𝐈𝐍 𝐆𝐎𝐃 𝐖𝐄 𝐓𝐑𝐔𝐒𝐓 🕋
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 1 month ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 3 months, 2 weeks ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
ads : @IR_proxi_sale
Last updated 1 day, 19 hours ago
#ترجمه_اختصاصی
ترجمه کتاب #If_he_had_been_with_me
خاله: "خیلی خُب بچه ها، وقتشه بیاین"
به سمت خاله میچرخیم. گلوهامون از جیغ و فریاد کمی میسوزه. خاله تقریباً به در رسیده. فینی به بازوم چنگ میزنه.
فینی: "پاییز، صبر کن"
وایسادم و بهش نگاه کردم. فینی آب دهنشو به زور قورت داد و بهم خیره شد.
"چیه؟"
به سمتم خم شد، مطمئن بودم نمیتونست بوسه باشه، فقط کمی گیج شده بودم. سرشو به یه طرف کج کرد و دماغش تقریباً لُپم رو لمس میکرد و بعدش... لبای فینی رو لبای من بود. لباش خیلی نرم رو لبای من حرکت میکرد. تنها کاری که کردم این بود که پلک زدم. به آرومی ازم فاصله گرفت. نگاهش رو هیچوقت از صورتم برنداشت، دستش هنوز رو بازوم بود. انگشتاش آروم بازومو لمس میکرد. دلم پیچ میخورد.
"چیکار داری میکنی؟"
با اینکه فینی دیگه کاری نمیکرد ازش پرسیدم. فقط با یک نگاه خاصی بهم خیره شده بود. انگشتاش بیشتر تو بازوم فرو رفت، هردوتامون نفس عمیقی کشیدیم.
خاله آنجلینا از ورودی در فریاد زد:
"بچه ها، بیاید، کیک آمادهس"
دستمو از دستش بیرون کشیدم و دستش پایین افتاد. هیچوقت ارتباط چشمیمونو قطع نکردیم.
"بچه ها؟"
به سمت در دویدم و فینی هم دنبالم راه افتاد. فینی رو تصور میکردم که دوباره دستمو چنگ میزنه و من رو روی زمین قفل میکنه.
فینی، فینیِ من، من رو بوسید. ترسناک بود. عجیب بود. عالی بود.
وقتی برگشتم خونه سرم رو توی بالشتم فرو کردم و اشکام بالشتم رو خیس کردن. نفس کشیدن سخت بود.
"چیکار داری میکنی؟".. "چیکار داری میکنی؟"
فینی رو تصور کردم و انقدر اینو براش تکرار کردم تا از گریه خوابم برد.
روز بعد، وقتی مادرامون برامون کادوهای سال نو آماده کرده بودن، با فینی رو کاناپه با فاصله زیاد نشسته بودیم و حرف نمیزدیم. دوباره تبدیل به غریبه شده بودیم.
رد چهار تا انگشت ناشی از چنگ فینی روی بازوم مونده بود. فینی قبلا هیچوقت بهم آسیب نزده بود.
و دیگه با هم دوست نبودیم..
این انصاف نیست... من آماده نبودم... تقصیر من نبود..
من رو بوسیدی چون فقط میخواستی یک دختر رو ببوسی یا من رو بوسیدی چون از قبل براش برنامه داشتی...
تقصیر من نبود... من آماده نبودم... من آماده نبودم... من نمیدونستم..
آقای لاگهگان: "وقت تمومه!"
خودکارم رو روی میز پرت میکنم، غِل میخوره و روی زمین میفته.
آقای لاگهگان: "خب، حالا بخونید ببینم چی نوشتید... یک داستان اونجاس یا یه همچین چیزی؟"
#ترجمه_اختصاصی
ترجمه کتاب #If_he_had_been_with_me
هرچی بیشتر میگذشت ما با سختی بیشتری با هم صحبت میکردیم. هر پاییز، بیشتر و بیشتر از هم فاصله میگرفتیم. دیگه نمیدونستم باید چی بهش بگم. توی یکی از هفته ها توی کلاس هشتم، حتی تصمیم گرفتیم تنهایی بریم ایستگاه اتوبوس و دیگه کنار هم راه نریم. مامانم هی ازم میپرسید که با فینی دعوا کردم یا نه.
ولی بعدش کریسمس از راه رسید، و من و مامانم رفتیم خونشون و من و فینی کنار هم رو کاناپه نشستیم.
فقط من و فینی. دیگه خبری از دختر محبوب مدرسه یا کلاس های مختلف نبود. دیگه بچه هایی نبودن که فکر کنن رابطه ما عجیبه. فقط خودمون بودیم و خانواده هامون. برنامه تلویزیونی میدیدیم و مادرا شام درست میکردن. درباره اینکه همهچی تغییر کرده حرفی نزدیم چون اوضاع یهویی دوباره مثل قبل شده بود. صبح کریسمس، کلی خندیدیم و توپ های کاغذی به سمت هم پرتاب کردیم. به طور غیرمنتظرهای، بعدازظهر هوا گرم بود. رفتیم تو حیاط و فینی هزاران بار تلاش کرد که به من فوتبال یاد بده. روز بعد، اومد خونه ما، کنار هم دراز کشیدیم و به آسمون خیره شدیم. و به فینی درباره داستانی جدیدی که داشتم مینوشتم گفتم... درباره پرنسسی که از قصر فرار میکنه تا زندگی مستقل خودشو با مردم غریبه جزیره شروع کنه.
