نیکولای آبی

Description
قلم‌بافی‌های یک نیکولای آبی
We recommend to visit

?? ??? ?? ????? ?

We comply with Telegram's guidelines:

- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community

Join us for market updates, airdrops, and crypto education!

Last updated 8 months, 2 weeks ago

[ We are not the first, we try to be the best ]

Last updated 10 months, 4 weeks ago

FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM

ads : @IR_proxi_sale

Last updated 6 months, 4 weeks ago

6 months, 2 weeks ago

صدای خنده‌ی بچه‌
صدای خرد کردن نون‌خشک واسه پرنده‌ها
صدای قیچی کردن پارچه
صدای پیازداغ توی تابه
صدای نفس کشیدنش وقتی خوابه
صدای ورق زدنِ کتاب کاغذی
صدای یاکریم توی نورگیرِ راهرو
صدای باز کردن بسته‌ی چیپس
صدای فشار دادن تهِ اتود
صدای بسته‌شدن درِ پارکینگ موقع اومدنش
صدای دست زدن‌های نامنظم وسط مهمونی
صدای سلام گفتنِ رفیق با لحن همیشگی
صدای...

صداهای ساده‌ی زندگی، واسه شما کدوم‌هاست؟

6 months, 2 weeks ago

کی دنبالمون کرده که دیگه شیر رو توی شیرجوش و روی گاز نمی‌جوشونیم، به حباب‌های ریزی که دورش ایجاد می‌شه، زل نمی‌زنیم و به‌جاش سی ثانیه چرخیدن سینی مایکروویو رو ترجیح می‌دیم؟ کی دنبالمون کرده که به جای لباس پوشیدن، رفتن تا نونوایی محل، خریدن دو تا سنگک و سر راه سلام و علیک کردن با در و همسایه، با چهار تا کلیک سفارشمون رو ثبت می‌کنیم؟ کی دنبالمون کرده که به جای لم دادن روی کاناپه، تخمه خوردن و انیمیشن دیدن، سرعت دو ایکس رو انتخاب می‌کنیم که تند تند بگذره و تموم شه؟ کی دنبالمون کرده که دیگه کتاب نمی‌خونیم، مقاله نمی‌خونیم، دنبال معنی هیچ لغت زبانی نمی‌گردیم، هیچ یادداشتی رو خلاصه نمی‌کنیم و منتظریم هوش مصنوعی همه‌ش رو انجام بده و هلو رو بذاره تو گلومون؟ کی دنبالمون کرده؟ چی دنبالمون کرده؟ تهش به کجا قراره برسیم؟ اصلاً تهش چیه؟ مگه قرار نبود از مسیر لذت ببریم؟ این که همش مقصده!

6 months, 2 weeks ago

پرسید: «به نظر تو ازدواج چه شکلیه؟»
گفتم: «ترکیبی از حس خوب آرامش وقتی سرت رو می‌ذاری روی شونه‌ش و حس گند کمردرد، وقتی چند ساعت مشغول کارهای به ظاهر ساده‌ی خونه بودی. مخلوطی از بوی خوش گردن تازه‌عطر زده‌ی یار و بوی مزخرف سطل آشغال وقتی یادت رفته بذاریش دم در. ازدواج یعنی همزمان هم حواست به تاریخ عقد و تولد و روز فلان باشه، هم تموم شدن سیب‌زمینی‌ها. ازدواج ادغام روزهای لباس ست‌کردن دو نفره‌ واسه مهمونی و روزهای تنهایی دستکش پوشیدن برای شستن سرویس بهداشتیه! ازدواج...»
گفت: «فکر کنم فهمیدم دیگه. ممنون.»

8 months, 3 weeks ago

در خانه‌ٔ مادرم یک موضوع بسیار مهم وجود داشت و آن هم پیازداغ بود. در تمام عمری که آن‌جا زندگی می‌کردم، مامان پنج صبح بیدار می‌شد و روی کوچک‌ترین شعلهٔ گاز با کمترین درجه، پیازداغش را بار می‌گذاشت. هنوز نمی‌دانست برای ناهار قرار است چه چیزی بپزد، فرقی هم نداشت، مهم آماده شدن پیازداغ بود.

اوایل زندگی مشترکمان من هم همین کار را می‌کردم. بعدها دیدم در خیلی از غذاها می‌توان پیازداغ نریخت و به جایش صبح‌ها بیشتر خوابید. یا دیدم می‌شود پیازداغ آماده خرید و به جایش کارهای دیگر کرد. گاهی با مامان که تلفنی حرف می‌زدم، می‌پرسید: «پیازداغ شامت رو گذاشتی؟» و وقتی می‌گفتم نه، عصبانی می‌شد که این چه وضع زندگی است و فلان؟!

زندگی‌مان همینجوری پیش می‌رفت و من فکر می‌کردم معضل پیازداغ فقط و فقط در خانه‌ٔ ما وجود دارد تا اینکه امروز اتفاق عجیبی افتاد. روی تخت دراز کشیده بودم که تلفن زنگ زد. مادر همسرم بود که داشت پیشنهاد می‌داد اگر حالت خوب نیست من برایت پیازداغ درست کنم. پرسیدم برای چی؟ گفتند: «این چند روز که فشارت بالاست و سرگیجه داری، برای ناهار و شام می‌خواهی بدون پیازداغ چه کار کنی؟» به ساعت نگاه کردم، هشت صبح بود. من هنوز در مورد خوردن صبحانه‌ هم تصمیم نگرفته بودم، آن‌وقت او نگران پیازداغ ناهار و شام منی بود که فشارم بالاست و سرگیجه دارم...

