?? ??? ?? ????? ?
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 7 months, 2 weeks ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 10 months ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
ads : @IR_proxi_sale
Last updated 6 months ago
میدونی چیشد که از بهشت رونده شدم؟
نه؟ خودم بهت میگم.
من عاشق شدم. عاشق یکی از جنس خودم.
میدونی که، من زادهی آتشم؛ دلدادم و خاکستر شدم.
بهشت..
جایی که ازش اومدم.
اونجا، همه چیز کامل بود. عشق معنایی نداشت. بی نیاز از دل سپردن، بی نیاز از انتظار. اما برای من، یه نگاه کافی بود.
اون، فرق داشت، نمیدونم چرا. الانم ازم بپرسی بازم نمیدونم چرا.
شاید نگاهش، شاید بالهای بی نقصش، شاید، شاید، شاید.
بهش نزدیک شدم. نه برای عبادت. نه برای وظیفه. برای خودش. برای شکافی که تو کامل ترین خلقت بود و فقط من ازش خبر داشتم. فقط من لازم داشتم پرش کنم.
اون لحظه که به چشمام نگاه کرد، میدونستم سقوط کردم.
بهشت؟ فقط یه سکوت مرده بود، تا وقتی که حضورش رنگها رو برام زنده کرد.
اما همین که راز عشقم رو فهمید، اون رو میگم. خالق بزرگ، خدای یکتا، معبود بینیاز، هر چی اسمشو میذاری؛ دیگه وقتی نگاهم میکرد پرستندهی بیقید و شرطشو نمیدید. فرشتهی مقرب درگاهشو نمیدید. دیگه تو نگاهش افتخار نبود.
فقط سکوت بود. سکوتی سنگین، که با هر تپشِ ناقص قلبم عمیقتر میشد.
بالهام رو که گرفت برای بار آخر نگاهش کردم. که کاش نمیکردم.
من رونده شدم. نه به خاطر گناه، بلکه به خاطر شوری که در وجودم بود.
منی که روزی نور بودم، حالا رد هر قدمم خاکستر به جا میذاره.
سوختم. از عشق متولد شدم و در عشق خاکستر شدم.
میدونی جهنم واقعی چیه؟
نه؟ خودم بهت میگم.
اینکه هر روز سقوط کنی، اما ندونی سقوط کجا تموم میشه.
حالا، من اینجام. جایی که هیچ نوری نمیتابه. هیچ صدایی جز پژواک تنهایی به گوش نمیرسه.
میدونی چیعجیبه؟ من هنوزم بهش فکر میکنم. به اون، به عشق.
میگفتن عشق فقط مال انسانهاست. مال شماها. یه حس ناپاک، یه ضعف.
بیا جلوتر، میخوام راستشو بگم.
من بهتون حسادت میکنم. آره، به شما انسانها.
شما عاشق میشید. میبوسید. در آغوش میگیرید. با معشوقهتون همخواب میشید.
هر روز و هر روز. بارها و بارها.
اما شما ناامیدش نمیکنید. اون رو میگم. خالق بزرگ، خدای یکتا، معبود بینیاز، اه. اصلا هر چی که صداش میکنی.
پس.. پس چرا بالهای منو گرفت؟
اصلا چرا وقتی چشمامو میبندم هنوز میبینمش؟ چرا وقتی غرق تنهاییم حضورشو حس میکنم؟ اونو میگم. خودش، خود بینقصش.
گاهی با خودم فکر میکنم، اگه برمیگشتم به اون لحظه، باز هم همین انتخاب رو میکردم؟
جواب رو میدونم.
اگه هزار بار دیگه از بهشت رونده بشم،
اگه بارها و بارها تو چشمهاش نگاه کنم و چیزی جز ناامیدی نبینم.
بازم همین مسیرو انتخاب میکنم.
بهشت برای من جایی نیست که خالق اونجاست.
جایی نیست که در آرامش و کمال غرق پرستش باشم.
بهشت جاییه که اون هست.
جایی که من به کمال میرسم.
