختران و پسرانش،
قربانیانِ یک قتلِ تاریخیِ همگانی،
چه بیهوده است، سِرشتنِ تَندیسِ شعر،
از این شعارهای بیجان و وحشتگرفتهی توخالی!
روحهای سرگردانِ شهر،
نوشتهاند با خونِ ریختهیشان،
بر درختها و دیوارها و دارها،
که هیچگاه فراموش نخواهیم کرد ما،
داستانِ سیاه و هراسناکِ آن روزها را!
من امّا به شما نمیدهم چنین قولهایی را؛
چرا که از ترس مُردهام و مُردگان،
عجیب، ضعیف است حافظههاشان!
لیکن در مقامِ جبران، مومنم به یک شیطان؛
وَ آن،
این که از ژرفای پژمردهی جان،
و اگر بخواهم دقیقتر بگویم از عمقِ مغز استخوان،
متنفّرم، از ایشان!
آهای "ایشان"!
شاید شجاعت و ذکاوتِ مغزها را با گلوله در گور بخوابانید،
امّا بدانید،
که نفرتِ استخوانها، تا قرنها،
شما را در رختخوابهایتان،
وَ در خانههایتان،
وَ در کنار زنان و فرزندانتان،
گور به گور خواهد کرد!
شاید چشمان و دستان و پاهایمان،
جنایتهایتان را فراموش کنند،
امّا قلبِ نفرتمان، جانهایتان را، هرگز!
جهنّم کردید بر ما خاکِ اجدادیمان،
به نجاست خواهیم کشانید، بهشتِ برینِ غصبیتان!
پس خوب بخورید و بیاشامید و بیارامید،
که عذابی از زمین، اسرافکارانه و سرکش، روانهی آسمان است!
از قَعرِ همان قبرهایی که خود، برای ما کندید!
این تهدید نیست؛
یک وصیتِ پیش از خودکشی است!
تمام!
انفجار!
فروپاشی...
و فعلاً تا مدتی خداحافظ...
عزاداری بس است!
اکنون وقت آن است که بمیریم؛
در سکوت، بیادعا و فروتن،
بدون قیل و قال و هیاهو،
با زنده ماندن.
سر سفره! من باید برم ناهار بخورم مامان جون! راستی! الان میتونم عین دایی یه کوه غذا بخورم، فعلاً خداحافظ!"
البتّه باید قبلش، اشکهایم را پاک کنم...
?- در راهروهای بیمارستان
پیرزن جواب داد:"حتماً عزیزم! البته من همین الانشَم "اَکتیوِ اَکتیوم"! میرم یوگا، پیاده روی! تازه، چند ماهی هم میشه که موسیقی رو شروع کردم!" استاد که از جواب پیرزن جا خورده بود پرسید:"به به! حالا چه سازی میزنید؟!" پیرزن گفت:"ساز نمیزنم! آواز! شروع کردم کلاس آواز رفتن، میخوام خواننده بشم!" اصلاً جوابش جوری برایم غیر مترقبه بود که دلِ منِ سیاهفکرِ پوچگرا را هم رقیق کرد! به قول دخترها، "اَشکی" شدم!
مامان جون هم، همیشه آواز میخواند، من که درست یادم نیست ولی مامان میگوید صدایش خیلی قشنگ بوده! ولی مامان جون مثل کتاب نخواندنش، هیچ وقت نرفت کلاس آواز؛ به جز در آشپزخانه، هیچ جای دیگری نخواند و هیچ وقت خواننده نشد! شاید چون باید شوهر میکرد، شاید به خاطر پدرش، شاید از سر جبر تاریخ و جغرافیا...به هر صورت، مامان جونم در عمر شصت سالهاش، با وجودی که خیلی دلش میخواست، هیچ وقت کتابی نخواند، کلاس یوگایی نرفت وخواننده یا
فیلسوف نشد، امّا قرمهسبزیهایی درست میکرد که هیچ زنی توی فامیل تا به حال نتوانسته درست بکند! مامان وقتی میخواسته با بابام ازدواج بکند، مامان جون میکشدَش کنار و میگوید:"آخه دختر! شوهر میخوای برای چی؟! آبت کمه؟ نونت کمه؟ سواد داری، کار داری، دستِتَم که تو جیب خودته! من اینا رو نداشتم شوهر کردم، تو چرا؟!" هر وقت به این حرفش فکر میکنم از خنده رودهبُر میشوم! لامصب مامانجون، "ویرجینیا وُلف"ای بوده برای خودش! فقط شاید در زمان و مکان اشتباهی به دنیا آمده بوده! نمیدانم!
