قرارِ پنجشنبه‌ها

Description
محمدجواد اسعدی
(سازنده‌ی سه‌تار)
We recommend to visit

?? ??? ?? ????? ?

We comply with Telegram's guidelines:

- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community

Join us for market updates, airdrops, and crypto education!

Last updated 7 months, 4 weeks ago

[ We are not the first, we try to be the best ]

Last updated 10 months, 1 week ago

FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM

ads : @IR_proxi_sale

Last updated 6 months, 1 week ago

4 months, 2 weeks ago

جلوی باجه‌ی پرداختِ بانک، وقتی دارم «کد ملی‌»م را توی فیش می‌نویسم، ناخوداگاه نیمه‌ی چپ صورتم خیلی زیرپوستی مچاله می‌شود به‌حالتِ کراهت و تنفّر. فقط خودم می‌فهمم‌‌اش.
دست خودم نیست؛ انزجار و بیگانگی‌م حتی از هویتِ سجلّی‌‌ای که «نظام مقدس» برام تعریف کرده تا هزارتوی روانم نفوذ کرده و از هر شماره و عنوانی که به‌هرشکلی مرا در سیستم آماری آن‌ها تعریف کند اکراه دارم.

سه‌سال پیش وقتی مجبور شدم کارت ملی هوشمند! ثبت‌نام کنم، وقتی متصدی دفتر پیشخوان گفت «دوسه‌سال طول می‌کشه صادر شه»، جایی از دلم قند آب شد. خیالم به‌طرزِ غریبی از چیزی راحت شد!
گفتم «ایشالا که نشه کلا».

خیال‌راحتیِ آدمی‌زاد معمولا از «داشتنِ» چیزهاست. این از غریب‌ترین احساسات آدم است که خیالش از «نـداشتنِ» چیزی‌ راحت باشد. چیزی که داشتن‌اش اجبار است. چیزی که از سنجاق‌شدنش به خودت اکراه داری.

حالا چندوقتی‌ست که پیام فرستاده‌اند: «کارت ملی هوشمند شما صادر شده، جهت تحویل به دفتر‌‌‌ پیشخوانِ شماره‌ی...»
و من همین‌جور گذاشته‌ام بماند گوشه‌ی دفترشان. دست‌ودلم نمی‌رود به گرفتنش. چیزی که بیزارم از آرم و نشانه‌‌هاش، و اکراه دارم از هویتِ جعلی‌ای که برام تعریف می‌کند‌:
شهروندِ ج.ا!

5 months ago

جلوی داربستِ بزرگی که هزارجور پرده و ساتنِ رنگی و چراغ ازش آویزان است و چهارتا باندِ بزرگ که به‌ چهارطرف مولودی پخش می‌کند، ترافیک است.
با شوق و لبخند، مرا نشان می‌کند، با عجله می‌رسد و سینیِ کیک و شیرکاکائو را می‌گیرد جلوم و پیشاپیش چشمانش برق می‌زند از تشکر و روی خوشی که مطمئن است پس می‌گیرد. منتظر است با یک دست کیک بردارم، با آن‌یکی دستم شیرکاکائو.
با پشتِ دستم سینی را پس می‌زنم بدون این‌که نگاهش کنم.
برق از چشم‌هاش می‌پرد:
- بفرمایید، عیده!
- عید ما نیست.

لبخند می‌ماسد روی صورتش، دوتا علامت سوالِ سه‌بُعدی از چشم‌هاش می‌زند بیرون و دوکلمه از جمله‌ای که معلوم است نمی‌داند چه‌طوری تمامش کند را علی‌الحساب با صدای سرکوب‌شده‌ای رها می‌کند:
- عید شما...؟
- عید ما روزیه که این ظلم دیگه نباشه.

حرفی نمی‌زند و دنده‌عقب به سمت داربست عقب‌نشینی می‌کند.
از آن دوتا علامت‌سوالِ سه‌بعدی، امیدوارم یکی‌ش راه باز کند توی مغزش و دوسه‌ساعتی دوام بیاورد...

6 months ago

.