و اگه برای رسیدن بهش باید تمام تاریکیهای دنیا رو ببلعم، پس بذار این سقوط، سقوط آخرین نباشه.
بذار هزار بار دیگه هم سقوط کنم.
ما سالهاست در فرار غرق شدهایم، گویی این تنها چیزی بوده که بلد بودیم. اما اشتباه کردیم، راهنمای بازی را اشتباه خواندیم. هیچوقت ندانستیم که قهرمانان در حاشیه نمیایستند، آنها وسط میدان میجنگند، حتی اگر بدانند شکست در انتظارشان است.
جایی خوانده بودم "شخصیت ما در جنگهایی که در آن پیروز بودیم ساخته نمیشود، بلکه در جنگهایی شکلمیگیرد که جرئت کردیم در آنها شرکت کنیم" ما این را ندانسته بودیم.
ما در سایهها میدویدیم، پشت دیوارها پناه میگرفتیم و به فنسها میچسبیدیم، از همهچیز و همهکس فرار میکردیم، اما بیشتر از همه، از خودمان. فراموش کردیم که بازی، نه برای فرار، که برای ایستادن و جنگیدن است. برای شناختن است. برای لحظهای که وسط میدان، با تمام ترسهایت روبهرو شوی و بگویی: "من هنوز هستم."
اما دیگر کافی است. وقت آن رسیده که زنجیرها را پاره کنیم، به دل بحران بزنیم و از حاشیهها پا به میدان بگذاریم. وقت آن است که برخیزیم، موضعمان را انتخاب کنیم و برای یکبار هم که شده، با شجاعت تمام بازی را تمام کنیم. حتی اگر زمین بخوریم، حتی اگر شکست بخوریم؛ اصل داستان همان ایستادن و بودن است، نه فقط دویدن. نه فقط گریز.
تو خودت نمیدونی.
اون لحظه که نگاهم میکنی، انگار تمام وزن دنیا روی شونههام سنگینی میکنه. یه جوری که نمیدونم میخوام زمین رو ترک کنم یا زیر این فشار خرد بشم. هر بار که لبخند میزنی، یه چیزی توی دلم میریزه. انگار دارم سقوط میکنم، ولی نه توی تاریکی، توی چیزی شبیه نور. یه نوری که میدونم منو میسوزونه ولی باز میرم جلوتر.
حقیقت اینه که میدونم هیچ وقت مال من نمیشی. شاید تقدیرت بزرگتر از این دنیای کوچیک منه. شاید اونقدر دوری که حتی توی خوابهام هم دستم بهت نمیرسه. ولی من میمونم. چون اگه تو رو داشته باشم، حتی برای یه لحظه، انگار کل جهان توی دستهامه.
میدونم نمیفهمی چی دارم میگم. هیچ وقت نفهمیدی. نمیفهمی که هر قدمی که سمتت برمیدارم، انگار دارم یه چیزی رو توی خودم خراب میکنم. یه دیوار، یه حفاظ، یه زخم کهنه.
تو نمیدونی ولی حاضرم برای دیدن برق چشمهات، برای شنیدن صدای خندههات، برای این که حتی توی یه گوشهی کوچیک از زندگیت باشم، بمیرم.
آره، میدونم که احمقانهست. میدونم که این زخمها قراره بزرگتر بشن، که این سقوط هیچ وقت تموم نمیشه. ولی من همینم. اون کسی که بدون هیچی، بدون حتی یه نشونه، تو رو انتخاب کرد. اون کسی که حتی اگه بهت نرسه، براش فرقی نمیکنه.
من فقط... تو رو میخوام. حتی اگه نابودم کنی، حتی اگه ازم چیزی باقی نمونه. تو چیزی هستی که حاضرم برای داشتنش، خودم رو از دست بدم.
• شما فرستادید
خوشحالم که دوباره چیزی برای نگاشت نوشتن داشتم
حس بدی بود که روزهام و اتفاقاتش اونقدر عمیق نبود که بتونم چند خطی براش بنویسم.