به مدت یک هفته، دوباره مثل قبل شده بودیم. حوصله نداشتم به دوستان از جمله الکسیس زنگ بزنم. فینی هم دوباره چراغقوهشو روشن کرده بود و شبا بهم علامت میداد.
باهم پاپکُرن درست میکردیم و فیلم میدیدیم. با دوربین های مامانامون از همدیگه عکسای احمقانه میگرفتیم. با کاغذ دونه های برف درست کردم و به پنجره اتاق خودم و فینی چسبوندم.
توی مدرسه، محبوبیت خیلی سرگرمم کرده بود و واقعا یادم نبود واقعا کی هستم و چیکار میکنم، ولی وقت گذروندن دوباره با فینی باعث میشه فک کنم دوباره میتونم نفس بکشم. و فکر میکردم میتونیم یه راهی پیدا کنیم تا دوباره دوستای صمیمی باشیم، نمیدونم فینی چی فکر میکرد. یه هفته با هم وقت گذروندیم و بعدش، شب سال نو بود. والدینم رفته بودن بیرون و من رفتم خونه خاله تا بتونم تا وقتی مامان بابام برمیگردن با فینی وقت بگذرونم. بعد از شام، من و فینی با کمک خاله کیک پختیم روی اپن نشسته بودیم و شکلکهای احمقانه روی کیک میکشیدیم.
فینی: "بیا این تابستون خونه درختی بسازیم"
"باوشه، من میتونم رنگش کنم؟"
فینی: "حتماً"
"هر رنگی که دوست دارم؟"
فینی: "اوهوم"
"حتی اگه صورتی باشه؟؟"
فینی: "اگه چیزیه که تو میخوای، حتما"
فینی توی لیست کارایی که میخوایم انجامش بدیم، ساختن خونه درختی رو نوشت.
فینی: "دلم برات تنگ شده بود"
دستش همچنان رو کاغذ بود. سرشو بالا آورد و بهم نگاه کرد. نمیدونستم چی بگم. نمیدونستم قیافهم تو اون لحظه چه شکلی بود. گونههاش قرمز بود، یادم میاد که چشماش متفاوت بود.
"فینی، پاییز، تقریباً وقتشه"
خاله آنجلینا ما رو صدا زد. فینی کسی بود که نگاه خیره ما رو شکست. رفت قاشق های چوبی و قابلمه برامون آورد. وقتش که شد رفتیم بیرون و آتیش بازی های همسایه ها رو تماشا کردیم. فینی پرسروصداتر از هروقتدیگه ای بود که یادم میاد. قابلمه رو بالای سرش گرفته بود و با قاشقش بهش ضربه میزد، فریاد خوشحالی سر میداد. رفتارش درست مثل چشماش متفاوت شده بود. دیگه هیچیش مثل قبل نبود.
#ترجمه_اختصاصی
ترجمه کتاب #If_he_had_been_with_me
"بوته گل رزی که کریسمس بهم دادی هنوز داره گل میده"
ساشا میگه. روی پله های ناکجاآباد کنار من نشسته و کیف کتاباشو به زانوهاش تکیه داده.
"اونا همینطورین..."
الان اولین هفته اکتبره. یک پلنر جدید از طرف جیمی دارم و یک جفت کتونی روی میز مطالعهم.
هوای گرمه ولی کمی باد میوزه. بعضی از درختا شروع به تغییر رنگ کردن. هیجانمون برای سال آخری بودن فروکش کرده. البته که هنوز برامون مهمه، ما بزرگترینا و باحالترین بچه های مدرسهایم. همه دانشآموزای دیگه خیلی جوون و ناشی هستن، چطور میشه که ما بهترین نباشیم؟؟
بروک: "باید یه جشن برای هالووین امسال بگیریم... منظورم اینه افرادی رو غیر از خودمون دعوت کنیم... خواهرم میتونه برامون الکل-..."
الکس: "میتونیم لباسای مخصوص بپوشیم؟"
"نه!"
من و ساشا همزمان میگیم.
یه جایی از ذهنم، دارم به این فکر میکنم که چندسال پیش، نمیتونستم جشن هالووین رو بدون پوشیدن لباس مخصوص تصور کنم.
بروک: "چرا که نه؟"
جیمی: "من از اون لباسا نمیپوشم"
"منم همینطور... ولی پدر و مادرم قراره واسه یه تراپی به یه کمپ تفریحی زوجها برن و آخر هفته خونمون خالیه پس-..."
"من حاملهم"
صدای انجی حرفمو قطع میکنه. سر هممون میچرخه به طرفش. پایین پله های ناکجاآباد واستاده. تازه رسیده. مثل بچه ها، کیف کتاباشو روی هردو شونهش انداخته. موهاش رو که صورتی کرده حالا بلندتر شده و دو رنگ شده. جوری بهمون خیره شده انگار منتظره ازش سوال بپرسیم.
ساشا: "از کجا میدونی؟"
انجی: "دیروز تست گرفتم..."
زنگ میخوره و وایمیستیم. به همراه گروه های دیگه از بچه ها، به سمت در ورودی میریم. پسرا پشت سرمون راه میان. دخترای سوالای مختلف از انجی میپرسن مثل اینکه میخواد چیکارش کنه و دیو میخواد چجوری باهاش کنار بیاد.