...اون‌‌جایی که دیگه مردم و حکومتِ یک سرزمین، هیچ اندوه و شادیِ مشترکی با هم ندارن...

.

6 months, 1 week ago

آقای دهخدا توی لغت‌نامه‌اش می‌گوید «تعطیل» یعنی «فروگذاشتن»، «متروک و ضایع و مُهمَل‌گذاشتن».
«معطّل» را هم می‌گوید یعنی: «زمین مرده‌ی هیچ‌کاره».

پرتکرارترین خبر این‌روزهای ما شده «تعطیلی»:
«فردا را تعطیل کرده‌اند...»
«این هفته را تعطیل کرده‌اند...»
و...
این شده‌ همه‌ی چاره‌ی یک به‌اصطلاح حکومت! برای هر بحرانی که اسم‌ِ شیکِ «ناتَرازی»! روش گذاشته‌ است.
و چه کمدیِ سیاهی‌ست تعطیل‌کردنِ هرروزه‌ی چیزی که خودشان مدت‌هاست «معطّل»‌اش کرده‌اند.

6 months, 1 week ago

پنج‌سال پیش -مثل همین‌روزا- یه‌ دوستی زنگ زد گفت نشریه رو داشتیم می‌فرستادیم چاپ‌خونه که به هواپیما شلیک کردن. فعلا دست نگه‌داشتیم. حال هیشکی خوب نیست. یه‌ سوگ‌واره بنویس اضافه کنیم بعد بفرستیم چاپ.

یه‌چیزایی نوشتم از غم و خشم. ازون سالِ غریب، ازون نود و هشتِ عجیب، از آبان و دیِ مهیب‌ش که از ما آدم‌های دیگه‌ای ساخت.
کمی ازون نوشته این بود:

«...من فکر می‌کنم در میانِ همه‌ی دردهای ‌ مشترکی که در طول سالیان گذشته دیده‌ایم، آن‌چه از رنج و اندوه و افسوس در این سه‌ماهه‌ی خطیر بر ما رفت، «بزرگِ خاندانِ مصائبِ ما» بود‌.
این عزای آخر، خیلی‌هامان را با هم فامیل کرد. دردهای نهفته‌‌ای همزمان در وجودمان تیر کشید. در یک چیز، شکلِ هم شدیم: «احوالمان خوب نیست».
تا پیش ازین، عابرانِ هزاررنگِ خیابان‌ها بودیم با هزارجور اسم، هزارجور شغل، هزارجور سواد. این‌یکی کلاس و کارگاهِ خودش را می‌رفت و آن‌یکی سفرِ خودش. سر و صدا بود و صدای بعضی به بعضی نمی‌رسید. گاهی صدای شکستنِ چیزی بلند می‌شد و گروهی می‌شنیدیم و برمی‌گشتیم، گروهی دیگر فقط می‌شنیدیم، عده‌ای هم هیچ! جمعیتِ شنونده‌ها گاهی بیشتر می‌شد، ولی هم‌چنان پنجره‌های دوجداره‌ای بودند که صدا ازشان رد نمی‌شد!

تا این‌که ناگهان، انگار شهاب‌سنگ‌ِ سوزان و سهمگینی از اعماقِ فلک فرود بیاید، فاجعه‌ی هول‌ناکی بر ما سقوط کرد و سقفِ خانه‌های امن بر سرمان هوار شد، و صدای مهیب‌اش هر صدایی را در خود گم کرد. شناسنامه‌های مُهرخورده‌ی همه‌مان از اعتبار افتاد و به‌یک‌باره نام خانوادگیِ همه‌ی ما شد «سوگوار».