ساعت در حدود 6 عصر 15 آبان
پیوستهها و گسستهها (پوآرو و قهوه در خیابان ایتالیا)
ایتالیا - نجومی - نیوتون - مطب - شیرینی - موسسه کنکور
اگر بخواهم جفت المپیادی را نام ببرم که هیچ اشتراکی به جز المپیاد بودن ندارند، باید نجوم و کامپیوتر را ذکر کنم.
حیطهی دانستههایمان چنان متفاوت است که گو در جهانهای مختلف با علوم متمایز زندگی میکنیم، این است تقابل پیوستهها و گسستهها!
اما از اینها که بگذریم، چه متقابل باشد چه نه، از گذراندن زمان همراه جماعت نجوم لذت میبرم. از تفاوت دانستهها و هم سویی اندیشهها.
راستش حتی اطمینان ندارم، ما دوستیم؟ یا صرفا بنا بر جبری که در فضای آموزش وجود دارد با هم وقت میگذرانیم و اگر بله، چه مقدار؟
شاید برای اولین بار هنگام ارتباط با آدمها به این موضوعات فکر نمیکنم؛ به این فکر نمیکنم که آیا وجودم و حضورم در آن جمع مطلوب است یا نه. احتمالا، باید اهمیت بدم اما این لذت گناهآلودِ نیاندیشیدن چونان بر وجودم چنگ میزند که بر منطقام چیره میشود. بنابر این، صحیح یا غلط، حضورم را در آن جمع حفظ میکنم، هم صحبت میشوم و فکر نمیکنم.
امروز هم ساعتی چند به دور میز فضای خارجی کافه ایتالیا از این آرامش ذهنی و سکوت افکار کشنده و فریادهای کر کننده مغزم بهرهنند بودم.
گرم صحبت هایی که شاید برای تعداد زیادی از افراد خسته کننده و غیر قابل تحمل باشد.
حتی، با وجود دردسری که برای خود درست کردم ذرهای از گذراندن زمانم به این روش ناراضی نیستم.
و به راستی، امید دارم این احساس جالب اما غیر منطقی نه تنها ادامه دار بلکه دوسویه باشد.
باشد که روزها، تکرار شوند و آدمها، تکراری نشوند.
بیا بدون دلیل تو خیابون راه بریم
نگو چون بارون اومده دلت میخواد راه بری
نگو چون خرید داری تا مقصد باهات بیام
نگو چون نمیخوای تنها باشی میخوای منو ببری
نگو چون آژانس پیدا نمیکنی میخوای پیاده بریم
نمیدونم فقط از این حرف ها نزن!
نزار یادمون بیاد که دیگه با هیچی یاد همدیگه نمیفتیم
نزار بفهمیم دیگه خیلی وقته هیچی از هم نمیدونیم
نزار بی اهمیت تر از اینی که هستیم بشیم
نزار یادگاری هامونو موقع خونه تکونی بندازیم دور
نزار بقیه متوجه بشن که دیگه همو دوست نداریم!
نمیدونم این درد برای بی تو بودنه یا اینکه انگار فهمیدم با تو بودن هم بی معنیه!
تو انگار ی قوطی خالی بودی که بخاطر شور جوونی رنگش کرده بودم و کنار پنجره خودنمایی میکرد و حالا بهتره بندازمت دور!
باید بندازمت دور چون من جدید فکر میکنه نباید اشغال نگه داشت؟
باید بندازمت دور چون دید من به زیبایی عوض شده؟
باید بندازمت دور چون تو هیچ وقت هیچ فایده ای نداشتی؟
باید بندازمت دور چون توی ذهنم جا اشغال کردی؟
نمیدونم فقط مطمینم جای تو دیگه تو اتاق من نیست...
#sodba ?
میتونی خونمو لباس سرخم کنی.
میتونی جریان تو شریانم باشی.
?? ??? ?? ????? ?
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 7 months, 2 weeks ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 10 months ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
ads : @IR_proxi_sale
Last updated 6 months ago