انجی: "خستهم و سینه هام درد میکنن، تموم چیزی که فعلا حس میکنم همینه..."
گفته که دیو حسابی پشماش ریخته ولی علاوه بر اون، هیجانزده هم هست.
انجی: "مثل این میمونه که یجورایی به خودش افتخار میکنه..."
با یه لحن عجیب اینو میگه و بعدش میخنده. به طرز عجیبی خوشحاله.
دفترچهمو باز میکنم و دنبال یک صفحه خالی میگردم. آقای لاگهگان میگه:
"اوکی بچه ها، حواستون باشه، بدون مکث و تاُمل، هرچیزی به ذهنتون اومد رو بیارید رو ورقه"
شبی که فینی من رو بوسید--
دستم رو جوری از رو ورقه برمیدارم که انگار داره دستمو میسوزونه. این جواب من نیست. این قویترین خاطره من نیست. این خاطرهایه که خیلی تلاش کردم تا فراموشش کنم. حتی دقیق یادم نیست چیشد تا بتونم رو ورقه چیزی بنویسم.
"این یک بارش هوشیاریه پاییز، توقف نکن!"
صدای آقای لاگهگان منو به خودم میاره.
نمیتونم از حرفای آقای لاگهگان سرپیچی کنم.
شبی که فینی من رو بوسید، نمیدونستم چیکار باید بکنم...
#ترجمه_اختصاصی ترجمه کتاب #If_he_had_been_with_me وقتی در میزنم فینی در پشتی رو باز میکنه. صورتش متعجبه، انتظار دیدن من رو نداشت، منم انتظار نداشتم ببینمش و مطمئنم صورت منم متعجبه. به صورتم واکنشی نشون نمیده.
"اوه سلام.. فک میکردم خونه نباشی"
فینی: "الان دارم میرم"
صداش هم مثل صورتش مثل معمول نیست. خاله آنجلینا با یک کوله رو پشتش و جعبه کتاب توی دستش میاد تو اتاق.
خاله: "چقد بیرون میمونی؟"
فینی: "نمیدونم.. اگه بتونم خودم رو میرسونم.. ببخشید.."
خاله: "عیبی نداره بچه جون، برو خوش باش"
فینی: "خدافظ.."
از کنارم رد میشه و از در پشتی خارج میشه. قدم هاش موقع پایین رفتن از پله ها سریعتر میشه. سرمو بالا میارم و به خاله آنجلینا نگاه میکنم. دوست نداشتم که ازش بپرسم ولی انگار صورتم گویای همه چیزه. اون میدونه من به اندازه کافی فینی رو میشناسم که بدونم چیزی توی زندگیش خوب پیش میره یا نه.
خاله: "اون بهم چیزی نگفت.. ولی یچیزی درباره سیلوی عه"
"اوه.."
امیدوارم صدا و صورتم بیشتر از قبل ضایع نباشه. خاله آنجلینا یکم از چیزمیزای دستشو به من میده و بیرون میریم. به جایی که ماشین فینی همیشه پارک میشه نگاه میکنم حتی با اینکه میدونم الان اونجا نیست.
فاصله خونه تا مدرسه خاله آنجلینا زیاد نیست. یکم مونده به مدرسه برسیم که خاله میپرسه:
"خب پس.. فینی بهم گفته که داری به تدریس کردن فکر میکنی"
شونه هامو بالا میندازم و سرمو تکون میدم.
"باید تمرینی انجامش بدم، بنظر جالب میاد"
خاله: "آره واقعا جالبه"
توی خیابون سمت چپ به سمت مدرسه میپیچه و اضافه میکنه:
خاله: "ولی باید کلی از وقتت رو اهدای شغلت کنی"
جوابی بهش نمیدم. پارک میکنه و از ماشین پیاده میشه.
خاله: "بهرحال بازم کلی وقت واسه تصمیم گیری داری.."
بازم جوابی نمیدم. توی پیاده رو به سمت ورودی مدرسه راه میریم. به سمت مدرسه ای میریم که من و فینی توش بزرگ شدیم. یک مدرسه قدیمی مربوط به سال 1920. آجر های تیره، سقف بلند، پنجره های بزرگ کشیده روی هر دیواری. هرجا یا هروقت که اسم "مدرسه" رو میشنوم، اولین تصویری که به ذهنم میاد اینجاست. از آستانه در که عبور میکنیم، به این فکر میکنم وقت کافی واسه تصمیم گیری ندارم. به این فکر میکنم که وقتی توی این مدرسه بودم چقد همه چیز توی دنیا آسون و ممکن بنظر میرسید. اینکه برم نیویورک و نویسنده بشم برام مثل یک رویا نبود، یک برنامه برای زندگیم بود. توی ده سالگی، اینکه یک نویسنده باشم غیرممکن نبود، اینکه بخوام پرنسس دزد های دریایی باشم غیرممکن بود ولی دربارش به عنوان یک رویا خیالپردازی میکردم. الان بزرگ تر شدم، و فکر میکنم خدمت کردن به عنوان یک نویسنده تمام وقت و کل روز داستان نوشتن، دقیقا مثل ازدواج کردن یا پرنس دزدان دریایی رویاهامه.
دست از بررسی برمیدارم. منتشر کردن کتاب تقریبا غیرممکنه. حتی اون کسایی هم که موفق شدن کتابشونو چاپ کنن، با پولی که درمیارن، فقط میتونن درصد کمی از زندگیشونو پوشش بدن.