استاد نسخه را نوشت و تحویل پیرزن داد. پیرزن بلند شد و رو به همهی ما کرد و با یک لبخند گرم و لحنی شیرین و امن گفت:"خداحافظ دختر گلم! خداحافظ پسرای عزیزم!" فکر کنم چون من ازش تاریخچه گرفته بودم، چند ثانیهای بیشتر با من ارتباط چشمیاَش را حفظ کرد، ازم تشکر کرد و گفت:"ممنونم پسرم! ایشالا همیشه موفق باشی! خداحافظ مامانجون!" ناخودآگاه جلویش بلند شدم و به آهستگی زمزمه کردم:"خداحافظِ شما مامانجون!" آن لحظه واقعاً خوشحال بودم که از اولِ تاریخچه گرفتنَم، من را با "پسرم" و "عزیزم" و "مامانجون" خطاب کرد! واقعا خوشحال بودم که حتی برای چند لحظه هم که شده، من برایش "پسر"ش بودم و نه "دکتر"ش! متنفرم از این کلمهی "آقای دکتر"!
همین جور که آرام آرام داشت از در خارج میشد، از پنجره بیرون را نگاه کردم، چشمم را به سمت افق نشانه گرفتم و مامانجونِ خودم را خطاب قرار دادم و گفتم:"مامانجون! اگه بدونی امروز چی شد؟! یکی اومده بود درمانگاه، عینهو خودت! مثل تو موهاش برفی بود، گرم میخندید، عاشق کتاب خوندن و آواز بود! مطمئنم اگه همدیگه رو میدیدین، رفیقای فابریکی برای هم میشدین! میتونستید با هم کتاب بخونین، با هم برین یوگا، بعدشم با هم آواز تمرین کنین! امّا تو دیگه اینجا نیستی! چهارساله که بودم، بهم گفتن تو مُردی! ولی هنوز نمیدونم اینکه تو مُردی یعنی چی! اصلاً صدامو میشنوی یا نه؟! اشکال نداره! بالاخره یه روزی، مامانجونِ امروزی هم میمیره! میدونم شاید حرف بیرحمانهای به نظر برسه، ولی چاره چیه؟! درسته که ما آدما نمیدونیم مرگ چیه یا بعدش چی رخ میده ولی از یه چیز مطمئنیم: اینکه برای همهمون اتفاق میفته! حتی برای مامانجونِ امروزی، با اون لبخند عسلیش! مامانجون! قول بده هر وقت این یکی مامانجون، اونجا اومد پیشتون، پیاش رو بگیری، پیداش کنی، با هم دوست بشین و کنار هم وقتی نیچه گریست بخونین! اون موقع که چهار سالم بود و مُردی، گریه نکردم و اصلاً ناراحت نشدم! تا همین حالا هم که بیست سالی از اون روزا گذشته، حتی یه بارَم به یادت نیفتادم و به خاطرت گریه نکردم! حالا هم ناراحت نیستما، امّا نمیدونم چرا الان که دارم این متنو مینویسم، ازم داره شُر شُر اشک میریزه! نمیدونم به خاطر این یکی مامانجون هَس، یا تو...یا به خاطر اینکه هیچ وقت مثل این مامانجون باسواد نشدی و کلاس آواز نرفتی...یا اینکه چون هیچوقت فرصت نشد که با این مامانجون دوست بشی...یا اینکه چون تو شصت سالگی سکته کردی، یا به خاطر اینکه این یکی مامانجون پارکینسون گرفته، یا از سر اینکه مُردی، یا اینکه چون اصلاً نمیفهمم مردنت یعنی چی، یا اینکه چون از مرگت ناراحت نشدم و به خاطرش گریه نکردمه که دارم گریه میکنم! نمیدونم! فقط میدونم الان گریهام گرفته؛ هر از چند کلمهای، اشک چشامو پر میکنه و اجازه نمیده درست تایپ کنم. پس فعلاً مامان جون! خداحافظ! و شاید به امید دیدار! شایدم نه! بازم نمیدونم! بیخیالش! مامان امروز برام قیمه پخته! قیمهاش رو دوست دارم! گرچه خودش همیشه میگه دستپخت مامانم، یعنی تو، خیلی بهتر از مال خودش بوده! مامانش بودی دیگه! دستپختت براش خدا بوده! ولی دختر کوچولوی تو، مامان منه و دستپخت اون برای من خداست، نه مال تو! ازم به دل نگیر! داره صدام میکنه برای ناهار! الانه که عصبانی بشه سریع نرفتم
"خداحافظ مامانجون!"