راستی چه کسی اولین بار پیازداغ را اختراع کرد و میزان اهمیتش را به مادران ایرانی گفت؟ روحش قرین بوی پیاز و یادش داغ!

8 months, 3 weeks ago

دیروز یک بسته نان لواش از سوپر محل خریدم. روی پلاستیکش چندین و چند خط توضیحات داشت که با افتخار تولید احمد آقای سبزواری است و اسم قبلی‌اش کمال بوده و داخلش فلان چیز را دارد و اگر این نان را بخورید رستگار می‌شوید و فلان و بیسار.
با خودم فکر کردم دو دانه نان است دیگر؛ این حرف‌ها را ندارد! اما بعدش دیدم من اگر اعتماد به‌نفس احمد آقای سبزواری را داشتم، تا الآن کتاب‌هایم به چاپ چهلم رسیده بود! پس دهانم را بستم و نانم را لقمه گرفتم...

9 months ago

رفته بودم ادارهٔ راهنمایی و رانندگی. خانمی که دم در مسئول گشتن ما و وسایلمان بود، به محض دیدنم گفت: «شلوارتو بکش پایین.» ترسیدم! آخر می‌دانید؟ دوره‌زمانهٔ بدی شده؛ آدم توقع هر چیزی را می‌تواند داشته باشد، حتی اینکه مسئول راهنمایی و رانندگی ازش بخواهد شلوارش را بکشد پایین! خدا را شکر وقتی تعجب و مکث من را دید، اضافه کرد: «یا جورابت رو بکش بالا‌.»
توی ذهنم شلوارم را کشیدم پایین و کار‌خرابی کردم روی همهٔ این ترس‌های غیرمنطقی که به جانمان افتاده. بعد جورابم را کشیدم بالا و وارد اداره شدم.

9 months, 1 week ago

باید پنج تا داستان کودک با فضای باغ‌وحش می‌نوشتم و به فلان ناشر تحویل می‌دادم. یک هفته‌ای می‌شد که هر روز چند ساعتی می‌نشستم و به صفحه‌ی خالی کاغذ زل می‌زدم، دیروز هم؛ اما دریغ از یک کلمه! در بالکن را باز کردم کمی هوا بخورم بلکه چیزی به ذهنم برسد. یکی از یاکریم‌ها که حالا چند وقتی است با هم رفیق شده‌ایم، پرید و لبهٔ ظرف آب نشست. فهمیدم ظرف خالی شده. دمپایی پوشیدم و ظرفشان را پر از آب کردم. چند تا یاکریم دیگر هم آمدند برای آب خوردن. همانجا دم در نشستم و به صدای بال‌زدنشان گوش دادم. چند وقت بود به صدای بال پرنده‌ای دقیق نشده بودم؟ چند وقت بود به تکان خوردن برگ‌‌های درخت انجیر توی حیاط نگاه نکرده بودم؟ چند وقت بود که بوی ناهار خانم پیر همسایه را با جان و دل توی ریه‌هایم نکشیده بودم؟ این چه قفسی بود که خودم را تویش گیر انداخته بودم؟ گوشی‌ام را برداشتم و به مسئول نشر پیام دادم: «عذرخواهم اما نمی‌توانم داستان‌های باغ‌وحش را بنویسم. با قفس مشکل دارم!» دفتر را بستم و میله‌ها را شکستم. همان موقع باران گرفت. من و یاکریم‌ها و حیوانات توی داستان، همگی با هم نشستیم به شنیدن صدای باران و نفس کشیدن خاک نم‌خورده...

9 months, 3 weeks ago

دروغ چرا؟ دکتر بهم پودر فیبر گیاهی داده که بخورم و اشتهام کم شه. اینقدر خوشمزه است که هر بار دو سه برابر ازش می‌خورم!

9 months, 3 weeks ago

لطفاً بعد از اینکه این چند خط را خواندید، گوشی‌تان را زمین بگذارید و به جایش... نه نه؛ لازم نیست کتاب بخوانید! به جایش بروید لباس‌ها را اتو کنید، خاک گلدان را عوض کنید، یک ظرف بستنی را با حواس‌ جمع بخورید، قدم بزنید، اصلاً بیکار بنشینید و چند دقیقه‌ای به همسرتان، مادرتان، بچه‌تان، یا حتی به خودتان توی آینه نگاه کنید. باور کنید زندگی آن بیرون، بیرون از این دنیای چند اینچی دیجیتال، واقعی‌تر جریان دارد...

11 months, 3 weeks ago

من کارهای خیریه را خیلی دوست دارم اما راستش را بخواهید، به اندازهٔ کافی در طول زندگی‌ام کار خیر می‌کنم. لطفاً هروقت بارم را بستم و از این دنیا رفتم، به جای پول دادن به خیریه، برایم گل بیاورید. سبد و دسته‌گل می‌خواهم؛ تاج گل دوست ندارم. نرگس و گلایل هم نیاورید که بوی آن یکی و قیافهٔ این یکی روحم را ناراحت می‌کند. روح من است بالأخره، خودم بهتر می‌دانم چطور شاد می‌شود!

We recommend to visit

?? ??? ?? ????? ?

We comply with Telegram's guidelines:

- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community

Join us for market updates, airdrops, and crypto education!

Last updated 8 months, 2 weeks ago

[ We are not the first, we try to be the best ]

Last updated 10 months, 4 weeks ago

FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM

ads : @IR_proxi_sale

Last updated 6 months, 4 weeks ago