اگه فقط خودم بودم، میتونستم کل شبانه روز رو پشت میز بشینم، داستان بنویسم و خوشحال باشم. ولی الان جیمی تو زندگیمه، اون میخواد یک خونه بخره و باهم بچه هامونو بزرگ کنیم. اون گفته من بینقصم، تمام چیزی هستم که اون بهش نیاز داره، نمیتونم ناامیدش کنم.
@If_he_had_been_with_me@Itstartswithus1
#ترجمه_اختصاصی ترجمه کتاب #If_he_had_been_with_me **آخرین روز مدرسه نگران اینم که موقع خداحافظی با آقای لاگهگان گریم بگیره. البته که اگه گریه کنم، هم دوستای خودم هم دوستای فینی هیچوقت نمیذارن یادم بره و همش مسخرم میکنن.
آقای لاگهگان: "سال دیگه تو کلاس نویسندگیم میبینمت، پاییز"
"امیدوارم.. میدونم اونجا رقبای زیادی برای من وجود دارن"
آقای لاگهگان: "تو از پسش برمیای"
خیلی سریع بهم میگه و من اینو مثل یک قول درنظر میگیرم.
اولین روز تابستون، بیدار میشم و کش قوسی به بدنم میدم. تموم ماهیچه و مفصل هام رو حس میکنم.
ساعت کمی از هفت صبح گذشته، ولی خورشید روی پنجره اتاقم میتابه. بلند میشم و چشمامو میمالم. داستانی که چند روزه درنظر دارم که شروعش کنم، ناگهان حس میکنم الان زمان مناسبی برای نوشتنشه. مطمئن نیستم چجوری شروعش کنم ولی میدونم چجوری قراره تموم بشه. مثل بیشتر داستان ها قراره به شکل یک تراژدی تموم بشه. پشت میزم بشینم بدون اینکه دندونام رو مسواک بزنم یا چیزی بخورم. کمی مکث میکنم و بعد شروع به تایپ کردن میکنم.
"روزی که ادوارد مُرد، موقع راه رفتن یک گلدان لاله را روی زمین انداختم.."
شروع کردم به توصیف کردن گلدون سفید حاوی رز های قرمز که توی تاریکی با زمین برخورد میکنن. هنوز مطمئن نیستم که رز ها چه معنی میتونن داشته باشن. قطعا بعدا یه ایده به ذهنم میرسه. وقتی ساعت 10 رو نشون میده، یک پیشنویس خشن رو تموم کردم. پنج صفحه نوشتم، از خودم راضیم. راوی داستان مرتکب قتل غیرعمد شده و الان داره توی احساس گناه و غم غرق میشه. عکس داستان رو برای خودم تصور میکنم. گل های قرمز خونی، گلدون سفید بیگناهی که شکسته..
وقتی میرم پایین مامان تو آشپزخونه داره روزنامه میخونه، از بالای ورقه ها بهم نگاه میکنه.
مامان: "توی مود خوبی هستی؟"
سرمو تکون میدم.
"هنوز اولین روز تابستونه و من از قبل یکیو کشتم"
مامان: "توی یک داستان؟"
من: "هممم"
مامان: "اوه"
دوباره شروع به خوندن روزنامه میکنه. تلفن زنگ میخوره و برش میدارم.
"پاییز"
خاله آنجلینا پشت خطه.
" صبر کنین الان گوشیو میدم مامانم."
مامان سرشو بالا میاره و بهم نگاه میکنه.
خاله: "نه، راستش، من با تو کار دارم پاییز"
"اوه.."
مغزم داره به این فکر میکنه که اتفاقی برای فینی افتاده.
خاله: "من قراره برم تزئینات کلاسمو متلاشی کنم و پسر به ظاهر خوبم قرار رو کنسل کرده و با من نمیاد، فکر میکنی تو بتونی کمکم کنی؟ بعدا برات جبران میکنم"
"اوه با کمال میل."
خیلی وقت از آخرین باری که توی مدرسه ابتداییم بودم میگذره، یکم کنجکاوم ببینم چقد تغییر کرده و وقت گذروندن با خاله آنجلینا هم باید خوب باشه.
"واقعا؟ میتونی یه ربع دیگه بیای اینجا؟"
"حله"
ازم تشکر میکنه و دوباره قول میده که برام جبران میکنه.
مامان: "کی بود، چیکار داشت؟"
"خاله آنجلینا یکیو نیاز داشت تا توی بهم زدن تزئینات کلاسش کمکش کنه"
مامان: "فینی کجاست؟"
شونه هامو بالا میندازم. به فینی نمیاد که قرارش با مادرشو کنسل کنه، ولی خب چیز عجیبی بود اگه از خاله دربارش میپرسیدم. میترسم یکی بهم مشکوک باشه که چرا انقدر درباره فینی کنجکاوم. همیشه تلاش میکنه جوری خودمو نشون بدم انگار علاقهمند نیستم.**
@If_he_had_been_with_me@Itstartswithus1
#ترجمه_اختصاصی ترجمه کتاب #If_he_had_been_with_me **البته که چشم کبودم توی مدرسه یک سوژه جدید برای بچه ها شده بود. جیمی از قبل باهام هماهنگ کرده بود که به دروغ به بقیه بگیم باهمدیگه بحث کردیم و اون منو کتک زده، چند دقیقه اجازه دادیم تا اشتباه برداشت کنن و قیافه ها و ریاکشن هاشونو مسخره کردیم. بعدش الکس خیلی با آب و تاب شروع کرد به توضیح دادن داستان واقعی و اینکه چطور شد که چشمم اینطوری شد. دستاشو طوری توی هوا تکون میداد که انگار داستان خیلی مهمی رو داره تعریف میکنه و کمی هم چرت و پرت به داستان اضافه کرد و اغراق کرد، تماشاچیایی که دور خودش جمع کرده بود کلی بش خندیدن.