جواب‌هایمان به این سوال که: «حالت چطور است؟» تاکنون این اندازه شبیه نشده بود به هم. با خیلی‌ها که هفت‌پشت غریبه بودیم آشنا شدیم، و البته این‌وسط با برخی هم که فکر می‌کردیم آشناییم، بیگانه!
هفته‌ی پیش، چندروزی تنم دچارِ درد بود. هیچ مرض و نارساییِ جسمی‌ای در کار نبود. با دوستِ روان‌شناس‌ام درباره‌اش حرف می‌زدم. گفت: «این یکی‌دوهفته‌ی گذشته اغلبِ مراجعام دچار علائم و دردهای جسمانی با منشأ عصبی و روانی بودن. کمتر از «خودشون» گفتن و بیشتر از قطارِ حوادثِ اخیر حرف زدن، مخصوصا این آخر‌ی...»

می بینید؟ من این‌جا، با مراجع‌ها و مریض‌های دوستم در یک شهر دیگر، قوم‌وخویش شده‌ام...»

6 months, 3 weeks ago

زمانِ شاه یه آقایی که اسم‌ش رضا بود دور میدونِ شاهِ مشهد شیرموزی زد و جنس خوب داد دست مردم و کارش گرفت. انقلاب شد و میدونِ شاه شد میدون شهدا، ولی «شیرموزِ رضا» سِفت سرِجاش موند. بعدها خودش به خدای شیرموزها پیوست و کاسبی‌ش همین‌جور قلُمبه افتاد دست بچه‌هاش. بچه‌ها هم عکس بابا رو قاب کردن و زدن بالای دخل، و بی‌که فرمول‌ش رو اَنگولک کنن، نامِ پدر و جیبِ خودشون رو زنده نگه‌داشتن.

کم‌کم «سندرمِ حاج‌حسین‌سوهانی» از قم سرایت کرد به مشهد و چندتا «شیرموز رضا»ی دیگه این‌طرف و اون‌طرفِ رضا سبز شد و هرکدوم عکسِ رضاطورِ باباشون رو میخ کردن بالاسرشون.
کپی‌ها که زیاد شدن، رضای اصلی یه‌نردبون گذاشت رفت بالا و یه «شعبه اصلی» با فونتِ کلُفت چسبوند جلوی اسم‌ش. هنوز از نردبون نیومده بود پایین که بغلی‌ها جُملگی شدن: «شیرمور رضا شعبه اصلی»!

کم‌کم روندِ رقابت این‌جوری شد که هی این‌ بنده‌خدا ورمی‌داشت «شعبه اصلی»ش رو ضخیم‌تر می‌کرد، اون‌یکی دورش سایه‌ی طلایی یا شبرنگ مینداخت، اون‌طرفی چشمک‌زنش می‌کرد و خلاصه هرچی افکتِ هنری و غیرهنری بود روی «شعبه‌ اصلی» پیاده شد و تابلوسازها رفتن که از خارج ایده‌های جدید بیارن!

کم‌کم خودِ «شیرموز رضا» رفت به حاشیه و روی تابلو هی کوچیک‌ و کوچیک‌تر شد و موضوعیت‌‌ش رو از دست داد، و نبرد افتاد بر سرِ چه‌طوری‌نوشتنِ «شعبه‌ی اصلیِ میدان شهدا»!
لابد هرکی «شعبه‌ی مرکزی‌»ش کلُفت‌تر بود، رضای اصلی اون بود! خودِ رضا دیگه بی‌خیال شد، ولی کپی‌ها ول‌کن نبودن!

تا این‌که یه‌روز یه شُوالیه‌ی سلحشور کار رو تموم کرد و عینِ این‌که بمب اتم بندازه وسط، برای همیشه به این پیکار پایان داد و صحنه رو کلا عوض کرد:
نردبون گذاشت رفت بالا، «شیرموز» و «رضا» رو ترکوند انداخت پایین، یه تابلو زد ازین‌سر تا اون‌سر، و اسم مغازه‌ش رو کلا گذاشت:
«شعبه‌ مرکزی میدان شهدا»?

ایناها????

We recommend to visit

?? ??? ?? ????? ?

We comply with Telegram's guidelines:

- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community

Join us for market updates, airdrops, and crypto education!

Last updated 7 months, 4 weeks ago

[ We are not the first, we try to be the best ]

Last updated 10 months, 1 week ago

FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM

ads : @IR_proxi_sale

Last updated 6 months, 1 week ago