رفتم ازش تاریخچه بگیرم؛ نمیدانم بگویم زنی بود شصت و پنج ساله یا پیرزنی شصت و پنج ساله! شصت سالگی هم از آن نقاط مرزی است! نه میانسالِ میانسال حساب میشوی، نه پیرِ پیر! بگذریم از این که خودم فکر میکنم شصت سالگی آغاز پیری است! ولی به خوبی میدانم اگر بلند بلند این عقیدهام را اعلام کنم، بدین معناست که بر علیه انجمن مظلومِ شصت سالهها اعلان جنگ کردهاَم و خصوصاً دختر خانومهای تازه به بلوغ رسیدهی هجده سالهی شصت ساله، دهانم را به سانِ سوراخِ جورابِ بوگندویم که تقریباً دو هفتهای هست نشستماش خواهند دوخت!
از داستان دور نشویم؛ به او سلام کردم، در نگاه اول شیفتهی ظاهرش شدم، شالی سبک و سبز رنگ، مانتویی شیک و کتونیهایی ورزشی! سلامم را با رویی گشاده پاسخ داد و گفت:"سلام پسر گلم! صبحَت به خیر مامان جان!" مامان جان را که گفت، اصلاً یک حالی شدم، روزم را ساخت! دوست داشتم همانجا بغلاَش کنم. یادم به مادربزرگ خودم افتاد، "مامان جون" صدایش میکردم، دقیقاً شصت سال و خوردهایَش بود که سکتهی مغزی کرد و مُرد. من آن موقع چهار سالَم بود؛ وقتی گریههای مادرم را دیدم، خیلی تعجب کردم و کنجکاو شدم، از بقیه پرسیدم:"مامانی چش شده؟! چرا این جوری میکنه؟!"
یکی از آشنایان به سختی آب گلویَش را قورت داد و گفت:"مسیح جان! اتفاق بدی افتاده! مامان جوناِت فوت شده! میدونم عزیزم! این خبر خیلی برات سخته، میدونم که خیلی ناراحت شدی!" امّا حقیقتش من اصلاً ناراحت نشدم! من آن موقع اصلاً نمیفهمیدم "مرگ" چیست! الان هم نمیفهمم! تنها درکِ منِ چهارساله از مرگ مادربزرگم این بود که دیگر قرار نیست مامانجون را ببینم! یا شاید همین را هم نمیفهمیدم!
داشتم میگفتم، او را که دیدم ناگهان یاد مادربزرگ خودم افتادم، دوباره که نگاهَش کردم، متوجه شدم کل موهایش سفید شده، یک سفیدِ برفی و یک دست! مامان جون هم موهایش یک دست سفید بود! با خودم گفتم چه دنیای جالبی است! مامان جون در شصت سالگی سکته کرد و مُرد، این خانم هم در شصت سالگی مشکل مغزی پیدا کرده و آمده اینجا پیش ما؛ فقط دو تفاوت وجود داشت، اینکه این خانم برخلاف مامان جونِ من قرار نبود بمیرد و دومی، اینکه دیگر من آن پسر بچهی چهارساله نبودم! قد دراز کرده بودم و ریش بلند! امّا، امّا، امّا، امان از "مامان جون"هایی که آن پیرزن در جواب سوالاتم به زبان میآورد! مرا دوباره تبدیل میکرد به همان پسر شاد چهارساله که دور مامان جون میدوید و از او میخواست همانقدر که برای دایی، پلو و قرمه سبزی میکشد، برای معدهی کوچک او هم بکشد!