کم کم کل مدرسه داستان رو شنیدن و دیگه کسی ازم دربارش سوالی نمیکرد. حالا همشون میخان بهم بگن که چشمم چقد بهبود پیدا کرده. روز پنجشنبه بچه ها بازم درباره چشم کبودم حرف میزنن و منو مسخره میکنن و بهم پیشنهاد میدن یک تاج بنفش بپوشم تا با کبودی چشمم ست بشه، با لبخند ازشون تشکر میکنم ولی روز جمعه واقعا حوصله شنیدن حرفاشونو ندارم و از حرف زدن درباره کبودی چشمم خسته شدم. روز جمعه روزیه که با سیلوی روبهرو شدم.
توی دستشویی مشغول شستن صورتم بودم. یک نفر در دستشویی رو پشت سرم باز کرد، سیلوی رو از توی آینه دیدم که پشت سرم واستاده. سرمو پایین میندازم و خودمو مشغول نشون میدم. دستامو پر از آب میکنم و به صورتم میپاشم. الان زنگ تفریح نیست، تایم کلاسه و فقط من و سیلوی اینجاییم.
"سلام پاییز"
با تعجب دوباره از آینه بهش خیره میشم. نمیدونم ایندفعه ازم چی میخاد، فینی که خودش تو مدرسس.
"سلام"
جوابشو میدم و بهم لبخند میزنه. خیلی از رفتارش متعجبم.
سیلوی: "چشمت خیلی بهتر بنظر میرسه"
من: "آره مرسی.."
گیج و نگرانم که نکنه این یه نوع تله باشه؟ به این فک میکنم ممکنه سیلوی هم توی چهارم جولای همین حس رو داشته وقتی سر صحبت رو باهاش باز کردم. البته اون موقع کسی سعی نمیکرد میز بدزده یا الکی شایعهپراکنی کنه یا به فینی آسیب بزنه. برمیگردم و یک دستمال کاغذی برمیدارم. پشت سرم آهی میکشه.
سیلوی: "ببین.. من دارم سعی میکنم دوستانه رفتار کنم.."
دستام که دارن صورتم رو خشک میکنن یه لحظه بیحرکت میمونن.
من: "اوه"
حتی با اینکه دوستاش توی مدرسه به این معروفن که دشمن خونی ما هستن، داره این رفتارو ادامه میده و نمیتونم خودم رو کنترل کنم و ازش نپرسم "چرا؟!"
سیلوی: "فینی ازم خواسته.."
من: "باشه"
علی رغم اینکه خیلی کنجکاوم بدونم چرا، ازش چیزی نمیپرسم. البته فک نکنم اونم مایل باشه جوابمو بده.
سیلوی: "پس.."
ازم میخواد که چیزی بگم. دوباره از تو آینه باهم چشم تو چشم میشیم.
من: " میتونیم باهم دوستانه برخورد کنیم.."
البته که فقط چون این چیزیه که فینی میخواد.
برمیگردم و بهش نگاه میکنم، بهم لبخند میزنه. هنوزم گیجم و نمیدونم چیکار کنم. دهنمو میشورم و اونم میاد تا دستاشو بشوره. بدون اینکه از هم خداحافظی کنیم دستشویی رو ترک میکنیم.
موقع ناهار دور میز مخصوصمون، به جیمی و بقیه درباره اتفاقی که تو دستشویی با سیلوی افتاد میگم. سعی میکنیم حدس بزنیم نیت سیلوی چی بوده، اونا هم به اندازه من گیجن. البته که تقصیر منه که اونا نمیتونن درست حدس بزنن، چون بهشون نگفتم فینی از سیلوی خواسته بود که با من خوب باشه. شاید اگه بهشون کل حقیقت رو میگفتم، میتونستن حدس بزنن چرا سیلوی سعی میکنه باهام خوب باشه. تا به کلاس آقای لاگهگان برسم کلی نظریه رو تو ذهنم بررسی میکنم.
فینی و سیلوی دوباره باهم تو رابطن. سیلوی رو میز فینی نشسته. فیس تو فیس درحالی که انگشتاش بین انگشتای فینیه باهاش حرف میزنه. رو میز آقای لاگهگان میشینم، یک کتاب برمیدارم و تظاهر میکنم دارم میخونمش.
سیلوی گفت میخاد دوستانه رفتار کنه. این دقیقا همون جمله ایه که فینی روز ولنتاین ازم پرسید. وقتی کادوی سیلوی رو بهش دادم، ازم پرسید که سیلوی دوستانه برخورد کرد یا نه.
تعجب میکنم و ضربان قلبم بالا میره وقتی به این فکر میکنم فینی خوشش نمیاد دوست دخترش منو مسخره کنه یا دربارم شایعه پراکنی کنه.
سیلوی بلند میخنده و نمیتونم از گوشه چشمم بهشون نگاه نکنم. سیلوی خوشحال بنظر میرسه و نمیتونم انکار کنم که فینی هم مثل اون خوشحاله. سیلوی فینی رو میبوسه و من خودمو با کتابم سرگرم میکنم.**
@If_he_had_been_with_me@Itstartswithus1
#ترجمه_اختصاصی ترجمه کتاب #If_he_had_been_with_me "باید اجازه بدی چشمتو ببینیم"
ساشا میگه. حس دلخوری که از جیمی بخاطر اینکه مجبورم کرد ازون شیب مسخره پایین بیام ناگهان به حس دلخوری نسبت به ساشا تبدیل میشه. یک لحظه خشم و عصبانیت شدیدی رو درونم حس میکنم. ازینکه گاهی جیمی منو متقاعد میکنه بعضی کار هایی که خودم نمیخام رو انجام بدم متنفرم. یادم میاد که اگه احساساتی برخورد کنم خیلی خجالت زده میشم. به آرومی دستم رو از روی صورتم حرکت میدم. با غریضم که سعی میکنه جراحتم رو پنهان کنه در مبارزم. همه یک نفس عمیق میکشن و بهم خیره میشن.
"اونقدرام بد نیس"
هیچکس جوابی بهم نمیده.
جیمی: "اوه"
ساشا مشتش رو پر از برف میکنه و سعی میکنه به چشمم فشارش بده، سعی میکنم عقب نشینی کنم.
الکس: "اوه پسر، پاییز..ب لطف سر جیمی قراره یک چشم کبود داشته باشی.."
نوح: "یخ تو فریزر داریم"
سعی میکنم دست ساشا رو پس بزنم.
نوح: "بس کن، خیلی برف تو چش و چالش نکن"
جیمی: " باید یه یخ روش بزاریم، از همین الان افتضاح بنظر میرسه."
من: "من خوبم"
بلند میشم و و به بازوهام چنگ میزنم. اجازه میدم تا ساشا و جیمی من رو همراهی کنند و باهم وارد خونه میشیم. من رو پشت میز آشپزخونه مینشونن. مثل اینکه بروک خونه نوح رو مثل کف دستش میشناسه چون وقتی نوح میخواد یک کیسه یخ بیاره بروک یخ هارو از فریزر درمیاره. وقتی کیسه یخ رو روی چشمم میزارم دوباره سعی میکنم درد و سوزشم رو ازشون پنهون کنم.
جیمی من رو از روی صندلی بلند میکنه تا خودش روی صندلی بشینه، بعدم منو توی بغلش مینشونه.
من: "من خوبم"
جیمی: "باشه باشه، ما بهت باور داریم!"
وقتی جیمی اینو میگه کمی آسوده خاطر میشم. منو محکم بغل کرده و بوسم میکنه، از این کارش لذت میبرم. بیرون از پنجره هوا در حال تاریک شدنه. بقیه پسرا رفتن تا بیرون رو مرتب کنن و سورتمه هارو جمع کنن و ماهم نشستیم و درباره اینکه فردا کبودی چشمم چقد قراره افتضاح بشه حرف میزنیم. هرچقدم داغون باشه، باید بتونم با کمی آرایش بپوشونمش. حالا قابلیت اینو دارم باهاشون شوخی کنم و جوک بگم و اوناهم بیخیال این شدن که باهام مثل یک معلول رفتار کنن. قبل از اینکه بچه ها به پاساژ برن من و جیمی اونجا رو ترک میکنیم تا جیمی من رو به خونه برسونه. چشم کبودم یک داستان و بهونه جالب برای نگران کردن بقیس. جیمی ازم میخواد فردا تو مدرسه به همه بگم جیمی چشممو کبود کرده تا ریاکشن هاشون رو ببینیم، فکر میکنه باید جالب باشه.
"ولی کسی که چشمم رو کبود کرد واقعا خودت بودی"
روبهروی خونمون پارک میکنه.
جیمی: "میدونم، این بهترین قسمتشه"
با یک پوزخند میگه. ابروهامو تو هم میکشم و چشمامو براش میچرخونم. ولی این حرکت باعث میشه دوباره احساس سوزش و درد کنم. کیسه یخ رو از روی چشمم برمیدارم و به عنوان خداحافظی میبوسمش. درست مثل وقتی تو آشپزخونه بودیم و منو جلوی همه بوسید، نرم میبوستم.
"ببخشید که بهت آسیب زدم، دختر خوشگله"
جیمی میگه و دماغمو میکشه. لبخند میزنم و از ماشین خارج میشم. وقتی دوباره راه میفته براش دست تکون میدم. هوا الان خیلی تاریکه، فقط میتونم چراغای ماشینش رو که توی جاده حرکت میکنه رو ببینم.
وقتی از در پشتی وارد خونه میشم، هوای گرمی به صورتم برخورد میکنه. صدای بقیه از داخل خونه میاد، خوشحالم که یک دلیل قانع کننده دارم تا تاخیرم رو توجیه کنم. یخ رو از روی صورتم برمیدارم و میرم پیش بقیه.
"اوه اینم از دختر--"
صدای مامان یهو قطع میشه، نگاه خیره بقیه رو روی خودم حس میکنم. خاله آنجلینا، فینی و مامانم نزدیکم هستند. بابا و یک مرد غریبه پشت سر اونها هستند و با کنجکاوی بهم نگاه میکنند. مامان چونمو میگیره و مجبورم میکنه به بالا نگاه کنم.