از پیرزن خواستم تا آزمایشاتاش را نشانم بدهد. کیفش را که باز کرد تا برگههای آزمایش را بیرون بیاورد، ناخودآگاه چشمم به گوشهی قرمز یک کتاب افتاد. درجا فهمیدم چه کتابی بود: "وقتی نیچه گریست"، اثر "اروین یالوم"! جوری ذوق کردم که نگو! پیرزن وقتی نیچه گریست میخوانَد؟! ازش پرسیدم:"وقتی نیچه گریست میخونید؟" یک آن در خود فرو رفت، اَبروها را بالا داد و با ناراحتی اعتراض کرد:"داخل کیفمو دید زدی؟!" درجا ترسیدم. میخواستم با این سوال، جو صمیمانهتری را ایجاد کنم امّا انگار سوالم برخلاف قصدم عمل کرده بود! با لحن دلجویانهای گفتم:"عذر میخوام، قصد فضولی نداشتم، ناخودآگاه چشمم افتاد!" کمی آرام شد و هنگامی که دیدم فضای گفت و گو به حال سابقش بازگشته، دوباره قمار کردم و پرسیدم:"حالا چرا وقتی نیچه گریست؟!" لبخندی زد و گفت:"مادر جون! راستیتِش بعد از بازنشستگیم کمی افسرده شدم، یکی از دوستان این رو بهم معرفی کرد و واقعا حالم رو خوب کرد، الان هم بار دومَم هست که دارم میخونماِش!" خندهای کردم و گفتم:"جالبه! خوشحالم که خوندنش براتون مفید بوده، ولله برای من که برعکس بود دقیقاً، یعنی همین کتابه خواهرِ نداشتهی کل جهانبینی و حال روحیِ من رو شوهر داد رفت!"
دوباره یاد مامان جون افتادم، مامان تعریف میکند مامان جون خیلی کتاب خواندن دوست داشته، همهاش روزنامهها را میگرفته توی دستش و با علاقه نگاهشان میکرده، فقط مشکل این بوده که روزنامهها را برعکس میگرفته توی دستانش! چون سواد نداشته! چون بابایش فکر میکرده:"زشته دختر درس بخونه و سواد دار بشه!" هر وقت با مامان بحث فلسفی میکنم و سرش را به درد میآورم، جوش میآورد و میگوید:"اون موقع ننهام پدرمو سر خدا و بهشت و جهنم درمیاوُرد، الانم که تو!" مامان میگوید مامان جون همهاش گیر این سوالات بوده، علیرغم بیسوادیش! نمیدانم! شاید من به او رفتهام!
تاریخچه گرفتنم تمام شد. استاد آمد و پیرزن وارد اتاق شد. ویزیت استاد، رو به اتمام بود که پیرزن را خطاب قرار داد و گفت:"مادر جان سعی کن فعال باشی! یه جا نشین! راه برو! سر خودتو گرم بکن و کمتر استرس داشته باش!"
داشتم گریه میکردم،
چشمان خیسم را که از هم باز کردم،
فهمیدم که خواب بودهام؛
داشتم در کابوسی گریه میکردم!
بیدار که شدم امّا،
گریهام بند نیامد؛
همچنان گریه کردم!
و هنوز،
دارم میکنم...
فکر کنم روزی،
اگر بمیرم هم،
همچنان پس از مرگ،
گریه خواهم کرد!
حتّی مرگ هم،
درد مرا دَوا نخواهد کرد!
من،
اَبدیّتی از گریه را،
به گور خواهم بُرد!
?? ??? ?? ????? ?
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 10 months, 3 weeks ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 1 year, 1 month ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
ads : @IR_proxi_sale
Last updated 9 months, 1 week ago