با صدای لرزونی زمزمه میکنه:
"پاییز.. چه بلایی سرت اومده؟"
من: " داشتیم روی تپه های برفی سُر میخوردیم، جیمی بهم صدمه زد--"
"چی؟!"
فینی حرفمو قطع میکنه. داد نمیزنه، چشمای ریز شدش برام کافیه تا سعی کنم حرفمو واضح تر بیان کنم.
"منظورم اینه.. وقتی داشتیم رو زمین پرتاب میشدیم سرش به چشمم خورده.."@If_he_had_been_with_me@Itstartswithus1
#ترجمه_اختصاصی ترجمه کتاب #If_he_had_been_with_me پسرا دارن یک سطح شیب دار برفی خطرناک درست میکنن. توی حیاط پشتی خونه نوح هستیم، به نوعی تپه های برفی زیادی اونجا وجود داره که حتی میشه روشون اسکی کرد.
برناممون اینه که کل بعد از ظهر رو اسکی روی برف بریم و بعدش هم یه سری به پاساژ بزنیم. نمیخام هیچ کدوم از رویداد ها رو از دست بدم. ولی خاله آنجلینا تصمیم گرفته که دوست پسر جدیدش رو بهمون معرفی کنه، مامانم اونا رو برای شام به خونه ما دعوت کرده و حتی پدرمم قراره اونجا باشه. فقط به بچه ها گفتم که یک دورهمی خانوادگی در پیش دارم و نمیتونم باهاشون به پاساژ برم. تلاش کردم که اسم فینی رو تا جایی که میشه از مکالماتم حذف کنم. خیلی براشون عجیبه یکی از پسرایی که تو مدرسه دشمن ما محسوب میشه توی خونه عضوی از خانواده منه. دخترا کنار پسرا که دارن اون شیب خطرناک رو میسازن اسکی سواری میکنن. پسرا کمی شیب رو چک میکنند و دوباره کمی برف اضافه میکنند. دوباره چک میکننش و باز هم برف اضافه میکنند. تا اینکه جیمی برای آخرین بار چک میکنش و میگه که ساخت شیب موفقیت امیز بوده. پسرا وقتی از روی شیب به پایین سر میخورن میخندن، حتی وقتی به همدیگه برخورد میکنن و زمین میخورن هم میخندن. محکم به درخت برخورد میکنن و بازم میخندن. حتی به ما که دلمون نمیخاد شیب رو امتحان کنیم هم میخندن.
"زود باش."
جیمی میگه، عقب سورتمه نشسته و داره سعی میکنه برای من یک جای خالی درست کنه ولی من سرمو به نشونه منفی تکون میدم. چشماشو میچرخونه و دوباره از شیب پایین میاد، فکر میکنم وقتی از روی یورتمه به روی زمین پرتاب میشه گردنش قراره بشکنه.
"عالی بود!"
الکس فریاد میزنه، دخترا کمی میلرزن.
وقتی بعد از ظهر میشه، جیمی رو متقاعد میکنم که چند باری از روی تپه برفی که جیمی اونو "تپه برفی دخترونه" صدا میکنه با سورتمه پایین بیایم.
پشت سر من میشینه و بازوهاشو دور کمرم حلقه میکنه و منم به سینش تکیه میکنم و از تپه به سمت پایین سر میخوریم. از حس ترسی که باعث میشه بیشتر تو بغلش مچاله بشم و به دستش چنگ بزنم خوشم میاد. جیمی میخنده و وقتی به پایین تپه میرسیم گونمو میبوسه، لب هاش دربرابر پوست من گرم بنظر میرسن.
"بیا از اون شیب بزرگه سُر بخوریم، لطفا"
کلمه "لطفا" رو با یک لبخند کوچیک بیان میکنه.
من: "نه"
با یک لحن بچگونه بهش میگم. آهی میکشه و دوباره چشماشو میچرخونه.
ساشا یکی از کساییه که به ما خیانت میکنه، وقتی الکس ازش درخواست میکنه که باهاش از شیب سُر بخوره، فقط میگه "اوه باشه".
وقتی دارن از شیب سُر میخورن، ساشا جیغ میکشه و الکس میخنده. زیاد به هوا پرتاب نمیشن ولی با این حال سورتمه از زیرشون پرتاب میشه و با صورت به برف های روی زمین برخورد میکنند. پسرا تشویقشون میکنند و میخندن. الکس به ساشا کمک میکنه که بلند بشه و برف ها رو از روی موهاش پاک میکنه.
"عالی بود!"
ساشا با خوشحالی جیغ میکشه.
الکس: "آره، دوست دختر من باحال ترینه!"
بروک چشماشو برای نوح میچرخونه. انجی شونه هاشو بالا میندازه. من و جیمی بهم دیگه نگاه میکنیم. چشماش پر از التماسه، بلند میشم و به سمتش راه میفتم.
من: "تو جلو میشینی."
جیمی لبخند میزنه و با پاهاش سورتمه رو به جایی که باید باشه، هل میده. عقب میشینم و جیمی با خوشحالی جلوی من میشینه. دستاشو به دستام میرسونه و دستامو دور کمرش حلقه میکنه.
"محکم منو بگیر"
وزنش رو روی من میندازه، سورتمه رو با پاهاش هل میده و تقریبا داریم پرواز میکنیم. صورتم رو به ژاکت جیمی فشار میدم. ناگهان تکون شدیدی میخوریم. وقتی دستام از دور جیمی ول میشه چشمامو بیشتر روهم فشار میدم و حس میکنم روی هوا معلق شدم. وقتی نفس نفس میزنم هوا مثل یک تیکه یخ به گلوم برخورد میکنه. قبل اینکه محکم صورتم به برف های روی زمین برخورد کنه، متوجه درد و سوزش شدیدی میشم. به خودم میام و میبینم که روی برف ها نشستم و دستمو محکم روی چشمم فشار میدم. خیلی درد میکنه.
"پاییز، اوه خدای من، لعنتی!"
جیمی فریاد میکشه و به سمتم میدوعه. صدای پای بچه ها که روی برف ها به سمتم میدوعن رو میشنوم. نفس عمیقی میکشم و دندونام رو بهم قفل میکنم. بنظرم گریه کردن بخاطر یک درد فیزیک خجالت آوره.
"من خوبم"
بدون اینکه آرواره های فکم رو شل کنم زمزمه میکنم. خیلی درد داره، ولی میدونم ازین درد قرار نیست بمیرم و همین برای دونستن کافیه.
یکی از بچه ها سعی میکنه دستم رو پس بزنه و نگاهی به چشمم میندازه، متأسفانه خیلی خجالت میکشم که دردم رو بهشون نشون بدم.
"نکن"
به آرومی یکی از چشمامو باز میکنم و بهشون نگاهی میکنم. ساشا و جیمی جلوم زانو زدن و با دقت بهم خیره شدن، بقیه بچه ها پشت سرشون وایستادن و با کنجکاوی و نگرانی نگاهم میکنند.@If_he_had_been_with_me@Itstartswithus1
#ترجمه_اختصاصی
#If_he_had_been_with_me ترجمه کتاب
"خب پس فینیاس چطوری باهاش کنار اومده؟"
مادرم اینو درحالی میپرسه که داریم توی حیاط پشتی قدم میزنیم. الان دم غروبه و بازوهامو از سرما میمالم، خوشحالم که زیاد قرار نیست راه بریم.
من: "داری درباره چی حرف میزنی؟"
" جدایی فینیاس"
قبل از اینکه از سورپرایز از حرکت بایستم خودم رو جمع و جور میکنم.
من: "فینی و سیلوی بهم زدن؟"
مامان: "فکر میکردم میدونستی.."
در خونه رو باز میکنه و کت هامون رو از جالباسی آویزون میکنیم.
من: "مامان، اونوقت چرا باید میدونستم؟"
مامان: "آنجلینا میگه شبی که بهم زد خیلی غمگین و شکسته شده بود، ولی بنظرم امروز خوب بنظر میرسید."
مامان میگه و عصبانیت من رو نادیده میگیره. با یک قابلمه حاوی غذاهای باقیمونده به آشپزخونه میره و اونارو توی فریزر میزاره.
از آشپزخونه فریاد میزنه:
"البته، حرف زدن با فینیاس همیشه سخته"
اونو دنبال میکنم و توی چهارچوب در میایستم. شرط میبندم فینی سیلوی رو ول کرده چون سیلوی به یکی گفته که من حامله بودم، بهرحال این فکری بود که از ذهنم خطور کرد.
من: "چرا فینی باهاش بهم زد؟"
مامان: "سیلوی کسی بوده که بهم زده"
من: "ناموصا؟!"
مامان: "توهم غافلگیر شدی؟"
من: "خب.. همیشه جوری بنظر میرسید انگار سیلوی خیلی خاطرخواه فینیه.."
مامان: "منم همین رو گفتم.. من که بیطرفم.. ولی فینیاس خیلی پسر خوشتیپ و شیرینیه، نمیدونم چرا سیلوی باید همچین کاری باهاش بکنه.."
"امیدوارم فینی خوب باشه.."
فکر کردن به فینی با یک قلب شکسته آزارم میده. دلم میخواد از سیلوی بپرسم چه چیزی تو مغز کوچولوش میگذره، هر جوابی هم بده، برام بیارزشه؛ هنوزم میخوام بخاطر اینکه به فینی صدمه زد موهای دم اسبیشو محکم چنگ بزنم.
مامان: "چرا به فینیاس زنگ نمیزنی و ازش نمیپرسی؟ یا اینکه دوباره برگردی خونشون.."
چشمامو میچرخونم.
"مامان!"
مامانم آهی میکشه و سرشو تکون میده.
با کتابام به طبقه بالا میرم، چراغ های اتاق فینی روشنه ولی پرده اتاقشو کشیده. خاله آنجلینا گفته شبی که فینی بهم زده خیلی شکسته و غمیگن بوده، برای فرد ساکت صبوری مثل فینیاس اسمیث، این یکم زیادهروی بود.
وقتایی رو به یاد میارم که بچه بودیم و فینی گریه میکرد، بغض گلومو میگیره. زمزمه میکنم:
"لعنت بهت، سلیوی!"
𝐈𝐍 𝐆𝐎𝐃 𝐖𝐄 𝐓𝐑𝐔𝐒𝐓 🕋
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 1 month ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 3 months, 2 weeks ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
ads : @IR_proxi_sale
Last updated 1 day, 19 hours ago